سرنوشت زنانی که همسران خود را در اعدامهای ۶۷ از دست دادند، زیر سایه این جنایت سهمگین در حاشیه ماند. سایهای کشدار که از ۳۰ سال پیش تا امروز مجال زندگی “عادی” را از بسیاری از آنان گرفته است. پای سخن یکی از این زنان.
صحبت ما گاه قطع میشود. بغض او را آنسوی خط میشنوم. فضای زندان دهه ۶۰ هنوز برایش زنده است. درد لحظهای که خبر اعدام همسرش را شنید، هنوز او را میسوزاند؛ مردی که دوستش داشت و به خاطر او بچهدار شد. میگوید: «در یکی از روزهای ملاقات به جای مادر و پدر خودم، مادر رحمت به ملاقات آمده بود. خبر اعداماش را از او شنیدم. گریه نمیکرد. فقط التماس میکرد سعی کن شرایط را بپذیر. کاری کن که بیرون بیایی که بچهات حداقل مادر داشته باشد. مادری که میشناختم که چقدر برای بچههایش ایثارگر بود، در آن لحظه محکم ایستاده بود.»
مریم نوری و همسرش رحمت فتحی در یک روز آبان۶۴ به فاصله چند ساعت از یکدیگر دستگیر شدند. هر دو از فعالان سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) بودند. رحمت ۱۰ سال و مریم چهار سال و نیم حکم گرفتند. مریم آخرین هفتههای بارداری را میگذراند. پسرش سه هفته بعد از دستگیری به دنیا آمد. رحمت فتحی تابستان ۶۷ اعدام شد. مریم نوری مهر ۶۹ آزاد شد.
«اگر برای اعدام انتخابی بود»
او از خلوت خود پس از ملاقات با مادر شوهرش میگوید: «پتو را روی سرم کشیدم. آرزو میکردم که به جای رحمت من را اعدام کرده بودند. اگر برای اعدام انتخابی بود، من ترجیح میدادم که قرعه به نام میافتاد. همسرم از من جوانتر و تجربیات سیاسی و اجتماعیاش از من به مراتب کمتر بود. مطمئنم که وقتی پای چوبه دار میرفت در درونش گریسته است. چون او تنها یک بار توانست بچهاش را ببیند. بچهای که در اصل آرزوی او بود و این آرزو با او دفن شد. دچار یک دلسوختگی وحشتناکی شده بودم. این فکر سالها گریبانگیر من بود که ایکاش من اعدام شده بودم.»
بعد از پنج سال زندان، مریم نوری بار دیگر به خانه بازمیگردد. بازگشتی که آغاز دشواریهای ناشناخته است. تعریف میکند: «آنها مرا هیچگاه آزاد نکردند چون حاضر نبودم امضایی بدهم یا انزجارنامهای بنویسم. بلکه به اسم مرخصی مرا به خانه فرستادند. من را به زور و با لگد از در زندان بیرون انداختند و ساکم را جلویم پرت کردند. بیرون زندان پدرم منتظرم بود…
وقتی سوار ماشین او شدم، دلم نمیخواست به خانه برسم. احساس میکردم همسر من و خیلیهای دیگر در اینجا اعدام شدهاند، احساس میکردم که چند سال به زندان افتادهایم ولی هیچ کاری نکردهایم، یک کار نیمه تمام، برای چه باید از زندان بروم بیرون؟ این آزادی اصلا شادی نداشت. دلم میخواست پدرم تمام شهر را دور میزد تا به خانه نرسم. ولی رسیدم، در اتومبیلی که رحمت در آن نبود.»
“انتقال قدرت”
اما این همه آن چیزی نیست که مریم را آزار داد و میدهد. درد مشترکی او را به انسانهایی با سرنوشتی مشابه پیوند میزند؛ زن بودن، به ویژه مادر بودن « من به عنوان یک دختر توامند تنها کسی بودم که می توانستم اختلافات خانواده را حل کنم. ولی بعد از آزادی از زندان به من به چشم یک “زن بیوه” نگاه میشد.»
