نزدیک به چهار دهه از جنایات نظام اسلامی در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان در سال‌های ۶۰ – ۶۱ می‌گذرد. تعدادی از کسانی که در این جنایت بزرگ مشارکت داشتند روی در نقاب خاک کشیده‌‌اند، دستگاه‌های امنیتی و تبلیغاتی نظام ولایی ضمن آن که می‌کوشند فراموشی را گسترش دهند، در صدد تحریف وقایع آن دوران سیاه نیز هستند. متأسفانه گروه‌ها و جریان‌های سیاسی نیز تلاش درخوری برای پرتوافکنی بر آن دوران سیاه ندارند. حوادث زیادی از آن دوران پنهان مانده‌اند و یا به درستی در موردشان روشنگری نشده است. دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده  یکی از چهره‌هایی بود که در مورد جنایات بزرگ دهه‌ی ۱۳۶۰ اطلاعات ذیقمتی داشت اما گمان می‌رود به خاطر منافعی که داشت هیچ‌گاه لب به سخن نگشود.

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده ۱۳۰۰ − ۱۳۹۳

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده ۱۳۰۰ − ۱۳۹۳

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، فرزند سیدحسین شیخ‌الاسلام‌زاده، وکیل دادگستری و رئیس کانون وکلای آذربایجان، در سال ۱۳۱۰ در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تبریز به اتمام رساند و وارد دانشکده پزشکی تهران شد و در ۱۳۳۶ دکترای خود را دریافت کرد. او در دانشگاه‌های پنسیلوانیا و اوهایو دوره تخصصی ارتوپدی را گذراند و در سال ۱۳۴۱ به ایران بازگشت و در بخش ارتوپدی بیمارستان نمازی شیراز مشغول به کار شد. او یکی از مؤسسان بیمارستان پارس در بلوار کشاورز تهران  است. شیخ‌الاسلام‌زاده برای اولین بار در ایران رشته تخصصی ارتوپدی را بنیان گذاشت و سپس در بیمارستان شفا یحیائیان طب توانبخشی را راه‌اندازی کرد.

اولین شغل دولتی دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده بنیانگذاری و مدیریت عامل انجمن توان‌بخشی بود. او در سال ۱۳۵۳ به عنوان وزیر رفاه اجتماعی به دولت هویدا راه یافت. در بهمن‌ماه ۱۳۵۴ وزارتخانه‌های رفاه اجتماعی و بهداری در هم ادغام شد و نام وزارت بهداری گرفت و شیخ‌الاسلام‌زاده در رأس آن قرار گرفت. در مردادماه ۱۳۵۶ او در کابینه جمشید آموزگار وزیر بهداری و بهزیستی شد. راه‌اندازی اورژانس تهران و اورژانس کشور از دیگر اقدامات مثبت او در دوران وزارت بهداری و بهزیستی بود. (منبع)

در شهریورماه ۱۳۵۷ جعفر شریف‌امامی که به تازگی به مقام نخست‌وزیری رسیده بود با اعلام حکومت نظامی دستور دستگیری عده‌ای از مدیران و دولتمردان و بازرگانان را صادر کرد. در نتیجه عده‌ای از مقامات سابق از جمله شیخ‌الاسلام‌زاده طبق ماده پنج حکومت نظامی بازداشت شدند و به زندان کمیته مشترک انتقال یافت.

شیخ‌الاسلام‌زاده نفر دوم از سمت چپ

شیخ‌الاسلام‌زاده، نفر دوم از سمت چپ

دستگیری و محکومیت به حبس ابد

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده پس از سقوط نظام سلطنتی، از زندان جمشیدیه گریخت و برای چاره‌جویی نزد دکتر اسماعیل یزدی برادر ابراهیم یزدی در بیمارستان پارس رفت و به توصیه‌‌ی او خودش را به مدرسه رفاه معرفی کرد. او که ماه‌ها در نظام سلطنتی زندانی بود و با پای خود به مدرسه رفاه رفته بود تصور نمی‌کرد با عقوبتی سخت مواجه شود. اما ناگهان ورق برگشت و به عنوان یکی از مظاهر فساد نظام پهلوی معرفی شد. اما شانس آورد و علیرغم تبلیغات وسیعی که علیه او بود و مجاهدین و خلخالی پایشان را در یک کفش کرده بودند برای اعدام او، محمدی‌گیلانی او را با یک درجه تخفیف به حبس ابد و مصادره‌ی اموال و طبابت رایگان محکوم کرد. پس از انتشار حکم شیخ‌الاسلام‌زاده، خلخالی در مطبوعات شدیداً اعتراض کرد و خواستار اجرای حکم اعدام در مورد او شد.

مجاهدین نیز با راست و ریس کردن اتهامات عجیب و غریبی که هیچ رنگ و بوی حقوقی نداشت، حکم دادگاه را محکوم کرده خواستار اعدام او شدند. قراینی در این مورد وجود دارد که کیفرخواست شیخ‌الاسلام‌زاده را، که بسیار غیرحقوقی بود، عوامل “مجاهدین خلق” تنظیم کرده بودند. در این کیفرخواست یکی از جرایم او تلاش برای کامپیوتری کردن سیستم بهداشت و درمان ایران ذکر شده بود. کیفرخواست‌نویس‌های “مجاهد” این اقدام را تلاشی برای وابسته کردن کشور به «امپریالیسم آمریکا» می‌دانستند و همان‌ موقع در نشریه مجاهد هم علیه کامپیوتر مقاله می‌نوشتند. همین مسئله باعث شد که شیخ‌الاسلام‌زاده کینه‌ی مجاهدین را به دل بگیرد و تلافی‌اش را سر هواداران این سازمان در زندان اوین در سیاه‌ترین روزهای تاریخ ایران درآورد.

