آرنو گروئن در خاطرات خود نوشته که وقتی شش ساله و در کلاس اول دبستان بود، روزی خانم معلم از بیانضباطی شاگردان کلاس ابراز ناخرسندی کرد و گفت از آن پس میخواهد برای تنبیه آنان از ترکه استفاده کند. خانم معلم سپس از کیف خود سکهای بیرون آورد و از شاگردان پرسید، چه کسی حاضر است به مغازهی سر خیابان برود و یک ترکه بخرد؟ در کلاسی که ۳۰ دانشآموز داشت، انگشت ۲۹ نفر بالا رفت. تنها کسی که انگشت خود را بالا نبرد آرنو گروئن بود. او بعدها با تعجب از خود میپرسیده، آیا دیوانگی نیست که همهی شاگردان کلاس میخواستند دنبال خرید ترکهای بروند که قرار است بعدا خودشان را با آن تنبیه کنند؟ گروئن همچنین نوشته که وقتی هفت ساله بود برای نخستین بار در همین دبستان برلینی فهمید که یهودی است، زیرا هنگام تعلیمات دینی [مسیحی] او را به خانه فرستادند. در خانه پدرش به او توضیح داده بود که میان یهودیان و مسیحیان تفاوت وجود دارد، همانطور که میان آلمانیها و فرانسویها هم تفاوت وجود دارد. آرنو کوچک با حیرت به پدرش گفته بود: من تا به حال فکر میکردم همهی ما انسان هستیم!
آرنو گروئن، نویسنده و روانشناس
Arno Gruen (May 26, 1923 – October 20, 2015)
آلمانی ـ سوئیسی، در تاریخ ۲۶ مه ۱۹۲۳ در یک خانوادهی یهودی در برلین زاده شد. ۱۳ ساله بود که خانوادهی او از بیم پیگرد رژیم نازی به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد. گروئن در دانشگاه نیویورک روانشناسی خواند و سپس در محلهی هارلم این شهر یک مطب روانکاوی گشود. او در سال ۱۹۶۱ دکترای خود را گرفت و بعدها به درجهی استادی در رشتههای روانشناسی و عصبشناسی نائل شد. گروئن سالها به عنوان استاد روانشناسی در دانشگاه نیوجرسی آمریکا تدریس کرد. او در سال ۱۹۷۹ به اروپا بازگشت، اما نه در آلمان بلکه در سوئیس ساکن شد و سالها در زوریخ تدریس و تحقیق میکرد. گروئن در تاریخ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۵ در همین شهر چشم از جهان فروبست.
آرنو گروئن در آثار پرشمار خود به موضوعاتی چون علل روانشناختی باور به اقتدار، بیگانهستیزی، خشونت و دیکتاتوری پرداخته است. او آثار مهمی در نقد دیکتاتوری و دفاع از دموکراسی منتشر کرده است. منتقدان نوشتههای او را فراوان ستودهاند و جوایز علمی زیادی به او تعلق گرفته است. از مهمترین کتابهای او میتوان به «بیگانهی درون ما»، «خیانت به خویشتن»، «جنون عادی بودن»، «خدایان دروغین»، «فقدان همدردی»، «بر خلاف خرد سرد» و «بر خلاف فرمانبری» نام برد. این نوشته، نگاهی گذرا به کتاب «بر خلاف فرمانبری» است.
مشکل تمدنی
گروئن فرمانبری بیانتقاد و اطاعت کورکورانه را یکی از مشکلات بنیادین تمدن امروز میداند. به باور او، فرمانبری ویرانگر است، اندیشه را محدود و واقعیت را نفی میکند. ترس از نافرمانی باعث میشود که آدمی خود را مطیع ستمگر کند. آدمی در پیروی از ستمگر تلاش میکند خشونت و تحقیر او را به مهر و ملاطفت تبدیل کند. بیهوده نیست که رهبران تامگرا یا راست افراطی، غالبا در زمانهی گسستهای اجتماعی به قدرت میرسند. چنین رهبرانی از پیروان خود اطاعت و فرمانبری انتظار دارند و از آن طریق میخواهند قدرت خود را تضمین کنند.