مریم نوری از نگاه خانواده در یک جامعه مردسالار حرف میزند که «حالا که دخترشان دیگر شوهر ندارد، یعنی مردی در کنار او نیست تا که او را کنترل کند»، پس آنها باید افسار زندگیاش را در دستشان بگیرند.
او پسرش را به خانواده خودش داده بود تا در شرایطی بهتر از زندان بزرگ شود. اما زمانی که به خانه میرسد متوجه میشود که خانواده او در تمام سالهای اسارت به پسرش گفتهاند که خالهات در زندان است با این توجیه که اگر او را هم اعدام کردند، «بچه زیاد ناراحت نشود».
مریم نوری خیلی زود متوجه میشود که خانواهاش برای او به عنوان یک زن بالغ، یک مادر آگاه و قابل اتکاء، حقی قائل نیستند و تلاش کردهاند حتی شناسنامه پسر او را به اسم خودشان بگیرند.
پس از آزادی او با این سوال درگیر میشود که با پسرش چه رفتاری کند، اصلا به او نزدیک بشود یا نه؟ با پنج سال فاصله، چشم کودک ناگهان به زنی افتاده که مادرش است. رفتار خانواده اما این دشواری را صدچندان میکند. مریم میگوید: «بعد از آزادیام باید بچه به من منتقل میشد. من اسم این را میگذارم انتقال قدرت! اما خانواده من با ظاهر بسیار مدرن ولی مستبد، حقی برای من قائل نبودند. نگاه خانوادهام با نگاه جامعه تفاوتی نداشت. من میدیدم که از احترام گذشته چیزی باقی نمانده است. در نگاه آنها من زنی بیوه بودم که باید کنترل میشد و بچهای داشتم که به من تعلق نمیگرفت.
میدیدم که با یک بیپناهی محض قانونی و تعارض و تعرض فرهنگی در عرصههای مختلف روبرو شدهام. هر برنامهریزی که برای بچهام میکردم، مثلا اگر او را در کلاس زبان ثبت نام میکردم، بدون این که به من بگویند، آن را فسخ میکردند. یعنی من دیگر به عنوان مادر به رسمیت نمیشناختند.»
تناقض مادر بودن و سر موضع ماندن
این تنها مریم نوری نیست که با این مشکل روبرو میشود. کم نبودند مادرانی که بعد از اعدام همسرشان باید تازه برای حق سرپرستی یا حضانت فرزند خود میجنگیدند. در مورد مریم تفاوت در این بود که خانواده شوهر اعدامی او مشکلی در دادن حق حضانت به او نداشت، این خانواده خودش بود که حقی برای مریم قائل نمیشد.
در برخی موارد خانواده این زنان یا خانواده شوهر حتی با مسئولان زندان همصدا میشوند. مریم میگوید: «مادرم همیشه به پسرم می گفت: مادرت اگر مادر بود که به زندان نمی رفت یعنی سیاسی نمی شد.» او در زندان با «تناقض” مادر بودن و حفظ کرامت و شخصیت خود به عنوان یک زندانی سرموضع» روبرو میشود. از او به عنوان یک مادر انتظار میرود به “هر خواری تن دهد” تا آزاد شود و به بچهاش برسد. انتظاری که از یک مرد زندانی سیاسی نمیرود.
مریم میگوید که برای اولین بار احساس میکند ارزش او «از یک حیوان کمتر است.» زنی که به گفته خودش تمام خانواده مشکلاتش را با مشورت او حل میکرد، حالا به آنچنان ناتوانی شده بود که خودش هم خود را زیر سوال میبرد. او در مقایسهای دردناک به این نتیجه میرسد که «اگر رحمت زنده مانده بود و من اعدام شده بودم، هر دو خانواده از او حمایت میکردند، زیر بال و پرش را میگرفتند، کمکش میکردند تا بچهاش را نگه دارد، به او احترام کامل میگذاشتند، برایشان یک قهرمان به حساب میآمد. اما برای یک زن…؟»
خاطرات گروه کوچکی از زنانی که در این سالها همسر خود را از دست دادند و با مشکلاتی نظیر این روبرو شدند، مکتوب یا بازگو شده است. بسیاری سرنوشتهای مشابه هرگز جایی منعکس نشدهاند. زنانی که با از دست دادن همسر، به همیاری و همدلی نیاز داشتند.