چگونگی نزدیکی به نظام و تقرب به دستگاه

از آن‌جایی که شیخ‌الاسلام‌زاده در نظام سلطنتی دستگیر شده بود خود را قربانی آن سیستم می‌دید و به همین دلیل زمینه‌ی لازم برای نزدیکی به نظام ولایی را داشت. نزدیکی او به نظام ولایی و به ویژه محمدی‌گیلانی و لاجوردی آهسته آهسته صورت گرفت و پس از آن، خدمات بسیاری را به آن‌ها ارائه داد و تبدیل به یکی از مقربان‌شان شد.

در تابستان ۱۳۵۸ محمدی‌گیلانی پس از مرگ پسر ارشدش جعفر که در اثر تصادف رانندگی رخ داد به هراس می‌افتد که مبادا این واقعه، تقاص احکامی باشد که صادر کرده است. جعفر و دو پسر دیگر محمدی‌گیلانی عضو سازمان مجاهدین بودند. به همین دلیل خانم آذر آریان‌پور همسر شیخ‌الاسلام‌زاده را به قم و منزل خودش فرا می‌خواند و از او دلجویی می‌کند. همسر و اطرافیان محمدی‌‌گیلانی معتقد بودند آه و نفرین کسانی که توسط او به اعدام و زندان محکوم شده‌اند دامان فرزندشان را گرفته است. در آن تاریخ شیخ‌الاسلام‌زاده آخرین کسی بود که توسط محمدی‌گیلانی به حبس ابد محکوم شده بود. هراس از عقوبت کار و آه و نفرینی که پشت سر او و خانواده‌اش بود او را دچار تردید می‌کند. گیلانی به همین دلیل می‌کوشد منزل مصادره‌ شده‌ی شیخ‌الاسلام زاده را به همسرش پس دهد.

محمدی‌گیلانی در دیدار با همسر شیخ‌الاسلام‌زاده می‌گوید:‌

«برای مراسم هفت پسر ارشدم که غفلتاً وفات یافته، مراسمی در قبرستان داشتیم و معطل شدم… پس از وقوع حادثه اتومبیل، همسر شما را از اوین به بالین فرزندم آوردیم ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود … آخرین حکمی که قبل از شروع ماه مقدس رمضان صادر کردم، مربوط به دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده بود. خانواده‌ام معتقد است که محتملاً نفرین او دامنگیر ما شده و جانب ما طلب بخشش واجب است!» (منبع)

خانم آریان‌پور از قول گیلانی راجع به همسرش می‌نویسد:

«از حق نباید گذشت. دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده واقعا طبیب حاذقی است و از این طریق مصدر خدمات مؤثری بوده، در بهداری اوین هم شبانه‌روز با صمیمیت طبابت می‌کند. فعالیت او نه تنها شامل افراد زندانی می‌شود، بلکه شامل برادران پاسدار هم هست. به همت او وضع درمانگاه خیلی پیشرفت کرده و سبب رضایت خاطر ما شده است… همسر شما انسان شریفی است. قدرش را بدانید!» (منبع)

حاصل این دیدار غیرمنتظره دو چیز بود: «دستور حاکم شرع برای بازگرداندن خانه مصادره شده دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده به آذر [آریان‌پور] و دیگری قول او برای آزادی همسرش». گیلانی در پایان آن دیدار گفته بود: «همشیره، پس از فوت فرزندم، قصد داشتم با رخصت از امام خمینی در نجف در جوار حضرت امیرالمومنین متحصن بشوم. ولی حالا به شما قول می‌دهم که در همین مقام بمانم تا شوهر شما را آزاد بکنم.

دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، در دادگاه

دکتر شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، در دادگاه

حاکم شرع چند روز بعد به نخستین قول خود وفا کرد و شخصاً به خانم آذر آریان‌پور تلفن زد و گفت: «همشیره، امام خمینی درخواست شما را لبیک گفتند. انشاالله منزل مبارک است. از کمیته برای تحویل آن با شما تماس می‌گیرند. خدا نگهدارتان باشد!» (منبع)

البته محمدی‌گیلانی در این پست ماند و جنایات زیادی را مرتکب شد و شاهد پرپر شدن کاظم و مهدی دو پسر دیگرش هم شد و کک‌اش هم نگزید. او در سال‌های بعد حکم اعدام کودکان و نوجوانان را به سادگی آب خوردن صادر می‌کرد.

