یک: مردمانِ بی انصاف، دنیا را نیز اگر در مشت بگیرند، ندار و تهی دست اند. من سالهای سال، دیوانه و شیدا و عاشق و مستِ امام خمینی بودم. نه تنها من، بل میلیون ها بسیجی و سپاهی و کارمند و کارگر و مهندس و پزشک و معلم و کشاورز، همانندِ من بودند. فکر و ذکرمان شده بود امام خمینی. بجوری که انگار همه ی ما یک سینی گرفته بودیم جلوی دهان مبارکش، و دانه دانه ی سخنانش را – هر سخنش را – داخل سینی می نشاندیم و همان سینیِ سخن را مثل نقل و نبات میان مردم شیدا پخش می کردیم. مردم شیدا نیز نه این که آن سخنان را برآمده از دو لب مبارکِ خودِ خدا می دانستند، اساساً امام خمینی را از خود خدا بالاتر می دانستند. چرا؟ چون خدا که در دسترس نبود، اما امام خمینی بود و هر روز برای ما از آسمان و زمین و گذشته های دور می گفت. نگاه عمیق و سردش به ماوراء بود، و مشت محکمش دهان آمریکا را خمیر می کرد. و ما چه کیف می کردیم آنجا که وی آمریکا را – همینجوری – تحقیر می فرمود. اما عجبا که کهکشان امام خمینی در یک استکان جای می گرفت. ما سابقاً کم انصاف بودیم، امام خمینی که آمد، بی انصاف شدیم.
دو: خلاصه این که بسیاری چون من، همگی مست امام خمینی بودیم. اگر بخواهم ریختِ خودم را برای شما توصیف کنم، می شود این: عقل: تعطیل. شعور: تعطیل. چشم: کور. زبان: لال. خیالتان را راحت کنم: کلّ کلّه ی مرا، و کلِّ محفظه ی جمجمه ی مرا، امام خمینی پر کرده بود. نه زنی نه بچه ای نه مردمی نه حقی نه ناحقی! همه چیزم شده بود خمینی. یکجور شیفتگی کور! نه این که تنها من اینگونه بوده باشم، که بسیاری و بسیاری و بسیاری چنین بودند. بویژه رزمندگان. بویژه رزمندگان. بویژه رزمندگانی که پای بر میدان مین می نهادند. ذکرشان یا خدا یا خمینی بود.
سه: همین سید مرتضی آوینی خودمان، جوری محو و شیدای امام خمینی بود که یکروز از یکی از کشفیاتش پرده برداشت و به من گفت: برادر نوری زاد، من می تونم تجسم کنم که پیامبر(ص) شبیه حضرت امام بوده. و من – نوری زاد – به وی گفتم: آقا مرتضی چرا نمی گید امام خمینی شبیه پیامبراست؟ که او سکوتی کرد و گفت: من اینجوری دوست دارم. تردید ناپذیری و شیفتگیِ غلیظ سید مرتضی آوینی به امام خمینی، آنچنان سهمگین و کف به لب بود که هیچ انتقاد و اعتراضی را بر نمی تافت. شیفتگیِ آوینی به امام خمینی، در مجاورتِ بی رحمی بود. آوینی بی رحم بود. چه کسی جرأت داشت به آوینی بگوید: در نظام فکریِ امام خمینی، مردم چه می شوند؟ آوینی به تسخیر کربلا و کل عالم چشم داشت. با فرماندهی حضرت روح الله و بسیجیانِ محو و از خود عبور کرده اش. اصلاً آوینی، کل عالم را نیز لایق یک نگاه امام خمینی نمی دانست. بله، ما اینجوری بودیم. عقل خرواری چند؟
