بینشِ حزبی ـ سیاسیِ درستی نداریم، کوروش گلنام

seyamaknaderi November 6, 2019 Comments Off on  بینشِ حزبی ـ سیاسیِ درستی نداریم، کوروش گلنام

Kourosh_Golnam.jpg

Wednesday, Nov 6, 2019

چرا دوام نداریم؟

زمانیکه پیوستن به سازمان و حزبِ سیاسی بدون بررسی و دانشِ درخور در باره ریشه هایِ اندیشه آن سازمان و حزب سیاسی و تنها بر پایه آشنایی، رفاقت و دوستی و یا سیاسی بودنِ بستگان انجام می‌گیرد، همین وضعِ تأسف بار کوشندگانِ سیاسی ما از چپ تا راست پیش می‌آید. پراکندگی و انشعاب‌های پی در پی و آب رفتن و کوچک تر شدنِ سازمان‌ها و حزب‌های سیاسی! حتا پیوندها، پس از سال‌ها کوشش، ساختار درستی نمی‌یابد. حزبی درست می‌شود بنام “حزبِ چپ” ولی پرانتزی در برابر نامش باز می‌کند (فدایی) که راه را بر پیوستنِ دیگر چپ‌ها ببندد و از آغاز مُهرِ مالکیت خود را بر حزب بزند. پس از آن تلاشِ فراوان برای نشان دادن اینکه چنین دیدی ندارند، گره از کار باز نکرده و نمی‌کند. این نوشته می‌خواهد به فرازهایی از این نابسامانی‌ها، نبود اندیشه، بینش، رفتار و در یک واژه فرهنگِ درست حزبی/سازمانی را در اندازه توان خود و بی هیچ ادعایی به بی ایراد و کامل بودنِ داده‌ها، نشان دهد.

حزب توده

با پیشینه ترین حزب سیاسی ایران، حزب توده است که در سال ۱۳۲۰ تشکیل شد. همه بیش و کم از گذشته این حزب آگاه هستند. آنچه من در این نوشته می‌خواهم به آن بپردازم، نگاهی است کوتاه به ویژگی‌ها، خوب و بد این حزب و ردِ پایِ آن در رفتارِ شماری سازمان‌ها و فعالان که با سیاست سرو کار داشته و دارند. رد پایی که به گونه‌ای پا برجاست و امروز نیز دیده می‌شود. نا متوازن بودن و بی پروا بودن ما در داوری هایِ شتاب زده خود و رفتارِ نادرستِ زدن تهمت و ناراست به مخالفان دیدگاه‌های خود که گاه به قتل و آدمکشی رسیده است، نشان از نارسایی هایِ فرهنگی ریشه دار است که همیشه سدی در برابر همکاری و پبشرفت در میان ما به وجود آورده است و نگارنده در مقاله پیشین خود اندکی به آن پرداخته‌ام. یکبار دیگر یادآور شودکه: آنچه خواهد آمد دیدِ و برداشت نگارنده است که می‌تواند درست یا همه نادرست باشد.

