حس کرده دیده ام
در نگاه شاد کودکان
در موج امید خاطرشان
میدرخشد تلالؤ آفتاب از هر سوی زندگی
حس کرده دید ه ام
بی قراری دیوانه وار و اینسو و آنسو جهیدن شان را
پُر هستی پُر خیال
بی هیچ پرسش فکور –
پُر الهام پُر رؤیا
همه چیز کودک – پُر هستی ست
پر معنای زندگی .
من سادگی عاطفه کودک را می فهمم
– امّا –
; راز ; عاطفۀ کودک را دوست دارم .
اینک
کودکی می خواهم و یک دنیائی
به یک بوسه که
تمام دشمنی را ببرد از یادم
زندگی چیست ؟
تو نگو با دل من …
اینچنین گفت سخن افلاطون
وچنین سقراط و ارسطو
نه ،هرگز
زندگی – اینها نیست …!
من مسیح دل خود را می شنوم
من به ” خشم ” کودک و ” لبخند” هاش
به یک سنجه می نگرم
و باور دارم – هر دو اینها
سراسر پاکی ست .
آه از احمقانه های ما بزرگترها
آه از این بادگیرهای برده ساز
این رازهای ناسُروده از حقیقت بغرنج روزگار
آه از این چرخۀ کژدار سیاست
این زبان پر گوشت – این یاوه باف تنومند
این هزار بازوی قهّارِ زبان دیپلماسی !
این اریکۀ جبر گستر
این …. از ما بدور ; !
و من اینک – پی کودکی ام میگردم
آه ای حقیقت تلخوار زمانه
گُمشده ام را بازده
این کودکی زیبا را
من مسیح دل خود می خواهم
بودن را و شدن را
کودکی می خواهم
به یک بوسه
تمام دشمنی را
ببرد از یادم …!
I’ve been a follower for a while, and this post is one of your best. Keep it up!