این امر نشان میدهد که نیاز به فرمانبری، یکی از جنبههای بنیادین فرهنگ ماست. اما درست همین نیاز بازتاب یک آسیبشناسی نیز هست که از خود فرهنگ پدید میآید. بنابراین کسی که میخواهد دموکراسی را تحکیم کند، باید ریشههای این آسیب را بیابد و اطاعت کورکورانه و بیانتقاد را نشانه رود. این کار در وهلهی نخست نیازمند برنامههای معقول و پیشرفتهی تربیتی نیست، بلکه پیش از هر چیز باید ساختارهایی را از بنیاد دگرگون کرد که چنین اطاعتی را میطلبند و به آن دامن میزنند؛ زیرا چنین ساختارهای اطاعتطلبانهای چنان آشکار و همهجانبه به بخشی از زندگی روزانهی ما تبدیل شدهاند که کسی متوجه آنها نمیشود. از این رو ما دیگر اساسا فرمانبری خود را بازنمیشناسیم و زنجیرهایی را که بر دست و پایمان است حس نمیکنیم. حتی انکار میکنیم که به بردگان و بندگان مدرن فرمانبری تبدیل شدهایم. به همین دلیل پیکار با این بندگی، بسیار دشوار است.
فرمانبری یعنی مطیع ارادهی دیگری شدن. این دیگری، بر فرمانبران خود قدرت اعمال میکند. چنین مطیع شدنی از کودکی میآغازد، خیلی پیش از آنکه زبان کودک به سخن گشوده شود یا افکار او نظم یابد. به همین دلیل فرمانبر بعدها به مطیع شدن خود در دورهی کودکی بیتوجه است و بدون آگاهی آن را تحمل میکند.
باور ما این است که میتوانیم به کمک تفکر منطقی با اطاعت کورکورانه مقابله کنیم. اما متوجه نیستیم که موضوع بر سر تفکر و تأمل نیست، بلکه بیشتر بر سر نوعی بندگی است که با قدرت قاطع مادران و پدران در ما به وجود آمده و در دورهی کودکی عمیقا درونی شده و ما باید به آن تن میدادیم. ما این اعمال قدرت والدین بر خود را دیگر به یاد نمیآوریم، زیرا در فرهنگ ما مادران و پدران کسانی هستند که همه چیز را میدانند و فقط خیر و صلاح فرزندانشان را میخواهند.
پس این سازوکار دیرینه در دورههای آغازین کودکی ما ریشه دارد، یعنی زمانی که تسلیم والدین یا بزرگسالانی بودیم که سرپرست ما بودند و همزمان ارادهی خود را بر ما تحمیل میکردند. چنین تجربهای، «خویشتن» هر کودک در حال رشدی را تهدید میکند. هنگامی که کودک مورد تهدید جسمی یا روانی کسی قرار میگیرد که میبایست محافظ و سرپرست او باشد، نمیتواند به جایی پناه ببرد و ترس بر او چیره میشود. چنین ترسی، حتی مانند ترس از مرگ است که کودک نمیتواند با آن زندگی کند. کودکانی که ارادهشان به این شیوه درهم شکسته شده، بعدها در سن بلوغ در برابر مراجع اقتدار آسیبپذیرترند و به بدترین انواع فرمانبری و اطاعت کورکورانه تن میدهند.
درهم شکستن ارادهی کودک
به باور گروئن، در نخستین ماههای زندگی کودک اتفاق عجیبی میافتد تا او بتواند ترس و دردی را که همراه آن است از خود دور نگه دارد. کودک شروع به ایدهآلیزه کردن ستمگر خود میکند تا با او احساس یکی بودن کند. در بزرگسالان نیز این پدیده دیده میشود. زندانیان بیگناهی بودهاند که پس از تحمل درد و رنج فراوان به این اعتقاد رسیدهاند که واقعا خودشان گناهکارند و نه دژخیمانشان. حتی زنانی در میان زندانیان سیاسی دیده شدهاند که دلباختهی شکنجهگران خود شدهاند.