خوب و بدِ حزب توده

با وجود اینکه حزب توده در زمینه اجتماعی، فرهنگی، سیاسی تکانه‌ای در جامعه آن روز ایران پدید آورد و توانست برای نخستین بار تشکل منسجم حزبی به وجود آورد، کارگران و زحمتکشان و دیگر قشرها چون آموزگاران، نویسندگان، هنرمندان و… را درجامعه سازماندهی کند؛ در کارهای فرهنگی تآتر، سینما و برگردان کتاب‌ها از زبان‌های دیگر به فارسی شوری ایجاد کند؛ کلید واژه‌های سیاسی را تفسیر و کار سیاسی را در میدانِ عمل نشان دهد و حزبی تا اندازه‌ای سراسری تشکیل دهد که حتا تا دورترین بخش‌های ایران به ویژه در شمال، شمال غربی و پایتخت ایران نفوذ کند و… همه این‌ها خود جنبه‌های مثبتی بودند ولی از سوی دیگر وابستگی‌اش به شوروی پیشین تا چنان مرزی بود که سود بیگانه را به سود و سرنوشت و آینده میهن برتری می‌داد و از هیچ تهمت و رفتار ناشایستی بر علیه مخالف خود پروا نداشت. سران حزب، چشم و گوششان به دهانِ رهبران حزب کمونیستِ شوروی بود و از همه بدتر به جای ایجاد یک فرهنگِ حزبیِ درست و استوار بر راستی و درستی، روش هایِ سیاسیِ نادرستی را به عضوها و هواداران خود می‌آموختند. امری که من و دیگرانی از آن بنامِ”فرهنگِ توده ای” یاد کرده و می‌کنیم. یکی از پایه‌ای ترین ستون هایِ این فرهنگِ توده‌ای، انگ و ناراست زدن، بدنام نمودنِ مخالفِ سیاست‌های خود به زشت ترین شیوه‌ها و حتا کوشش برای نابودی او بود. عضو حزب و هوادار حزب چنان در تارِعنکبوتِ حزب گرفتار می‌شد که راه رهایی از آن به سادگی شدنی نبود و کسی که پا در این وادیِ خطرناک می‌گذاشت با انبوه خُرد کننده‌ای از تبلیغ‌ها و بافته‌های دروغین علیه خود روبرو می‌شد که تحمل و روبرویی با آن برای هر کسی شدنی نبود (همآن سیاستی که امروز در سازمان مجاهدین به روشنی دیده شده و می‌شود). “رفاقت” حزبی تا زمانی بود که”اطاعتِ” حزبی بود و هر زبانِ سخن گویِ نقاد به رهبرانِ حزبی، سرانِ شوروی و بیرون از نُرم هایِ حزبی، بریده می‌شد. اگر از ترورها در این حزب بگذریم، یک نمونه بسیار روشن، تاریخی و شرم آور در پیشینه این حزب، برخورد حزب توده با زنده یاد خلیل ملکی (۱۳۴۸ـ ۱۲۸۰) است که شش سال پس از تشکیل حزب، در برابر وابستگیِ سرانِ حزب توده به حزب کمونیست شوروی و سیستم سرکوب سیستماتیک استالین قد برافراشت و در برابر آن ایستاد و از حزب جدا شد. بد نیست اشاره کوتاهی به دیدگاهِ آقایِ “داریوش آشوری” پژوهشگر و نویسنده نامدار در باره خلیل ملکی آمده در نشریه آزادی (وابسته به جبهه دموکرانیک ایران)، شماره ۱۹ و ۲۰، پائیز و زمستان ۱۳۷۸ بیاندازیم که از مقاله‌ای از ایشان بنام”با خلیل ملکی در واپسین سال‌های زندگیش” برگرفته شده است:
” در دوران مصدق و تا چندی پس از آن، تصویر ملکی در ذهن من همآنی بود که حزب توده پرداخته بود. یعنی آن غولِ هولناکی که از “زحمتکشان” و ” حزب طراز نوین”‌شان بریده و به دامن “ارتجاع” و “امپریالیسم” در غلتیده بود و اکنون خطرناکترین دشمن شناخته می‌شد. در نتیجه حزب توده سهمگین ترین دشنام‌ها و تهمت‌ها را نثار او می‌کرد و در چشم هوادارانش از ملکی همآن ابلیسی را ساخته بود که پیش از آن استالین از تروتسکی و دیگران ساخته بود. این فنی بود که شاگردان مکتب لنین و استالین در آن استاد بودند” برگ ۹ نشریه یاد شده.