راه‌‌اندازی بهداری اوین

شیخ‌الاسلام‌زاده پس از انتقال به اوین، با گذاشتن ریش که مورد توجه لاجوردی و محمدی‌گیلانی بود، بهداری زندان را راه‌اندازی کرد و در همان‌جا مشغول ارائه خدمات ویژه به پاسداران، بسیجیان و مسئولان نظام شد و امکانات متعددی را نیز برای بهداری زندان فراهم کرد. او در مورد بهداری اوین که هیچ‌ یک از امکانات آن در اختیار زندانیان قرار نمی‌گرفت می‌گوید:

«تمام دستگاه‌های رسمی ما را قبول داشتند و به عنوان مجهزترین و کارآزموده‌ترین بیمارستان تهران می‌شناختند. بهترین جراحی‌ها و بهترین خدمات پزشکی در بیمارستان ما ارائه می‌شد…  مدتی بعد مجروحان جنگی را هم به بیمارستان ما می‌آوردند. بخصوص فرماندهان برای مداوا زیاد به بیمارستان زندان اوین می‌آمدند.» (منبع)

دوران جنگ بود و شیخ‌اسلام‌زاده ضمن تخصص بالایی که داشت جزو مورد ‌اعتماد‌ترین پزشکان نظام به شمار می‌رفت و امکانات زندان نیز به جای آن‌که در خدمت زندانیان باشد به فرماندهان جنگ و مسئولان نظام ولایی اختصاص می‌یافت.

سیمای واقعی بهداری اوین

روایتی که شیخ‌الاسلام‌زاده و رسانه‌های دولتی به منظور تحریف وقایع دهه‌ی ۱۳۶۰، سیاه‌ترین دوران تاریخ معاصر ایران، از بهداری اوین می‌کنند فاصله‌ی زیادی با واقعیت دارد.

در بهداری

افراد بسیاری طی سال‌های اولیه استقرار سیستم زندان، به علت عدم آشنایی بازجویان با تکنیک بازجویی و شکنجه، به سرعت در اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا و یا نبود امکانات پزشکی و یا تمهیدات لازم، جان خود را از دست می‌دادند و این باعث می‌شد گاه عناصر و مهره‌هایی که به لحاظ اطلاعاتی از دید رژیم مهم و ارزشمند بودند، از دست بروند. از همین رو به سرعت تلاش کردند تا اوین را از نظر امکانات بهداری تجهیز کنند. اولین قدم‌ها در این رابطه آوردن یک دستگاه همودیالیز به زندان اوین بود، در حالی که تعداد اندکی از آن در کشور موجود بود و بسیاری از مراکز استان‌های کشور نیز از داشتن چنین دستگاهی محروم بودند. از آن‌جایی که در اثر ضربات کابل، پا متلاشی می‌شود و لخته‌های خون و… داخل جریان خون می‌شوند، کلیه‌ها‌ امکان تصفیه‌ی خون را نمی‌یابند و اصطلاحاً از کار می‌افتند و سموم مختلف وارد بدن و اجزای آن می‌شوند که می‌تواند منجر به مرگ زندانی شود. دستگاه همودیالیز، به طور مصنوعی کار کلیه‌ها را انجام می‌دهد. تا پیش از آن از یک روش ابتدایی برای دیالیز استفاده می‌کردند که به “روش روسی” معروف بود. محلولی را به بدن فرد وارد می‌کردند و از طریق آن، که چندان کارساز هم نبود و با درد زیادی همراه بود، سعی در خارج کردن سموم بدن می‌کردند. دکتر نصرالله سورانی، هوادار سازمان چریک‌های فدایی خلق (اقلیت)، که بر اثر شکنجه‌های طاقت‌فرسا کف پایش متلاشی شده بود، تعریف می‌کرد که شبی در بهداری، شاهد مرگ دو تن در اثر تجویز اشتباه دارو شده بود و اتفاقاً خود او به کمک دانش پزشکی‌اش زنده مانده بود. دکتر سورانی هر چه تلاش کرده بود به آن‌ها بفهماند که این تجویز باعث مرگ زندانی می‌شود، به خرج‌شان نرفته بود.

موهبتی بود اگر شانس می‌آوردی و کارَت به بهداری نمی‌کشید. بهداری جزئی از دستگاه اعمال شکنجه در آن روزها بود.[1] پاسداران در لباس پرستار و بهیار، از انجام رذیلانه‌ترین کارها نیز فروگذار نمی‌کردند. مثلاً به هنگام باز کردن بانداژ روی زخم‌ها، چنان با سبعیت عمل می‌کردند که پوست و گوشت نیز همراه با باند کنده می‌شد. آنان در پاسخ به اعتراض و یا ناله و فریاد قربانی، با خونسردی می‌گفتند: هر کس خربزه می‌خورد پای لرزش هم می‌نشیند و یا این که بایستی فکر این جایش را می‌کردی! انگار نه انگار که وظیفه‌ی پزشکی و پرستاری و تیمارگری را به عهده دارند. آن‌ها دست کمی از جلادان و شکنجه‌گران نداشتند.

بهداری در کنار بخش ۲۰۹ اوین قرار داشت. یک در آن بخش نیز به بهداری باز می‌شد. این به بازجویان سپاه کمک می‌کرد که دائماً به بهداری سرزده و به آزار و اذیت زندانیانی که در زیر ضربات کابل و شکنجه‌ی آن‌ها آش و لاش شده بودند، بپردازند. پرسنل بهداری را در واقع بهداری سپاه پاسداران تأمین می‌کرد و تواب‌های زندان نیز به آنان کمک می‌کردند. در سال ۶۰، تنی چند از زندانیان تواب هوادار گروه فرقان در بهداری اوین فعال بودند. پزشکانی همچون دکتر فریدون باتمانقلیچ[2] و دکتر شمس‌الدین مفیدی هم در بهداری مشغول خدمت بودند.

