فرشته های سربدار ۶۷
ازسال ۶۱ درگوهردشت بودیم، درسلولهای انفرادی یا بصورت تنبیهی درتاریکخانه هاش( اتاق هایی درابعاد ۸۰در۱۸۰سانتیمتر بدون هیچ پنجره وروشنایی ونور …). درسال ۶۵دردناکترین مورد مادرجوانی بود که نوزاد شیرخواری داشت، بازجو برای درهم شکستن او وکسب اطلاعات به این مادرونوزاد شیرخوارش(۳تا ۶ماهه) غذا نمی دادند. اوتازه دستگیر شده وزیر بازجویی بسر می برد.
یکروز درهواخوری با گریه های دردناک نوزاد شیرخواری مواجه شدیم. ما زندانی بودیم، یعنی پُراحساس وعواطف، پُرعشق. سخت ترین کاربرای ما آمدن به هواخوری وشنیدن زجر وضجه های نوزاد شیرخواره درسلول انفرادی بود. مادرجوان نیز بدلیل گرسنگی ، دیگرشیری درسینه ها نداشت تا صدای گریه ها وضجه های نوزاد گرسنه اش را آرام سازد، و برای ساکت کردن نوزادش هیچ راهی نداشت ، جزنجوای دردمندانه ومهرمظلومانه مادرانه هاش.
آن مادر درسلول صدای پچ پچ ما را درحیاط شنید، وبا عادی سازی برای اینکه زندانبان صدا وتماس مارا متوجّه نشود، درحیاط توانستیم با او درسلولش درطبقه دوم صحبت کنیم و ازوضعیت او با خبرشویم. اوبا صدای بسیارآرام ومعصومانه ای گفت:« من زیربازجویی هستم. به من غذا نمی دهند، بازجو اطلاعات می خواهد، من هم دیگرشیری ندارم به بچه ام بدهم…بعضی وقت ها بچّه را می گذرم تو سلول ومی روم بازجویی…نمی خواهم بچه درهنگام بازجویی باشد» بغض راپنهان می کرد، امّا درنهایت تاب نیاورد خفیف ونجیبانه گریست، اما چقدرآرام وساکت وکوتاه. ما صدای یک نفس وترکیدن یک بغض درگلو را شنیدم دو سه ثانیه. نمی خواست ما صدای گریه اش را بشنویم. گریه اش را، مظلومیت اش را درگلو خفه کرد. می دانست که ماهم درحیاط درچه حالی هستیم. گریه های نجیب، سخترین ودردناکترین گریه ایست که تاکنون شنیده ایم.
بچّه ها چند بارسعی کردند ازهمان حیاط وزمان هواخوری به بهانه های مختلف به بند بروند و مواد خوراکی بیاورند. اما پاسداردرب حیاط رابسته وبازنمی کرد. هرچه درزدیم وتلاش کردیم وبهانه بیماری شدید یکی ازنفرات واورژانس بودن او را آوردیم گویی برسنگ سخت وسرد شقاوت می کوبیم. پس ازنیم ساعت مارا ازهواخوری بردند. فردا به هرترتیب بود هواخوری رفتیم. همه می دانستیم که برای رساندن موادخوراکی به آن مادرجوان نمی توانیم ونبایدهیچگونه ریسکی بکنیم که پاسداران متوجّه بشوند!. دلهره آورترین مسئله همین بود زیرا درصورت لو رفتن این مسئله ، دیگرهیچ امکانی برای رساندن موادخوراکی به نوزاد ومادر گرسنه زیرشکنجه جود نداشت!.