داستان زندگیِ زنده یاد خلیل ملکی دراز دامان، پُر رنج، پُر پیچ و خم و پند آموز است. او انسانی پاک باخته، پاک دست و حقیقت جو بود. بگذارید نقل قولی از خود او را در نامه‌ای به مصدق در باره برخوردهای دیگر زندانیان با او پس از زندانی شدن‌اش دو هفته پس از کودتا یعنی ۱۶ شهریور ۱۳۳۲ در قلعه ” فلک الافلاک” خرم آباد لرستان، بیاورم تا بیشتر به نمایی از “فرهنگِ توده ای” پی ببریم:
“… آن چه در فلک الافلاک در انتظار من بود، یک شکنجه روحی از نوع جدید است که در تمامیِ ادوار گذشته تاریخ نظیر ندارد… من در آنجا در یک محیط کینه و نفرت غوطه ور بودم.
اینکه انسان تک و تنها در میان گروهی زندانی باشد که همرزمان سابق او بوده‌اند ولی به او به نظر یک دشمن و خیانتکار می‌نگرند، عذاب الیمی است که تنها کسانی که در معرض آن باشند به درجه خُرد کنندگی آن پی می‌برند… سالها بعد از آن که از زندان آزاد شدم،…، پسر مرحوم ملک الشعرای بهار[مهرداد بهار] ـ که از افراد بر جسته حزب توده در فلک الافلاک بود ـ از آن حزب برگشت و هفته‌ای یکبار پیش من می‌آمد. او برای من حکایت کرد که رفقای حزبی‌اش نقشه قتل مرا در فلک الافلاک کشیده بودند… “ برگ ۱۲ همآن، همه نشانه‌ها و نقطه گذاری‌ها از متن است.
اگر می‌پندارید که سران حزب توده در دوران کوتاهِ اندک آزادیِ پس از انقلاب و سال‌ها تجربه اندوزی، روش خود را دگر کرده و از گذشته آموخته بودند، اشتباه می‌کنید. یک نمونه روشن دیگر در میان نمونه‌های دیگر، رُخ دادی پس از انقلاب است که آن زمان باورش سخت بود. این مورد، داستان جدایی گروه کشتگر ـ منوچهر هلیل رودی در ۱۶ آذر ۱۳۶۰ بیش از هر چیز بر سر پیوندِ سازمانِ اکثریت با حزب توده بود. زنده یاد همایون (هبت) معینی نیز با کشتگر و هلیل رودی همراه بوده است. روز پیش از جدایی قرار بر این می‌شود که جلسه‌ای با حضور فرخ نگهدار و کیانوری و… در سویی و علی کشتگر و همایون معینی در سویِ دیگر تشکیل شود تا در این باره ناهمخوانی‌ها و جدایی گفت و گو کنند. بخشی کوتاه از این جلسه را که کشتگر در مقاله “همایون و اخلاق سیاسی” نوشته در زیر بخوانید:
“در آن جلسه نورالدین کیانوری می‌گفت من از حزب کمونیست شوروی برای شما پیام دارم. پیام هم آن بود که شما هیچ بیانیه‌ای منتشر نکنید و با حزب توده وحدت کنید. کیانوری می‌گفت من نگران رفیق همایون و رفیق کشتگر هستم که با این کار در برابر جبهه ضد امپریالیستی قرار بگیرند و همه گذشته خود را خراب کنند. می‌گفت حزب کمونیست اتحاد شوروی کارِ شما را محکوم خواهد کرد و خلاصه هرچه می‌گفت بوی تهدید می‌داد. […. ]به هرحال وقتی از پاسخ صریح و تصمیم قاطع ما مطلع شدند، بازهم دست از تهدید برنداشتند. چنان که در لحظه جدا شدن هم آخرین جمله‌ای که از آنان شنیدیم، تهدید بود!
از فردای بعد از ۱۶ آذر برخوردهای خصمانه، و آغشته به اتهامات و برچسب‌های ناچسب شروع شد… “ (نشان کروشه و نقطه گذاری از من است)
کار تا آنجا پیش رفت که جدا شدگان گروه ۱۶ آذر و به ویژه زنده یاد هلیل رودی را مشکوک و وابسته به سرویس‌های بیگانه دانسته و در واقع به حکومت خط دادند.
سیاست حزب توده پس از انقلاب به پیروی از دستورهای شوروی، هر چه بیشتر دَمیدن در آتشِ ضد آمریکایی و غربی و یا “ضد امپریالیستی” و از میدان بدر کردنِ دیگر نیروهایِ سیاسی بود. به میان آوردن اصطلاحِ “لیبرال ها”، تبلیغ علیه دولت بازرگان، علیه امیر انتظام و دیگر هم اندیشانِ آنها، ساختن تئوری “خط ِامام” و… را حزب توده براه انداخت و آن را درجامعه و به ویژه در میانِ سازمان هایِ چپ هم سو با خود جا انداخت.

