سیامک نادری
اولین بار در شانزه سالگی کتاب« پیرمرد و دریا» را خواندم… خیابون پهلوی، نرسیده به سینما پولیدور، بساط چرخهای کتاب فروشی با حراج۴۰ ٪ تخفیف، و بعضی کتابها با ۳۰ ٪ تخفیف، فخر می فروختند. عاشق کتاب شده بودم و ، تشنه آنکه بدانم اگزیستانسیالیسم یعنی چه. همه چیز از دادگاه خسروگلسرخی شروع شد، سیزده ساله بودم و همراه با پدر و عموهایم در خانه ما دادگاه خسرو گلسرخی را از تلویزیون می دیدیم…و من به صحبت های پدر و عمو هایم گوش می کردم، بعضی وقت ها پچ پچ می کردند تا من نفهمم…، و همین کنجکاوی ام را بر می انگیخت. وقتی خسرو گلسرخی از « راه مولا حسین» و یزید سخن گفت، عمو سیف الله با کلاه شاپویی که داشت به وجد آمد و بزبان ترکی گفت:« حسینچی دی» (پیرو حسین است)، اتاق تنها با نور تلویزیون روشن بود، مادر و خواهر برادرانم در اتاق کناری خوابیده بودند، حسین آهنگر محبوب من، پدر نازنیم به من گفت:« برو بخواب»( هدفش این بود که محاکمه خسرو گلسرخی و دادگاه را نبینم)، به آرامی پاسخ دادم:« یوخوم گلمیر »( خوابم نمیاد)، وانمود کردم که به پچ پچ آنها توجهی ندارم، اما گوشها و چشم های نوجوانی که تشنه دانستن بود، انکارناپذیر بود. در سکوت و آرامشم با حسّ کنجاوی درونی، حضور در جمع مردان و گفتگوی همیشه مخفیانه ی بزرگترها ، خودم را تحمیل کرده بودم. و بعد داستان مجاهدین خلق و تقی شهرام و مصاحبه یکی از اعضای مجاهدین خلق در تلویزیون به نمایش درآمد…، سه سال بعد در۱۶سالگی شاهد درگیری در مهرآباد جنوبی و حمله ساواک به خانه حمید اشرف بودم…، و از همین نقطه دانستن حقایق پیرامون زندگی و ماهیّت جامعه، آرامشم می داد تا تشنگی ام را برطرف کنم. کتاب اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر با جلد شکلاتی روشن اولین کتاب سیاسی، فلسفی روی چرخ کتابفروشی خیابون پهلوی بود که دست مرا به جیبم برد. در همان سال کتاب « پیرمرد ودریا» ارنست همینگوی ترجمه نجف دریا بندری را خریدم. هیچ کتابی مدت زیادی در دست من ماندگار نبود…نمی خواندم …می بلعیدم…و پیر مرد و دریا را همانروز…، بیشترین چیزی که این کتاب به من تزریق کرد « حسی از آرامش» و رفتن به «اعماق» بود. دو سال پیش از این در ۱۴سالگی اولین شعرم را سروده بودم… هنگامی که شعرم را ، که جهان درونم بود، برای دو خواهرکوچکم خواندم…، شیطنت و بازیگوشی آنها درحالی که با لحن طناز و کشداری می گفتند:« سیامک شعر گفته« همراه با خواندن و تکرار مصرع شعر من، با حالتی که ادای من را در حالت خواندن در می آوردند… باعث خجالت و در خود فرو رفتن من می شد…هرچه به خواهران کوچکم می گفتم:« سعیده! سیما!»، اما همین واکنش و سرخی صورت من، دستمایه شادی و بازی آنها می شد. عجب غلطی کرده بودم برای این دو شیاطین کوچک خانه مان شعر خوانده بودم…شعری که بسیار دوستش داشتم و حتی سوژه شعر که پوستری ۵۰ در۷۰سانتی متری الهام گرفته بود، پوسترش را خریده و به دیوار اتاقم در طبقه سوم خانه نصب کرده بودم« پسر پابرهنه ای که « کفشهای نو» را برگردنش آویزان کرده بود» هنوز بعد از نزدیک به ۵ دهه، وقتی مثل حالا، یاد این شعر می افتم خجالت می کشم حتی در تنهایی، توان خواندنش را ندارم می ترسم خواهران کوچکم از را برسند و با تکرار آن… خانه را سرمن خراب کنند. چند روز بعد خواهر کوچکم سعیده به اتاق من آمد و کنارم نشست و خیلی معصومانه وصمیمی پرسید:« بازم شعر گفتی؟» ثقل سنگین سکوتی سخت وجودم را فرا گرفت، نمی دانم سعیده واقعاً دنبال همدلی و فرصت و بهانه ای برای صحبت بود یا تخلیه اطلاعاتی من، و دستمایه جدیدی برای رونمایی بازیها و شادی های در خانه؛ اما یقین داشتم با هرنیّتی که داشته باشد، دست آخر، تئاترشان را اجرا خواهند کرد، و بدا بدتر از آن فقط کافی بود خبر شعر گفتن، به بیرون از خانه شیوع پیدا کند اینجا در جنوب شهر و محله سه را آذری فقط همین کافی بود که یکی چنین دسته گلی آب داده و شعری سروده باشد، همین چاشنی انفجاری برای ترکاندن یک محلّه کافی بود. سکوت در برابر پرسش شک برانگیز الهه ناز کوچک خانه ما، و حتی شعر نسرودن عاقلانه من، بمدت چهار سال طول کشید.
