آقای فکری سلام و درود
شما ازخانم فرشته هدايتی سؤال بسيار جالب و مهمی کرديد مبنی بر اينکه چرا در باصطلاح انقلاب ايدئولوژيک رجوی در سال ۱۳۶۳ بدنهٔ سازمان بدنبال رجوی رفت؟
من بدون اينکه مدعی باشم قادر به پاسخگويی درست و دقيق به سؤال شما هستم اما توجهتان را به چند نکته جلب می کنم که شايد کمکی در پاسخ يابی باشد.
۱ـ در سال ۱۳۵۷ کسانی که تحت عنوان مجاهدين خلق اطلاعيه داده و صحبت عمومی کرده و مطرح بودند صرفأ مسعود رجوی و موسی خيابانی بودند و رجوی با سخنرانيهای آتشين و کلاسهای تبيين جهان خود را بعنوان معلم مجاهدين و ميليشيا جا انداخت بصورتيکه شعار « خلق جهان بداند مسعود معلم ماست» شعار ثابت بدنهٔ تشکيلات شد.
۲ـ در جريان شقه شدن فدائيان خلق به اکثريت و اقليت، مسعود آموزشهای مفصلی را در تشکيلات راه انداخت با اين هدف که « ما مجاهدين با تجربيات گذشته و عبرت آموزی از شقه شدن فدائيان خلق، امکان
شقه شدن يا کودتا يا هر عاملی که به يک پارچگی تشکيلات آسيبی وارد کند را تمام عيار گرفته ايم».
۳ـ رجوی از همان زمان در درون تشکيلات چند ده هزار نفرهٔ سراسری در تمام ايران طوری رفتار
می کرد که گويی يک گروه سی ـ چهل نفرهٔ چريک با صد يا صد و پنجاه هوادار مردمی و هنوز زمان شاه است و مبارزهٔ مخفی است. البته زمان ثابت کرد که وی ساده لوحانه، دوران را اشتباه نگرفته است بلکه چنين روش کاری برای کنترل مطلق تشکيلات در دست خودش بوده. در نتيجه بدنهٔ تشکيلات
نمی دانست يرارشی سازمان چيست، مرکزيت مجاهدين چه کسانی هستند و طبق چه ضوابطی و توسط چه ارگان دموکراتيک يا شخص يا اشخاصی انتخاب يا منصوب شده اند. بنابراين بدنه هيچ ارتبط مستقيمی با مسئولين و کادرها بصورت جمعی و علنی نداشت و آنها و نقششان را نمی شناخت. بدنه حتی در تهران در هيچ بحث درونی کميتهٔ مرکزی يا سطوح پايينتر شرکت نداشت که ببيند موضوعات مختلف سياسی و يا خطی يا تشکيلاتی چگونه مورد بحث واقع ميشوند، مخالفين و موافقين چگونه موضع می گيرند ووو.
بنابراين بدنه صرفأ به دو نام و دو شخصيت وصل عقيدتی ـ سياسی بود آنهم مسعود و موسی. پس از شهادت موسی هضم سازمان توسط مسعود عادی بود.
۴ـ از پس از سی خرداد تا سال ۱۳۶۲ از نظر من تمام مسئولين، فرماندهان، کادرهای مجرب، اعضای کيفی و هواداران فعال در عملياتها، درگيريها يا زندانها جان باختند و گروهی عمدتأ از هواداران هم به حبس در زندانها محکوم شدند. در حاليکه در داخل نه تنها سرنگونی شش ماهه عملی نشده بود بلکه متأسفانه با وجود دادن بالاترين هزينه و عليرغم همهٔ فداکاری نيروها در داخل بلحاظ نظامی ـ سياسی و
اجتماعی مجاهدين از خمينی شکست خوردند بدون اينکه رجوی کوچکترين مسئوليتی در قبال اين شکست بعهده بگيرد يا حتی اين واقعيت شکست و دلايل آنرا لاقل برای نيروهای جان برکف باقيمانده توضيح دهد تا با هم دنبال راه چاره ای باشند.
