نامه ای به نینا (سه سیامک و اتهامات مصداقی)

seyamaknaderi December 30, 2020 Comments Off on نامه ای به نینا (سه سیامک و اتهامات مصداقی)
نامه ای به نینا (سه سیامک و اتهامات مصداقی)

 

سیامک نادری

نینا جان سلام

نوشته ات « جوابیه به سیامک سعید پور» نینا طوبایی(۱)، را خواندم. آن نینای همیشه آرام و مهربان و خندان را اینک پُر خشم یافتمش…، شاید که من و ما نمی خواستیم روزگار را اینگونه لعین و بی رحم و پست پیش روی مان ببینم که « دوستان» دیروز، امروز لگام شان با کین و نفرت جنون رهبر خودشیفته، بر داغ دیرین زخم های از دست دادن برادرت سیامک طوبایی بتازند و بر حسّانی ترین عواطف و عشقت گام هایشان را برانند، تا رفع تکلیف شوند از کین رهبر« تشنه بخون».

نینا جان

میدانم که این قسمت از نوشته را که می خوانی اشک می ریزی واقعاً شرمنده ام، تا بحال هم به تو نگفته ام…نوشته ات را که خواندم در اتاق قدم میزدم سیل خاطرات و چهره ها و فراق ها و حقایق…، یکدم روی پا بند نمی شوم…، امروز در خانه یکی از دوستان بسر می برم…موقع غذا خوردن یکباره دیدم به من خندید…، گویا متوجّه نبودم و بجای اینکه نان بربری را از جلو بشقاب خودم بردارم، بطور عجیب دستم را دراز کرده ام و تکه نان او را از بشقاب مقابلم در آنسوی میز برداشتم و خوردم…، حتی خنده دوستم مرا به خود نیاورد و به من گفت:«‌ نان جلو بشقاب خودت است» و من هنوز در فکر بودم…، دوست من گفت:«‌ موقع غدا خوردن ذهنت را پاک کن و از کامپیوتر و خواندن و نوشتن بیرون بیا، ذهنت را آزاد کن.» مگر چنین چیزی امکانپذیراست؟ برای من؟

برخلاف زندانهای قزلحصار و گوهر دشت، در زندان اوین بدلیل اینکه همه پس از دستگیری زیر بازجویی و شکنجه شدن هستند، زندانیان و هم سلولی های خودم را تنها با چهره هایشان نمی شناسم، آنچه بیادم مانده است دوچیز است، چهره و پاهای آنها، از روی چهره می توان انسانها را شناخت و نامها را بیاد سپرد و پاهای زندانی شناسنامه زندانی است و از روز پاهای شکنجه شده می توان سنگینی پرونده و شدت شکنجه ها و بازجویی ها و نقش کابل ها و نوع و تعداد و شدت ضربات فرود آمده بر پوست و استخوان زندانی را فهمید. با کابل کلفت زده اند یا کابل سوزشی نازک، بنزین ریخته اند روی پا زده اند برای شکنجه و سوزش بیشتر یا بدون بنزین، بصورت جیره ای کابل خورده است یا یکباره…، هرکسی در جامعه تخصصی دارد و تخصص من هم در زمینه پاهای شکنجه شده زندانیان است.

از انگشت کوچک پاهای مهرداد اشتری می توانستم بفهمم که او مهرداد اشتری است،‌ زیرا بهنگام شکنجه او را بر تخت بسته بودند و دو انگشت بزرگ پایش را برای اینکه هیچگونه امکان تکان خوردن بهنگام کابل زدن نداشته باشد با طناب به هم بسته بودند و در نتیجه بعد از پایان شکنجه، انگشتان کوچک پاهای مهرداد که در کناره های پنجه های پای او قرار داشتند از اندازه انگشت بزرگ پاهایش، بسیار بزرگتر بود. اگر چه شکنجه ها دردناک بود اما مهرداد با نشان دادن همین انگشت ها و عدم تقارن آنها که شکل عجیبی بخود گرفته بود سوژه ما برای خنده و طنز و شادی روح و روانمان و از جمله سیامک طوبا می شد. همچونان کودکانی که از هر وسیله ای برای بازی و شادی شان بهره می گیرند. بیشترین کسی که می خندد زندانی است چرا که نیازمند مقاومت و سرشاری است ، هر چیزی برای ما باعث شوخ و خند می شد بی آنکه نیازی به آموزش ها و تئوری ها داشته باشیم، بصورت ذاتی و درنجوش همیشه شاد و خندان و سرزنده بودیم.

مهرداد اشتری در ۱۵ مرداد ۶۷ در گوهردشت حلق آویز شد

فرهنگ سیامکی پور دانشجوی اهل آبادان را می توان از چهره آرام و خال روی صورتش شناخت و هم از کف پای خاصی که او داشت که گویی به قطر نیم سانتیمتر یک قطعه ای از خرما به کف پای او چسبانده اند( از آنجا که غذایمان در زندان اوین در آن روزها و بطور خاص خرابی آشپزخانه اوین، نان و خرما و یا آش بود، تنها می توانستم با خرما تشبیهش کنم. شدت و حجم کابل هایی برکف پاهای فرهنگ سیامکی پور خیلی بالا بود و بصورت جیره ای و کنترل شده زده بودند…یکشب وقتی پاسدارها او را بعد از بازجوی به اتاق ۷ بند دو  آوردند تقریبا بیهوش بود…، سریع جایی برای او آماده کردیم و فهمید که به اتاق آمده و پیش بچه ها است( زندانی ها) در زیر شکنجه و حتی در نیمه بیهوشی اطلاعاتی را که داشت و به بازجو نگفته بود…، ناخداگاه بر زبان می آورد…، سریع با بچه ها و از جمله سیامک تو ، برادرت( طوبا) دورش را احاطه کردیم تا صدایش به دو سه بریده ای که اتاق هست نرسد. وقتی چهره فرهنگ سیامکی پور یادم می یاد درکنار او تصویر پاهایش نیز در مقابل چشمانم مجسم می شود.

روزی که عبدالله نوری ( اسم مستعار) جوان نازنین بسیار زیبا روی که حتی هیچ مویی برصورت نداشت را برای اعدام بردند همه اتاق که بیش از ۱۰۰ تن بودیم گریه کردند…حتی توده ای ها و بریدگان، زیرا معصوم تر از آن بود که بشود اعدامش کرد. تنها کسی که گریه نکرد فرهنگ سیامکی پور بود. من خیلی تعجب کردم زیرا یکی از بچه های مسئول و پرعاطفه و مهربان و تشکیلات کوچکمان در اتاق بود. شب دیدم فرهنگ رفته بالای تخت سه طبقه و پیش از موعد پتو را کشیده بالای سرش، نگران شدم شاید حالش خوب نیست، چون جسماً خیلی ضیف بود، و پرونده سنگین در بازجویی و شکنجه ها او را از پای می انداخت، گاه سردرد های کشنده و احتمالا میگرن …رفتم بالای تخت و کنارش و صدایش زدم فرهنگ حالت خوب نیست، مشکلی داری می تونم کمکت کنم ؟« پاسخ نمی داد» آرام گفتم فرهنگ جان به من بگو، نگرانم،‌ هیچ جوابی نمی داد، ناگزیر آرام پتو را کنار زدم دیدم در سکوت مطلقی که تمام اتاق را فراگرفته بود صورتش تمامأ از اشک ها خیس شده بود، با بغض و گریه گفت:«‌ نمی خوام کسی ببینه» آخه ما عادت داشتیم هفته ای دو بار که بچه ها را برای اعدام می بردند با آنها روبوسی کنیم وبعد از بردنشان برای اعدام برنامه بگذاریم و سرود بخوانیم، اما در صحنه بردن عبدالله نوری هیچ کس نتوانست مانع گریسین خود شود…همه گریستیم و تنها کسی که نگریسته بود اینک در یک تنهایی برمظلومیت یک نسل و پسر زیبا و دسته گل اتاقمان می گریست، دست گلی که خودش قاطع بود که به همین زودی زود پر پرش می کنند.