بعضی اوقات دادگاه در بهداری اوین برگزار می‌شد. در اتاق‌های بهداری ۴ تا ۵ نفر که شدیداً شکنجه‌شده بودند بستری بودند. بازجو به همراه حاکم شرع و چند پاسدار ناگهان وارد اتاق بیماران شده، و به همه دستور می‌دادند که سرهایشان را زیر پتو کنند و سپس نام زندانی‌ای که قرار بود محاکمه شود را خوانده و از او می‌خواستند که سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد. در کنار تخت او کیفرخواست خوانده می‌شد و حاکم شرع بلافاصله حکم اعدام او را صادر می‌کرد و زندانی روی برانکارد یا پتو برای اعدام به قربانگاه برده می‌شد. هدایت این‌ امور زیر نظر لاجوردی صورت می‌گرفت.

شیخ‌الاسلام‌زاده شاهد مرگ بسیاری در زیر شکنجه بود. جنازه‌ی آن‌ها را پس از مرگی فجیع از بهداری به محل جمع‌آوری زباله پشت بهداری و محوطه‌ی باز اوین منتقل کرده به تماشا می‌گذاشتند. او شاهد شکنجه روی تخت بهداری اوین بود. او می‌دید بازجویان و شکنجه‌گران چگونه با چرخاندن پنس در پا‌های شکنجه‌شده‌ی زندانیان آنان را به شکل جنون‌آمیزی آزار می‌دادند. ادامه همکاری با جانیان پس از آزادی، نشان از ماهیت شیخ‌الاسلام‌زاده داشت.

تجربه‌اندوزی در جراحی

شیخ‌الاسلام‌زاده که ریاست بهداری را به عهده داشت گاه عمل جراحی را روی پای کسانی که تیر خورده بودند، بدون بی‌هوشی و یا حتی بی‌حسی موضعی، انجام می‌داد و به این طریق قربانی را با درد و رنجی عظیم مواجه می‌کرد.

برای او، بهداری اوین آزمایشگاه خوبی جهت ارتقای دانسته‌های پزشکی و جراحی‌اش بود. او با دستی باز، بدون داشتن هیچ‌گونه مسئولیتی در برابر بیمار، به انجام کلیه‌ی جراحی‌ها می‌پرداخت. از عمل‌های مربوط به ارتوپدی که در تخصص‌اش بود گرفته تا پیوند اعصاب و پوست و هم چنین جراحی‌های داخلی و هر آن چه که پیش می‌آمد و تجربه کردنش برایش مهم بود. در صورتی که اتفاقی برای بیمار می‌افتاد، به هیچ‌کسی پاسخ‌گو نبود.

در اولین روزهای دستگیری در طبقه‌ی دوم ساختمان دادستانی سرباز وظیفه‌ای را دیدم که در اثر شکنجه پرده‌های گوشش پاره شده بود و ناشنوا بود. همچنین اعصاب دست‌هایش در اثر استفاده از دست‌بند قپانی قطع شده و از کار افتاده بودند. شیخ‌الاسلام‌زاده هر دو دست‌ او را عمل کرده بود. کل پوست پشت دست برداشته شده و عمل جراحی صورت‌گرفته بود. هنوز بخیه‌ها را نکشیده بودند. بخیه‌ها آنقدر بزرگ بودند که گویا پای پارچه‌ای را کوک زده بودند.

یکی از جراحی‌هایی که دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده در آن تخصص یافته بود، پیوند پوست بود. در اثر شکنجه‌های هولناک گوشت کف پای زندانی می‌ریخت و برای ترمیم آن نیاز به پیوند پوست بود. این پوست از قسمت ران و باسن فرد برداشته شده و به کف پا پیونده زده می‌شد. بازجویان و شکنجه‌گران با قهقهه از آن یاد می‌کردند و می‌‌گفتند چنانچه اطلاعات‌ات را ندهی کاری می‌کنیم که کف پایت مو در بیاورد. چون گاهی اوقات پوست ران همراه با مو بود این تهدید را می‌کردند.

از حق نباید گذشت شیخ‌الاسلام‌زاده خدماتی را هم در اختیار بعضی از بیماران گذاشت و در بهبودی آن‌ها سهم داشت. شبی که مرا می‌بردند تا جنازه‌ی موسی خیابانی و همراهانش را در زیرزمین ۲۰۹ ببینم. او که در چهارچوب در بهداری ایستاده بود، از دور با دیدن خونی بودن چشم‌بند متوجه جراحت ابرویم شد و از پاسدار خواست مرا برای پانسمان ابرویم که به تیزی در خورده و شکافته بود نزد او ببرد. هنگام بازگشت به بهداری برده شدم و او با دقت ابرویم را پانسمان کرد.

امدادرسانی به جانیان

پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز سرکوب گسترده‌ی نظام اسلامی، اهمیت شیخ‌الاسلام‌زاده برای نظام دو چندان شد. اگر او تا پیش از این به مداوای سران نظام و وابستگان‌شان می‌پرداخت در این دوران به بخشی از سیستم سرکوب تبدیل شد و خدمات شایانی را به نظام ولایی ارائه داد.

برخلاف دکتر شمس‌الدین مفیدی[3]، وزیر علوم مستعفی دولت نظامی ازهاری، که یار و غم‌خوار زندانیان سیاسی بود و مورد علاقه‌ و احترام ویژه‌ی آنان قرار داشت شیخ‌الاسلام‌زاده مورد خشم و نفرت غالب زندانیان بود. این خشم و کینه آنقدر بارز بود که لاجوردی در ابتدای سال ۱۳۶۱ در حسینیه‌ی اوین به طعنه و تمسخر گفت: ما او را آزاد خواهیم کرد و چنانچه قادر بودید او را در بیرون از زندان ترور کنید.