چهار: از اکنون که به آن روزهای بی شعوری ام می نگرم، می بینم من حق داشتم بی شعور باشم. چرا؟ چون از انصاف تهی بودم. مردمان بی انصاف، تهی دست اند. و تهی دستان، محتاجانِ هماره. و من، آنروزها، بیش از هر چیز، محتاج بی شعوری بودم. بی شعوری گویا، غذای خوشگوار وهمیشگیِ من بود. کوچکترین گزشی که بر بی شعوری من تردید می انداخت، مرا بر می آشفت و رگ های گردنم را بر می جهاند. ای وای که من، چه دوستان و آشنایان و غریبه هایی را که با کمترین انتقادشان به امام خمینی، با توپِ پُر و با پاسخ های ابلهانه و رگ گردنی، از خود رنجاندم و راندم. و چه ها که نکردم با روانِ خانواده ی خودم آنجا که تنها پرسشی آمیخته به ابهام در باره ی امام خمینی بر زبان می آوردند. من منگی بودم عاشق امام خمینی. بهتر بگویم: من هیولایی بودم عاشق امام خمینی. گرچه نسلِ تعدادی از هیولاهای عاشق امام – چون من – منقرض شده، اما همین اکنون، هستند منگ های فراوانی که با کمترین انتقاد از امام خمینی، رگهای گردن شان بر می جهد فی الفور! عقل: تعطیل. شعور: تعطیل. چشم: کور. منطق: هیچ. چهره: عبوس. زبان: در کمینِ فحاشی!
پنج: شاید بپرسید: علتِ این تعطیلیِ شعوری در فردی چون من چه بود؟ چند خط بالاتر نوشتم: بی انصافی! ما مردمانِ کم انصاف و بی انصافی بوده و هستیم. انصاف، به تشکیلات حکومتی و مدنی و قاضی و دادگاه و دفتر و دستک نیاز ندارد. خانه ی انصاف، در حوالیِ قضاوت است. که از همه ی دستاوردهای بشری، به ما نزدیک تر است. انصاف، دمِ دست است. با خودِ ماست. در درونِ ماست. اختیارش نیز با خودِ ماست. هماره. البته، ما ممکن است سالهای سال کرکره اش را پایین بکشیم و سراغی ازش نگیریم. ممکن نیز است که هر روز سلامی و درودی نثارش کنیم و دستی از مهر بر سرش بکشیم و چند و چونِ حالش را جویا شویم. جامعه ای که از انصاف تهی باشد، حتماً تهی دست است. و تهی دستان، حتماً باید عاشق و شیدا و مستِ یک چیز یا یک بابایی باشند تا جای خالی شعورشان را پُر کنند. بله، من و بسیاری چون من، آن روزها مستِ امام خمینی بودیم. اکنون نیز جماعت مستانِ حضرتش، فراوانند! ما بی انصاف بودیم. اکنون نیز هستیم. بی انصافیم.
شش: شاید بپرسید: ویروس های این بی شعوریِ عمیق و فراگیر، در چه کارگاه هایی پرورش یافته بودند، و در کجاهای سرزمین ما تکثیر شده بودند، و از کجاها بر خاسته بودند، که ناگهان برآمدند و آمدند و بر جسم و جانِ آدمهایی چون من نشستند؟ می گویمتان. ویروس های بی شعوری، ریز به ریز، دانه به دانه، از هزار هزار هزار ورطه ی حکومتی و محفل و منبری برخاستند که حاکمانِ بی رحم، و ملایان و منبریان همینجوری، در درازنای تاریخ، انبوهی از تحکم ها و خرافه ها و تعصب ها و تنگ نظری ها را، و البته مجموعه ای از خوبی ها و درستی ها را به کله ی پدران و مادران ما فرو تپاندند.
