۰۸ آذر ۱۳۹۷
مدتهاست که دوران طلایی فلسفه گذشته است. در بحث و جدلهای عمومی این روزها افلاطون، ارسطو، دکارت، دیوید هیوم و فردریش نیچه دیگر محبوبیتی ندارند. به نظر میآید فلسفه باید خود را با جهان مدرن امروز منطبق کند. واضح است که مفاهیمی مانند بازگشت جاودان نیچه، دازاین (معادل فارسی آنجا بودن) هایدگر، وظیفهگرایی کانت در زندگی مدرن گیجکننده و غیرقابل درک به نظر میرسند.
آیا فلسفه مرده است؟
دیگر کسی در مورد موضوعات جذاب و «سکسی» مانند روابط قدرت فوکو، خطوط پرواز دلوز و ساختگشایی دریدا صحبت نمیکند. این مباحث فقط در دپارتمانهای فلسفه و مجلات فلسفی کاربرد دارند. فلسفه دانشی از مد افتاده شده است و مطالعه فلسفه این روزها کاری عجیب و از نظر برخی عبث است. اخیرا استفان هاوکینگ، فیزیکدان معروف بیان داشت که فلسفه مرده است زیرا نتوانسته خود را با پیشرفتهای مدرن علم به ویژه فیزیک نظری همگام کند. در گذشته گامهای بلند رو به جلوی علم، اکتشافات و انقلابهای علمی توسط فیلسوفان یا افرادی که سواد فلسفی داشتند انجام میشد. غولهای بزرگ علمی چون نیوتون و انیشتین دستی در فلسفه داشتند. اما به گفته پروفسور هاوکینگز این روزها حملکننده مشعل راه کشف دانش دانشمندان هستند و نه فیلسوفان. اگر این اظهارات درست باشند میتوان نتیجه گرفت که فلسفه مرده است و کار فلسفه این روزها فقط فلسفیدن در امور بیاهمیت و بیکاربرد است.
این اولین بار نیست که کسی ادعا میکند چراغ عمر فلسفه خاموش شده است. در دورهای که لودویگ ویتکنشتاین (۱۸۸۹ – ۱۹۵۱) نیز چنین ادعایی وجود داشت. ویتگنشتاین یکی از بانفوذترین فیلسوفان قرن بیستم به ویژه در اردوگاه فلسفه تحلیلی ادعا کرد تنها کاری که برای فلسفه باقی مانده است تحلیل معنای زبان است. مارتین هایدگر (۱۸۸۹ـ ۱۹۷۶) نیز تحلیلی داشت مبنی بر اینکه فلسفه با حل شدن در رشتههای مختلف دانشگاهی، به پایان رسیده است.
امروزه در کنار سه شاخه اصلی فلسفه؛ متافیزیک، معرفتشناختی، ارزششناسی شاخههای دیگری از فلسفه مانند فلسفه ذهن، فلسفه دانش، فلسفه زبان، فلسفه علم، فلسفه زیستشناسی، فلسفه تاریخ، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی و چندین و چند زیرشاخه در حوزه فلسفه وجود دارد.
برای هایدگر فلسفه در متافیزیک معنا پیدا میکرد. او تغییر تمرکز مطالعات فلسفی در رشتههای دیگر را انحراف میدانست زیرا این تلاشها به سوالات اساسی فلسفه مانند وجود و بودن اهمیت نمیدهد.
فلسفه و متافیزیک
آنچه پروفسور هاوکینگز و فیلسوف مارتین هایدگر در مورد آن صحبت میکنند همه فلسفه نیست. آنها درباره متافیزیک صحبت میکنند. مارتین هایدگر وقتی درباره فلسفه حرف میزند، به طور خاص به متافیزیک توجه دارد. پس وقتی آنها به مرگ فلسفه اشاره میکنند استدلال آنها در مورد کل فلسفه نیست. آنها فقط در مورد بخشی از فلسفه حرف میزنند. با این حال این نوع نگرشها در مورد پایان فلسفه به ما میفهماند دیگران چگونه فلسفه را درک میکنند. در حقیقت این تلاشها برای بیاعتبار کردن یک ایده موجود، تلاشی برای بهبود آن است.
نیاز به تصحیح
به این ترتیب ما نیاز داریم که روشها و شیوههای فلسفیدن را تصحیحی دوباره کنیم. ما باید تلاش کنیم که از سنتهای پرنفوذ ارسطویی، فلسفه مدرسی و یا حتی مدرنیسم رها شویم. ما باید زنجیرهایی که مانع حرکت فلسفه هستند و دیگر با جامعه مدرن امروزی منطبق نیستند را باز کنیم.