شیخ‌الاسلام‌زاده از دانش پزشکی خود برای اعمال فشار هرچه بیشتر به زندانی تحت شکنجه  استفاده می‌کرد. به دستور او برای مقابله با از کارافتادن کلیه زندانیان تحت شکنجه، بازجویان موظف بودند قبل از شروع شکنجه یک پارچ آب را به زور به خورد زندانی بدهند تا جریان خون او رقیق شده و کلیه بتواند با عفونت و مواد زائدی که وارد خون می‌شد مقابله کند.

او همچنین از انواع و اقسام شیوه‌ها برای زنده نگاه‌داشتن زندانی استفاده می‌کرد تا آن‌ها را به زیر شکنجه بدهد.

مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد حمله به یکی ازخانه‌های تیمی مجاهدین در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ می‌گوید:

«یادم هست یکی دو نفر را که بیرون کشیدند، قاسم باقر‌زاده در آن‌جا کشته نشد. این‌ها را آوردند در اوین، ریکا در حلق‌شان کردند. دکتر شیخ‌‌الاسلام‌زاده بود و می‌‌گفت سیانور را در مدت کوتاهی خنثی می‌کند؛ سیانور را بالا آوردند. فرمانده عملیات شهری : کف می‌کردند.»[4]

شیخ‌الاسلام‌زاده خود شخصاً بر چنین عملیات‌هایی نظارت می‌کرد. زنده‌نگاه‌داشتن هریک از این سوژه‌ها ضمن آن که باعث شور و شعف لاجوردی و شکنجه‌گران می‌شد به منزله‌‌ی مدالی بود بر سینه‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده.

گفته می‌شود که او همچنین توانست در لابراتوار متعلق به یکی از وابستگان نظام سلطنتی، که زندانی بود، آمپول ضد سیانور تولید کند. این آمپول در تمامی اتوموبیل‌های گشت‌های اوین و کمیته‌ها وجود داشت و با تزریق آن به متهم او را به اولین مرکز درمانی رسانده و از مرگ نجات می‌دادند و به تیغ شکنجه‌گران می‌سپردند تا ذره ذره جانشان گرفته شود.

مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد تولید آمپول ضد‌سیانور تولید شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده می‌گوید:

«خودش یک دوای ترکیبی ساخته بود که سیانور را از خون تجزیه می‌کرد.» [5]

یکی از بازجویان اطلاعات سپاه مستقر در دادستانی در مورد وسایلی که «گشت شکار» همراه داشت، می‌گوید:

«اکیپ ویژه یا همان گشت شکار که مثل یک سیستم و یک واحد کامل اطلاعاتی عمل می‌کرد و هر نوع سلاح لازم برای درگیری از نارنجک‌انداز، مسلسل سبک و اسلحه و گاز اشک‌آور تا داروی ضد‌سیانور، لباس برای تغییر شکل به تناسب نیاز … [6]

ضدسیانور تولید شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده حتی در شهرستان‌ها نیز کاربرد داشت.

«یکی از مسئولان ارشد مبارزه با التقاط» که در حال حاضر در یکی از بنگاه‌های معاملاتی در غرب تهران کار می‌کند، می‌گوید:

«در آن زمان هنوز مجهز به ضدسیانور نبودیم و باید تا بهداری اولین فرد سیانور خورده را می‌رساندیم که بیشتر وقت‌ها طرف تلف می‌شد تا داروی فوق را و طرز استفاده‌ی آن را در واحد خود پیاده کردیم.» [7]

یکی از مسئولان دادستانی که برای انجام عملیات به مأموریت گیلان رفته است می‌گوید: «حمیدی سیانور در دهانش بود و خورد و ضد سم به او تزریق شد و خلع سلاح شد.» [8]

«یکی از مسئولان ارشد مبارزه با التقاط» در مورد استفاده از ضد‌سیانور ساخته شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده برای زنده نگاه داشتن زندانی و فرستادن او زیر شکنجه می‌گوید:‌

«یوزی را به حسین دادم. برای این که راحت‌تر بدوم، اسلحه‌ی کمری را کشیدم. ناگهان مثل گنجشک از شیشه‌ی راننده بیرون پرید و بمب دستی به نام فانوس که ساخته‌ی سازمان بود را به سمت ما انداخت که عمل نکرد و شروع به دویدن کرد و سعی داشت اسلحه و نارنجک خود را بکشد که حسین‌ بالاجبار یک رگبار به او خالی کرد. یک پیراهن نازک و دامن چین‌دار بلند تنش بود و وقتی تیرخورد معلق شد و حالت زننده‌ای درست جلوی در مسجد به وجود آمد. حالا نگو نماینده‌ی مجلس در مسجد سخنرانی دارد. در یک لحظه بسیج زن و مرد ریختند روی من و حسین که فلان فلان‌‌شده‌ها چکارش دارید؟ سیانور هم خورده بود و با حسین داشتیم کلت و نارنجک‌اش را از شکم‌بندش در می‌آوردیم که ناگهان بوق ماشین همه را پراکنده کرد. و مهدیه[9] با کیف امداد پیاده شد و چادرش را کشید روی بدن این خانم و با جذبه همه را امر به رفتن در حیاط مسجد کرد و فوری کیف امدادش را باز نمود و سم سیانور را خنثی کرد و سوژه را به بیمارستان انتقال دادیم. … به هر صورت سوژه در بیمارستان قابل بازجویی به علت زخم‌هایش نبود. [10]

بسیاری از قربانیان لاجوردی که سبعانه‌ترین شکنجه‌ها را متحمل شدند و حتی کسانی که به جرکه توابین پیوستند و جنایات زیادی را مرتکب شدند و سپس به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند کسانی بودند که سیانور خورده بودند و وقتی چشم‌باز کردند خود را در زندان اوین یافتند و یکسره به شکنجه‌گاه برده شدند.