کودک از نظر جسمی و روحی بیدفاع است. شخصیت او هنوز چنان تثبیت نشده که بتواند اعتراض کند. نیروی قاطع اقتدار والدین او را خاموش میکند و حتی هوش از سرش میرباید. ترس از این امر باعث میشود که او بطور خودکار تسلیم ارادهی ستمگر شود، از خواست خود دست بردارد و فرمانبری کند. کودک از این طریق به احساس خود و بیان آنها بدبین میشود. این مساله در او به احساس گناه تبدیل میشود. کودک این احساس گناه را درونی میکند. اما در این میان اتفاق دیگری هم میافتد: این احساس گناه، پیوند کودک را با والدین تحکیم میکند، زیرا این امید را در کودک برمیانگیزد که میتواند با تکیه بر نیروی خود رابطه با والدین را بهبود بخشد. بدینسان احساس گناهی که در کودک حس بیارزشی برمیانگیزد، از سوی دیگر باعث نجات او میشود. این وضعیتی پارادوکس است: ما از یکسو احساس گناه را پس میزنیم و از دیگرسو این احساس در اعماق ضمیر ناخودآگاه ما باوالدین مجازاتگر ما رابطه برقرار میکند. در حالی که ما دائما روی احساس گناه حساب میکنیم، همزمان نمیتوانیم گناه را آگاهانه تحمل کنیم، زیرا ما را بیارزش میکند. از این طریق است که احساساتی مانند خشم، پرخاشگری و خشونتگروی به ما دست میدهد، زیرا ما احساس حقارت میکنیم. از آنجا که احساس گناه مانند ابزاری مورد استفاده قرار گرفته تا ما را مطیع کند، ما نمیتوانیم خود را از طریق پذیرش مسئولیتی از دست آن رها کنیم که خود یک احساس گناه واقعی علیه ما به همراه میآورد.
علل فرمانبری بطور بیواسطه با از خودبیگانگی مرتبط است. زیرا قهری که «خویشتن» ما را به «بیگانه» تبدیل میکند، همان قهری است که فرمانبری را تحمیل میکند. ابعاد قهری که یک نفر تجربه میکند، درجهی حرفشنوی او از اقتدار را تعیین میکند. آغازههای این از خودبیگانگی همانطور که ذکر شد در کودکی است. بیهوده نیست که هیتلر در یکی از سخنرانیهای خود در سال ۱۹۳۴ گفته بود: «تربیت هر کودکی، مانند یک مصاف جنگی است».
او بدینسان بر همان اعتقادی انگشت گذاشت که امروز نیز در فرهنگ غرب بسیاری آن را ابطالناپذیر میدانند: و آن اینکه خصومتی طبیعی میان کودک شیرخوار و والدین وجود دارد. در پیکاری که نام آن را «سوسیالیزاسیون» گذاشتهاند، کودک باید وادار شود که به ارادهی والدین تن دهد. والدین باید مانع آن شوند که کودک در پی نیازها و لذتهای خود برود. بنابراین منازعه اجتنابناپذیر است و چنین منازعهای با پافشاری والدین «در خدمت خیر و صلاح کودک» حل میشود.
در ایدئولوژی نازیسم، دربارهی امور تربیتی کودک گفته میشد که کودکان مقاومت میکنند، جبار و سیریناپذیرند، از سوی رانشهای خود هدایت میشوند و در پی اصل لذتجویی هستند. این ایدئولوژی، رابطهی طبیعی میان کودک و والدین، را به یک «نبرد قدرت» تشبیه میکرد که باید در آن از چیرگی «ارادهی نارس» کودک جلوگیری کرد. اما معنای چنین رویکردی «متمدن کردن» نبود، بلکه درهم شکستن ارادهی کودک، مطیع کردن او و در واقع گسترش اعمال قدرت بود. چنین «سوسیالیزاسیونی» باعث میشد که انگیزهی فرمانبری در برابر قدرتمندان، عمیقا در روان آدمی نهادینه شود. و این کار فقط زمانی میسر است که نیازها، خواستهها و احساساتی که مختص کودک است، در نطفه خفه شود.