وقتی همایون خیاط را پس از آنهمه شکنجه ها اعدامش کردند… و روزی که ترانه می خواند صدایش کردند با کلیه وسایل… یعنی اعدام. بوسیدیم و ، تب دار، اما خندان رفت. با صدای رگبار اعدامها بدون اینکه هیچگونه هماهنگی از قبل داشته باشیم زمزمه ها شروع شد و ترانه همایون را خواندیم

…خبر به مادر شیرش رسونین   که همایون عمر جاودانه داره     جاودانه داره…

صد نفر باهم ترانه را می خواندیم و صدای تک تیر ها و تیرخلاص زدن ها می آمد …اما فقط صدای همایون را می شندیم که ترانه می خواند…و ما صدایش شدیم و ترانه همایون را می خواندیم …نینا جان هر ترانه ای که میشنوم یکی از بچه ها خوانده است وقتی می شنوم فقط بچه ها جلو چشام هستن…و مثل الان چشمام پر اشک

نینا جان امروز که نوشته تو را خواندم همه تصاویر سیامک و خنده ها و شوخی ها و شادیهاش جلو چشمم بود، اما بگذار بگویم فقط چهره اش در مقابل چشمانم قرار نداشت، دو تصویر پیش روی من است چهره و صورت سیامک طوبا و شکل پاهایی که از « صحنه نبرد گلادیاتورها» باز گشته است. خیلی خوب شد امشب بیدار ماندم و نوشتم…جمله متعلق به من نیست، وقتی در اتاق ۷ بند دو ایستاده بودیم و باهم صحبت می کردیم سیامک همین جمله را با خنده تپق دارش و مسخره کردن شکل پاهایش بر زبان آورد. چهره سیامک و پاهای زخمی، استخوان های روی پا به شکل برآمده شده بر اثرضربات سنگین کابل ها و جای تاول های قدیمی او امروز مدام در پیش روی من بود، خطوط زخم بجا مانده چند سانتی متری از کابل ها و پنج شش دایره برجسته به قطر نیم سانتی متری که مثل زیگیل، دهانه اش پرچ شده باشد بیرون زده بود. ( می بخشی نینا جان الان هیچ چیزی برای تشبیه کردن به ذهنم نمی آید برای اینکه حقیقت همیشه چیزی های زیبا و شکیلی نیست) به خنده می گفت:« شانس هم نداشتم که یه پای کوچولو موچولو داشته باشم با پای کابل خورده و باد کرده، دیگه هیچ دمپایی هم توی پام نمی رفت( پس از کابل خوردن پاها باد می کنند). از هر دری صحبت می کردیم حتی طرح فرار از اوین و چگونگی امکان بریدن میله های زندان و دیوار زیر پنجره که از همه جای اتاق نازک تر بود. بنظر من زندانی که حتی به احمقانه ترین طرح ممکن فرار هم فکر نکند،‌ و در باره اش حرف نزنه، دیگه زندانی نیست. شهروند همان زندان است. سیامک طوبا هیچ وقت زندانی نبود هیچ وقت…، غزال تیز پای بالاخره سرنوشتش رو با در فرار و گریز زندان و زنجیر رقم زد و چقدر معصومانه و غریب مانده در دنیای به این بزرگی تنها شد و به شکار گاه رفت…کاش در کنارش بودم کاش در کنارش بودم کاش در کنارش بودم…، هنوز پس از سی و دوسال وقتی می نویسم گریه امانم نمی دهد…، من و ما می توانستیم سیامک و سیامک ها و حسن افتخارجو ها و لیلا مدائن را نجات دهیم ما می توانستیم اما نکردیم…

یکماه پیش نوشته سیامک سعید پور در سایت «همبستگی ملی» مریم رجوی تحت عنوان « ایرج مصداقی، فعال سیاسی یا عصاره خیانت ِ یک تاریخ‌ خونبار» (۲)خوانده بودم ، این نوشته بدون  سرو ته و بدون هیچ سند و مدرک و شهادتی درست از وقایع، تنها و تنها رفع تکلیفی در قبال خواسته های رهبری عقیدتی و رئیس جمهور برگزیده رجوی است.

نینا جان

اکنون نیمه شب است و ناگزیر اتومات نگاری کنم …اینطور بهتراست ناگزیر بهنگام نوشتن این سطور برای سیگار کشیدن به بالکن می رفتم( خدا کند این قسمت را خواهرم نخواند!) اما ناگزیر بودم وضعیت ام را بنویسم. نینا جان باور کن حاضرم خدا از سر تقصرات من نگذرد، به درک!، و بدا بدتر از آن خواهرم نفهمد که نیمه شب بدلیل اینکه دوستم را در اتاق کناری خوابیده است بیدار نکنم، توری پنجره را کار زده و برای سیگار کشیدن از پنجره به بالکن رفتم. کاش من هم می توانستم تن به سانسور بدهم.

 

‌در نوشته و جوابیه تو نام سه سیامک آمده است( سیامک طوبایی، سیامک نادری، سیامک سعید پور) از آنجایی که من به هر دو آنها آشنایی داشتم لازم بود تا بخشی از حقایقی که خود در زندان اوین و گوهردشت با سیامک طوبایی و در تشکیلات مجاهدین خلق در اشرف با سیامک سعید پور شاهد بودم را  بیان کنم:

سیامک طوبایی ۱۴ شهریور۶۰ دستگیر و شدیدآ شکنجه شده بود، اما بازجو ها برغم همه این شکنجه ها نتوانسته بودند از این یل جوان اطلاعاتی کسب کنند، وقتی خودش داستان بازجویی و شکنجه اش را می گفت مث همیشه تپق میزد و می خندید از بازجویی و شکنجه در نوبت اول گفت که هیچ اطلاعاتی لو نرفته بود، تا اینکه بعد به قزلحصار منتقل شد، بازجوی ها و لاجوردی و دادستانی انقلاب اسم او را دو بار بعنوان اعدام شدگان در روزنامه های آنروز ( کیهان و اطلاعات) بچاپ رساندند، این روزنامه ها هم در زندان اوین توزیع می شد و خبرش بین زندانیان می پیچید،‌ با این شیوه یکی از هم پرونده هایی سیامک طوبا که فکر می کرد سیامک اعدام شده اطلاعات او را میدهد…، و از اینجا باز هم سیامک را به اوین و شعبه بازجویی آورده و اینبار وحشیانه شکنجه می کنند…