زنده نگاه‌داشتن زخمی‌ها و سپردن‌شان به دست جلادان

مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد هدف قرار دادن یک دختر چادری و زنده کردن او توسط شیخ‌الاسلام‌زاده و سپردنش در دست جلادان می‌گوید:‌

«بچه‌ها بدون ایست او را زدند. در عملیات نمی‌توانی ایست بدهی. زدند و افتاد و ما گفتیم ای دل غافل!‌ نکند اشتباه کردیم. بالای سرش دویدیم و دیدیم زنبیلش پر از نارنجک است. … در همان دایره میدان ۲۳، در حاشیه‌اش افتاد. یک پسر داشت پشت سرش می‌دوید و او را ندیدیم، چون پشت‌مان به او بود. نمی‌دانم می‌خواست به ما حمله کند یا بیاید بالای سر این دختر. بچه‌ها او را هم زدند و آن‌جا افتاد. آن پسر در جا مرد. دختر را صندوق عقب انداختیم و تخته گاز بردیم و به شیخ‌الاسلام‌زاده تحویل دادیم. آن موقع زنده ماند. حالا اگر اسمش در میان کشته‌‌ها هست، مال آن عملیات نیست.

مسئول تعقیب و مراقبت واحد اطلاعات سپاه در مورد وضعیت شیخ‌الاسلام‌زاده هنگام حمله به خانه‌های تیمی می‌گوید:‌ «شیخ‌الاسلام‌زاده در علمیات‌ها Stand by  بود.»[11]

وظیفه‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده در چنین شرایطی نجات جان زخمی‌ها به هر قیمتی بود تا بازجویان و شکنجه‌گران بتوانند با شکنجه‌های هولناک از آن‌ها اطلاعات کسب کنند.

مسئول تعقیب ومراقبت سپاه در مورد یکی از زندانیان زخمی می‌گوید:‌

«پسری بود که هیکل پرورش اندامی داشت و خیلی خوش هیکل بود؛ نمی‌دانم اسمش براتی بود یا چیز دیگری. در آن‌جا تیر به کتفش خورد و شیخ‌الاسلام‌زاده بدون بی‌هوشی تیر را درآورد. سر چاقویش گیره داشت و گلوله را بیرون کشید و گفت:‌ »ماشاءالله! ماشاءالله! عجب عضله‌‌هایی!» هم واقعاً تعجب کرده و هم شیر شده بود و بدون بیهوشی تیر را بیرون کشید و یک‌مرتبه خون فواره زد. فکر کنم روی رگ بود. زود پد گذاشت و جلوی خونریزی را گرفت.» [12]

احمد‌رضا محمدی‌مطهری[13] که در بهداری اوین بستری بود برایم تعریف ‌کرد که در بهار ۱۳۶۱ شیخ‌الاسلام‌زاده کنار تخت یکی از زندانیان مجروح با خوشحالی و شور و شعف بسیاری فریاد می‌زد زنده‌ات کردم و او را به دست بازجو ‌سپرد.

فرمانده عملیات شهری واحد اطلاعات سپاه در مورد میزان همکاری شیخ‌الاسلام‌زاده با دستگاه امنیتی می‌گوید: «خیلی به بچه‌ها کمک کرد.» [14]

یکی از زندانیان مجاهد برایم تعریف کرد که روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ در ۲۰۹ اوین شاهد بوده اعضای گروه ضربت اوین و بازجویان در حالی که جنازه‌ مجاهدین کشته شده در درگیری خانه‌های تیمی صبح آن روز را با گرفتن موی سرشان روی زمین می‌کشاندند،‌ با فریاد شیخ‌الاسلام‌زاده را صدا می‌زدند.

شاهد قتل آیت‌الله لاهوتی

طبق دستخط انتشار یافته‌ی شیخ‌الاسلام‌زاده در نشریه رمز عبور شماره ۲۱، او با آمبولانسی که از اوژانس تهران تهیه می‌کند همراه آیت‌الله حسن لاهوتی اشکوری که در کما بود به بیمارستان قلب می‌رود و شاهد مرگ او در این بیمارستان می‌شود. از محتوای گزارش تهیه شده توسط شیخ‌الاسلام‌زاده مشخص است که پس از قتل آیت‌‌الله لاهوتی به درخواست لاجوردی و در تأیید ادعاهای او تهیه شده است. گزارش به گونه‌‌ای تنظیم شده که از آن هم خودکشی نتیجه گرفته شود و هم سکته‌ی قلبی که داستان به هر طرف چرخید توجیهی برای آن داشته باشند. نکته‌ی قابل تأمل آن که شیخ‌الاسلام‌زاده روز بعد در پزشکی قانونی و مراسم کالبدشکافی هم حضور داشته است. از قرار معلوم لاجوردی فردی مطمئن‌تر از او سراغ نداشته است و او با آن‌که زندانی بوده در تمامی صحنه‌ها حضور داشته است.