هفت: ویروس های پا گرفته و تکثیر شده از هزار هزار هزار ورطه ی وحشت، و هزار هزار هزار محفل و منبرِ منبریان، آمدند و آمدند و به انقلاب سال پنجاه و هفت که رسیدند، در وسط راه، دو شقه شدند. خرافه ها و تعصب ها و شیدایی ها و بی شعوری هایشان ریخت به کله ی محمد نوری زاد، و پتانسیل های نابِ ملی اش، یکجا ریخت به پای امام خمینی. و امام خمینی، بی خیالِ آن پتانسیل نابِ ملی، کپسولِ شیدایی مردم ایران را که از هزار هزار بمب اتم کاری تر بود و می شد با اعتنا بدان هزار هزار مشکلِ دماوندگون را از پیش پا برداشت، بر شانه نهاد و دوید بسمتِ مکه و مدینه ی هزار و چهارصد سال پیش! ما نیز از پی اش. دِ بدو. او می دوید و ما می دویدیم. یکجا بخود آمدیم و دیدیم در این سفرِ مالیخولیایی، و در برهوتی لم یزرع، عرقریزان، از نفس افتاده، داریم حنجره می دریم بابتِ این که نمازِ این مسافرتمان شکسته است یا کامل؟ دو رکعتی ست یا چهار رکعتی؟!
هشت: اکنون بر قله ی چهل سالگیِ آن سفرِ مالیخولیایی، به گذشته ی تباه شده و عمرِ رفته ی خویش که می نگرم، می بینم در این سفر، نسبت به سابق، بی ادب تر شده ام که با ادب نشده ام. فرومایه شده ام که سر برنیاورده ام. یکجا بگویم؟ بخود که می نگرم، می بینم نسبت به سابق، دروغگوتر و نفهم تر و بی وجدان تر و بی انصاف تر و ورشکسته تر شده ام. و می بینم: آسمان زلالی که برایش سر و دست می شکستم، تصویر بزک شده و ناشیانه و نابخردانه ای از هوچیگری و نفرت و پلیدی و پرخاشگری و مال مردمخواری و آدمکشی بوده است.
نه: اکنون چهل سال از آن سفر مالیخولیایی می گذرد. کپسول های معلقِ شیدایی، در بیابانی از سرگشتگی پخش و پلایند. و ما این روزها به لشگری از بی انصافان بدل شده ایم. به لشگری از منگانِ بی انصاف. اگر از من بپرسید: تو چرا از میان این همه صفت پسندیده، بر انصاف انگشت نهاده ای، می گویم: جماعتی را در نظر آورید که با چاقوهای تیزشان، ریز به ریز، و تکه به تکه، از گوشتِ تن مردم را می بُرند. تا هم خودشان بخورند و هم جلوی سگ هایشان بیندازند. مردم چه می کنند اما؟ منگ و بُهت زده، بصورتشان می نگرند و عرق پیشانی چاقو بدستان را می سترند و خسته نباشیدی نیز نثارشان می کنند و بجایی دیگر از بدن خود اشاره می کنند که: اینجا را هم ببُرید لطفا چرا که گوشتِ این قسمت لذیرتراست! امام خمینی با چاقوی تیز تعصبش، گوشت تن مردم ایران را برید و تکه تکه کرد. گرچه خود زاهد بود و چیزی نخورد اما تکه های تن مردم را جلوی سگ هایش انداخت. او یک بی انصاف بزرگ بود.
ده: بله امام خمینی، یک بی انصاف بزرگ بود. نمی گویم آدمکش نبود، بود، اما خویِ آدمکشی، حتماً از بی انصافی بر می خیزد. وی با هواپیمایی به ایران آمد، که بستر فرودش، بر زحمت های رضا شاه، می نشست. امام خمینی با کپسول های کینه ای که چهل پنجاه سال بر شانه حمل کرده بود، به ایران آمد. و آن همه کپسول های عاطفیِ مردم در استقبالش را ندید و یک تنه و بی معطلی به همان سفر مالیخولیایی پای نهاد و مردم هم از پی اش. او می دوید و مردم می دویدند. مردم یکجا بخود آمدند و دیدند در بیابانی برهوت، بُهت زده، به شکّ سه و چهار نمازعصرشان فرو شده اند. بله، این، سرنوشتِ مردمان بی انصاف است.
