مرداد شصت و هفت
سالن اصلی طبقه اول کوهردشت.
پاسدار سیامک را نشاند کنارم و خود برگشت داخل دادگاه.
تا پاسدار رفت پرسیدم، سیامک چی شد؟
دارن همه رو میزنن. یه چیزی مثل دادگاه صحرایه. بعد دادگاه هرکی رو طرف چپ بشونن، اعدام میکنن. اینو صبح حمید عباسی داشت به پاسدارا میگفت.
پس یعنی تو اعدامی نیستی دیگه؟
نمیدونم به من گفتن فعلن بشین پشت در تا دوباره صدات کنیم.
پس ممکنه بری دادگاه و اعدام نشی؟
نمیدونم. فقط اگه بردنت داخل، سعی کن نذاری ناصرین جو رو دستش بگیره. از خودت دفاع کن. حرف نزنی رفتی.
فریدون اون نون و پنیر رو اگه نمیخوری سر بده بیاد این طرف.
میخوای بخوریش عمو؟
پس میخوام چکارش کنم؟ یا بخورش یا بفرست بیاد.
عموعلی حالا چه وقت شوخیه؟
حالا شوخی نکنم کی کنم. نیم ساعت دیگه باید بخط بشیم بریم بالا دار.
من هنوز دادگاه نرفتم.
از صبح تا حالا پنجاه نفر بیشتر اعدام کردن. برای امروز ما دیگه آخرین سری هستیم. شماها رفتین برا فردا. نگران نباش شام میخوری.
بگیرش.
ساکت ناصرین داره میآد.
پاشو ببینم منافق. نون قرض میدی؟ پاشو بریم تو دادگاه.
من؟
اره تو. دادگاه که نرفتی؟
نه هنوز.
خب پس پاشو د یاالله. نجفی مگه نیستی؟
تا دادگاه فقط هفت قدم فاصله داشتم. ناصریان قبل از این که در اتاق را باز کندچشمبندم را درست کرد و وارد اتاق شدیم. یک دو سه. سه قدم بعداز در صندلی ارج کهنهای قرار داشت که دقیقن روبروی هیات بود.
هنوز روی صندلی ننشسته بودم که ناصریان صبق معمول با عجله دوید جلوی میز درازهیات و بریده بریده گفت، این هم یکی از سران منافق بند شش است. این بند ششیها همه سرموضع هستند. همشون از قدیمیهای گوهردشتن. همه هم بالای سه سال انفرادی کشیدن. این یکی از آن بیست نفری است که چند ماه پیش برای اعدام فرستادیم اوین. پروندهاش رو ملاحظه کنید؟ ببینید به چه کلفتیه.
نیری پرونده را از دستش گرفت و بعد از نگاهی سرسری و کوتاه گفت، اینم مثل بقیه. وقت مارو نگیر. پسر حاضری منافقینو محکم کنی؟ حاضری مصاحبه کنی؟
مصاحبه از چه کنم؟ از بیگناه دستگیر شدنم؟ از گزارش یک نامرد که برای آزادی خودش با یه دروغ منو سه سال فرستاد انفرادی؟
گرچه بخاطر چشمبند محروم از دیدن بودم اما احساسم بهتر از صد چشم کار میکرد. شک نداشتم که در آن لحظات ناصریان و نیری لبخند بر لب داشتند.
بعد از سکوتی کوتاه نیری پرونده را انداخت روی میز و گفت، به سلامت.
ناصریان هم از خدا خواسته سریع برگشت به طرفم و دستم را گرفت و از روی صندلی بلند کرد و گفت، د یا الله. بیرون.
وقتی از روی صندلی متهم بلند میشدم یک آن یاد حرف سیامک افتادم و دو فکر مثل جرقه در سرم زده شد. اول فکر کردم دیگر تمام است و هر تلاشی هم که بکنم قدرت مقابله با ناصریان و نیری را نخواهم داشت. اما هنوز این فکر در سرم خوب جا خوش نکرده بود که فکر بکر دیگری با شتاب جای آن را گرفت.
پسر تو یه هنرپیشهای. نباید بازی را به این سادگی ببازی. یه حرفی بزن لعنتی یه کاری بکن لامضب.
هنوز رویم را از هیات مرگ برنگردانده بودم که یک لحظه برگشتم و با صدای بسیار نرم گفتم، حاجاقاُ اون پروندهای که جلوی شماست مال منه تنها نیست. پرونده چهار نفره. من زمان دستگیری سرباز بودم و این پرونده به غیر از من مربوط به سه سرباز دیگر هم است.
پرونده کرم رنگم را در داسرای ارتش یک بار بسیار اتفاقی دیده بودم.
سکوت بود و همین باعث شد صدایم کل فضای اتاق را بگیرد. سر و وضع و نحوه ایستادنم، حاصلش یخ زدن ناصریان و آتش فریاد اشراقی شد.
اشراقی که تا آن لحظه ساکت بود ناگهان از جایش بلند شد و بلند داد زد، چی چی رو برو بیرون. پسرم یه لحظه صبر کن.