مریم نوری پس از آزادی به عنوان خبرنگار و کارشناس اجتماعی شهرسازی در شرکتهای مختلف کار میکند. با وجود این فشارهای خانواده ادامه پیدا میکند.
ترک آسمان ایران
او بالاخره موفق میشود همراه با پسرش ایران را ترک کند و به آلمان بیاید. مریم بعدها داستان خودش را در کتابی به نام “در جستجوی رهائی” مستند کرد. کتاب در سوئد و توسط نشر باران در سال ۲۰۰۵ میلادی چاپ شد.
او لحظه پرواز خود بر فراز تهران را چنین در کتابش به تصویر کشیده است: «آسمان ابری و سياه ايران را ترك میكردم. ابری كه نه از آن باران، بلكه سنگ و اسيد، شلاق و خون میبارد. ابری كه نه از آن گلولههای برفی و تگرگ، بلکه گلولههای سربی؛ و نيز تلههایی به نام قانون و مقررات برسر مردان و به ويژه بر سر زنان بیپناه میبارد…»
در بخشی از مقدمه کتاب نیز میخوانیم: «قصدم از تاكيد بر زن بودنم، نه جلب حمايت و ترحم است كه از آن به شدت گريزانم، بلكه نشان دادن تفاوت اساسی شرايط مردان و زنان در عرصههای متفاوت زندگی سياسی و در مناسبات گوناگون درون جامعه است؛ و نيز به تصويركشاندن ويژگیهای مناسبات اجتماعی و چهره كريه قوانين و مقررات ارتجاعی حاكم بر جامعه؛ و اين که كسب هويت فردی، حفظ و پاسداری آن از سوی يك زن و يك مادر چگونه گاهی او را وامیدارد كه از کورهراههای سخت و طولانی عبور كند. كورهراههایی که میتواند خطر بازگشت به هويت جمعی و فرهنگ مسلط در جامعه را مقابل او قرار دهد و یا او را به انزوا بکشاند.»
چرایی، گستره و پیامدهای فاجعهای در زندانهای ایران در تابستان ۶۷ هنوز برای خیلیها روشن نیست. خیلیها شاید علاقهای به کند و کاو آن نداشته باشند، خیلیهای دیگر شاید آنرا به تاریخ سپرده باشند. برای آنها که زندگیشان در پیوند مستقیم با اعدامهای ۶۷ بوده، دردی عمیق تا همین امروز امتداد یافته است. برای زندگی مادران، سنگینی طاقتفرسای این رنج هرگز التیام نمییابد. مادرانی که سرنوشتی مشابه مریم نوری داشتهاند یا مشابه مادر رحمت.
مریم نوری میگوید: «مادر رحمت تمامی سال هایی که پسرش در زندان بود در زمستان ها با پای برهنه روی برف ها راه می رفت و می گفت همانطور که پسرم در زندان رنج می کشد من هم باید رنج بکشم. زمانی که پسرش در کشتار تابستان سال ۱۳۶۷ همراه با سایر زندانیها قتل و عام شد، مادر بارها به دفعات نزد مسولین زندان رفت و حلقه ازدواج او و نشانه محل قبر او را می خواست. آنها میگفتند که اگر بنویسی که پسرت در زندان خودکشی کرده به شما خواهیم داد. و مادر هرگز ننوشت!
تا زمانی که مادر زنده بود تمامی این خاطرات را با خودش و دیگران تکرار می کرد! به خاوران می رفت و ضمن دیدن از ان مقبره بزرگ کشتار، گوشه ای را هم به عنوان قبر پسر خود انتخاب و آن را آبیاری می کرد و دسته گلی هم برای پسرش می برد.»
مریم و پسرش آیدین حالا سالهاست در آلمان زندگی میکنند. او دورهای پرستار سالمندان بود، کاری سخت و شاق، و از دو سال پیش به این سو مشغول تهیه گزارش درباره مسائل پناهندگان و مهاجران.
- تاریخ 01.09.2018
- نویسنده مریم انصاری
- سایت حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.