یازده: امام خمینی بارها و بارها در نوشته ها و تفسیرها و سخنانش بر این مهم انگشت نهاده بود که ای مردم، دشمنیِ شما با جماعتی، باعث نشود که از جاده ی عدالت و انصاف بیرون شوید. نکند اگر در میان دشمنانتان، یک اخلاق و سنتِ خوب بچشم می خورد، همان اخلاق و سنتِ خوب را نادیده اش بگیرید. امام خمینی به ایران که آمد، گفته ها و نوشته های اینچنینی اش را از یاد برد و به بی انصافی ذاتی اش فرصت داد تا عربده بکشد. امام خمینی هرگز و هیچگاه، به یکی از کارهای خوب دوران پهلوی اشاره نکرد و سپاسی نیز نگفت. کینه های کهن، چشم امام خمینی را از کار انداخته بود و انصافش را در عمقِ دره های عمیق بی اعتنایی دفن کرده بود.
دوازده: با انتشار نوشته ی ” امام خمینی و رضا شاه ” جماعتی نوشتند که من – محمد نوری زاد – با اسم بردن از رضا شاه و برتری بخشودنش بر هزار هزار امام خمینی، خط عوض کرده ام و از نعلین به چکمه روی برده ام. و برخی نیز نوشتند که گویا نوری زاد بوی کباب بمشامش نشسته و بنا بر سفره اندازی برای خویش دارد. این جماعت، هرگز به انصاف خود فرصت ندادند تا به ذات سخنِ من فرو شوند. من با تأکید بر کارهای خوب رضا شاه، و با تأکید بر کارهای بد امام خمینی، بر انصاف خود پتک می زنم. که: نوری زاد، تو را چه شده بود که حتی اگر با رضا شاه دشمن بودی، چرا هم کارهای خوبش را ندیدی و هم انکارشان کردی؟ و در یکجا، بله در یکجا از آنها اسم نبردی؟
سیزده: امام خمینی که آمد، بدستور مستقیمش، تمامی نمادهای پهلوی را حذف و محو و پاک کردند. چرا؟ برای این که مردم و بویژه بچه ها نباید و هرگز به یاد آن دوران می افتادند. باید دیگران، همه و همه، حتی خودی های نا خودی، سرکوب می شدند تا تنها و تنها خط امام برجستگی بیابد و بس! در هر کجا و از هر تریبون، تا بود، فحش و ناسزا به دوران پهلوی بود و به فحش و ناسزا به دیگرانی که می پرسیدند: چرا؟ امام خمینی آنقدر بی انصاف بود که هیچ فرصتی به مردم نداد تا حتی یکی – حتی یکی – از کارهای خوب پهلوی را بر زبان بیاورند و آفرینی نثارش کنند. خلاصه این که: کینه های امام خمینی، کرکره های فهم ما را پایین کشاند. ما بچشم خود کارهای خوب پهلوی را می دیدیم اما نه که امام خمینی انصاف را از از ذهن و ضمیر ما زدوده بود، محکم انکارشان می کردیم. امام خمینی، برخلاف تفسیرهای قرآنی، و بر خلاف نوشته های پیشینش، بجای انصاف، کینه ورزی و خشم و خشونت و انکار و انکار و انکارِ کارهای خوب دشمن را در ما نهادینه کرد.
چهارده: در کتاب های تاریخی و درسیِ این چهل سالِ گذشته، و نیز تا همین اکنون، چیزی جز انتساب بدکاری و زشتکاری به دوران پهلوی، نمی بینیم. از طرفداران امام خمینی می پرسم: آیا رضا شاه، و پسرش، هیچ و هیچ و هیچ کار شایسته ای – هر چند کوچک – سامان ندادند؟ اگر بله، سامان دادند، چرا در نظام اسلامی – که ظاهراً باید منصف و قدردان باشد – به هیچ یک از آن کارها اشاره نشده است و نمی شود؟ بله، کینه های غلیظ امام خمینی، به کتاب های درسی بچه های ما خزید و انصاف را از بچه های ما ربود. در کتاب های درسی بچه های ما، تاریخ، و اساساً بنای ریز و درشت خوبی ها، تنها و تنها با پیدا شدنِ اسلام – البته نوع شیعی اش – پای می گیرد و با پیدا شدنِ جمهوری اسلامی سر بر می کشد. و گرنه مابقیِ تاریخ و باقیِ باورها، همه پلید و ناجور و ناپسند و باطل اند. انصاف را ببین!