بیخیال همه عالم وآدم شدم و سرم را بالا گرفتم تا او را ببینم. رئیسی و محمدی هر دو چشم دوختند به اشراقی و لبخند نیری محو شد. پرونده را برداشت و آنقدر ورق زد تا به عکس سیاه سفید سربازیم رسید. عکس پرونده را بالا گرفت تا همه ببینند و بعد رو به نیری کرد و بلند گفت، این جا را ببینید. این بنده خدا راست میگه. این جا عکس چهارتا سرباز است نه یکی. این جا نوشته این تا حتا، تشکیلاتی هم نبوده. امام گفته فقط افراد سر موضع.
بعد رو به من کرد و گفت، پسرم تو که سرباز بودی. این جا نوشته جبهه هم رفتی. تشکیلاتی هم که نبودی، پس چرا این مصاحبهئ لعنتی را قبول نمیکنی؟ این مصاحبهئ مرگ و زندگی ست. عفوی در کار نیست. ما باید بدانیم در سرتو چه میگذرد. فرمان امام است.
دیگر جای اما و اگر نداشت. چشمبندم را کمی بالا زدم و رو به همه هیات با صدایی بغضآلود گفتم، من هوادار نبودم و نیستم. چه را محکوم کنم. هوادار نبودنم را؟ سرباز بودنم را؟ عدم رسیدگی به شکایتم را؟ من فقط بخاطر برادر و خواهرم دستگیر شدم.
سکوتشان بیشتر شیرم کرد. با اطمینان به نقش خودم ادامه دادم، ببینید، گزارش مربوط به دستگیری من از طرف فردی است بنام کافشانی که خود یک سال بعد از این گزارش، به جرم گزارشهای دروغ، به زندان محکوم شده.
همین جا باید اضافه کنم که به گفتهئ دادیار سابق زندان، مدرک این حرفم، در قسمت آخر پرونده هست.
به پرونده نگاه کنید، شش ورق امتحانی در وسطش هست که به قلم شخص بدنام رضا بهار است. او برای فرار از مرگ، هرچه دروغ و دویل است به من نسبت داده. این رضا بهار، همکار بهزاد نظامی بود. آنها در زندان قزل حصار مو و مدفوع ما را به خورد خودمان میدادند. بهزاد و اعضای تیمش در زندان قزل، زیر دست حاج داود کار میکردند. وقتی حاج داود رفت و همه چیز رو شد، همه آنها را به جرم شکنجهئ خودسرانهئ زندانیها، مجددن محکوم کردند. رضا بهارهم یکی از اعضای تیم آنها بود. بعدن نماینده آقا منتظری گفت، حاج داود مورد تایید ما نبوده.
وقتی حرفم تمام شد تازه متوجه شدم که چه سکوتی فضای دادگاه را گرفته.
ناصریان از عصبانیت با عجله اتاق را ترک کرد. قطعن رفتنش با نقشه بود.
چرا که در نبودش خلهای پیش آمد که همان هیات را کمی به خود آورد تا نفسی تازه کند.
کمی بعد نیری همانطور که سبیلش را میکشید با غضب گفت، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟
برای این که هم جوابش را داده باشم و هم تحریکش نکرده باشم با صدای ضعیف گفتم، وقتی از انفرادی در میآمدم نمایندهئ آقای منتظری، خودش، این ها را به من نشان داد. او همچنین به من گفت آقای منتظری و بعضی از مسئولین از این ماجرا بیاطلاع بودند.
در پشت سرم باز شد و من چشمبندم را بلافاصله پایین کشیدم. دیگرلازم نبود حتی یک کلمه بیشتر بگویم. در آن لحظات فقط خدا خدا میکردم که ناصریان پشت سرم نباشد که خوشبختانه نبود. جایش را فرج گرفته بود.
سکوت طولانی همچنان ادامه داشت تا این که اشراقی به فرج گفت، فعلن ببریدش بیرون تا مجددن صدایش کنیم.
این بار وقتی از جایم بلند شدم تازه احساس کردم چقدر گرسنهام.
وقتی برگشتم فرج همان جا در کنار سیامک نشاندم اما دیگر اثری از مسعود و فرزین و عمو علی نبود.
سرانجام ساعت هفت و نیم شب، اعضای محترم هیات مرگ، دادگاه را شاد و خوش و خندان ترک کردند و با گذشتن از جلوی پای تک و توک زندانیان جان بدر برده، راهی منزل شدند.
دو سه ساعت بعد هم پاسدار فرج، همه مان را به خط کرد و برگرداند به سلولهای انفرادی سالن نه.
فرج بعد از باز کردن در سلول آرام درگوشم گفت، شانس آوردی.
درتمام پنج سال گذشته، فرج نگهبان بندمان بود. با هم در زندان بزرگ شدیم. در یک زمان و در یک مکان اما در دو طرف یک در.
افسرده و دل شکسته، حال برداشتن چشمبند را هم نداشتم. از ساعت هشت صبح روز قبل که از سالن فرعی خارج شده بودیم، چشمانمان بسته بود. گاه خیس میشد گاه خشک. گاه از اشک، گاه از گرما وعرق. در این مدت نماز را هم باچشمبند خواندیم چه رسد به توالت …
عموعلی، فرزین، مسعود خستو…همه را ظرف دیروز و امروز به دار کشیدند. فکر کنم از آن فرعی پنجاه نفره فقط سه چهار نفر زنده ماندهایم.