بر‌اساس روایت رسمی جمهوری اسلامی مرگ آیت‌الله لاهوتی در اثر سکته است. اما خانواده لاهوتی از جمله حمید، فرزند وی، و نیز فائزه و فاطمه هاشمی، عروس‌های وی، در مصاحبه با هفته‌نامه «شهروند امروز» اعلام کردند که پزشکی قانونی در معده آیت‌الله لاهوتی اثر سم استریکنین به دست آورده و این نشان می‌دهد که آیت‌الله لاهوتی در زندان به مرگ طبیعی نمرده است. [15] داستانسرایی شیخ‌الاسلام‌زاده مبنی بر چندین بار انفارکتوس نیز تنها در جهت تأیید ادعاهای لاجوردی است.

آموزش به بازجویان و شکنجه‌گران

به دستور شیخ‌الاسلام‌زاده بازجویان موظف بودند قبل از شکنجه‌ی زندانی، به زور یک پارچ آب به خورد او بدهند تا خونش رقیق شده پس از تحمل ضربات کابل کلیه قادر به دفع سموم بالای بدن باشد. به این ترتیب امکان از کار افتادن کلیه پایین می‌آمد و احتمال مرگ زندانی زیر شکنجه کمتر می‌شد. همچنین زندانیان اجازه نداشتند پس از شکنجه آب بنوشند و هنگام توالت رفتن نیز بازجو مواظب بود زندانی که پس از شکنجه عطش هم داشت آب ننوشد. شایعات دیگری نیز در مورد خدمات و آموزش‌های شیخ‌الاسلام‌زاده به بازجویان در زندان مطرح بود که به خاطر عدم اطمینان از صحت آن‌ها از بیان آن خودداری می‌کنم.

آزادی زودرس و روابط با مسئولان نظام

در رسانه‌های نظام ولایی در ارتباط با نحوه‌ی آزادی شیخ‌الاسلام‌زاده آمده است:

«آیت‌الله محمدی‌گیلانی تصادف سختی می‌کند. راننده او را به یکی از بیمارستان‌های تهران می‌فرستند و آیت‌الله گیلانی برای مداوا به زندان اوین می‌رود. آیت‌الله با استخوان‌های شکسته و تنی خون‌آلود زیر تیغ جراحی پزشکی می‌رود که مدتی قبل در دادگاه رای به حبس ابد او داده بود. … آیت‌الله پس از مداوا، در دیداری خصوصی شرح حوادث رخ داده در بیمارستان را به اطلاع امام می‌رساند. نتیجه مذاکرات به آزادی شجاع ختم می‌شود.» (منبع)

شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده، یکی از آخرین عکس‌های انتشار یافته از او

این همه‌ی ماجرا نیست. شیخ‌الاسلام‌زاده به خاطر خدمات ویژه‌ای که در سال‌های ۶۰-۶۲ در اختیار بازجویان و شکنجه‌‌گران گذاشت در تابستان ۱۳۶۲ از زندان آزاد شد. اگرچه پیشتر هم بارها به مرخصی رفته و از امکانات ویژه برخوردار بود و حکم یک زندانی در بند را نداشت.

او پس از آزادی از زندان، از همسرش آذر آریان‌پور که همراه فرزندانش در آمریکا به سر می‌برد جدا شد و دوباره ازدواج کرد.

پس از آزادی از زندان همچنین سهام او در بیمارستان پارس که مصادره شده بود به او بازگردانده شد و او به کار در بیمارستان پارس و پاستور نو ادامه داد.

دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده تا آخر عمر روابط بسیار نزدیکی با بالاترین مقامات سیاسی و قضایی و امنیتی رژیم و از جمله محمدی‌گیلانی داشت و به خانه‌ی او رفت و آمد می‌کرد. چشم‌های شیخ‌الاسلام‌زاده را وزیر بهداشت دولت روحانی عمل کرد. او به علت ابتلا به سه سرطان پانکراس، پروستات و سرطانی با منشاء ناشناخته به امریکا رفت، لیکن بعد از مدت کوتاهی برای ادامه درمان به ایران بازگشت و ماه‌ها در بیمارستان پارس بستری بود. در این مدت بسیاری از مسئولان عالی‌رتبه‌ی نظام ولایی به دیدارش شتافتند. (منبع)

شیخ‌الاسلام‌زاده در روز ۱۷ بهمن ماه ۱۳۹۲ در مراسمی که برای تقدیر از او برگزار شد شرکت کرد و در ۲۷ خردادماه ۱۳۹۳ در تهران درگذشت و متأسفانه بخشی از تاریخ شکنجه و کشتار میهن‌مان همراه او دفن شد. کمتر کسی به اندازه‌ی او در مورد جوانانی که در زیرشکنجه در سال های ۶۰ -۶۲ به قتل رسیدند یا معلول شدند اطلاعات داشت. او یکی از بهترین شاهدان جنایات رژیم در سیاه‌ترین دوره‌ی تاریخ معاصر میهن‌‌مان بود و می‌توانست دایرهالمعارف جنایت و شکنجه را بنویسد.