آنشب طنزمسئله اینجا بود که یک مسئول تشکیلات درزندان داشتیم ویک مسئول صنفی! اما ازامروزکه به بند برگشتیم هرکسی می آمد وبطور ریز ازمواد خوراکی آماده شده برای نوزاد ومادرش پرس وجو می کرد وبا اصرار چیزی به مواد خوراکی اضافه میکرد. به جایی رسیده بودیم که بچّه ها همه خوراکی بند را می خواستند ببرند برای آن کودک شیرخوار!. من هم یکی ازآن بچّه ها بودم، درحالیکه اصرارداشتم مواد بیشتربگذارند. درحالیکه رساندن حجم بالایی از مواد خوراکی، باعث لورفتن این طرح می شد. مراجعات مکرّربچّه ها به مسئول صنفی، اجازه هیچ کاری به اونمی داد. خیرالله جلالی مسئولیت تهیه خوراکی برای کودک شیرخوارومادرش رابعهده داشت. اما عاقلانه ترین تصمیم، امنیتی ترین تصمیم برای چنین امری بود. خیرالله جلالی خود نیزیکی ازطوقیان سربدار۶۷ گوهردشت است.
فردا وقتی پایمان را به حیاط گذاشتیم گویی به سرزمین موعود خود رسیده ایم. طبق نقشه ازقبل معین شده دریک قسمت حیا ط با یک بازی عجیب وشلوغ توجّهات احتمالی پاسداران دراتاق کشیک را به خود جلب می کردیم تا آن دونفر مواد خوراکی ( شیرخشک، خرما، قند ونان وپنیر… ) را تا هرکجا که می توانند در بسته های کوچک به سلول مادرجوان برسانند، زیرا پره های فلزی پشت پنجره مانع اصلی برای انتقال بود. پس ازدقایقی فهمیدیم که موادمنتقل شد. یکباره آنهمه همهمه و بازی پرسروصداوشلوغ خاموش شد!، تنها چیزی که دیده می شد شوق وبرق چشمهای بچّه ها درحیاط بود و فوران شادی وپیروزی، وبرغم تذکرها برای ادامه عادیسازی درحیاط، این خوشحالی گاه فوران می کرد وهرکدام یک مشت بسیارقوی به نفری که درمقابلش قرارمی گرفت می نواخت. شدّت مشت آنقدربالا بود که فرد مزبور بادرد وسکوت انقباض خفه شده درسینه را با یک لبخند تحمّل می کرد، وجالب اینکه فردی که خود مشت زده بود به دیگران تذکرمی داد:« بچّه ها خودتونو کنترل کنید!.»
نوازدی که باآمدن ما به حیاط وشنیدن سروصدای ما ، شیون وزاریش بیشترمی شد، چند لحظه بعد ازدریافت مواد خوراکی صدایش ساکت شد. مادرجوان باصدای ولحن آرامی که می شد صدایش را ازته قلبش بشنوی ازسلول به ما گفت:« بچه ها، ممنونم» ما صدای قدرشناسانه وبامحبت اوراشنیدیم اما ما می توانستیم ازپس دیوارها وسلولها، لبخند وچهره مهربان خواهرانه ایی را ببینیم که چنین فروتنانه به انسان وعشق سرسپاراست وهمه عواطفش رادرکف ما میگذارد. این لحظه ایست که هم اینک که این سطور رامی نویسم هنوز هم پس ازسه دهه دربرابرچشمانم قراردارد. اینها لحظه های ماندگارمن وما درزندانها وگوهردشت هامان هستند. ما ودیوارهای گوهردشت می دانستیم که هیچ دیواروسنگ وصخره ایی نیست که بتواند درمقابل حسّ یک زندانی ویا عشق تاب ایستادگی داشته باشد، وما «زندانی» بودیم ، یعنی «عاشق».
اینسان بود که هر دیوارو بند وزنجیردرمقابل طوقیان سربردار۶۷ وانگشتان شوخ تماسشان مست عشق درتق تق مورس درهم می شکست.
«اعجازعشق…وکوه»
کوه
فرهای دید، ازدوردست
تیشه بدست.
ازشرم
آب شد
افتاد پیش پای عشق.
اعجازعشق
چنین
سنگ وصخره وکوه
خجلان وخاکسارسازد
برمقدم ومقام عشق.