در کتاب و مقاله ای که ایرج مصداقی نوشته است:«سیامک در دادگاه اول به تحمل سه سال زندان محکوم و به قزلحصار فرستاده شد. روز ۶ دیماه ۶۰ دوباره او را به اوین برگردانده و به دادگاه بردند.» تاریخ برگشتن سیامک از قزلحصار به اوین، دی ماه نبود،‌ سیامک احتمالاً در آبان به اوین برگشت چون بازجویی و شکنجه هاش تمام شده بود و ما در اواخر آبانماه و اوایل آذرماه در اتاق ۷ بند دو اوین، درکنارهم بودیم. هدف از نوشتن این موضوع این است که من نسبت به پرونده و وضعیت سیامک طوبایی آشناتر بودم،‌ و با استناد به همین شهادت دقیق حقایق را انتشار دهم و نه آنچنانکه در نوشته گنگ و دوپهلوی سیامک سعید پور  اینچنین آمده است:

« سخنم را با یاد دو هم ‌بند شهیدم مجاهدین سرفراز و گمنام احمد رضا محمدی مطهری و سیامک طوبایی آغاز میکنم که بعد از گذشت سی و اندی سال، علت و‌ شیوه دستگیری و نحوه شهادتشان همچنان در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. گرچه نشانه‌ها و برخی دلایل موجود، نقش عناصر نفوذی و خائن را در دستگیری و شهادت آنها برجسته می نماید

سیامک نه گمنام بود و نه دستگیریش در هاله ای از ابهام، و نه نقش عناصر نفوذی و خائن در دستگیری و شهادت او را می توان به ایرج مصداقی ارتباط داد. زیرا ایرج مصداقی در دی ماه ۶۰ دستگیر شده است اما روز دستگیرش را نمی دانم ، و به طبع در دستگیری اولیه و پرونده بازجویی اول و دوم او اساساً نقشی نمی توانست داشته باشد.

در ثانی اتهام زنی به این شکل طوطی وار از رهبری عقیدتی، نشان از تهی بودن دست او و از آن مهمتر تهی گشتن از هویّت انسانی و اجتماعی فرد است، در روابط تشکیلاتی و بطور اخص رهبری عقیدتی رجوی، فرد را از خود تخلیه و انبانی از منویّات و خاستگاه رهبری را تزریق می کنند. هرکسی که از تشکیلات مجاهدین جدا شده است و کماکان بلااختیار دلقک سیرک رهبری عقیدتی می شود باید به و ضعیت اسفناک حاکم بر بردگان مطیع گشته رجوی گریست…و شاید در مرحله بعد ناگزیر در یک طنز تاریخی باید به وضعیت این گونه افراد خندید. تجربه من طی سی و شش سال از تشکیلات مجاهدین در سخت ترین پروسه ای که می توان یک نفر طی کرده باشد این است که من و ما نباید با افراد و عناصر پایین تشکیلات رو در رو شویم و یا حتی به عملکرد آنها بخندیم …بلکه باید با تمام توان و قدرتی که داریم در مرحله اول هر آنچه از این تشکیلات مهیب و هولناک توتالیتاریسم آمیخته با مذهب و جنون خودشیفتگی رهبری روشنگر کنیم رهبر خائنی که همه سرمایه مردم و خون عزیز ترین فرزندان این نسل را به چاه ویل خود برای جنگ درون خانواده اسلام و کسب رهبری و خلیفه اسلام شدن ریخت.

در همین نوشته کلیشه ای با الگوی مشخص شده تنها چیزی که برای سیامک سعید پور مهم بود در تیتر خلاصه شده است‌« ایرج مصداقی، فعال سیاسی یا عصاره خیانت ِ یک تاریخ‌ خونبار» زیرا در متن نوشتار هیچ محتوا و سر و تهی از نوشته مشخص نیست، و معنا و مفهوم کلمات را نمی فهمد. و هیچ مدرک و سندی و شهادتی ارائه نمی دهد، نه اینکه دست نویسنده پرهیزکاری پیشه کرده است بلکه اساساً چیزی جز دیکته دیوارهای توتالیتاریسم باقیمانده و هک شده از رجوی بر ذهن و زبان نویسنده یافت نمی شود. تمام نوشته همان ترم های ایدئولوژیک و تشکیلاتی و جنگ سیاسی مشخصه رهبری عقیدتی است. مشابه همان تعهد نامه هایی که سالیانه در چندین نوبت از اعضای درون تشکیلات گرفته می شود و خیلی رک و بدون روتوش هم در تشکیلات گفته میشود:« متن چاپی تعهد نامه را به شما میدهیم و شما با دست خط خودتان آنرا نوشته و امضا کنید.»

بنابراین قسمت اول نوشته گنگ و دو پهلوی سیامک سیعد پور، با سخنان و سُم کوبی رایج مجاهدین خلق و رجوی سانان پهلو می زند.

در باره فرار سیامک طوبایی در سال ۶۸ و دستگیری و… ، باز هم از آنجا که بخشی از این ماجرا که من نیز یکسال زودتر از سیامک طوبا آزاد شده و برغم اینکه در تور عناصر امنیتی و دادستانی افتاده بودم اما بصورت اتفاقی میان دو قاچاقچی ( بصورت پنجاه پنجاه) با قاچاقچی دوم به پاکستان آمدم که برخلاف قاچاقچی اول، این قاچاقچی به وزارت اطلاعات وصل نبود. به عبارتی قاچاقچی اول که چندین بار زندانیان را به پاکستان برده بود و معتبر محسوب می شد،‌ و من اساساً اطلاعی نداشتم که این قاچاقچی دستگیر شده و با وزارت اطلاعات همکاری می کند، با گزینه دوم و قاچاقچی بعدی که همزمان در تهران حضور داشتند به پاکستان آمدم. شرح داستان این تور وزارت اطلاعات و دادستانی از روز آزادی تا رسیدن به پاکستان خود یک کتاب است. یکی دیگر از بچه های زندان قرار بود با قاچاقچی اولی به پاکستان بیاید اما تا امروز هم خبری از او ندارم و سازمان هم هیچ چیزی به من نگفته است.

بنابراین ایرج مصداقی هیچ نقشی در لو دادن یا عامل نفوذی و دستگیر شدن و جان باختن سیامک طوبایی نداشته است. برخلاف سیامک سعید پور من نمی توانم حتی بصورت اختصاری آنچه را که خود در تهران شاهد بوده و سپس در سال ۷۳ در جریان دستگیرهای سال۶۸ تنی از چند از هم بندیانم یا سایر زندانیان قرار گرفتم باز گوکنم زیرا نمی خواهم هیچگونه خدشه ای به حرمت افراد و عواطف مادران و خانواده های زندانیان و دوستان وارد شود زمانی می توان اینگونه مسائل را مطرح کرد که امکان شرح و نگارش مفصل این جریان وجود داشته و بدون هیچ ابهامی بیان شود. ما با روح و روان خانواده ها و همه انسان های مبارزی مواجه هستیم که می بایست نقل قولها و شهادت ها و شرح حوادث در حیطه ای که از آن آگاه هستیم با دقت و همه جانبه بیان شود. و الا به پاره ای از سوء تفاهمات منجر می شود که ضرباتش بر حرمت انسانها و روح و روان خانوداشان باقی می ماند.

اتهامات پلید به ایرج مصداقی

سخنان من اساساً متکی به حرف های ایرج مصداقی نیست. من از چندین دوست که نزد من شناخته شده هستند و خودشان نیز زندانی بوده و من را می شناسند شنیدم ام که ایرج مصداقی به چندین تن از زندانیان برای رسیدن به اروپا به طرق مختلف کمک کرده است.

