یادآوری نمکی که محسن درزی بر زخمم پاشید ‏  شهنام شرقی

seyamaknaderi December 9, 2018 Comments Off on یادآوری نمکی که محسن درزی بر زخمم پاشید ‏  شهنام شرقی
یادآوری نمکی که محسن درزی بر زخمم پاشید ‏  شهنام شرقی
او(خواهرم)با دختر ۶ ساله‌اش برای ملاقات با من به زندان آمده بود. قرار بود بعد از ملاقات به تعطیلات عید و سال نو بروند.
ملاقات که نمی‌دهند هیچ، او را مورد توهین و تحقیر قرار داده و عاقبت سرش را در میان در آهنی برقی زندان گذاشته و جلوی چشمان دختر ۶ ساله‌اش له می‌‌کنند. با آن که بیش از یک سال از ماجرا گذشته بود مادرم موضوع را در ملاقات به من نگفته بود و این درد را در خود فروخورده بود.

«من را حاجی داوود برای براندن تو فرستاده». محسن درزی سردسته تواب‌ها میگوید.
کلماتی است که در شرایط خاص وقتی ابراز میشود زخم و برندگی اش حتی با گذشت سالها هم از بین نمی رود. آن‌چه در پی می‌آید شرح همین ماجرا است که همچنان روی روان من سنگینی می‌کند و داستان آن برمی‌گردد به فاجعه‌ای تلخ که زندگی خانواده‌ام را به شدت تحت تأثیر قرار داد. گوشه‌ای از آن بر می‌گردد به محسن درزی.
***
سومین سال زندانم را در بند ۲ واحد یک زندان قزلحصار میگذرانم. روزی است مثل سایر روزها یکباره با کلیه وسایل به زیر هشت خوانده شدم. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است.
هر یک از همبندانم نظری داشتند یکی میگفت آزادی…. دیگری از بازجویی دوباره و انتقالی به واحد سه و … خبر می‌دادند و من خود احتمال هر اتفاقی را می‌دادم جز آزادی.
از در بند که بیرون رفتم در راهرو واحد ۱  قیافه بی قواره حاج داود رحمانی ريیس فاشیست زندان قزلحصار مقابل چشمانم ظاهر شد. ترس تمام وجودم را گرفته بود که با من چکار دارد و چه نقشه ای برایم کشیده؟ چرا خودش دنبالم آمده است؟ سابقه نداشت دنبال کسی برود؟ نمی‌دانستم چه خواهد کرد یا چه خواهد گفت و چه انتظاری از من دارد و همین ندانستن مرا اذیت می‌کرد؟ اولین بار بود که با او به این نزدیکی روبرو میشدم. غرق در  افکارم بودم که با حرکت دست به من فهماند به چه سو خواهیم رفت . هردو بطرف زیر هشت در حرکت بودیم که بدون مقدمه  با صدای بسیار  پایین و ملایم گفت:
میدانی چندی پیش یک اتفاقی برای یکی از ملاقات کنندگان درست جلوی درب بزرگ آهنی ورودی زندان افتاد؟ هنوز پاسخی نداده بودم که گفت:  آن خانم خواهر تو بود. موضوع بر می‌گشت به قتل خواهرم بهناز که در ۲۷ اسفند ۱۳۶۱ در جلوی زندان قزلحصار اتفاق افتاد. او از حاج داوود قول ملاقات شب عید گرفته بود و همراه با دختر ۶ ساله‌اش برای ملاقات با من به زندان آمده بود. قرار بود بعد از ملاقات به تعطیلات عید و سال نو بروند.
ملاقات که نمی‌دهند هیچ، او را مورد توهین و تحقیر قرار داده و عاقبت سرش را در میان در آهنی برقی زندان گذاشته و جلوی چشمان دختر ۶ ساله‌اش له می‌‌کنند. با آن که بیش از یک سال از ماجرا گذشته بود مادرم موضوع را در ملاقات به من نگفته بود و این درد را در خود فروخورده بود.
دنیا دور سرم می چرخید، نمیدانستم حقیقت را میگوید  و یا بلوف میزند ؟ و یا تصمیم دارد من را بشکند و به زانو درآورد.
در اصل قضیه تردیدی نداشتم اما اینکه خواهر من بوده یا نه جای سوال بود.