همچون جسد، جلوی در سلول افتادم. قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. بعداز دو سه ساعت، در آن تاریکی و گرمای شب مرداد، گیج و خسته و گرسنه بناچار بلند شدم. اول دو ضربه به دیوار زدم که یعنی زدهایم. دو مشت در جواب آمد.
بعد چشمبند خشکیده بر صورت را آرام از پوست جدا کردم. باز اشک در چشمانم حلقه زد. ایستادم جلوی سینک کوچک دستشوئی و شیر آب را باز کردم. نگاهی به طاقچهئ پنجره انداختم. نه لیوانی بود و نه بشقابی. سر را گرفتم زیر شیر آب و تا توانست نوشیدم.
گرسنه بودم و فقط شکم خالی را پر میکردم. چهل ساعت در هول و ولا، نه آبی توانسته بودم بنوشم و نه نانی بخورم. پاسدار گه گاه در پارچی کثیف، آب میداد، اما خریدار نداشت.
نفسم که جا آمد، از روی عادت نشستم کنار دیوار تا مورسی بزنم. اما چه
بگوید؟ آخرین اخبار مرگ را همه میدانستند.
فقط باز با مشتی دیگر، دیوار سیمانی را لرزاندم و خود آرام و خاموش، دراز شدم کف سلول. از لابلای نردههای آهنی پنجره، هنوز چند ستاره پیدا بود.
در سوک تاریک سلول، آرام آرام اشک میریختم. غم سنگین مرگ بیدلیل دوستان، چشمانم را بی سو کرده بود. چشمهای ورم کردهئ خیسم، برای خواب هم، نا نداشتند چه رسد به دیدن نور ستارگان.
کمی بعد اما ناگهان صدای پنجرهئ سیامک را شنیدم. تکانی خوردم و به سرم زد تا بایستم. از لابلای کرکره آهنی، بخشی از دیوار بلند زندان در مقابلم پیدا بود. سیامک از پنجره بلند گفت، ستارهها، دلگیرترش میکنند.
تبسمی کردم و خواستم چیزی بگوید که صدای سید از آن طرف آمد که گفت، چون، مسیر حرکت بچهها رانشان میدهند.
بعد حسین از آن طرف سید گفت، خوب عوض ستاره به پشت دیوار نگاه کن. به نظر من آن پشتها، حس زنده ماندن را بیدار میکنند. حس مهربان امید را.
سید بلند گفت، موافقم. پشت سکوت سنگین این دیوارها، فریاد دردآلود مادران فرزند مرده را میشود شنید.
سیامک پرسید، سید چه گفت؟ در آن تاریکی حال تکرار جمله بلند سید را نداشتم. با شیطنتی نه چندان به جا گفتم، شعار داد.
سید گفت، به جان عزیزت عین حقیقت را گفتم.
حسین آرام گفت، من که ترجیح میدم پشت این دیوارها باشم تا در آسمان.
دیگر صدائی نیامد و من دراز کشیده آنقدر به ستارهها نگاه کردم تا که سرانجام از هوش رفتم.
صبح خیلی روز در خواب و بیداری فرج در سلولم را باز کرد و با تعجب گفت، هیچی بخواب. بعدهم در را بست و رفت. بعد از رفتنش تازه از گیجی خوابی عمیق و طولانی، بیرون آمدم. بیحس وحال و گرسنه روی موکت نازک افتاده بودم.
طرف چپ صورتم آنقدر روی موکت سفت، مانده بود که وقتی طاق باز شدم، تا مدتها بیحس بود. باز برگشتم به بغل و چشمم را هم کف موکت قرار دادم.
در آن صبح گرم و دم کرده، حس تنهائی کودکی، راه گم کرده را داشتم. یا که در توهم خوابی مغشوش، تک و تنها در دشتی بیانتها.
از کجا آمدم؟ اصلن این دشت بیآب و علف کجاست که نه دری دارد و نه دروازهای، نه حتا یک مور زندهای. با چشم باز خواب دم صبحم را مرور میکردم. شبها با چشم بسته بیدار بودم و روزها با چشم باز، خواب.
دشت خاموش فقط یک خط بود. خط خشک و پهن موکت. جهنمی تخت و صاف که از گرما و گرسنگی جای دراز کشیدن هم نداشت. اما به کجا میشد رفت؟ سمت وسوئی، سرپناهی پیدا نبود، همه جایش یک شکل و بسته بود.
چشمم را باز کردم و در خیال حرکت کردم و فقط وقتی ایستادم که دیگر قدرت برداشتن قدم بعدی را هم نداشتم
ساعتی بعد باز فرج در سلول را باز کرد.
دولا شد و یک تکه نان و یک بند انگشت پنیر گذاشت جلوی در و کوتاه گفت، اگه کسی اومد ببرتت پایین بگو فرج تازه برگرداندهام.
پایان فنا 20/1/2015
منبع : پژواک ایران
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.