رسانه‌های نظام ولایی در تمجید از او و حتی سوابق‌اش در نظام پهلوی از چیزی فروگذار نکردند.[16]

رئیس سازمان نظام پزشکی درگذشت پدر ارتوپدی ایران، عالم عامل، استاد فرزانه و آیینه تمام نمای اخلاق و پزشک وارسته را تسلیت گفت. مقامات نظام اسلامی مسابقه‌ی تسلیت گذاشتند. اما هیچ‌کدام به روی خودشان هم نیاوردند که انسانی به این خوش‌سابقه‌ای چرا در دادگاه «عدل اسلامی» با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم شده بود؟


پانویس‌ها

[1] هرچند در سال ۱۹۷۵ انجمن جهانی پزشکی با صدور اعلامیه توکیو Declaration of Tokyo)) کادر پزشکی را از هرگونه مشارکت حتی به صورت جزئی در امور مربوط به شکنجه و دیگر رفتارهای وحشیانه، غیرانسانی و توهین‌آمیز بر حذر داشت، اما پزشکان و کادر پزشکی وابسته به رژیم بدون توجه به استانداردهای بین‌المللی به مشارکت در جنایت ادامه می‌دادند.

[2] فریدون باتمانقلیچ در سال ۱۳۵۸ بازداشت و روانه زندان اوین شد و در سال ۱۳۶۱ از زندان آزاد گردید. دکتر باتمانقلیچ نگارنده کتاب «آب‌درمانی، خود درمانی» است که نتیجه‌ی تحقیقات او روی زندانیان اوین است.

[3] دکتر شمس‌الدین مفیدی (۱۳۰۰ – ۱۳۹۳) استاد برجسته و رئیس سابق دانشکده بهداشت بود. او در دولت ازهاری یک ماه و نیم وزیر علوم بود که استعفا داد. انسانی متین و دوست داشتنی بود. هیچ کس را سراغ نخواهید داشت که آن روزها در اوین و در بندهای چهارگانه‌ی آن، او را دیده باشد و یا برخوردی با او داشته باشد و از او به نیکی یاد نکند و از او جز خوبی، چیزی به یاد و خاطر داشته باشد.

هرچند امکانات او بسیار محدود و اندک بود، ولی دریغی در ارائه‌ی آن چه که از دستش برمی‌آمد نمی‌کرد. او با کیسه‌هایی ‌پلاستیکی مملو از دارو که به سختی حمل‌شان می‌کرد، چونان فرشته‌ای در بندهای اوین ظاهر می‌شد و اتاق به اتاق می‌رفت و به مداوای زندانیان می‌پرداخت و با دردهای آنان شریک می‌شد. گاه سیگار هما فیلتردارش را در گوشه‌ای رها می‌کرد تا بچه‌ها چند تایی از آن را، به ظاهر، به دور از چشم او بردارند! تواب و جاسوس و گاه افراد ناشناس در اتاق‌ها زیاد بودند و منطقی نبود بی‌گدار به آب زند. گاهی داروهایی را که در اوین یافت نمی‌شد، از بیرون زندان تهیه می‌کرد و در اختیار زندانیان قرار می‌داد. اولین بار که از گلودرد به او شکایت کردم، چنان با ملاطفت پاسخم گفت که دردم را فراموش کردم. با حوصله‌ به پانسمان پاهای مجروح می‌پرداخت و با ملاطفتی کم نظیر، مرهم بر آن‌ها می‌گذاشت. داور عزیزی مسئول بهداری اتاق ۲ پایین بند ۲ می‌گفت نام بچه‌هایی را که اعدام شده بودند، از او می‌گرفت تا هنگامی که نماز شب به جا می‌آورد، نام‌شان را در زمره‌ی ۴۰ مؤمنی که در قنوت می‌برند، بر زبان جاری کند. او در شرایط سخت و ناگوار، جوهره انسانی خود را نشان می‌داد. این‌ها همه در حالی اتفاق می‌افتاد که حکمش رو به اتمام بود و انجام هرگونه کمک و برخورد مهربانانه‌ نسبت به دیگر زندانیان، می‌توانست بهانه‌ای شود برای لاجوردی، تا حکم آزادی او را لغو کند یا برای مدت نامعلومی به تعویق بیاندازد.

[4] رعد درآسمان بی‌ابر، تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق (۱۳۵۷-۱۳۶۷) به اهتمام محمد‌حسن روزی‌طلب و محمد محبوبی، انتشارات یازهرا، ص ۲۴۶.

[5] منبع پیشین.

[6] منبع پیشین، ص ۳۰۴.

[7] منبع پیشین، ص ۳۰۶

[8] منبع پیشین، ص ۳۲۹

[9] یکی از توابین که در گشت‌های دادستانی به شکار هواداران مجاهدین مشغول بود.

[10] منبع پیشین، ص ۳۱۳.

[11] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.

[12] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.

[13] با آن که حسن بلوکی برادر زن او و باجناقش از اعضای وزارت اطلاعات بودند با این حال احمدرضا در زمستان ۱۳۷۱ توسط جوخه‌های رژیم ربوده شد و به قتل رسید و رژیم هیچ‌گاه مسئولیت آن را به عهده نگرفت. دستگاه امنیتی از طریق حسن بلوکی تنها بطور غیررسمی خبر مرگ او را به خانواده‌اش دادند.

[14] منبع پیشین، ص ۲۵۸ و ۲۵۹.

[15] نشریه شهروند امروز شماره ۷۰

[16] نگاه کنید به این منبع.