سال خونین شصت و هفت علاوه بر تنور جنگ فرسایشی که جان و مال مردم را در خود می سوزاند و نیز شکست های پی در پی رژیم در جبهه ها و نا توانی آخوندها در بسیج توده ای، جنگ افروزان و خودِ خمینی را پریشان و زخمدار کرده بود.
اختناقِ مطلق مخصوصاً در شهرهای جنوبی و مناطق جنگی و جنگ زده، مردم را به ستوه آورده بود. بویژه زندانیان سیاسی که در تیر رس بودند، قربانی کینه کشی های سبعانه قرار داشتند و شرایط حاکم بر زندان ها را روز به روز سخت تر و نگران کننده تر می شد. ملاقات ها کم و یا غیره ممکن شده بود.
از طرفی شعار زندانی محارب اعدام باید گردد، ترجیع بند پامنبری های رفسنجانی در نمازهای جمعه شده و زمینه ساز فشار بیشتر و مقدمات کشتار برنامه ریزی شده ی زندانیان سیاسی در سال 67 را فراهم می کرد.
در شهر کوچک و جنگ زده اندیمشک، در دایره ای به شعاع حدود پنجاه تا شصت متر پیرامون منزل شخصی ما، تعداد زیادی را اعدام کردند، تا جائی که بیاد دارم از جمله محمد رحیم خانی تکنیسین آزمایشگاه، داوود بابائی دانشجوی جندیشاپور اهواز و خواهرش افتخار بابائی، آقارضا ماکیانی معلم و برادرش کریم ماکیانی، هوشنگ حیدری معلم و خواهرانش شهین و نسرین حیدری، فاطمه عیدی گماری محصل، عبدالمیر عامری محصل، حمید آسخ محصل و برادرش احمد آسخ کارگر، در زندان یونسکو دزفول به ریاست علیرضا آوائی (وزیر فعلی دادگستری دولت حسن روحانی) به قتل رسیده بودند. و همچنین محمود صالحی را در زندان اراک اعدام کردند.
در یکی از این روزهای پر التهاب که عمله و اکره های رژیم اقتدار خود را به رخ مردم می کشیدند و مزدوران محل با سلاح های خود در کوچه و خیابان جولان می دادند، با یکی از همکلاسی هایم به خانه می رفتیم، درابتدای کوچه مثل همیشه چند تا از زنان محل نشسته و مشغول صحبت بودند از روی ادب سلام کردیم، «ننه هوشی»، با لهجه شیرین «دزفول» گفت : «سلام خُونَم، سلام عزیزُم». هنوز فاصله نگرفته بودیم که یکی از آنان که همسر پاسدار بود، خطاب به من گفت خبر داری پدرت را گرفتیم؟ گفتم پدر مرا؟
بله پدرت را.
در آن فضای که از در و دیوار بلا می بارید صدای شوم او روی سرم آوار شد، فرصت پاسخ نداشتم پاهایم شروع به لرزیدن کرد، به دوستم نگاه کردم لب به دندان گرفته بود و مرا می نگریست، و به زن پاسدار گفت: چی می گی؟
پاسخ داد، دروغم چیه
– از کجا می دونی؟ خودت دیدی؟
- نه شوهرم دیدش، الان تو کمیته است، می تونه بره باباشو ببینه
در عین حال مرا می نگریست
دوستم گفت : اشتباه نکرده، شاید کسی شبیه او بوده باشد
تو حرف دوستم پرید و گفت: باهاش حرف زده، با دست بند رو به دیوار روی صندلی نشوندنش
شوهرم، با دست زده روشونش وگفته بالاخره گیر افتادی …
و با حالت چندش آوردی لب خند می زد، شادی خود را نشان میداد و از پریشانی و دلهره من لذت می برد نمی دانم چگونه بر اضطرابم غالب آمده و گفتم، خواب دیدی خیر باشه و رفتم.
ولی این من نبودم که می رفت سِر درونم در چهره ام نمایان بود، اما با تمام توانم کوشش می کردم ضعف نشان ندهم، ضعف ما شادی آنان بود. فقط چند متر با خانه فاصله داشتم، دوستم با لحظه ای تاخیر به من رسید و دستم را فشرد و گفت نترس اون بد ذات دروغ میگه
– می دانم
- قوی باش
– هستم، نگران نباش
وارد خانه شدیم. مادر بزرگ، مشغول آب دادن به باغچه بود، باغچه ای که همش کاشته و پرداخته پدرم بود او با وسواس خاصی از آن مواظبت می کرد حتی وقتی برای ملاقات عمو یم، به تهران می رفت، آن را به ما می سپرد و می گفت تا بر می گردم مواظب باشید، باغچه آقاتون خشک نشه، عطر درخت «محبوب شب» که تمام کوچه را معطر می کرد به طور آشکاری برای همه ما یاد آور پدر بود. و در این روزهای آشفته چقدر جایش خالی بود.
روزهای سختی را تجربه می کردیم بلند گوها صبح تا شب نوحه و ناله بود، شعار هائی که در روزهای انقلاب برایمان شادی بخش و افتخار بود اکنون به غایت تنفر بر انگیز و مسخره شده بودند.