فقدان هویت و ویرانگری
به رسمیت نشناختن ادراک همدلانهی کودک و نیازهای او در طول چند ماه آغازین زندگیاش باعث میشود که او نتواند هویت خود را تکامل بخشد. انسانهایی که در کودکی چنین تجربهای داشتهاند، در بزرگسالی فاقد هویت شخصی هستند و شروع به تخریب کسانی میکنند که هویت همدلانهی آنان توانسته رشد کند. «همدلی» (امپاتی) به معنی قابلیت و توانایی درک و فهم احساس و تجربهی حسی دیگران از زاویهی دید خود آنان است، یعنی دنیا را از زاویهی نگاه دیگری دیدن و خود را در جایگاه او قرار دادن.
نازیها شیفتهی سلب هویت انسانهایی بودند که «انسانی» بودند. جنایات آنان در اردوگاهها فقط متوجه نابودی فیزیکی قربانیان نبود. هدف بالاتر نازیها نابودی منزلت آدمی و شخصیت انسانها بود. در واقع نازیها انسانهای بیهویتی بودند که باید از دیگر انسانها آن چیزی را سلب میکردند که خود فاقد آن بودند، یعنی هویت واقعی را. به دیگر سخن، نازیها از روی انتقام، «بیگانه»ی درون خود را که میتوانست به آنان هویتی واقعی ببخشد، در انسانهای دیگر میکشتند.
پس برای اینکه بفهمیم چرا آدمیان دیگران را عذاب میدهند و تحقیر میکنند، باید نخست ببینیم آنها در درون خود از چه چیزی بیزارند. «دشمنی» که ما تصور میکنیم در دیگری میبینیم، باید نخست در خودمان جستجو کنیم. این، بخشی از ماست که باید آن را خاموش کرد. و ما «بیگانه»ی درونمان را نابود میکنیم زیرا به ما یادآوری میکند که خودمان نیز نشانهی انسان بودن را داشتیم. از اینرو نفرت از بیگانه، همواره با نفرت از خویشتن مرتبط است.
بنابراین سرچشمهی فرمانبری را باید در روندی جستجو کرد که بیگانهی درون ما را در پیکرهی نفرت و از خودبیگانگی ما پدید میآورد. در واقع ما با فرمانبری، از احساس و ادراک خود چشمپوشی میکنیم. اگر انسانی در جریان رشد هویتی خود یکبار به این کار وادار شود، رشد او از قواعدی کاملا متفاوت از چیزی پیروی خواهد کرد که روانشناسی رایج امروز آن را میشناسد. در این صورت آویختن به مراجع اقتدار به اصلی در زندگی آن شخص تبدیل میشود. اگر چه او به ظاهر از اقتدار بیزار است، اما خود را با آن تعیین هویت میکند و نمیتواند کار دیگری بکند. سرکوب خویشتن باعث برانگیختن پرخاشجویی و نفرتی میشود که متوجه ستمگر نیست، بلکه متوجه قربانیان دیگری است. زیرا درد و رنج خویشتن زمانی بخشی از چیزی بود که ما را بیارزش میکرد. بدینسان «قربانی بودن» به پایهی ناخودآگاه «خلافکار بودن» تبدیل میشود. همزمان فرمانبری نیز به یک نهاد اجتماعی تبدیل میشود که از طریق آن این بیماری منتقل میشود؛ بیماریای که همهی ما به درجات مختلف به آن دچاریم، بدون اینکه آن را بشناسیم. انسانها خود را خودمختار، مستقل و قابلاعتماد میدانند، اما با توجه به چنین هویتی، افراد زیادی نیستند که واقعا خودمختار و مستقل و قابلاعتمادند.
جان باشنل، تاریخدان آمریکایی، دربارهی رفتار سربازان ارتش روسیه در جریان انقلاب سالهای ۱۹۰۵ و ۱۹۰۶ در این کشور تحقیقاتی کرده و آن را به صورت کتابی منتشر ساخته است. او خاطر نشان میسازد که سربازان روس در فاصلهی ژانویه تا اکتبر ۱۹۰۵ چهار بار رفتار خود را تغییر دادند. آنان در این فاصلهی زمانی به تناوب دوبار غیرنظامیان را سرکوب و دوبار نیز علیه فرماندهان خود شورش کردند. این تاریخدان یادآور میشود که این تغییر موضع به رفتاری که فرماندهان با سربازان داشتند و نیز موضع سیاسی سربازان ارتباطی نداشت. تعیینکننده این بود که آنان چه کسی را به عنوان مرجع اقتدار به رسمیت میشناختند. فقط این امر بود که به آنان عزت نفس و حس خودباوری میداد. هر وقت سربازان به این باور میرسیدند که رژیم تزاری به پایان عمر خود رسیده، شورش میکردند. اما هر وقت حس میکردند که رژیم هنوز پابرجاست و قدرت فرماندهی دارد، به سوی مردم غیرنظامی تیراندازی میکردند.