رد پاها همچنان پا بر جا است!

باید دریافت که این روشِ هایِ ویرانگرِ حزب توده، شوربختانه ردپاهایِ ژرفی بر کارِ سیاسی به شکل عمومی در همه سازمان هایِ سیاسی ایران نهاده است که تا امروز نیزگرفتارآن هستیم زیرا پیشینه کوشندگان در سازمان هایِ گوناگون سیاسی‌ای که بعد‌ها شکل گرفتند، همه با تارهایی، که گاه خود آنان نیز حس نمی‌کردند، به گونه‌ای نامرئی به این فرهنگِ توده‌ای آلوده شده بود. در دورانِ پا گرفتن حزب توده و به وجود آمدن سازمان‌های حزبی، کمتر خانوادهِ اهلِ سیاستیِ بوده است که عضو یا هواداری از حزب توده در درونِ آن نبوده باشد. شیوه برخورد و رفتار این عضو‌ها و هوادارها به ویژه بر جوانانی که در آینده خود به فعالیت پرداخته‌اند، اثر زیاد داشته است. این را هم نباید فراموش نمود که شمارِ اعضا و هوادارانِ شریف، عاشق و پاک باخته نیز در حزب توده کم نبوده‌اند که جان بر سر آرمانِ خود، که سربلندی و پیشرف ایران بود، نهاده و قربانیِ وابستگی و هدف هایِ شومِ شماری از رهبرانِ حزب شدند.

***

در دیگر سازمان‌ها پس از انقلاب

کسانی که در زندان هایِ حکومتِ اسلامی به سر برده‌اند، نمونه هایی از این رفتارهای زشت و خُرد کننده را بر علیه زندانیانی که از سازمانی بریده و یا زیر شکنجه‌های کشنده شکسته شده و آنچنان که باب شد”تواب” شده بودند، تجربه کرده و بعضی خود در اجرای این رفتارهایِ نادرست سهیم بوده‌اند. در این زمینه سازمانِ مجاهدین نمونه بارزی است اگر چه در میان زندانیانِ گروه هایِ چپ نیز این پدیده زشت کم نبوده است و در کتاب هایِ گوناگونِ یادآوری‌های زندان، گاه به آن پرداخته شده است.

ریشه تنها در حزب توده نیست

نگارنده نمی‌خواهد ادعا کند که همه این زشتی‌ها و ناراستی‌ها در میانِ اهلِ سیاست تنها ریشه در رفتارهایِ حزب توده داشته زیرا نارسایی‌های فرهنگی در میان جامعه ما بسیار پیش از پدید آمدن حزب توده نیز وجود داشته و پیشینه دراز دارد. آنچه نقشِ حزب توده را در این زمینه بر جسته می‌کند این است که این حزب برای دورانی از بهترین امکان‌ها بر خوردار بود که بتواند نسلی میهن دوست، درست کار، پبش رو، آینده نگر و مخالفِ وابستگی به بیگانگان را در جامعه آموزش دهد زیرا کم نبودند نخبگان و اهل اندیشه که به این حزب پیوستند. بیشترِ نویسندگان و شاعران بنام این دوره یا عضو حزب توده بوده‌اند، یا با آن به گونه‌ای غیر رسمی در پیوند بوده و یا از آن تأثیر گرفته‌اند.