در ثانی استنادات من بدلیل شناعت ابلیس ناشناخته مانده ایست که سعی دارد پس از فاصله گرفتن ایرج مصداقی از مجاهدین و مشخصا انتشار گزارش ۹۲ به هر صورت ممکن صورت مسئله را پاک کرده، و هر اتهام پست و پلیدی را نسبت به او و همچنانکه این روزها به اسماعیل وفا یغمایی روا دارد. به طبع هر تهمت و افترا و بی مرزی و جعل اسنادی که رجوی بر منتقدین و مبارزین وارد می سازد، نه تنها مایه هراس و در خود فرورفتن و…نبوده و نیست بلکه بعکس، دقیقاً در شمار همان تهمت و افترا و لجن پراکنی و رذالت خمینی و وزرات اطلاعات و دادستانی و لاجوردی ها قرار می گیرد. مشابه همان کپی برابر اصل رهبری عقیدتی از ولایت فقاهتی. حال بگذار عرض خود ببرند و زحمت و بی خوابی های در روشنگری های مستدل و متکی به اسناد و مدارک و شاهدین جداشده از تشکیلات و شورای ملی مقاومت.

سیامک سعید پور در اشرف

و سکوت او در برابر اتهامات رجوی و مجاهدین

پس از یکماه از آزادی از زندان در ۲۰ آذر ۶۷به پاکستان و سپس به عراق رفتم. در همان چند روز اول حضورم در اشرف بدلیل وقایع قتل عام ۶۷ و بعنوان زندانی آزاد شده ، سیامک سعید پور که در لشکر ۶۷ بود بسیار با صمیمیت و گرمی با من صحبت میکرد و من را برای شام جمعی به مرکز ( لشکر) خودشان دعوت کرد و این اولین بار بود که به جای دیگری دعوت میشدم. وقتی به سر میز شام رسیدیم سیامک سعید پور رو به دوستانی که از مرکز و لشگر خودشان بودند در طرفین میز ایستاده بودند من را با صمیمت و احترام معرفی کرد و گفت:«‌ این دوست من سیامک نادری از قهرمانان مقاومت زیر شکنجه است.» فرهاد درودیان با تعجب و ابهام پرسید:«‌ این با این لاغری قهرمان مقاومت زیر شکنجه است؟!» سیامک خندید و بعد من گفتم:«‌ خُب بنشینید غذا می خوریم تا چاق بشیم» ( بهنگام خروج از زندان ۶۲ کیلو بودم و ۱۵ کیلو کمبود وزن داشتم و در یکماه هر چه تقویت کرده بودم در مسیرسخت و کوهستانی و… رسیدن به عراق باز وزنم کم شده و به ۶۲ رسیده بود، تاجایی که بر اثر بیماری و تب به قاچاقچی گفتم اگر بهوش نبودم، مرا با طناب بر روی الاغ ببند و از مرز خارج کن و حتی اگر مُردم، جسدم را به مرز پاکستان ببر و آنجا دفن کن و بعداً فهمیدم قاچاقچی محلّی که انسان بسیار خوبی بود و بیهوش شده بودم من را با طناب به خر بسته بود… )

‌سیامک سعید پور فردی بسیار گرم و صمیمی بود حداقل آنچه من از او یاد دارم چیزی جز نیکی، مهربانی،‌ صمیمیت و احترام بسیار با من نداشته است. و هرگاه هم بر حسب اتفاق همدیگر را می دیدم باهم صحبت می کردیم. حتی آخرین بار در حیص و بیص جنگ خلیج و حمله نیروهای ائتلاف به عراق در سال ۶۹ در مقابل لشکر ۴۰ که اینبار در وضعیت خوبی بلحاظ تشکیلاتی بسر نمی برد صحبت کردیم ( دوران انقلاب ایدئولوژیک و طلاق از همسران) وضعیتش را درک می کردم که نمی تواند و مایل نیست از همسرش جدا شود و همین موضوع در روحیه او تأثیر گذاشته و اینبار کمی خودش را باخته بود، در برابر من ظاهر شد. من موضوع را میدانستم که همین روزهاست که از سازمان جدا شود. اگر می خواست در سازمان حضور داشته باشد باید همسرش را طلاق میداد. از قضا چندین بار نیز با همسرش در کنار سیامک با همدیگر صحبت کرده بودیم، و مشخص بود که خانم خوبی است اما چسب تشکیلاتی ندارد.

در همین زمان بود که ما در لشگری بودیم که در نقطه پرت افتاده ای در گوشه ای در قرارگاه اشرف موسوم به بشاگرد( با تشابهی از کرمان وسیستان و بلوچستان) بود.

مریم رجوی و معرفی مریم اکبری

ساعت یک یا یک و نیم بود که رسیدم به مقر خودمان و در جلو ورودی به سالن که نمازخانه و کتابخانه باهم بود و خبری شنیدم که برایم شوک و بسیار ناراحت کننده و هم چنین برای سیامک سعید پور و هم برای همسرش، چون همسرش نیز با من رابطه خوب و احترام آمیزی داشت. خبر این بود که سیامک سعید پور و همسرش را در کنار نمازخانه دیده اند که با همدیگر صحبت می کردند، و یا اینکه سیامک همسرش را بوسیده بود( زیرا اساساً چنین رابطه ای در محوطه عمومی صورت نمی گرفت و بطور اخص بعد از انقلاب ایدئولوژیک همه باید همسران خودشان را طلاق میدادند، صحبت کردن با همسر و یا حتی نگاه کردن به همدیگر و حتی یاد هم بودن در ذهن و ضمیر یک جرم و خیانت غیر قابل گذشت محسوب میشد) و در این میان یکی از زنان فرمانده تیپ بنام مریم اکبری از راه رسیده و سیامک و همسر او را زیر کتک گرفته بود، از اینکه این خبر در سطح مرکز بپیچد خیلی ناراحت بودم که حرمت او و همسرش بریزد و دیگر نمی توانند سرشان را بلند کند و انگشت نما میشوند، بهر حال زندانی سیاسی و دوست من بود و دو برادرش ساسان و سعید بدست رژیم پلید خمینی جان باخته بودند حتی در شام جمعی که تا پیش از انقلاب ایدئولوژیک در سال۶۸ هر پنج شنبه ها برگزار می شد در جمع خانواده آنها بودم و با مادرش و حتی دامادشان آقای همنشین بهار سرپایی صحبت کرده بودیم و این همان آشنایی اولیه من با آقای همنشین بهار بود که سیامک سعیدپور ما را به همدیگر معرفی کرد. اگر چه سالیان پیش خوانده بودم که سیامک سعید پور برعلیه همنشین بهار مقاله ای نوشته است.

سیامک سعید پور نفر اول از سمت چپ

از راست محمد خدابنده لویی در سال ۸۷ از اشرف فرار کرد و خود را تسلیم نیروهای نظامی دولت نوری مالکی تحت حمایت خامنه ای درآورد. نفر دوم سیام سعید پور و نفر سوم اسد اسدزاده که در سال ۹۷ در آلبانی جداشده و سپس یکماه پیش بر اثر سرطان مظلومانه درگذشت.