در دنیای خود بودم از درون میلرزیدم و نمی خواستم حرفش را باور کنم که ادامه داد اگر چنانچه قبول کنی و مصاحبه تلویزیونی را بپذیری و بگویی که این جنایت بدست منافقین صورت گرفته بجان پسرم  «هانی» همین الان دستور میدهم آزاد بشی.
او هم‌چنان صحبت می‌کرد اما من دیگر حرف‌های او را نمی‌شنیدم. تمام ماجرای شنیده شده‌ی ماه‌ها قبل را که در موردش صحبت میکردیم بیاد می آوردم. ولی هنوز باورش برایم غیر ممکن بود. نمیتوانستم قبول کنم کسی که سرش لای در برقی زندان له شده خواهر من بهناز  بوده……..
در حالی که از درب بزرگ زندان خارج و به واحد ۳ ادامه مسیر دادیم حاج داوود نظر من را در مورد پیشنهادش  جویا شد. منتظر جواب بود چیزی بفکرم نرسید جز اینکه بگویم نیاز به زمان دارم تا در موردش فکر کنم.
وارد واحد ۳ بند یک شدم و  طبق معمول زیر هشت نشستم تا مسئول بند یا بعبارت دیگر نماینده حاج داوود اتاقم را تعیین کند. گوشه ای کز کردم و گفته های حاج داوود را مرور میکردم و همزمان افرادی را که در سالن مشغول قدم زدن بودند را میدیدم. در بین زندانیان آشنایی را دیدم که حین قدم زدن من را زیر نظر داشت و بدون عکس العملی بارها و بارها از جلوی من همراه دیگران قدم میزد.
اسماعیل قناعتی را که بعدها فهمیدم بچه‌ها او را «کثافتی» می‌خوانند مسئول بند است دیدم. مشغول کار خودش بود. در موردش فراوان شنیده بودم. نگرانی‌هایم بیشتر شد با دیدنش فهمیدم بیخود حاج داوود من را این‌جا نیاورده است. من را تحویل فردی داده بود که در خوش خدمتی به احدی رحم نمی کند و میتواند بوسیله او و دیگر توابین فشار را بر من صد چندان کنند تا بتوانند من را که هنوز در شوک مرگ وحشتناک و دلخراش خواهرم هستم به زانو در آورند.
بعد از مدتی اسماعیل قناعتی بسراغ من آمد و سلول شماره سیزده را برایم تعیین کرد و با لحنی عادی اخطار داد که حق تماس و صحبت کردن با هیچ یک از زندانیان دیگر را ندارم.
بطرف سلول ۱۳ به راه افتادم وارد سلول که شدم کنار در و نزدیک میله های سلول نشستم. بعد از مدتی کوتاه همان آشنا نوشته لوله شده بسیار کوچکی را بداخل سلول انداخت که خوشبختانه روی پایم افتاد و من بلافاصله بدون هیچ درنگی در دهانم گذاشتم و به بهانه توالت از اطاق خارج شدم. داخل توالت نوشته را باز کردم نوشته شده بود: وارد بد اطاقی شدی. مواظب باش علی الخصوص محسن درزی و علی زندی. نوشته را داخل توالت انداختم که مدرکی باقی نمانده باشد به سلول برگشتم. مدتی گذشت سرو کله محسن درزی پیدا شد نگاهی به من کرد و اسم و فامیل من را پرسید خیلی آرام جواب دادم ولی درونم پر از خشم بود و منتظر ماندم ببینم سؤال دیگری دارد یا نه؟
با کمال وقاحت گفت: حاجی داوود به من مأموریت داده ترا ببرانم و سر جایت بنشانم. دیگر معطل نکردم چشمم را بستم و دهانم را باز کردم و کلمات رکیکی را نثار او  کردم. بهتش زده بود بود نمی‌دانست چه بگوید هاج و واج من را نگاه می‌کرد. بعد از فحاشی هایم خیلی خونسرد گفت میدونی من کی هستم؟ وقتی در جوخه‌ی اعدام تیرخلاص ضد‌انقلاب را زدم ، کیف کردم. نتیجه این برخورد غلط خودت را خواهی دید.