نمونه هایِ دردناک در دیگر سازمان‌ها

رُخ داد‌های تلخ و درد آور در درونِ دیگر سازمان‌های سیاسی کم نبوده‌اند. شماری رهبرانِ سازمان چریکهایِ فدایی خلق (اقلیت) که پس از انقلاب و موج پی گردها، ناچار به کردستان عراق رفته بودند، در آنجا برسر اختلاف هایی نه چندان مهم، به روی یکدیگر اسلحه کشیده و ۵ تن از آنان کشته می‌شوند. باور می‌کنید! کسانی که تا دیروز یکدیگر را “رفیق” می‌نامیدند، به جایِ دشمن، به رفیقِ دیروزِ خود شلیک می‌کنند! این درگیری در بین سازمانِ چریک‌های فدایی خلق اقلیت در چهارم بهمن ۱۳۶۴ رُخ می‌دهد. “سیامک دهقانی” در سال ۱۳۸۵ (۲۱ سال پس از این رویداد) در مقاله‌ای در وبسایت”دیدگاه ها” چرایی این درگیری‌ها را توضیح داده و اسامی کشته شدگان را چنین آورده است:
” کیکاووس درودی (عباس پرولتر)، سعادت محمدی (هادی)، حسن (از جریان شورایعالی‌سچفخا) و کاوه و اسکندر از محافظان مقررادیو. “
او در دنباله می‌افزاید:
“بدینسان، سچفخا (اقلیت) به دو سازمان متفاوت تقسیم می‌شود: سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (شورایعالی) و سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (معروف به کمیته‌ی اجرایی). در آنموقع حماد شیبانی، یدی، مصطفی مدنی و فرید از اعضای اصلی شورایعالی محسوب می‌شدند و عباس توکل، حسین زهری (بهرام) ‌ و مستوره‌ی احمد زاده (اعظم) از نیروهای اصلی کمیته‌ی اجرایی سازمان به حساب می‌آمدند. با این وجود اختلافات درون تشکیلاتی همچنان بجای خود باقی مانده‌بود. ” خوانندگان می‌توانند اصل مقاله را در این لینک بخوانند.
دکتر مسعود نقره کار نیز شمه‌ای از درگیری‌ها در میانِ سازمان هایِ چپ را در مقاله بلند و مستندی بنام” ترور شخصیت در جنبش چپ”، منتشر شده در تریبون زمانه، بیان داشته است.
در باره سازمانِ مجاهدین نیز سخنی برای گفتن نیست و همه می‌دانند که این سازمان چه نسبت‌ها و تهمت‌ها و ناسزاهایی به مخالفان و جدا شدگان از خود داده و می‌دهد و از هیچ گونه تهدید و برخوردِ فیزیکی با آنان کوتاهی نمی‌کند.

برخورد‌های امروز، جلوه‌ای از گذشته

آرزو بر دل ماندیم که گروهی کوشندگان پس از نشست‌ها و پی گیری‌ها، سرانجام بخواهند گامی جدی بردارند و در راه رهایی مردم گرفتارِ ایران کاری انجام دهند آنگاه شماری مخالف خوانان همیشگی، با شتاب دست به خرابکاری و ایجاد شک و شبهه نزنند. اشتباه نشود، منظور من دست هایِ پنهان و آشکار حکومت اسلامی و لابی‌های منفور آن‌ها در بیرون از ایران نیست بلکه کوشندگانی است که خود دل در گرویِ آزادیِ ایران دارند ولی تابِ دیدن پیشرفتِ برنامه‌ای که خود در آن نباشند را ندارند و همیشه خود را در جایگاهِ رهبری می‌بینند. همه این گرفتاری‌های ما از بی برنامگی، سرگردانی و از خود تهی شدن است.
نمی‌شود باور کرد که نویسنده و روزنامه نگارِ شناخته شده، با پیشینه و اعتباری زیاد، در نوشته‌ای با تیتری تهوع آور با بدترین، پیش پا افتاده ترین و زشت ترین شکل، به ناسزا گویی و تهمت زنی به بر پا کنندگان “شورای مدیریت گذار” پرداخته باشد! نام نمی‌برم که به درگیری‌ها دامن نزنم چون هدفم این نبوده و نیست ولی بسیار افسوس می‌خورم که شاهدِ یک چنین رفتارهایی هستم. دست کم اندکی مجال بدهیم، خود را نیز بسنجیم که خود چکار کرده‌ایم؟ اگر راهی بهتر از این می‌دانیم، چرا خود دست بکار نمی‌شویم؟ اینکه مردم سرانجام خود حکومت را سرنگون می‌کنند که پاسخ نشد. چه زمانی و چگونه؟ مردم زیر بار ستمگری، خفقان و فشار اقتصادی ناشی از غارت و نادانیِ این حکومت، دارند له می‌شوند. تا به کی شعارهای تو خالی و مشت زدن و گاز گرفتن این و آن که می‌خواهند کاری بکنند!
**
ببینید! ما تاریخی مملو از تفسیرهای نادرست و خشونت به بهانه امنیت در سازمان‌های سیاسی داشته‌ایم چه در حزب توده، چه در سازمان هاییِ چون چریک هایِ فدایی و مجاهد که نام آور تر هستند. با نمونه‌ای بسیار درد آور، تکان دهنده و فراموش ناشدنی، این نوشته را به پایان می‌برم تا چهره کوشندگانِ سیاسی پُر آوازه در برخی سازمان‌ها و رفتارهای آنان و نارسایی هایِ خود را بیشتر بشناسیم. تنها مذهب به گفته مارکس افیون توده‌ها نیست که ایدئولوژی نیز در چهارچوب هایِ تنگ خود به گونه‌ای افیونِ توده هاست و باورمندان را به آدمکشی نیز وا می‌دارد.

