از بیخوابی و خستگی کلافه شده بودم ساعت حدود ده و نیم شب بود، اما خانه دوست را بلد بودم. حتی تصور اینکه کسی خونه نباشه پریشانم می کرد.
صدای مهربان مادرش که در را گشود خودِ آرامش، بود آنگاه که گفت، اوا چطوری …کجابودی این وقت شب؟ بیا تو، باتقلید ازتکیه کلام خودم گفت «صورت» خونه نیست دو روز دیگه میاد، تازگی تو شمال کار جدیدی گرفته.
باز صدای مادر بود که می گفت دوستت هم آمد،
باعجله آمدم تو هال.
بع،تو اینجائی، چه عجب! پیدات شد.
گفتم دو روزه منتظرت هستم «صورت»
از دوران سربازی او را صورت صدا می کردم.
هر دو روز، مامانت برای روزه گرفتن بیدارم کرده، سحری با هم می خوریم البته هر دو روزش هم دیر بیدار شدیم. تازه بعداز سحری، نمازمی خونه. باهمان خلوصی که دیرگاهیست به یغما رفته و دکان داران دین، آن رابه سیاست و تجارت آلوده و به تظاهر و تزویر مزین کرده اند.
صورت، عصر جمعه باید بر می گشت سرکارش مرا هم همراه خود کرد. گفت به بین، ول کنت نیستم با من میائی، بی خودی بهانه نیار.
خلاصه راه افتادیم، در مسیر راه شمال تصمیم گرفتیم چیزی بخوریم، به دهکده ای رسیدیم، که قبل ازآن رود خانه ای بود با پل بلندی، که دو طرف جاده را بهم وصل می کرد، درست قبل از پل تصادف شده بود بدین شکل که یک کامیون تره بار، دوچرخه سواری را زیر گرفته که در دم جان باخته بود.
مردم جمع شده بودندخانواده دوچرخه سوار هم رسیدند از جمله مادرش که شیون می کرد و به سر و روی خود می زد و مو های خود را می کشید.
باکمال تعجب متوجه شدم مادر سیه روز به زبان«لری» و گفتن روله -روله فرزندش را گریه می کند، خشکم زده بود، احساس نزدیکی و همدردی عجیبی با آن صدا میکردم، صدایش گوئی صدای مویه های مادرم بود آنگا که می خواند و میگریست، حالا در شمال کشور، بدور و بی خبر از او صدایش را می شنیدم.
باری پلیس راه و گزمه های گوناگون گردآمده بودند، جاده تقریباً بسته و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. بعد از پل تعدادی رستوران و قهوه خانه درسمت چپ جاده قرار داشتند. دوسم گفت بریم یه چیزی بخوریم و راه بیفتیم. گفتم سرنوشت را می بینی طرف لر از آب در آمده، گفت آره متوجه شدم.
راه افتاد، رفتیم درون یکی از رستوران ها. کافه چی، جوان و تحرکی میداندار رستوران بود، مرتب با صدای بلند دستور غذا می داد، سه تا چای بیار اینجا، یه ظرف نون با پیاز، بیا این میز را تمیز کن، خلاصه جو را در دست داشت و همه چیز را کنترل می کرد، به طرف ما آمد، بعد از خوش آمدگفت چه میل دارید، دوستم سفارش غذا داد. پرسیدم ببخشید آقا جریان -تصادف را شنیدید؟ گفت: آاره داداش بیچاره، از روستای خود ماست، می شناسم اش
-ولی مادرش لری می خواند و گریه می کرد
درسته برا اینکه لر هستند
– لر کجا و اینجا کجا
ما از تبعیدیان سردَم رضا شاه هستیم، تعدادمان خیلی هم زیاد است
– یعنی توهم لری؟
بله ولی بچه همین کوهپاه هستم ، همین ده بالای جاده.
– زبان لری هم بلدی،
چطور بلد نیستم؟ لرم دیگه.
خوشحال شدم که در این گوشه از کشور همزبانی پیدا کردم، شروع کرد به لری صحبت کردن
– عجب، لری خَسی(غلیظی) صحبت می کنی
زبان مادریست، «می های «علی دوسی» و دایه دایه سیت بو هونم» (می خواهی بیات لر و «دایه دایه» برات بخوانم)
-نه، فقط بگو حالا اوضاع چطوره راحت هستید؟
ای بد نیستیم تا ببینیم اینا با ما چکار می کنند.
کافه چی از «اینا» دل خوشی نشان نداد، بعد هادریافتم از فامیل هایش اعدام شده اند. بالاخره غذای تمیز و خوبی به ما داد و بدین وسیله با هم آشنا شدیم. من و دوستم تقریباً هر دوهفته یکباربه تهران می آمدیم و جمعه ها در راه برگشت اغلب به کافه رستوران «علی لره» سری می زدیم، اگر چه برای صرف چای و رفع خستگی راه.
علی همیشه اخبار جدیدی از محل را به ما می گفت. یک روز وقتی وارد شدیم به زبان مادری یواشکی گفت: سر سی تو دارِم «قِر اُفتایه دِ ولات»، خَوَر ناریت؟
نه والله چطور؟
اشاره به درگیری های روزانه داشت در آن روز آیت الله قدوسی کشته شده بود، در آن روزهای خفغان و اعدامهای گروهی روزانه، براستی نا خدای استبداد با خدای آزادی در جنگ بود.
وقتی خبری داشت از زبان لری استفاده می کرد. بعد خیلی آهسته گفت: برادرم اما یک هفته ای می شه که هیچ خبری ازش نیست، از تهران برمی گشه، ولی هنوز نرسیده اوضع خرابه!!
می گفت مادرش خونه را رو سر گرفته اصلا خورد و خوراک ندارد، پسر خاله ام، هم تازگی ها اعدام شده و برادر دیگرش هنوز زندان است. حالا دیگه خاله و مادرم با هم گریه می کنند.
رضا شاه تبعیدمان کرد، اینها قصد نا بودیمان کرده اند. در یکی از این سفر ها بود که نه علی لره بودش و نه اخبار تازه، هوری دلم ریخت گفتم «صورت» شرط می بندم علی بی بلا نباشد، گفت حالا آیه نحس نخوان ببینیم چه خبره.
کافه چی جدیدآمد بلافاصله پرسیدم ، علی اقا پیداش نیست! گفت نه دیگه کار نمی کنه، نگران بنظر می رسید
– امشب نیست یا اینکه…
نه دیگه کار نمی کنه بیرونش کردند
– شما هم لر هستید
بله
– به زبان لری پرسیدم «برار راسِشِه بو چی و سر علی اُما » (راستش را بگو)
«والا برار خدا عالمه، ( احتمالاً به دنبال کار رفته تهران).
با نگرانی قهوه خانه را ترک کردیم، کسی حرف نمی زد نه من نه دوستم نه خانمش با علی لره بد جوری اخت شده بودیم، پرجنب و جوش خنده رو بود.
فقط این علی کوچولو بود با یه چش گریه و یکی خنده گاهی سکوت را می شکست. تو سربائی های جاده «رشت» نوارموسیقی را در ضبط فرو کردم
صدای «شکارچی» در آمد «لر کی داشته طاقته سر کِردِنه شو»
منبع:پژواک ایران
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.