دغدغه اصلی کسانی که برای اولین بار فلسفه میخوانند وسواس فیلسوفان فلسفه تحلیلی درباره زبان و معنا و ابطال پذیری و روش تحقیق است. ما نیاز داریم فلسفه را بازتعریف کنیم. محدوده، طیف و عمق فلسفه را از نو بشناسیم. ما نباید فلسفه را فقط به متافیزیک یا استدلال منطقی و استدلال اخلاقی محدود کنیم. وقتی میخواهیم فلسفی بیندیشیم باید زبانی که با آن صحبت میکنیم، محیط و پیشزمینههای اطلاعاتی و آگاهیهای جدید در نظر بگیریم. همچنین ما باید آگاه باشیم که فلسفه نمیتواند همه زوایای زندگی فردی و اجتماعی ما را روشن کند و فیلسوفان نمیتوانند تمام دانشی را که در جهان به آن نیازمندیم فراهم کنند.
امروزه صحبت در مورد ماده، ذات، حقیقت غایی و آگاهی مطلق به شاخههای خاصی از فلسفه مرتبط هستند. در عوض در فلسفه در مورد آگاهی، احساسات، آزادی، حق، عدالت، نابرابری، هویت، سیاستای مرزی، مهاجرت، تبعیض جنسیتی، هویت جنسی، رسانههای اجتماعی، شبکه جهانی، پیامهای کوتاه، معنویت، یوگا و میکروچیپها صحبت میکنیم.
تری ایگلتون فیلسوف بریتانیایی میگوید: «ساختارگرایی، مارکسیسم، پسا ساختارگرایی و موضوعاتی از این دست دیگر موضوعاتی سکسی نیستند. چیزی که امروزه سکسی است خود سکس است. موضوعات و مسائل فکری دیگر مسائلی محض و بیکاربرد نیستند. آنها به دنیای رسانه، مراکز خرید، اتاق خوابها و فاحشهخانهها مربوطند و به همین ترتیب آنها دوباره به زندگی روزمره پیوند خوردهاند. اما روی دیگر سکه این است که مسائل فکری تواناییشان را برای نقد از دست دادهاند.»
جهانی که امروز در آن زندگی میکنیم
فلسفه و تئوری فرهنگی سنتی دیگر محبوب نیستند. به جای آن ما شیفته کارداشیانها، تیلورسوییفتها، لیبیدو، اندام سکسی، بازار آزاد، اخبار جعلی، پساحقیقت و پوپولیسم هستیم. ما نمیتوانیم خود یا جامعه را مقصر این علاقهمندیها بدانیم. ما نمیتوانیم سیستم سیاسی و اجتماعی فعلی را تغییر بدهیم تا درد و رنجهای سیاسی و اجتماعی و همچنین مشکلات و معضلات موجود را از میان ببریم. اما ما میتوانیم با نگاه جدید فلسفی و با بینشی عمیقا فلسفی آنها را واکاوی کنیم. آگاهی فرهنگی و اجتماعی را بالا ببریم، سوالهای جدید و چالشبرانگیز بپرسیم و ایدهها و راهحل هایی تازه ارائه دهیم. ما باید از فلسفه مرده دوره شویم؛ امروزه این موضوع بیشتر از هرچیزی مهم و حیاتی است. مثلا میتوان دید که امروزه چگونه عده زیادی از مردم در موضوعی مانند کنترل اجتماعی، نظارت دولتی و ایدئولوژیهای تمامیتخواه به جورج اورل، هانا آرنت و میشل فوکو و دیگر متفکران بزرگ متوسل شدهاند. و یا چگونه برای پاسخهایی در اخلاق و سیاست آرای جان لاک و جان استورات میل و پیتر سینگر بازخوانی شدهاند.
فلسفه برای داشتن زندگی بهتر
ما نیازمند فلسفهای هستیم که ما را به زندگی بهتر سوق بدهد. ما باید توانایی آن را داشته باشیم که هنجارهای اجتماعی، شیوه زندگی و احساسات و عواطف را نقد کنیم زیرا امروزه این موضوعات باب روز هستند. ما باید بتوانیم پیشداوریها و تعصبات ونگرشهای خود را بازنگری کنیم. ما نیاز به تصمیمهای قاطع داریم تا بتوانیم عملکرد بهتری داشته باشیم. فلسفه مدرن برای زندگی بهتر باید به ما کمک کند تا به این موارد بپردازیم.
امروزه دیگر لازم نیست فلسفه سخت و پرقدرت باشد. این فلسفه باید جذاب، چالشبرانگیز، قابل فهم و مطابق با مسائل امروز بشری باشد. مایکل سندل، فیلسوف مدرن میتواند یک نمونه مناسب در پرداختن به این موضوعات باشد.
نه تنها فلسفه باید ما را به زندگی ارزشمند رهنمون کند و کمک کند تا روشن و هدفمند فکر کنیم بلکه باید فعالیتی روشنگرایانه و لذتبخش باشد. فلسفه درباره پاسخگویی به سوالات اساسی نیست. بلکه اساس فلسفه تلاشی برای پاسخ دادن به این سوالات است. کاری که همه مردم باید بتوانند آن را انجام بدهند.
اصل مقاله را اینجا بخوانید.
سایت حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.