پانزده: ما را اگر انصاف بود، در ایستگاه های راه آهن، عکس بزرگ رضا شاه و وزرای فهیم و ایرانی و وطن دوستش را نصب می کردیم. که یعنی، ای مردمی که با قطار سفر می کنید، بدانید که این امکان، از نقطه ی صفرش، و با دستانی تهی، و با خون دل خوردن های بسیاررضا شاه و وزرایش، ممکن شده است. ما را اگر انصاف بود، در دستگاه قضایی، در وزارت بهداشت، در ارتش، در پیش چشم رهبر، در ادارات ثبت احوال، در شهرداری ها، در وزارتخانه ها، در مدارس، در کلاس های درسِ بچه ها، و در مجلس، عکس رضا شاه و وزرای آگاه و تحصیلکرده و وطن دوستش را نصب می کردیم. چرا چنین نمی شود؟ و چرا حتی این سخن مسخره می نماید؟ برای این که ما – ایرانیان – و بویژه شخص امام خمینی و آقای خامنه ای، کلاً از انصاف تهی شده ایم. و بجای انصاف، کله های خود را از کینه های کهنه انباشته ایم. بی آنکه بدانیم: مردمان بی انصاف، تهی دست اند.
شانزده: با جرأت می گویم: هر بانویی که امروز نماینده ی مجلس است، یا در دستگاهی دولتی یا خصوصی مدیرو مسئول است، یا در اداره ای و کارخانه ای کارمند و کارگراست، یا در مدرسه ای مدیر و معلم است، یا در رسانه ای خبرنگار و نویسنده و گوینده و گزارشگر است، یا آزادانه در خیابان ها رفت و آمد و رانندگی می کند، همه و همه، مدیون فکر بلند رضا شاه اند! چرا؟ چون اگر رضا شاه نبود، اندیشه ی عهد عتیقی و متصلب امام خمینی، درست مثل اندیشه ی زیرخاکی و هیولاگونِ شیخ فضل الله نوری، مطلقاً به بانوان ایرانی اجازه نمی داد که بی روبنده از خانه ها بیرون بیایند. چه برسد به این که شانه به شانه ی مردان رأی بدهند و انتخاب شوند و مدیر شوند و رانندگی کنند و یکجاهایی به مردان ” نه” نیز بگویند! درست مثل زنان اسیر در چنگِ اندیشه های داعش گون در افغانستان. نیز همین را به پاسداران و اطلاعاتی ها و روحانیان و بسیجیان و خانواده ی شخص رهبر و یک به یک آیت الله ها و همه ی روحانیان و طلبه ها می گویم. که: اگر مادران شما و خواهران شما و دختران شما و همسران شما و عروسان شما و زنانِ خویشان شما، معلم و مدیر و مسئول و کارمندند و در سطح شهر رفت و آمد و رانندگی می کنند و رأی می دهند و گاه به مردان نه می گویند، همه و همه را وامدار رضا شاه اند.
هفده: من چرا چنین نوشته ای را – اکنون – هوار می کشم؟ به این خاطر که سال های سال، جمهوری اسلامی، بر انصافِ من خاک افشاند و بر جهالتم برق انداخت. اصلاح طلبان که هیچ، شما سه نفر پیدا کنید که در شعاع طولانی از بیت رهبری، اسم کارهای خوب رضا شاه را بر زبان بیاورد. تنها کسی را که دیده ام گاه به گاه از کارهای خوب رضا شاه به نیکی یاد می کند، جناب دکتر صادق زیباکلام است. که من همینجا از وی تشکر می کنم و سپاسش می گویم.