ازکتاب:«عشق خواهرمن است» سیامک نادری
درسی امین سالگرقتل عام ۶۷، هنوزکه هنوزاست، کاکل خون رنگ طوقیان وفرشته های سربدار۶۷ درقلب زخمی مان همچنان تر و تازه است، حجم کشتار و ثقل سنگین سکوت این سالیان، بی هیچ مرحمی زخمهامان راعمیق ترکرده است.
امروز۱۳مرداد ۹۷ پس از۳۲سال بی خبری ازطفل شیرخوار ومادرش درسلول انفرادی درسال ۶۵ درگوهردشت ، درحین خواندن« روزشمارقتل عام ۶۷» ازنوشته های آقای ایرج مصداقی که درقتل عام ۶۷ درزندان گوهردشت بسرمی بردند. یک لحظه تمام وجودم لرزید وجانم به لب واشکها به چشم. ایرج چنین نوشته بود:
«نصرالله مرندی سپس تعریف کرد که درصبح همان روز( ۱۸مرداد۶۷ ) یکی اززنان مجاهد اهل کرمانشاه را بهمراه کودک ۳ساله اش درحوالی دادگاه دیده بود. مادر ازدادگاه برگشته بود وظاهراً اعضای هیأت رأی براعدامش داده بودند. ناصریان کودک خرد سال را با خشونت ازمادرش جداکرده وبه مادرش گفته بود:« این توله منافق رابده تا خواهران پاسدارنگهداری کنند وآنگاه مادر را به سمت قتلگاه روانه کرده بود. مادر برای آنکه به احساساتش مجال بروزی ندهد، بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش کند، به سمت محل اعدام می شتابد.»
ناصریان( آخوند محمد مقیسه ایی) رئیس زندان گوهردشت
“چون گلهای داودی” ۰۰/۹/۱۳۹۲
زخم ها
از راه می رسند
و مرا می بوسند
و جزئی از تنم میشوند
عهد می بندیم
وفادار هم باشیم .
چون ستاره داود
درکنج آسمان
تنهای تنها
چون گلهای داودی
همیشه در سوز
در سرما
چنگ میزدم دل زمین را
تا بگیرم گرما
زخم ها از راه می رسند …
ازکتاب:«قرارمان عشق بود، نه کین!» سیامک نادری
هرجمله را می خواندم دوباره برمی گشتم ازقسمت اول می خواندم…، خواندن این چهارسطر خیلی طول کشید وگویی همه چیزرا بطورزنده می توانم بصورت زنده وحاضرببینم…، اشکها امانم نمی دهد …دیگرصفحه مانیتور رانمی بینم سیگارم را روشن می کنم وبااشک به بیرون ازاتاق می روم، چند بچّه کوچک درکمپ درحال بازی هستند، بازیک خاطره دیگرازکودکان و زندان وگوهردشت ازبرابر من می گذرد:
« سال ۶۳ همچنان درسلول انفرادی بودم وهنوزهواخوری نداشتیم. زندان گوهردشت وسلولهای انفرادی آن پُر ازسکوت، یکباره درحیاط صدایی می آید. توجّهم جلب میشود، بکنارپنجره می روم وسعی می کنم ازلای کرکره های فلری پنجره سلول وازنقطه ایی که بیشترین اشراف به حیاط ونقطه ایی که صدا می آید راپیدا کنم. یک لحظه صدای مادری با فرزند کوچکش می آید، کنجکاوی ام بیشترمی شود، چون تاکنون هیچ کس را هواخوری نمی بردند. یک لحظه ازشکاف گوشه پره ها چشمم به زنی با چادرمشکی درحیاط افتاد ودیگرندیدمش. صدای گنجشک درحیاط آمد وکودک ازدیدن گنجشک ترسید و هراس وناله وحشت اش را ازاین پدیده ناشناخته را شنیدم. ازترس مادرش را صدامی زد. مادرش گفت: «نترس عزیزم،این گنجشکه، همونی که برات نقاشی کرده بودم، یادت میاد گفتم گنجشک اینجوریه!.» بعد برای اینکه کودکش بتواند طبیعت را بشناسد، به کودکش گفت:« اونجا رومی بینی اون دور اون که سبزه، اون درخته !، تو اتاق برات نقاشی یک درخت روکشیده بودم!. این همون درخت نقاشیه» بغیریک گنجشک ویک درخت که بزحمت شاخه های سبزبالای آن ازسمت درب بزرگ حیاط پیدا بود، درطبیعت سلول های هزارپای* زندان ودیوارهای گوهردشت چیزدیگری وجود نداشت. کودک ۳یا ۴ ساله بود امّا هنوزگنجشک ودرخت ندیده بود. همه چیزبرای کودک ترسناک بود وشاید هم همین طبیعت وجهانی که برای اولین بارآنرا به چشم میدید نیز چنین.