قتل مرتضی هودشتیان از سازمان مجاهدین به دست همرزمان خود

همآن گونه که می‌دانیم پیش ار انقلاب سازمان‌های چریک‌های فدایی خلق، مجاهدینِ خلق و شماری دیگر سازمان‌ها، کسانی را بشکل پنهان برای آموزشِ نظامی و چریکی به اردوگاه هایِ فلسطینی می‌فرستادند که کاری سخت امنیتی و پُر خطر بوده است.
در اواسط مردادماه ۱۳۵۳ جوانی ۱۹ ساله، بسیار با هوش و مبتکر در کار با وسائل الکترونیکی که توانسته بود رادیوهایی بسازد که سازمان مجاهدین بتواند تماس‌های پلیس و ساواک را گوش کند، برای گذراندن یک دوره آموزشِ نظامى و تکنیکى نخست به لندن فرستاده شده و از آنجا با گذرنامه‌ای جعلی به بغداد می‌رود که کسانی از آن میان محسن فاضل، حسین روحانی، تراب حق شناس و محمد یقینی آنجا در اردوگاهی فلسطینی آموزش می‌دیده‌اند. بنا بر آنچه که تراب حق شناس، حسن روحانی و محسن نجات حسینیان (که او نیز در آن تاریخ در آنجا به سر می‌برده ولی نه با آن‌ها در اردوگاه و هنوز از سازمان مجاهدین جدا نشده بوده است) توضیح داده‌اند، این جوانِ نگون بخت آموزشِ درستی در باره چگونگی وضع این اردوگاه‌ها، آموزش‌ها، سختگیری‌ها و حساسیت‌ها در این باره نداشته و رفتارش چون دیگران نبوده است. برای نمونه تمایلی به ورزشِ صبحگاهیِ اجباری نشان نمی‌داده، گاه رفتارهایی را تمسخر می‌کرده و بدتر از آن با ماشین حسابِ کوچکِ الکترونیکیِ خود سرگرم می‌شده است. رفتار او سؤظن محسن فاضل را که بسیار شکاک و حساس بوده است، به شدت بر می‌انگیزد و او را نفوذی ساواک ارزیابی می‌کند. کار آنجا خراب تر می‌شود که فاضل می‌پندارد که جوان با ماشین حساب‌اش گزارش رد می‌کند. قرار می‌شود با ایران تماس گرفته و در باره او خبر بگیرند. تراب حق شناس اقدام می‌کند ولی تماس تلفنی ممکن نبوده و پاسخ تلگراف نیز دست کم ۲۴ ساعت به درازا می‌کشیده است. محسن فاضل ولی تاب تحمل نداشته و به دیگران می‌قبولاند و آنان را وا می‌دارد که او را بازجویی کنند. کوتاه اینکه این جوان را زیر شکنجه می‌برند و چنان او را با کابل می‌زنند که پاهایش ورم کرده و توانِ حرکت از او گرفته می‌شود. ظهر دست از شکنجه بر می‌دارند و تصمیم می‌گیرند چشم براه پاسخِ تلگراف از ایران بمانند. زمانی که او را به دستشویی می‌برند تعادل نداشته است و فرو می‌افتد که یاری‌اش می‌دهند. دو ساعتی بعد که برای کنترل به اتاقی که او در آنجاست، سر می‌زنند از او جنبشی نمی‌بینند و روشن می‌شود که او جان سپرده است. پاسخ رسیده از ایران بر اعتماد بر این عضو تاکید می‌کند ولی دیگر دیر شده، کار از کار گذشته و نوش دارویِ پس از مرگ است! بدین شکل، برادران یا رفقایِ بعدی، جوان نازنین را به همین سادگی به بدترین شکل و زیر شکنجه می‌کشند. تنها دمی بیاندیشیم که بر او که بدستِ یارانِ سازمانیِ خود شکنجه می‌شده است، چه گذشته است!
آنچه چون تیغی در گلو می‌ماند این است که آیا این عده که بیشتر کمونیست و چپ شدند پس از انقلاب حتا به شکلی ناشناس سراغی از خانواده این جوان با هوش و مبتکر ولی نگون بخت گرفتند؟ حتا اعتراف هم نکنند بلکه تنها به آن‌ها بگویند فرزند آن‌ها کشته شده است و او را در آخرین روزهایِ زندگی‌اش دیده‌اند تا شاید این خانواده از سرگردانی رها شده و تسلی خاطری یابند.
***