حتی همین یکماه پیش در تشیع جنازه اسد اسدزاده یکی از جداشدگان از تشکیلات در سال۹۷که بر اثر سرطان درگذشت،‌ عده ای از همین نفراتی جداشده ای که وصل به مجاهدین هستد بنا به دستور تشکیلاتی و بصورت هدفدار که از طرف مجاهدین برگذار میشد شرکت کرد و جالب اینکه بهنگام ادای احترام بحالت خبردار و با سلام نظامی اجرا کردند در حالیکه این اسد اسد زاده در سخنانی که از سوی بهروز قربانی در فیسبوک انتشار یافت این چنین نوشته بود:

« بیش از هر چیز از تبعیض، دروغ و تظاهر خسته است، آنهم از جانب مدعیان فدا و صداقت با ساندیس خوران بیرونی اش، که از ساندیس خوران درونی اش تهوع آورترند.»

لینک ضمیمه است:

https://www.facebook.com/siamak.naderi.338/posts/811012396358978

 

هنگامی که شب این پست را  در فیسبوک گذاشتم فردا صبح دیدم بهروز قربانی پست اش را از فیسبوک حذف کرده است.

لینک ضمیمه است:

https://www.facebook.com/siamak.naderi.338/posts/811409049652646

 

خشت کج دیوار انقلاب ایدئولوژیک

جدا شدن سیامک سعید پور از تشکیلات

برای من قابل فهم بود کسانی که یا در داخل تشکیلات و یا بیرون از تشکیلات ازدواج کرده اند ، وقتی به ارتش آزادیبخش و مجاهدین آمده اند هیچگونه قرار و قانونی در کار نبوده که افراد ملزم به طلاق شوند. ما به صفت یک سازمان و تشکیلات می توانستیم اعلام کنیم کسانی که از این پس می خواهند به مجاهدین بپیوندند می بایست مجرد باشند. اما نمی توانیم تحت هر عنوانی و لو انقلاب ایدئولوژیک بخواهیم از همسران خود طلاق بگیرند. نظرات من در سال ۷۰هرگز بعنوان یک منتقد نبود، بلکه بعکس من ازحس و علاقه و عشقی که نسبت به مجاهدین داشتم می خواستم هیچگون خشی بر مناسبات و ارزشهای سازمان نیفتد، اما هرگز درک نمی کردم که این حرفهای من ضد رهبری عقیدتی و اهداف و نیّات ناشناخته او از این طلاق های هدفدار است. به همین دلیل مسئولین سازمان هرگز به من پاسخ نمی دادند زیرا می دانستند که فرد صادقی هستم و با تمام وجودم منافع سازمان و تشکیلات را می خواهم،‌ و اگر نیّاتشان را علنی کنند این باعث درهم شکستن تصورات من از مجاهدین و رجوی خواهد شد. حتی گفته بودم بهترین کار این است که هزینه و امور اجرایی انتقال آنها را به اروپا تأمین کنیم تا همانجا با ما کارکنند این بسود ما است. به همین دلیل من کسانی را که پس در سال ۱۳۷۰ از سازمان مجاهدین جدا شدند خائن یا بریده نمی دانستم زیرا شرایط عضویت و ماندن در اشرف تغییر کرد و آنها با شرایط پیشین داوطلب عضویت در مجاهدین و ارتش بودند.

مرز خیانت

حتی همین امروز برخلاف نظر ایرج مصداقی که هر کسی در تشکیلات مجاهدین باشد آنان را خائن می نامد، من با توجه به شناختی که از درون تشکیلات و افراد آن از نزدیک دارم و یا حتی بعضی از خانواده هایی که کماکان بدلیل جان باختن اعضا خانواده شان با آنها بنوعی ارتباط دارند نمی توانم حکم خائن را به آنها نسبت دهم. مبنای من نمی تواند این باشد که چون با ایرج مصداقی و وفا یغمایی و یا شخص خودم تهمت و افترا زده اند و …، آنها را خائن بدانم. میدانم که در دوستی با من و انتخاب رجوی( به هر دلیلی… ) انتخاب دیگری کرده اند، اما این شامل کسانی نمی شود که از قتل و جنایت و فساد و تبهکاری سازمان کاملا آگاه هستند و بر حمایت از رجوی و تبهکاری آگاهانه ادامه میدهند.

 

در مثال، امر بسیار ساده است،‌ آیا می توان به ایرج مصداقی قبل از انتشار کتاب گزارش ۹۲ و اینکه در سالهای پیش با مجاهدین همکاری می کرد و یا سکوت کرده بود، اتهام خیانت به مصداقی وارد ساخت؟. آیا مبنا شناخت، تغییر موضع مصداقی و یا یغمایی و من و …است آیا می شود برغم همه روشنگری ها و بطور اخص با شروع روشنگری های من در سال ۱۳۹۶، آقای اسماعیل وفا یغمایی را که شش ماه بعد در یک مصاحبه ای عنوان کرده بود « رجوی هم می تواند بخشی از رهبری این مقاومت واپوزیسیون باشد » او را به خیانت متهم کرد؟. خیانت مفهوم و تعریف خودش را دارد. من رجوی و مسئولین بالای سازمان و دست اندکاران زندان و شکنجه و قتل و خودکشی ها و فساد و تبهکاری و …را به خیانت متهم می کنم. کسانی را که اینک امروز بدلیل حضور در تشکیلات مجاهدین خلق و یا هواداران غیر عضو را متهم به خیانت می کنیم،‌ همین کسانی هستند که روز به روز از سازمان مجاهدین جدا شده و به منتقدین می پیوندند، مسنجر فیسبوک من از این دسته هوادارانی که با شنیدن مصاحبه ها و روشنگری ها از مجاهدین جدا شده اند خبر میدهد، و از این هم واضحتر افرادی از اعضای مجاهدین خلق که از تشکیلات در آلبانی روز به روز جدا می شوند و یا اقدام به فرار می کنند و همین چند روز پیش یکی دیگر از اعضا جدا شده و در اینستاگرام پست گذاشته است. این نشانه فضای حاکم بر توتالیتاریسم و ریشه های موجود باقیمانده در اذهان اعضا و هواداران است. اگر چه بسیاری از هواداران آن جنس و محتوای پیشین را نداشته و در سالهای اخیر علقه ها…و منافع شخصی… دیگری با عث حضور آنها در مجاهدین میشود.

مخالفان رجوی نه در بیرون،

بکله حتی در درون تشکیلات مجاهدین حضور دارند

همچنانکه در بیرون از سازمان مجاهدین، منتقدان و مخالفان خود را دارند در درون تشکیلات مجاهدین در آلبانی نیز رجوی ناگزیر از این تناقض و دشمنی است. اما باید پذیرفت که زنجیر ها و حصارها و تابوها ذهنی بسا قوی تر از زنجیر هاو حصارهای فیزیکی عمل می کنند و رجوی از این ساختار بالاترین استفاده نامشروع خودش را بکارگرفته است، چرا در طی این سالیان از ۱۳۸۲ به بعد نیمی از اعضا جدا شده اند؟ چرا از دوره آلبانی به این سو نزدیک به ۶۰۰ تن از تشکیلات مجاهدین جدا شده اند؟.