به باور گروئن، این پدیده نشان میدهد که فروپاشی ساختارهای اجتماعی بیرونی، به هیچ وجه برای یک شورش کافی نیست، بلکه این مساله تعیینکننده است که آیا اقتدار یا «قدرت نظمبخشی» وجود دارد که آدمی خود را مطیع آن سازد؟ دایرهی معیوب «وفاداری بیمارگونه» در اینجا بسته میشود: یک هویت شخصی وجود ندارد، بنابراین فرد خود را مطیع مرجع اقتدار میکند. این «وفاداری بیمارگونه» تنها زمانی پابرجا میماند که آدمی بتواند خود را با اقتدار ایدهآلیزه شده یا نمایندهی آن تعیین هویت کند. آمادگی همیشگی برای اعمال خشونت در چنین افرادی به این دلیل است که آنان از خود نفرت دارند و این نفرت را سر دیگران خالی میکنند.
تصرفات نظامی و حس تعلق داشتن به ارتش «پیروزمندان»، ابزارهای مناسبی برای غلبه بر حس حقارتی است که در پشت اطاعتطلبی خویشتن پنهان شده است. بیهوده نیست که چنین اصلی در پشت همهی جنبشهای راست افراطی نیز نهفته است: ایدئولوژی در این زمینه تعیین کننده نیست، بلکه حس حقارت تعیین کننده است. آدمی خود را مطیع میکند زیرا امیدوار است که اقتدار سرکوبگر او را رهایی بخشد. نفرت از دیگران، اعم از یهودی، ترک، ویتنامی، لهستانی، چینی، یا معلول و «موجود کمارزش»، همواره نفرت از خویشتنی است که باید با فرمانبری از آن چشمپوشی کرد، تا پیوند ضروری حیاتی با اقتدار سرکوبگر را تضمین کند.
مقابله با فرمانبری
گروئن یادآور میشود که تحقیقات روانشناسانی چون «میلگرم»، «روسکام»، «فروم» و «هوفمن» نشان میدهند که حدود یک سوم انسانها در فرهنگ غربی گرفتار اطاعت کورکورانه و فرمانبری بیانتقاد نیستند. و این جای امیدواری باقی میگذارد. همدردی و توجه انسانی باعث مقاومت در برابر فرمانبری میشود و آن را پس میزند. بقای انسان به این قابلیت وابسته است که از خود حس همدردی و مهر نشان دهد و به فرمانبری وابسته نباشد و نماند.
میلگرم تصریح کرده بود که «فرمانبری سازوکاری روانشناختی است که از طریق آن رفتار فرد به هدفهای سیاسی پیوند میخورد». بنابراین میتوان گفت که فرمانبری مانند سیمانی است که انسانها را به نظامهای اقتدارگرا پیوند میزند و رفتاری عمیقا ریشهای برای نابودی احساس اخلاقی و همدردی ایجاد میکند.
اگر بخواهیم با فرمانبری مقابله کنیم، باید آن ساختارهای اجتماعی را زیر سؤال ببریم که هدفشان به کرسی نشاندن فرمانبری است. در این میان، اعتماد اولیه نقشی کانونی بازی میکند. این اعتماد اولیه زمانی شکل میگیرد که ارتباط متقابل میان نیازهای کودک شیرخوار و قابلیت مادر برای درک آنها پدید میآید. کودکان فقط از این طریق میتوانند بدون ترس و حس گناه رشد کنند و بعدها قادر شوند برای دستیابی به استقلال شخصیتی از مادر بگسلند. رابطهی میان مادر و کودک هستهی مرکزی رشد هویتی انسان در رسیدن به استقلال شخصیتی یا فرمانبری است.