۵ـ در خارج اما رجوی موفق به تشکيل شورای ملی مقاومت با حضور بسياری از احزاب و گروهها و شخصيتهای ايرانی شده بود و با راه انداحتن تشکيلات خارج کشورتوسط رجوی ، مدام خبر از شناسايی مقاومت مسلحانه و مشروع مردم ايران توسط احزاب پارلمانی، گروهها و شخصيتهای خارجی از سراسر
جهان و خلاصه موفقيت « شخص رجوی» بود. درآنزمان درداخل و خارج ايران ( اوايل ۱۳۶۱) نواری بسمع نيروها درتمام سطوح تشکيلات درداخل و خارج کشور رساندند که
با صدای موسی خيابانی بود و موضوع آن گزارش شش ماههٔ مقاومت مسلحانه به مسعود و برادران مسئول درخارجه بود که در اين نوار موسی از نقش رهبری مسعود در اين مقاومت می گويد.
۶ـ شهادت موسی عواطف متمرکز نيروها و بدنهٔ سازمان را بسمت مسعود که تنها چهرهٔ ديگرمطرح درتشکيلات و بخصوص برای بدنهٔ سازمان بود سوق داد و به اوج خود رساند.
۷ـ از سوی ديگر، آن دسته ازبدنهٔ سازمان که از مرگ جسته بودند يا رابطه شان قطع شده بود يا مدتی غيرفعال شده بودند، با گرفتن خط کردستان به « منطقه » رفته و از آنجا به خارجه فرستاده شدند. تعدادی هم که خط خروج از ايران را گرفته بودند باز از راه کردستان و بعد ترکيه و يا پاکستان کم کم رسيدند و از سال ۱۳۶۲ و شکست استراتژی و عدم بازگشت رجوی به داخل برای فرماندهی عملياتی و در نهايت شکست دادن خمينی يا پذيرش مرگ سرخ همچون موسی، گل اعتراضات بصورت صريح و مستقيم شکفته شده، طرح سؤالات و انتقادات به خط و استراتژی و بخصوص شخص رجوی اوج گرفته بود.
در اين جا از يکسو رجوی با اشراف به اينکه اين بدنهٔ تشکيلاتی خشمگين را با روضه خوانيها ی هميشگی اش اغنا نمی تواند بکند و اينکه شهامت و صداقت راستگويی و پذيرش شکست و توضيح آن به مردم و خانوادهٔ شهدا را ندارد و از سوی ديگر عدم امکان نگاهداری اين نيروهای جوان و در پی و فکر سرنگونی در خارجه وبا ضوابط تشکيلاتی صد بار سخت تراو رابه بن بست کامل رسانده بود.
از آنسو ادامهٔ ادعای توان سرنگونی رژيم در برابر نيروهای جان بدربرده، شوراييها و احزاب و دولتهای خارجی بدون نيروی جنگنده در داخل کشور يعنی اعتراف به بی صلاحيتی رجوی درتحليل سياسی و درتعيين استراتژی مبارزهٔ مسلحانه برای سرنگونی رژيم بعد از سی خرداد، مسئوليت وی در ريختن هزاران نوجوان و جوان معصوم ميليشيا در آتش خمينی، در فرار خودش از صحنهٔ جنگ با رژيم و عدم بازگشت به کشور پس از شهادت موسی و حتی از اواسط ۱۳۶۱ که مشخص شد دستگاه مجاهدين در داخل ديگر جواب ندارد و می بايست « کشتيبان» اگر هست فکر تازه ای کند و کشتيبان اين کشتی سراسر خون رجوی بود که کشتی را بطور فيزيکی مدتها بود ترک کرده بود و بلحاظ روحی اصلأ با سختی بخود دادن يا بخطر انداختن خود هيچ ميانه ای نداشت. پس چه کند که با کارتهای بازنده بتواند قدرت بشدت لرزان و رعشه گرفتهٔ خود را استحکام بخشد؟ شعبه بازی. فقط همين. می دانيد هر شعبده بازی زنی زيبا دستيارش است و فردی پر زور هم برای مواقع لازم. رجوی بود و مريم عضدانلو و مهدی ابريشم چی و دو سه قوم و خويش اينها. رجوی فهميد که با بدنه نميشود اينکار را مستقيمأ انجام داد زيرا صداقت و شهامت آنها پته را روی آب می ريزد. پس در ميان ترسوها و دررفتگان از جنگ نمايش را تمرين کرد. چقدر بی نام و نشان يک شبه دفتر سياسی شد و کميتهٔ مرکزی و سازمانی که حتی چند مجاهد بمعنای واقعی از آن باقی نمانده بود بيکباره از سرو رويش مسئول بود که می ريخت. بواقع تراژدی اين چنين عميق با رو بنايی چنين مسخره و احمقانه را کمتر گروه سياسی حتی عقب مانده ترين آنها بخود ديده. حال که صف چند صد متری از جنازه هايی تحت عنوان مسئولين جديد و انقلاب کرده درست شد، جنازه ها را راست کرده و اطو کشيدند و سراغ بدنه بطور تکی برای مزمزه فرستادند و چون جواب نداشت می بايست برايشان «انقلاب ايدئولوژيک يا همان نمايش شعبه بازی می گذاشتند ». عين آنچه سال ۱۳۶۸ رجوی پس از فروغ جاويدان انجام داد يعنی پس از طرحی نظامی از پيش شکست خورده که نظاميان ايرانی نزديک خودش و عراقيان گفتند خود کشی است، پس از اينکه کوچکترين اصول جنگی مثل شناخت سلاح های مورد استفاده، به جنگ فرستادن افراد آموزش ديده و مجرب و غير معلول، فرستادن افراد تازه نفس به جبهه را مطلقأ رعايت نکرده، حال که شکست خورده و با هزار و چهارصد کشته و هزاران مجروح و بعد از جنگ تا آخرين بارقهٔ انرژی برگشته اند، تازه رجوی طلبکار است که شماها باعث شديد من و مريم الان تهران نباشيم. اگر با پای من میرفتيد پشت تنگه نمی مانديد. من ( مژگان پورمحسن ) هم آنجا نبودم که بلند شوم بگويم « اگر با پای زوج شما بود که ازدر قرارگاه هم بيرون نرفته، جلوی کولر پا دراز کرده نوشيدنی خنک می خورديم. چرا وقتی فهميدید نيروها پشت تنگه مانده اند نيامدید تنگه را بشکافيد و الان با ارتش مبارک تهران باشيد؟» کارت برندهٔ رجوی طلبکاری شکستهای قابل پيش بينی و حتی واضح خودش از نيروهايش می باشد. همين کارت را سال ۱۳۶۳ـ ۱۳۶۴ بازی کرد و بدنهٔ مجروح و شهيد داده، جنگ کرده و شکست کاملأواضح و قابل پيش بينی از خمينی خورده متهم شد که « رهبری» و «فدای بيکران او» را که در قالب يک ازدواج و طلاق است را درست نمی فهمد و اين « رجوی= فدای بی حد و بی محابا در همه وقت و همه جا » چگونه مثلأ ممکن است از جنگ با رژيم ترسيده باشد؟! چگونه ممکن است فرار کرده باشد در حاليکه در خارجه مشغول فدای خود با امثال بنی صدربوده و سازمان را نجات داده؟!
جناب آقای فکری،
نتنها رجوی به بدنه خيانت کرد، نه فقط مريم عضدانلو و مهدی ابريشم چی به نيروها خيانت کردند، بلکه کليهٔ مسئولين و بالا کشيده شده های آنموقع و حتی آن شناخته شدگان يا کادرهايی که فهميدند و بی سر و
صدا کنار کشيدند که فقط زنده مانده و بخورند و بخوابند و نفسی آيد و رود نيز در اين جرم بخاطر عدم صداقت، عدم شهامت و بی اخلاقی انقلا بی مسئولند.
من هيچ کاره هم مسئولم که می بايست با همهٔ دردها همان سال ۱۳۶۳ با رجوی و عمالش می جنگيدم. باور می کنيد من گناه خودم را از همه بالاتر می دانم زيرا هر کس از خودش بايد بيشتر انتظار داشته باشد. با اجازهٔ شما با اينکه فقط برای شما نوشته ام جهت مطالعهٔ ديگر علاقمندان نيز پخش می کنم
سلامت ، پيروز و سربلند باشيد.
با احترام
مژگان پورمحسن
سایت حقیقت مانا – ۵شهریور۹۷
دیدگاهها بسته شدهاند.