امروز صبح خبر درگذشت مترجم و نویسنده خلاق و توانا «نجف دریا بندری» مرا به نوجوانی و کتاب خوانی و رُمان « پیر مرد و دریا» برد…و کتابهایی که از همین نویسنده و مترجم « برفهای کلیمانجارو» و « وداع با اسلحه» اثر ارنست همینگوی را در همان نوجوانی خوانده و در کتابخانه کوچکم داشتم و بعدها« پیامبر و دیوانه»….
در سال ۶۰ بدلیل شروع مبارزه مسلحانه که اشتباهی مرگبار بود…ناگزیر بخشی از کتابخانه کوچکم دفن شد، اما خاطرات و زندگی و مبارزه در درون و بیرون کتاب ادامه داشت.
در زندان و بطور خاص در سالهای سلولهای انفرادی گوهردشت و حاکمیّت ارتجاع و ولایت فقیه خمینی، کاه پاره کتابهای آیت الله دستغیب و کاه واره کتابهای بی آزار شیرازی به وفور یافت می شد…با توصیف حوریان بهشتی؛ بگفته اوّلی «حوریانی با کپل های ۳ کیلومتر در ۷ کیلومتر»، و بگفته دوّمی« حوریانی با کپل های ۵۰ کیلومتر تا ۷۰ کیلومتر» و من هیچ تشبیهی و مصداقی به ذهنم نمی آمد اندر این توصیف با حوریان بهشتی، مگر کوهپمایی. کرونا گرفتن ساده تر بود از گذار از این سرا سر کوه تپه کپل های حوری های بهشت. همیشه در سلول بخودم می گفتم:« اگر تو در این سلول نبودی، با انبوه این کاه واره کتابها ، اصطبل مناسبی است برای گاوها.
در غارنشینی تشکیلات بناشده رهبری عقیدتی در عراق، کتاب علامت بُریدگی بود و روشنفکری( و به تعبیر رجوی عنصر ضد مبارزه و غیرمسئول)، و اساساً کلمه روشنفکر بدترین فحش و توهین محسوب میشد. و از همه بدتر، کتاب رُمان به معنای « دنبال مسائل جنسی بودن و رفتن» اطلاق میشد، و «کوه پیمایی» مقوله ای تنها در حیطه خاص الخاص رهبری عقیدتی با نام متبرکه رقص رهایی، از قضا به چنین زنانی مشوق و گردنبند طلا می داد که در « نوک قله » قرار دارند. هر دو ولایت فقیه و عقیدتی در آبشخوری واحد و در یک تلاقی، چهار نعل بهم می رسیدند پای کوه پیمایی ها. و چهار دهه ما بیچارگان، دستانمان تهی بود از توأمان « کتاب» و «کوه پیمایی ها»…؛ این عدالت رهبران رحمت و رهایی بود که رقص رهایی بر بالای طناب دار مختص اعضای آن می گشت و، رقص رهایی برهنه زنان و غوغای در رختخواب مختص رهبری و بقول ایرج میرزا:
« نیزه داران درمصاف و بیضه داران درلحاف هردو در رزمند امّا این کجا وآن کجا»
و من دانستم که آزادی، یک تشنگی عظیم تاریخی است.
“در حضیض و هراس ” ۹۱/۶/۳۱
آنکه کتاب را دشمن است
“اندیشه”
نفی اوست …
هراس می باردش
طبل تو خالی
با سنگ واره های کوه – طنین
مغز را می کوبد
همه چیز
انکار اوست
نور
کتاب
اندیشه
فکر
حرفِ حروف
یک “عدد”
حتی “صفر”
و یک کاغذ سفید !
در سطر سطر کتاب
پروانه ها
بال به شمع ” متن ” می سپرند.
او درحضیض
خود را در آینه شکسته می بیند
با هزار تکه تکۀ لاشۀ خود
روی دست حیات …
از کتاب :« من آبی سرا و ،سراب؟!»
برای من از« پیر مرد و دریا» شروع شد…تا دیگر ترجمه های نجف دریا بندری، پیرمردی که خود بخشی از دریا و دنیای کتاب بود، اینک خود نیز برای همیشه چون رودی از متن ها و کاغذ و کتابها به دریا پیوست، و با دریایی از کتابهای به یادگار مانده. نجف دریا بندری نویسنده ای خود ساخته که بیش از ۹کلاس درس نخوانده و به دانشگاه نرفته بود، اما به مناسبت ترجمه آثار ادبی آمریکایی جایزه «تورنتون وایلدر» را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد.
سپاسگذارت هستم پیرمرد، با حسّی از آرامشی که به من بخشیدی و تویی که «از شمارِ دو چشم، یک تن کم- وز شمارِ خِرَد هزاران بیش». همچنانکه همسرش خانم فهیمه راستکار یکی از این دست فرهیختگان میهن در زمینه دوبلور، بازیگر تئاتر و سینما بود( البته ایشان نام فامیل را از «رستگار» به «راستکار» تغییر دادند) و چه اقدام سمبلیک زیبایی در رابطه با « وحدت» شکل با محتوا، و «نام » با « آئین» وجودیش.
و امروز نجف دریا بندری قلبش را در ما و در سیّاره سبز آبی زمین به ودیعه گذاشت و به دریا پیوست و به راستکارش…، کتابها همیشه انسان را بپرواز در می آورند …همچنانکه ما را، همچنانکه مرا.
“باغبان احساس ” ۶/۳ /۱۳۹۱
امروز
درصبحِ گشودنِ صفحۀ نخستِ کتاب
پروانه خشکیده
پروازکرد ورفت …
سطرسطرصفحه
عطرنوشته اکسیرحیات …
توهم
– دیگر –
اینجا
لای صفحه نمان!
پروازکن …!
از کتاب:«من آبی سراو، سراب؟!»
بدرود نجف دریا بندری، بدرود
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.