مجید انصاری( دبیر اجرایی تشکل سیاسی اصلاح طلب مجمع روحانیون مبارز و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام)
اوّلین هواخوری درگوهردشت درسال۶۳
یادم می آيد وقتی ازسال ۶۱ تا ۶۳ درسلول انفرادی بودیم درسال۶۳ برای اولین بار خواستند به ما هواخوری بدهند، پس ازاینکه سلول های انفرادی بند مارا با چشم بند به هواخوری بردند، مجید انصاری( دبیر اجرایی تشکل سیاسی اصلاح طلب مجمع روحانیون مبارز و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام) همان روزاول که به حیاط رفتیم حضورداشت وگفت:« حالا چشم بندها رابردارید. وما بدون اینکه تجربه ایی داشته باشیم یکباره چشم بند رابرداشتیم. اما شدّت نوری که دربرابرمان بود برای ما کورکننده بود، سریع ساعدم را جلو چشمم گرفتم. این نورخیلی آزاردهنده بود ونتوانستیم چشمما ن را بازکنیم…گویی چهارخورسید ونورهمه جهان وهستی را درمقابل ما به زندان گوهردشت آورده اند. چهارپنج دقیقه طول کشید تا بتوانیم کم کم چشم ها بازکنیم وحیاط وبچّه ها راببینیم. وقتی فیلم باراباس را دیدم که آنتونی کوئین درنقش باراباس ازآن زندان ودخمه پس ازچندسال به هوای آزاد وآسمان رسید دستهایش را برچشمها گذاشت…این حقیقت است هرگزنمی شود به آسمان واین حجم ازبارش نور وروشنایی نگاه کرد. بعد ازچند دقیقه بچّه های بند را دیدیم وتمایل داشتیم بطورآزاد درحیاط قدم بزنیم اما مجید انصاری گفت:« با فاصله ۵ مترازهمدیگر دورحیاط قدم بزنید. هیچکس با همدیگرنباید صحبت کند فقط برای هواخوری آمده اید. اجازه تماس با همدیگر را ندارید» بهنگام چرخیدن دورحیاط ازفرصت استفاده کردم وبدون اینکه انصاری ببیند به سرعت به بهرام طرزعلی نزدیک شدم وبا خنده یک لحظه یک لگد محکم ازپشت بهش زدم گفتم:« چطوری بهی؟» بهرام برگشت نگاهم کرد اما چون اوّلین هواخوری درحضورانصاری بود نمی توانست بیش ازاین واکنشی نشان دهد وبا تعجّب ولبخند گفت:«چکارمی کنی». مجید انصاری کناردیوارحیاط ایستاده بود وما که دورحیاط با فاصله ۵مترازهم می چرخیدم وقتی به نزدیک اش رسیدم، با لهجه کرمانی به من گفت ودرواقع پرسید:« می خواهی باهم صحبت کنم» بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:«من صحبتی ندارم» ومحلّش نگذاشتم وبه قدم زدن ادامه دادم. چون همانروز قبل ازهواخوری به سلول ما آمد وگفت:« درسلول انفرادی چه مشکلی دارید، چه چیزی نیازدارید.» اخبار واطلاعات برای من مهم بود و گفتم:«روزنامه می خواهیم ویک سال است قطع شده و قرآن ونهج البلاغه شخصی دارم، همان رابه من بدهید.