تحقیقات روانکاوان نشان میدهد در کودکی که ذاتش پذیرفته میشود و با عشق و محبت از او سرپرستی میشود، فرمانبری و عواقب ویرانگر آن بروز نمیکنند. بر عکس در خانوادههایی که ساختارهای قدرت بر دورهی آغازین رشد کودک تاثیر میگذارند، فرمانبری به پایهی روابط بین انسانی تبدیل میشود. در چنین مناسباتی، مالکیت و قدرت به تنها واقعیتهای زیستجهان تبدیل میشوند و زمینهی مناسب را برای پیامدهای سیاسی آن فراهم میکنند که همانا اطاعت کورکورانه، حرفشنوی از «بالاییها» و افق فکری محدود است.
از این رو بسیار دشوار است که فقط از طریق فهم و بطور خردگرایانه با فرمانبری مبارزه کنیم. از خودبیگانگی درونی و احساس همهویتی با متجاوز که از طریق فرمانبری ایجاد میشود، زخمهای عمیقی بر روان انسان وارد میکند. اما او متوجه آنها نیست، زیرا چنین امری دستور اطاعتی را نقض میکند که متجاوز به ما تحمیل کرده است تا موجودیت خود را تضمین کند. نتیجهی آن یک رفتار از نظر فرهنگی «نرمال» به رسمیت شناخته ولی همزمان انکار شده است: تلاش همهی عمر آدمی را نشان میدهد که میخواهد بخش دردناک انسان بودن خود را مهار میکند. آن را از دست داده وگرنه ناتوان در برابر آن ایستاده بود. بنابراین در دیگری دنبال قربانی میگردد تا او را برای دردی مجازات کند که خود اجازه ندارد احساس کند. به دیگر سخن، دیگری را به قربانیای تبدیل میکند که خود اجازه ندارد باشد.
به همین دلیل است که پیکار با فرمانبری را فقط نمیتوان با فهم پیش برد، بلکه باید آن را همچنین با احساساتی پیش برد که در برابر فرمانبری میایستند. منظور از آن عموما «همدلی» است. یعنی آن قابلیتی که بتوان با مهر با پیرامون خود روبرو شد. این رویکرد نه تنها در برابر کسانی میایستد که تسلیم اطاعت کورکورانهاند، بلکه احساسات همدلانهای را نیز آزاد میکند که در شخص مدفون شدهاند.
گروئن نسبت به «اسطورهسازی» از دانش و بویژه علوم انسانی نیز هشدار میدهد. زیرا بویژه در علوم انسانی تفکر انتزاعی از تجربهی حسی جدا میشود و چنین تجربهای «ذهنی» و «غیرعقلی» خوانده میشود. به باور او کسی که تلاش میکند با فهم ناب کار کند، آن نشانههایی از جهان را سرکوب میکند که تصور میکند دارد دربارهی آنها مطالعه میکند. اما کسی که میخواهد بداند چرا آدمیان بر ضد منافع خودشان مبارزه میکنند و چرا به بردگی خویشتن دامن میزنند، باید نخست در برابر فرمانبری خود بایستد. اما وقتی خویشتن خویش به تهدیدی تبدیل شده است، چنین منازعهای سر نمیگیرد. ترس کمین کرده در درون، به تلاش برای امنیت تبدیل میشود و این امنیت همان چیزی است که فرمانبری آن را وعده میدهد.
گروئن تصریح میکند که تمدن امروز در همهی عرصهها فرمانبری را تحمیل و همزمان «تفکر گروهی» را تشویق و تجویز میکند تا تفکر آزاد و مستقل را ناممکن سازد. به باور او، فرمانبری همهی ما را «یکسان» میسازد و اگر چه ما به صورت «اصل» زاده میشویم، اما به صورت «کپی» میمیریم. گروئن با آسیبشناسی «بندگی داوطلبانه»، آدمیان را به دلیری برای نافرمانی کردن فرامیخواند. به باور او انسانی که از اطاعت کورکورانه سر باز میزند، نه تنها به دام اقتدارها نمیافتد، بلکه انسانهای دیگر را نیز زنده و با احساس درک میکند.
منبع:زمانه
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.