هجده: انصاف به من می گوید: از کارهای خوب همه – حتی دشمنانت – به نیکی یاد کن. و به من می گوید: فلان مأمور دزد و آدمکش سپاه و اطلاعات و بیت رهبری، اگر دست پیربانویی را گرفت و از خیابان عبورش داد، یا آشغالی را از زمین برداشت و در سطل زباله انداخت، ازش تشکر کن. بهمین خاطر، از جمهوری اسلامی بخاطر تأمین آب و برق و جاده و تلفن و بیمارستان و اینترنت و اینجور چیزهای رایج و متداول، تشکر می کنم. این تشکر، از آغوش گرم انصاف بر می خیزد و ما را نرم نرم” با تربیت” می کند. چرا در کشور ما اینهمه خشونت، عربده می کشد؟ رازش در همین انصافی است که نیست. ما را ” بی تربیت” کرده اند. این بی تربیتی هرگز ناسزا نیست. شما آنجا که به یک سیب کرم خورده می گویید: اینجایش کرم خورده، آیا به آن سیب اهانت می کنید؟ اخلاق ما را کرم خورده است. کرمِ جمهوری اسلامی. جمهوری اسلامی اگر ده تا کار متداول انجام داده، یک میلیون کار زشت و سخیف و خونبار و ناجوانمردانه بکار بسته. یکی اش: قانونی کردنِ خزعبلی به اسم ولایت فقیه است. دردمندانه می گویم: تجسم این که یک آخوند، با اطلاعاتِ هیچی که از مملکت داری دارد، بشود اختیاردار میلیون ها جوان و پیر و زن و مرد و پزشک و مهندس و دانشمند و دانشجو و استاد و معلم و کارگر و کشاورز و هنرمند و زحمتکشان یک مملکت، فاجعه ای است در مجاورت مالیخولیا.
نوزده: خب، من اصلاً به سراغ کارهای بد رضا شاه و به سراغ کارهای بد امام خمینی وکارهای بد آقای خامنه ای نمی روم. که اگر بنا بر شمارش کارهای بد اینها باشد، یک قلم کار بد امام خمینی که در چهار خط نوشته، چندین هزار زندانی را به سینه ی دیوار سپرد، داغ ننگی ست که با هزار تفسیرنیز، زدوده نمی شود. برگذشته ها و کارهای بد اینها صلوات. شما اگر کارهای خوب و ماندگار امام خمینی و جمهوری اسلامی و شخص سید علی خامنه ای را برای من فهرست کنید، من یک به یک ازشان تشکر می کنم. اما راستش، مدتهاست که هر چه می گردم، می بینم نه امام خمینی، نه آیت الله سیدعلی خامنه ای، و نه کل نظام مقدس جمهوری اسلامی، جز مفسده ها و تباهی های “کلان”، کار شایسته ای نکرده اند که مستحق تشکر باشد. راستی یک پرسش؟ چرا رضا شاه، کار مفید فراوان دارد اما امام خمینی هیچ ندارد؟ بگویم؟ به این خاطر که: امام خمینی در طول عمرش باد کاشت، و رضا شاه نهال. این بگویم و بگذرم: بضرب مقبره ی اشرافی برای امام خمینی نمی شود باد را در قفس کرد. و از آنسوی، با ویران کردن مقبره ی رضا شاه نیز نمی شود کارهای خوبش را انکار کرد! این نوشته ی مرا هرگز بحساب مرده پرستی و زنده کردن رضاشاه و شیفتگی ام نسبت به او بند نکنید. که یعنی من از شیفتگی امام خمینی بدر رفته و به شیفتگی رضا شاه فرو شده باشم. هرگز. دوران شیفتگیِ من فرو مرد. نه اما، من، تنها و تنها شیفته و کشته مرده ی انسانیتم و بس. از جانب هر کس و هر مردمی که باشد. چه کافر چه مومن. چه سنگ پرست چه خدا پرست. من در این نوشته، تنها خواسته ام منصفم باشم. همین!
منبع:سایت نوریزاد
سایت حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.