امشب سخن از سپیده گفتن چه خوش است
از یار و دل رمیده گفتن چه خوش است
در دل شرر و به سر هزاران سوداست
در کوی خیال تو پریدن چه خوش است
گفتم که مروکه می شود تار جهان
گفتا که به شب چو مه دمیدن چه خوش است
گفتم که چو شمع ز هجر تو سوزانم
گفتا که ز خویش نور دیدن چه خوش است
گفتم زغمت شکسته بالم چه کنم
گفتا که پر خیال چیدن چه خوش است
گفتم که چه بی کس و چه تنها شده ام
گفتا ز دگر به خود رسیدن چه خوش است
گفتم چه کنم بی تو، دل و جان منی
گفتا که ز رفته دل بریدن چه خوش است
این جان و دلم به بند زلفان تو بود
تا هست چنین هست و درآن نیست گسست
این شمع که عمری ز غمت سوخت مدام
یک آن به آتشگه چشم تو نشست
آن جام که جمله مستی از خوردن اوست
از جام لب تو گشته پر باده و مست
وان مرغ قفس که بال پروازش نیست
تیر مژه ات دو بال نازش بشکست
وان قطره که بر چشم نمی آمد باز
از چشمه جدا شد و به دریا پیوست
بیمار رخت ز درد هجران تو گفت
این بی سر و ته گفته که بر صفحه نشست
دیدگاهها بسته شدهاند.