خاطره ای که از سیامک سعید پور در باره فرهاد درودیان نقل کردم را می توانیم دنبال کنیم، همچنانکه دو سال پیش در مصاحبه با آقای سعید بهبهانی در تلویزیون میهن تی وی گفتم:

«… فرهاد درودیان را هم، همین بلا را سرش آوردند و اوتوانست پسرش را به اشرف بکشاند. البته پسرش بعدا به آلبانی آمد و از سازمان جدا شد. درعید نوروز سال۱۳۹۵ یکی از نفرات (ش- ا) در آلبانی ازسازمان جدا شده بود در دیدار حضوری به من گفت:« فشار روی افراد خیلی زیاد است فرهاد درودیان درتشکیلات‌ آلبانی فریاد زد:« اگر این فشارها را روی من ادامه دهید خودم را می کشم.» واقعیت اینست که دیگر آلبانی مثل اشرف و لیبرتی نیست!. هرکسی جدا می شود اخبار را به بیرون می آورد!. این اصلی ترین مشکل رجوی بود که نمی خواست لیبرتی را ترک کند. من قبلاً گفته بودم روزی می رسد که افراد عضو سازمان هستند، امّا اطلاعات درون تشکیلات را به بیرون می دهند!. از این پس این مشکل سازمان خواهد بود!.ودستشان برای سرکوب مطلق بسته است.»

این نشانگر وضعیت بسیار زیادی از اعضای حاضر در تشکیلات است که به درجه بالایی از اسارت رسیده و به علل تابو های ذهنی بدان تن داده اند

این نشاندهنده نوع رابطه اعضا با تشکیلات و رجوی درون تشکیلات است، و همچنین افرادی که سالیان از تشکیلات مجاهدین جدا شده اند و اینک باز می خواهند همان سابقه و منافع و… را حفظ کرده و بنوعی صورت خودشان را با سیلی سرخ نگاه دارند. بنظر من می توان صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشت، اما امکانپذیر نیست که با سیلی زدن به صورت دیگران و شکستن حرمت و ترور شخصیت آنان و همچنین براه انداختن سیلی از اتهامات بی پایه و اساس و متکی به منافع و خواست تشکیلات و فرمان رهبران مجاهدین ،‌ بتوان صورت خود را سرخ نگه داشت، زیرا رجوی خودش حاضر نیست رخ بنمایاند و حتی با همین نوشته های این قلم بفرمانان، صورت خودش را سرخ نگه دارد؟. و از همه مهمتر بکارگیری این شیوهای شناخته شده توتالیتاریستی و استالینی از اساس نامشروع و ناپایدار است. آنان که قلمزن و رتوش کنند خیانت و جنایت و فساد همه جانبه رجوی هستند اگر در این جنایت و …تبهکاری ها مستقیم شرکت نداشته باشند، خواه ناخواه بوضوح خواهند دید که:

خانه از پای بست ویران است     خواجه در بند نقش ایوان است

نینا جان

نوشته بودی:

« آقای سعید پور!

دو سال پیش  از یکی از زندانیان سیاسی خوشنام ، آقای سیامک نادری، هوادار مجاهدین که بیش از ۷ سال در زندانهای رژیم بسر برده مصاحبه ای شنیدم. این زندانی سیاسی سابق، پس از آزادی از زندان اوین،  ایران را ترک و از طریق یکی از کانالهایی که بچه ها را به خارج از ایران می بردند به عراق و سپس اشرف ( منطقه ) رسیده بود. آقای سیامک نادری بلافاصله پس از رسیدن به منطقه به مسئولین سازمان اطلاع میدهد که کانالی که ایشان از آن طریق به عراق آمده اند آلوده و لو رفته  و کانال امنی نیست .آقای سیامک نادری به مسئولین پیشنهاد می دهد که میتواند مسئولیت خروج بچه ها از ایران را به عهده بگیرد و کانال امن جدیدی ایجاد کند. اما مسئولین سازمان بد نامتان وقعی به این هشدار و پیشنهاد ایشان نگذاشته و اهمیتی نمی دهند. در موقعیت دیگری آقای سیامک نادری بصورت کتبی درخواست خودشان را تکرار میکنند و مجدداً پاسخی دریافت نمی کنند و همین اثباتی برای بی ارزش بودن جان عاشقان و هواداران سازمان و زندانیان سیاسی در بند رژیم از نظر رهبر بی وجودتان است.

آقای سعید پور! برادر من، جواد تقوی، حسن افتخارجو، بهنام مجد آبادی، لیلا مدائن و چند جان عزیز دیگر، قربانیان همین کانال آلوده و لو رفته شدند.»

جواد تقوی قهمی- جواد یک دختر کوچک نیز داشت همیشه در ملاقات ها او را می دیدیم.

لیلا مدائن

داود مدائن با نام مستعار حمزه کریمی مرکزیت اقلیت و بمدت ۴ سال زندانی سیاسی در زمان پهلوی – از اتاق مسجد بند ۲ که شدیدترین شکنجه شدگان را به این اتاق می بردند با داود هم اتاق بودم تا اتاق شماره ۱ در همین بند. در اتاق یک شاید بیشترین  اعتماد و رابطه را با من داشت، حتی برای صحبت با برادر کوچکش در طبقه بالای همین بند قرار شد من مواظب باشم و به بهانه پتو تکان دادن مشترک و دو نفره ، داود بتواند آنچه نیاز است از برادر کوچکش اطلاعاتش را مبادله کنند…چقدر برادر کوچکش را دوست داشت و حاضر بود برای آنها فدارکاری کند. داود همسرش فرشته را خیلی دوست داشت و به من می گفت و اینکه اگر زنده ماندی سلام منو به همسرم برسون…من بعدها فهمیدم همسرش در جریان درگیرهای درونی اقلیت در گاپیلون آسیب روحی بسیاری دید و بعد خود کشی کرد. تنها همسر داود نبود بلکه درسال ۱۳۶۸ شنیدم که همسر حمید رضا نعمتی از مرکزیت اقلیت که در زمان پهلوی بمدت ۸ سال زندان بود پس از گاپیلون پاسیو شده و بعد خودکشی کرد…

نینا جان

از تو می خواهم یک لحظه خودت را جای من بگذار، و ببین بعد از ۳۶ سال وقتی به جامعه آزاد دسترسی پیدا می کنی، با انبوهی از سرگذشت های سهمگین در رژیم خمینی و زندان …و بعد ۲۶ سال بدون آزادی و اختیار در حصار و تشکیلات مجاهدین و قطع رابطه مطلق با جهان که ۱۷ سال آن سوژه مستقیم کینه جویی ویژه و شبانه روزی رجوی بودی…پس از رهایی از این سیاهچاله انبوهی از ناگفته ها…همچنان در سینه و ذهن مانده است… و تو هرگز نمی توانی تمام خاطرت و مسائل سیاسی پیش رو و دست تنهایی ها در سالیان اول پناهندگی و مشکلات اداری و حجم مراجعات پزشکی و… بویژه در دوران پرشتاب کنونی بیان کنی. بویژه اینکه باید خلاء این ۳۶ سال عدم دسترسی به جهان آزاد را نیز پرکنی. حجم کارها و نوشته ها و مصاحبه ها شاید ۱۰ درصد پشت صحنه و درگیری ها و پشت پا زدن دوستان و … نیست. اما خوشحالم که این جوابیه را نوشتی و من ناگزیر تا صبح بیدار ماندم تا همین امروز پاسخی برای روشنگری آنچه گفته بودی بنویسم همچنین تک تک اسامی جانباختگانی که در نوشته های تو بود انها بخشی از زندگی و خاطرات من است