بعد از رفتن محسن درزی رفیق دیگرش به سراغ من آمد. من هنوز داشتم فکر می‌کردم که چه گفتم و شنیدم و چه عواقبی برایم خواهد داشت که جلویم یک نفر نشست و در حالی که تسبیح می‌چرخاند خودش را علی زندی معرفی کرد و این که عکاس و خبرنگار مجاهدین بوده و بعد از دستگیری به اشتباهات خودش پی برده وتوبه کرده و حتی برادر زن خودش را هم لو داده و در مراسم اعدامش شرکت کرده و خوشحال است که قدمی در راه انقلاب برداشته و ضد انقلاب را شناسایی می‌کند . هنوز جمله خلاصه حاجی گفته را تمام نکرده بود که آنچه را نثار محسن درزی کرده بودم به او نیز گفتم.
او با برافروختگی گفت آن‌چه را که گفتی گزارش می‌کنم. جوابی ندادم . کمی نگاه کرد و رفت.
***
در بند جدید زندگی روزانه خودم را داشتم بدون هیچ ارتباطی با دیگر زندانیان و در انتظار تنبیه یا عکس‌العمل حاج داوود بودم.
چند روز بعد مجدداً محسن درزی پیدایش شد و گفت: من با تو کاری ندارم وقتی فردا آزاد شدی میایی در خانه من وقتی بچه من در را باز می‌کنه میگی بابات خانه است؟ وقتی میام جلو با یک ماموشکا میزنی من را می‌کشی.
این ماجرای من بود با محسن درزی یکی از فعال‌ترین توابان قزلحصار. اما چرا این نوشته را انتشار می‌‌دهم؟
مدتی پیش متوجه شدم وی در فضای مجازی به یکی از زندانیان زن که دوران سختی را هم در قزلحصار پشت سر گذاشته بود توهین کرده و در مقابل اعتراض او دست به تهدید زده است. محسن درزی در حمله به آن زندانی از ادبیاتی استفاده کرده بود که غالباً بازجویان آن را به کار می‌بردند. هرچه با خودم فکر کردم دیدم نمی‌توانم سکوت کنم. صحنه‌ی دلخراش له شدن سر خواهرم به همراه خیره‌سری محسن‌ درزی نسبت خودم در آن وانفسا جلوی نظرم بود. او فضای مجازی را با زندان قزلحصار و دوران لاجوردی و حاج‌داوود رحمانی که موجب رونق توابینی همچون او شده بود اشتباه گرفته بود.
سخت است بزرگترین ترومای(جراحت روحی) زندگی‌ات را با خود حمل کنی و در عین حال در مقابل‌ات کسی را ببینی که نمک بر زخم‌هایت می‌پاشیده و با سابقه‌ای ننگین و خائنانه ادعای شرافت کرده و گردن کلفتی هم می‌کند.
آقای محسن درزی شما افتخار می کنید که با آنهمه خیانت جایی را در اپوزیسیون خارج از کشور برای خود باز کرده اید. بیچاره اپوزیسیونی که شما عضو و نماینده‌اش باشی. خیانتهای شما بر اساس ادعا هایتان تنها به جمع کردن جسد زندانیان سیاسی بیگناه ختم نمیشود شما خودتان در آن سالهای مرگ وخون دهه شصت با افتخار در حضور ما زندانیان مقاوم به تیر خلاص زدن خود با صدای بلند افتخار میکردید. لطفا از همکاری ها و خیانت هایتان در به زانو در آوردن بقیه زندانیان که حاضر به خیانت و آدم فروشی نبودند کمی بگویید.
خواستم به او بگویم آقای محسن درزی اگر به خاطر داشته باشی در سال ۲۰۰۶ به دعوت رادیو مالمو قرار شد من و تو در گفتگویی رادیویی شرکت کنیم و مجری برنامه چندین بار از تو درخواست کرد که در برابر من حاضر شوی و پاسخ ادعاهایم را بدهی. اما شما حاضر نشدی و من به تنهایی به سؤالات مجری رادیو پاسخ دادم.
توصیه من به شما این است حال که در یک کشور امن زندگی می‌کنی و از پول مالیات‌دهندگان ارتزاق می‌کنی در چهار دیوار خانه‌ات بنشین و دنبال مسائل سیاسی نباش. همانطور که امثال تو نمی‌کنند و زندگی خودشان را دارند.
شهنام شرقی
۸ دسامبر ۲۰۱۸

منبع:پژواک ایران

سایت حقیقت مانا

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.