وقتی وارد خانه شدم، خودم را نشان ندادم تا از پریشانی من آگاه نشود، اما ویران شده بودم، کلمات آن پاسدار بر شکسته های دلم سنگینی می کرد می خواستم فریاد بزنم و تمام تنفر درونم را نثار خمینی و جماعت خمینی پرست بکنم.
دیگر چیزی برایم ارزش نداشت، دنیا در نظرم کویری خشک را می مانست. به اتاق مادرم رفتم، حالا دیگر این تنها پناه گاهم شده بود، با دیدن من بلا فاصله گفت چی شده؟ چرا رنگ مرده به خود گرفته ای. دوستم گفت ناراحت نشی خاله عروس فضول همسایه سر راهمان را گرفت و به فروغ گفت : باباش را دستگیر کردند! مادرم چند لحظه مکث کرد و گفت: دروغه امکان نداره، دیگه چه گفت از کجا این را در آورده؟ به من خیره شده و پرسید: دیگه چی گفت، با بغض و صدائی لرزان گفتم می گه شوهرش با آقام حرف زده، آقام الان تو کمیته است، می گه اگر باور نداری خودت برو کمیته ببینش، البته اگر تا حالا آنجا باشد، من و دوستم آرام و با بغضی فرو خورده به مامانم نگاه می کردیم .
چند لحظه بعد صدای مادرم از تو کوچه و دم درب منزلشان شنیده می شد، از دور نگاه می کردیم
مادرم بر افروخته فریاد زد، دستگیری پدرش چه ربطی به بچه اش دارد؟ دیواری کوتاه تر از این بچه پیدا نکردید…
دو هفته ای از این ماجرا گذشته بود اما هر بار که تلفن زنگ می زد خیالات برم می داشت و منتظر خبر بدی بودم.
دلهره داشتم، هیچ جور نمیتوانستم خود را آرام کنم، مادر می گفت دروغ است و این بیشتر برای اذیت کردن ماست، نگرانی اش همه بخاطر من بود که آرام نداشتم. یک روز جمعه که یک آن صدای بلند گوی مسجد محل که کمتر از بیست متر با ما فاصله داشت و برای لحظه ای قطع نمی شد و شعار های جنگ طلبانه و مرگ نثار مردم و دولت های دنیا میکردند، من از روی بی حوصله گی با قلم و کاغذ هایم ور می رفتم که صدای زنگ تلفن توجه ام جلب کرد. سراپا گوش بودم که مادر بزرگ گفت «روله بومه خرت یه تونی» همین جمله کافی بود تا موجی از شادی و اطمینان بر تمام نگرانی هایم غلبه کند، ننه فقط با آقام بود که چنین حرف می زد، به مادرم نگاه کردم که با لب خند و تکان دادن سر هم راهم شد، به آرامی رفتم پیش ننه تلفن را گذاشته بود.
با دیدنم گفت: ها داا، چته؟ چند روزه خودت نیستی نه کنه مریضی؟
نشستم کنارش
– آقام بود
با سر جوابم داد، بله
– دو هفته است خبر دستگیریش را بهم داده بودند
گفت: کی این غلط را کرده؟
من در حالیکه احساس سبکی و آرامش می کردم سرم را روی زانویش گذاشتم، موهایم را بارامی نوازش میکرد و پرسید کی دخترم را اینطور ناراحت کرده
گفتم: هیچ کس دیگه مهم نیست
آهی کشید و گفت: کوچک که بودی یه روز آمدی پیشم درست مثل حالا، می دانی چی گفتی؟ گفتم نه یادم نمیاد
گفتی: ننه کاش دنیا یه زنگ خطر بزرگ داشت و کلیدش هم در دست من بود، بهت خندیدم و پرسیدم کلید زنگ بزرگ دنیا تو دستان کوچک تو؟
گفتی آره
ازت پرسیدم: خوب آنوقت باهاش چکار می کردی؟
یهو همه چیز یادم آمد
همانطور که سرم روی زانوهای ننه بود تکرار کردم : هر وقت احساس خطر می کردم کلید رو می زدم تا همه آنهائی که جونشون در خطراست قایم شن بعد هم یواشکی تو گوشت گفتم آنوقت دیگه نمی ترسیدم.
ننه با خنده گفت: پس هنوز یادت مونده
و از آن روز به بعد تو برام همان من زنگ خطر شدی.
– من؟
آره خودت
سرم رو از روی زانویش برداشتم، پرسیدم چطور ؟ و چشمانم را به او دوختم.
گفت بعد از آن هر وقت می آمدی پیشم همه چیز را از صورتت می خواندم، می فهمیدم چیزی نگرانت کرده،
ولی این بار نیامدی، دو هفته بود منتظرت بودم.
من غرق حرفهای ننه شده و تازه فهمیدم ، ننه همه ماجرا را می دونه، برای همین از کنار تلفن تکون نمی خورد و چشم از من بر نمی داشت.
نگاه عمیقی به او کردم و با لبخند گفتم: نمی دونستم ادای استواری و نترسیدن را در آوردن آسان نیست، می دونی ننه قول میدم دیگه نترسم.
فروغ شلالوند
منبع:پژواک ایران
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.