ترازویی برای سنجش

در میان ما به ویژه سیاست پیشگان، اندک بودند کسانی که در بر خوردها و ارزیابی‌های خود یک ترازوی سنجش داشته باشند. تاریخ را بیشتر از زبان دشمنانِ خود نقل کرده‌ایم. نتیجه این شده است که یکی از میهن دوست ترین ایرانیانِ دورانِ نزدیک به خود که بزرگترین خدمت‌ها را به ایران انجام داد، رضا شاه بزرگ را با تکیه بر داده‌ها و نوشته هایِ خودِ انگلیسی‌ها، دست پروده انگلستان نامیدیم و بی توجه به وضع زندگی و جامعه‌ای که او در آن رشد کرده بود، تنها جنبه هایی منفی‌ای از او را دیده و بزرگ کرده و جنبه‌های مثبت او را که بسیار بیشتر بودند از آن میان میهن دوستی، دلیری، هوشمندی، درک و دقتِ فراوان، پیگیری و پافشاری او در انجام کارهایِ بزرگ را به بوته فراموشی سپردیم! چنان ایرادهایی نا راستی بر او گرفته‌ایم که گویا همه ما خود کامل و بی عیب بوده و هستیم! در دشمنی با این مردِ بزرگ، در آن راه و جاده‌ای گام زده‌ایم که آخوندهایِ زخم خورده و سیلی خورده از او و انگلیسی هایِ ریا کار در برابر ما گشوده‌اند! ما در مورد محمد رضا شاه هم داوری‌های نادرست کرده‌ایم و هر چه بد بود را به دروغ به او نسبت دادیم. لینک ویدئوی پنح دقیقه و نیمی زیر نشانی بارز بر این امر است. از شما خوانندگانِ گرامی درخواست می‌کنم آن را بشنوید و داوری کنید. ببینید ما با خود و تاریخِ خود چه کرده‌ایم. درود می‌فرستم به همه کسانی که در این ویدئو با دلیری از خود انتقاد کرده‌اند.
به راستی هنوز هم مشکلِ نخستین و ریشه دار ما فرهنگی و باورهایِ بی پایه و دروغین است و بسیاری از ما اینک و پس از این همه ویرانی، که خود نیز در آن سهم داشته‌ایم، بررسی و پژوهش درست نکرده و نمی‌کنیم. کی به خود خواهیم آمد؟

حقیقت مانا

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.