لو رفتن صابر کانال مجاهدین  و اعدام شدن او

سالیان با جواد تقوی، حسن افتخارجو هم بند بودم حسن هم سلولی من بود من می توانستم نجاتش دهم و از همانجایی ضربه خورد که سازمان میدانست و من هم گفته بودم و حتی بسیاری از مسائل درون زندان و…، با بهنام مجد آبادی در بند ۱۳ پس از قتل عام ۶۷ در یک جا بودیم اتفاقا ۲ ساعت در گوشه اتاق آنها با همدیگر صحبت کردیم همچنین در رابطه با کانال و اعزام به پاکستان و …، حتی با لیلا مدائن خواهر کوچک داود مدائن در سال ۶۷ پس از آزادی از زندان ارتباط داشتم و می گفت که او را به همراه خود ببرم و به او گفتم من در تور هستم هر روز با چندین ضد تعقیب از تور خارج میشوم…و بعد از سه نوبت فهمیدم که کانال من در تهران ( صابر) در تور وزارت اطلاعات است و حتی صابر به من التماس می کرد به سازمان بگو من را به منطقه بیاورد من لو رفته هستم و اینبار یا دفعه بعد دستگیر می شوم اما صابر بدلیل اینکه ۴ فرزند کوچک داشت سازمان مجاهدین حاضر نبود او را به عراق بیاورد…شش ماه بعد یک خانواده ای از نازی آباد به عراق و اشرف آمد و او به من گفت که صابر دستگیر و اعدام شد…،‌ سازمان و رجوی همه مسائل را میداند و به همین دلیل است که از هراس و وحشت دست به هرکاری می زد تا از عراق خارج نشود.

لیلا مدائن خواهر داود مدائن

لیلا مدائن ۱۷ ساله بود…به من می گفت:« عمو سیامک».

به لیلا گفتم:

صبرکن یا خودم میام یا یک تیم دیگر می فرستم بیان سراغ تو

نینا جان

لیلا مدائن ۱۷ ساله بود…به من می گفت:« عمو سیامک». گفتم:« من در تله افتاده، نمی توانم ریسک کنم و تو را هم همراه خودم ببرم و دستگیر بشوی. صبرکن یا خودم میام یا یک تیم دیگر می فرستم بیان سراغ تو.» و حتی کسان دیگری و از جمله یک دختر ۱۴ ساله که برادرش اعدام شده بود و به من المتاس می کرد که منو با خودت ببر، این خونه جای خوبی برای من نیست…( بدلیل امنیتی بیشتر از این نمی توانم توضیح بدهم. سازمان مجاهدین و رجوی همه اینها را می داند…، من به سازمان نمی گفتم من را بفرستید به داخل تا بچه ها را بیاورم  من « التماس می کردم»، سازمان و رجوی خوب میداند و شاهدینش در ایران هستند.

دستم را دراز می کردم پیش او و می گفتم:

« چند تومن( تومان ) با خمینی مخالفی،‌ بده به من، من هیچ چیزی ندارم فقط جونمو دارم.

حتی من در خیابان جلو بعضی افراد را می گرفتم و می گفتم:«‌ من مجاهدم و تازه از زندان آزاد شدم، می خواهم بروم عراق و …، و دستم را دراز می کردم پیش او و می گفتم:« چند تومن( تومان ) با خمینی مخالفی،‌ بده به من، من هیچ چیزی ندارم فقط جونمو دارم. بعضی ها شوکه میشدن از اینهمه صراحت …، من از همان دوره یکماه از مردم خیلی محبت دیده ام…وقتی یادشان می افتم شرمنده میشوم…، می توانی مرا درک کنی.

یا همان خانم دندانپزشکی که بهش گفتم فقط برای ۲روز کاری کن که دندان درد نداشته باشم که بتوانم از مرزها عبور کنم…آن خانم به من می گفت صبر کن تمام دندانهایت را درست کنم بعد برو( او هیچ پولی از من نمی خواست فقط دیده بود زندانی هستم و …؟) نینا جان انسانیّت نمرده…هست من دیدمش …، انچه که از انسانیّت در ما کشته شد بدست رجوی و تشکیلات مخوف توتالیتاریسم بود…سربریدن انسانیّت روز بروز در تشکیلات بیشتر شد به همین دلیل است که می بینی بعضی ها که پایه ای از مبارزه دروجودشان ندارند بعد از سه دهه یکباره اردوی رجوی را ترک و مستقیم به سمت رژیم و وزارت اطلاعات می روند، چون دستگاه یکی است و مشابه هم است، رجوی هیچ مرزی باقی نگذاشته است.

دو روز قبل بهم گفتی شماره عینک ات را بده تا برایت عینک بفرستم!. گفتم یکسال بدلیل حجم کاری و مشکلی دیگر نتوانستم بروم دکتر و یک سال بدون عینک بودم هفته قبل همان عینک قبلی که شیشه اش شکسته بود را حال و فصل کردم و اکنون عینک دارم. در پاسخ گفتی:« تو زیاد عینک گم می کنی، یه دونه زاپاس داشته باش خوبه.» عینک ها و …بخاطر همین که همیشه در ذهنم همین مسائل می گذرد… و در چنی شرایط بسادگی گم می کنم. البته یکسال قبل به اینطرف عینک گم نکرده ام!، البته چون عینک نداشتم توانسته ام به چنین رکوردی دست پیدا کنم.

بصراحت بگویم:

« کسی که با جان زندانیان آزاد شده پس از قتل عام ۶۷ بازی کرد و به کشتن داد، رجوی بود.

سه سال پیش در شروع روشنگری ها در تلویزیون میهن تی وی اگر همین حرفی را که اکنون میخواهم بزنم ممکن بود بعضی افرادی که شناخت کاملی از تشکیلات و رجوی ندارند برای آنها ابهام باشد که اینها نظرات و احساس من است که می خواهم القا کنم اما اکنون باید بصراحت بگویم:« کسی که با جان زندانیان آزاد شده پس از قتل عام ۶۷ بازی کرد و به کشتن داد، رجوی بود. سیامک طوبایی در مرخصی تنها به این دلیل فرار کرد که می خواست به تشکیلات مجاهدین در عراق بپیوندد و از قضا از طریق همان کانالی که ما در زندان از آن اطلاع داشتیم و من بعد از آزادی مستقیم رفتم سراغ همین کانال و قرار وصل به قاچاقچی و …را گذاشتیم. این همان کانالی بود که من و سایر بچه هایی که بعداً دستگیر شدند از همین کانال ضربه خوردند. رجوی بخوبی میدانست که نفراتی که از زندان بیرون می آیند و خواهند آمد و من نیز گفته بودم که از زندان آزاد میشوند!، و هدفشان رسیدن به اشرف و پیوستن به مجاهدین خلق است، اما اساساً اقدامی نکرد. این در حالی بود که یکماه پس از خروج من از ایران خبر به داخل زندان رسیده بود که سیامک نادری رفت پیش مجاهدین. یعنی پیام به بچه ها رسیده بود که سیامک و همان کانالی که وجود دارد باز هم امکان استفاده اش موجود است و به همین دلیل بچه ها و همبندیانم به همین کانال وصل شدند و همه ضربه خوردند… معنای ضربه سالیان بی خبری و اما در خفا اعدام آنها بود. این درحالی بود که رجوی و مجاهدین خلق آگاه بودند که کانل ضربه خورده است و دیگر به پاکستان نمی آید و…

در باره شخص خود من، و علت استفاده نکردن من بعنوان پیک برای آوردن زندانیان سیاسی، نیاز رجوی به استفاده سیاسی تبلیغاتی بسود منافع خودش بود همانطور که دوماه پس از دستگیری سیامک ها و حسن افتخارجو ها و…، من در جریان سفر گالیندو پل به ایران به پنج کشور اروپایی سفر کردم …داستانش بسیار عجیب است کسی که من را اعزام کرد حسین مدنی از مسئولین شناخته شده مجاهدین در امریکا و روابط خارجی بود…و ۹ سال بعد کسی که سال۱۳۷۷ من را شکنجه میکرد باز هم حسین مدنی بود. در این باره روز های آینده بیشتر خواهم نوشت که چگونه رجوی عده ای که صادقانه برای مبارزه و آزادی مردم به میدان مبارزه آمده بودند تبدیل به شکنجه گر( جلال پراش) و قلمزنان روتوش کننده شکنجه کرد( حمید اسدیان).