( لاجوردی تابستان ۶۲ آمد وبه تک تک سلولها ومی پرسید مصاحبه می کنید یانه. وگفتم:«نه » وپس ازآن قرآن ونهج البلاغه من را بردند. این شامل همه سلولهای انفرادی می شد، حتی یک پلاستیک ۱۰ سانتی متردر۲۰ سانتی مترکه آشغالهای پتوی کف سلول را درآن می ریختیم را هم بردند)» پرسید:« هواخوری می خواهید؟.» با بی میلی بی تفاوتی گفتم:«خوبه، اما نباشه هم برام فرقی نمی کنه!» یخ کرد ومن همین را می خواستم تا بفهمد محتاج هواخوری دادن شما نیستیم. مجید انصاری نمی دانست پیش ازاینکه به سلول من بیاید. به اولین ودومین سلولی که دربند ما رفته بود، اخبارگفتگوی او باسلولها لحظه به لحظه با مورس زدن بما می رسید. وتمام سوالهای وعلت آمدن اورا می دانستیم. واین نشانی ازاین داشت که دوران لاجوردی تمام شده است ومی خواهند به اندازه یک نفس کشیدن نیم ساعته درحیاط به ما هواخوری بدهند. تا ۶ماه همین وضعیت ادامه داشت، روزی آمدند وگفتند:« شما را می بریم بند عمومی، امّا باید تعهد بدهید تادربند عمومی تشکیلات راه نیندازید!. گفتم:« من هیچ تعهدی نمی دهم. ممکن است شما دربند عمومی به ما نمک ندهید واگرچند نفربیایند وبگویند چرانمک نمی دهید شما بگویید که این کارتشکیلاتی است،درحالیکه وقتی نمک نمی دهید دچارمشکل می شویم وسرمان گیج می رود. گفت :«باید قول بدهیدکه تشکیلات راه نیندازید. وسایلتان راجمع کنید می روید بند عمومی. گفتم:« من به بندعمومی نمی روم همین جامی مانم.» حداقل دراینجا نمی گویند تشکیلات راه می اندازید وازاین بهانه ها نیست.» زندانبان گفت:«خُب دیگه حالا وسایلتان را بردارید می روید بند عمومی.» گفتم:« فقط به یک شرط می آيم بند عمومی!، اگرمن یاکسان دیگری دربند عمومی گفتند ما این مشکل راداریم، نمی توانید بگویید شما تشکیلات راه انداخته اید!» اوگفت:« باشه حالا سریع جمع کنید تا برویم بند عمومی» هیچ وسایل نداشتم، همه وسایلم دریک کیسه بود وکیسه هم بالش من بود. با یک بالش رفتیم بند عمومی، بندی که همه آنها ازسلولهای انفرادی به اینجا منتقل شده بودند.
مجید انصاری و مصطفی پورمحمدی (یکی ازاعضای چهارنفره هیأت مرگ وقتل عام )۶۷
این رازهای سربه مهر سی سال است ادامه دارد دراین سالیان زخم های خانواده ها بسیارعمیق وجانکاه است وهنوز رژیم جمهوری اسلامی توان برون دادن این لقمه خاردار وکشنده قتل عام ۶۷ را ندارد. زیرا هرگونه طرح موضوع قتل عام۶۷، راه به دومینوی تمام جنایت این چهاردهه می برد و تمامیّت رژیم در گرو گشودن این راز سربه مهر گره خورده است. اگرچه این زخم ها برای همیشه عجین روح وروان ما بوده وهست وخواهد بود.
زیرنویس:
« هزارپای زندانش*» : از آسمان که به زندان نگاه کنی شبیه هزارپا است وچنین تشبیهی”هزارپا” درزمان شاه بکاررفته بود.
سایت حقیقت مانا– ۲۰ شهریور۹۷
دیدگاهها بسته شدهاند.