نینا جان

پس از تمام سوز شدن محمد اقبال و روشنگری درباره سوابق او که از مشوقان زندانسازی و اردوگاه کار اجباری در اشرف و آلبانی ، و اختیار نمودن همسر و پشت پازدن به انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی و …. که البته از نظرمن اولین کار درستی بود که انجام داد…، اکنون رجوی یک « آس و تک ستاره» دیگری از همین جنس اما بی آبرو ترش را رونمایی کرده است.

 

امروز خبر جدیدی را خواندم ، حسن حبیبی که سه سال پیش برعلیه من مقاله نوشته بود و این فرد همان کسی است که ایرج مصداقی بارها گفته است با یکی از زنان رژیمی رابطه جنسی داشته است و بدلیل این افتضاح و مسئله سیاسی که برای سازمان پیش آمده  صالح رجوی برادر مسعود رجوی او با لگد و اوردنگی از اور سورواز و مقر مریم رجوی بیرون انداخته اند. البته موارد مشابه را چون علنی نشده سازمان بسادگی از آن می گذرد…، اینک این آس و تک ستاره رجوی در کانال تلگرامی و فیسبوکی و … برنامه جدید را به اجرا گذاشته و از اینکه چرا بیندگان زیادی ندارند شکوه و شکایت کرده است که اگر اینطور است برنامه را تعطیل کنیم. خودش گفته است که ۵-۴ هزار بیننده دارد و اگر همین است بهتر است وقت تلف نکند و برنامه را تعطیل کند، مدعی شده که چرا یک گزارشگر مسابقه ( عادل فردوسی پور) ۴ میلیون بیننده را توانسته است بیننده جمع کند…؟  این در حالی است که کامنت گذاری ها بدستو ر تشکیلاتی صورت می گیرد تا تنور کانال او را داغ کنند. اینک این آقای شریف و محترم فرد بسیار مناسبی است تا این برنامه را برای مبارزین و آزادیخواهان خارج از کشور ارائه دهد که رژیم چگونه از« زنان » برای فریب مردان( آس و تک ستاره) بعنوان پرستو استفاده می کنند. بنظر من رجوی درست تشخص داده و حسن حبیبی را در برنامه ای گذاشته که تجاربش در این زمینه بسیار واقعی بوده است چه بگویم؟،‌ جز اینکه:« کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی».

حسن حبیبی

چگونه مخالفان رژیم می توانند از تله « زن» و « پول» آخوندها در امان بمانند

 

می گویند «خیلی خوش تن و بدنه؟،‌ لب خزینه هم می نشینه». اینها آنقدر در حماقت پیشتاز هستند که نمی دانند اگر رجوی می توانست خودش لب خزینه می نشست و در این ۱۸ ساله خود را نمایش میداد.

 

حسن حبیبی

محاکمه ایرج مصداقی به جرم لو دادن و شکار مخالین دیکتاتور

یکماه پیش از این همین تک ستاره تئاتر و نمایش رجوی بجای محاکمه حمید نوری می خواست ایرج مصداقی را به محاکمه بکشاند.

 

نینا جان کسی که بدلیل حرف زدن با همسرش و احیاناً بوسیدن همسرش می پذیرد که مورد کتک قرار بگیرد و اعتراضی بدان نداشته باشد و حتی پس از جداشدن از تشکیلات بازهم با سیلی صورت خود را سرخ کند و بگوید « باعث افتخار و سربلندى‌ام میباشد که در خانواده‌اى مجاهدپرور بزرگ شدم »، چه میتوان گفت؟!.

خطاب به رجوی

اگر دستگیری حمید عباسی جنایتکار جرم و جنایت محسوب می شود،

حاضر هستیم محاکمه و مجازات شویم!

نینا جان

هنوز پیراهنی که سال ۹۳ بعنوان هدیه در کمپ بابرو در آلبانی برایم فرستاده بودی را دارم چقدر پیراهن زیبایی بود همان لحظه  بیاد سیامک طوبایی بوسیدمش…اما سایزش یک سایز برای من بزرگ بود، منظوری ندارم این فقط برای افرایش آگاهی و اطلاعات تو است.

به مادر طوبایی هم سلام برسان، گویی تو و مادر سایز لباس را به قد و قامت سیامک طوبا اندازه می گیرید، منم راضی ام همین سایز خوبه …

 

نینا جان

در آخر نامه باید کاری کنم که از این خشم و  زخمها بیرون بیایی و شاد و خندان بشی، مث دورانی که با سیامک بودی، این عکس خودت است با سیامک دو ترکه  سوار الاغی شدین.

 

خوشا بحال شما که نه در گذشته و نه امروز به کسی سواری ندادین، حال با کسانی که می خوان هم از زن چماقدار رهبرشون که از قضا از شکنجه گران زنان زندانی در سال ۱۳۷۴ در تشکیلات مجاهدین بود که ۷۰۰ تن از اعضا دستگیر، زندانی و شکنجه و در دادگاه توسط رجوی محاکمه شدند کتک بخورند و بعد هم باز به رهبرشون سواری بدن، می خواهی چه چیز در گوش اونها بخونی؟

شاید هم که داری به قوی ترین شکل ممکن از دادخواهی ۶۷ و محاکمه حمید عباسی جنایتکار  حفظ و حراست میکنی و صفوف مبارزه  و اپوزیسیون و دادخواهان را پالوده می کنی که خره پالون را کج نکنه بطرف منویّات خر دجال رهبری عقیدتی و رهبری فقاهتی.

نینا جان هر کجا هستی شاد و سلامت و خندان ببینمت….درود

 

ضمیمه ها:

۱) جوابیه به سیامک سعید پور
نینا طوبایی

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-104628.html

 

۲) سایت «همبستگی ملی» مریم رجوی « ایرج مصداقی، فعال سیاسی یا عصاره خیانت ِ یک تاریخ‌ خونبار» سیامک سعید پور

https://hambastegimeli.com/%D8%AF%D9%8A%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D9%87%D8%A7/82190-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%85%DA%A9-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF%D9%BE%D9%88%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%AC-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%82%DB%8C%D8%8C-%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%DB%8C%D8%A7-%D8%B9%D8%B5%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D9%90-%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%E2%80%8C-%D8%AE%D9%88%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B1

 

۳) افشای یک مزدور وزارت اطلاعات
محمد جعفری بریده یی که مزدور شد
همدم امامی – سیامک سعید پور

https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%AC%D8%B9%D9%81%D8%B1%DB%8C-%D9%87%D9%85%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%D9%88%D9%87%D9%85%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%B4%D8%A7%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%AC/

حقیقت مانا

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.