-
شاد بودیم که انقلاب شده. دیگر مثل قبل کودتای مصدق و جنایات کاشانی و خواندن و شنیدن خبرهای ناگوار از جمله (چند خرابکار سحر گاه امروز در دادگاه نظامی تیر باران شدند ) از زندانی سیاسی خبری نخواهد بود!
علیرغم نداشتن هیچ احساسی، خمینی در هواپیما هنگام ورود به ایران . از حرفهای دلگرم کننده اش امیدوار شدیم. گفته بود، شاه قبرستانها را آباد کرده؟ توی دهن دولت خواهد زد؟ آب و برق مجانی میشود و…..
این شادی، زمانی بسیار کوتاه و فقط یک رویا و شاید هم خواب بود. در شبهای اول بعد از انقلاب برادرم عارف به همراه برادر کوچکترم و دوستانش تا صبح در خیابان کشیک می دادند. عاطفه خواهرم در آن روزها بسیار فعال بود و سر از پا نمی شناخت. آخر باور داشتیم که انقلاب شده! تا صبح صدای رگبار مسلسلها قطع نمیشد. در همان روزهای بعد از 22 بهمن، یک شب عارف سراسیمه به خانه آمد و گفت: من دیگه نیستم . اسلحه ها افتاده بدست یک عده عقده ای که هیچ شناختی از استفاده اش ندارند و همینطوری هر کجا و بر روی هر کسی شلیک می کنند .( عارف بعد از مدتی برای ادامه تحصیلاتش به آمریکا برگشت )
زمان بسرعت می گذشت و روزها و شبهای ناباوری سپری می شد. ناگهان خبر اعدام تعدادی از سران ارتش و بعدها هویدا ( هر چند که مجرم بودند ) در دادگاه های بدون وکیل و ……وجودمان را بلرزه انداخت و کسی فریاد نه به اعدام سر نداد ! در چنین شرایطی بود که در سیل حوادث بدون اینکه فکر کنیم به جمهوری اسلامی آری گفتیم.
هفته های اول انقلاب روزنامه های کیهان و اطلاعات یکه تازی می کردند. کم کم عکسها، فیلم ها و مصاحبه های بیشتری از آخوندها در تلویزیون دیده میشد. بعد از مدتی بنی صدر رییس جمهور شد. روزنامه انقلاب اسلامی در تیراژ بالا منتشر میشد.
در همین فضای ناهنجار اجتماعی، سازمان مجاهدین، فعالیت گسترده ای در مخالفت با حرکتهای ارتجاعی آخوندها با دادن اطلاعیه های متعدد شروع کرد. هر روز به تعداد طرفداران مجاهدین افزوده می شد! من نیز که در خانواده متوسط مذهبی بزرگ شده بودم. به مجاهدین و آنچه می گفتند کم کم علاقه پیدا می کردم.
اوایل سال 58 به خانه جدید، پائین تر از چهارراه حافظ اسباب کشی کردیم. دختر کوچکترم لیلا را نوامبر همان سال در آن خانه بدنیا آوردم. با توجه به مشکلاتی که قبل از اسباب کشی با آن درگیر بودیم. این خانه با حیاط زیبایش برایمان آرام بخش بود. استقلال در زندگی دو نفره را تازه تجربه می کردیم. مریم و لیلا در هاله ای از عشق و محبت خانواده بزرگ می شدند. همه چیز بخوبی می گذشت. وضعیت اقتصادی مان خوب بود و هیچ کمبودی نداشتیم. نوروز سال 59 را در خانه جدید جشن گرفتیم.
در آن شرایط،، با وجود داشتن دو فرزند کوچک و تمامی گرفتاریهای روزمره، اخبار انقلاب را دنبال می کردم و میدیدم که با گذشت زمان، خمینی و حکومتش بسمت ارتجاع و دیکتاتوری قدم برمیدارند. می دیدم که چگونه خمینی نه تنها به هیچ کدام از وعده هایش عمل نکرده بلکه هر روز شاهد سرکوب مخالفان در خیابانها بودیم. عاطفه در آن روزها در گودهای جنوب فعالیت می کرد. برادرم عارف نیز به همراه دو برادر کوچکترم انجمن حنیف را بصورت مستقل در محله براه انداخته میز کتابی را هر روز همانجا برپا میکردند. عارف با اینکه با مجاهدین اختلافاتی داشت ولی با آنها همکاری میکرد و گاه برایم اطلاعیه ها ونوارهای صوتی آنها را می آورد.
کم کم فضا به سمت سرکوب بیشتر می رفت. میز کتاب محله توسط حزب اللهی ها مورد حمله مکرر قرار میگرفت. عاطفه بارها با ضرب و شتم دستگیر شده بود.
در یکی از روزهای تابستان سال 59، عارف برایم نوار صحبت های مسعود رجوی در امجدیه را آورد بنام ” چه باید کرد؟” آنروز تمام مدت آنرا گوش کردم. گفته های مسعود برایم گیرایی داشت و مرا تحت تاثیر قرار داد.در آخر مرداد تابستان 59 ، مراسم عقد و عروسی عاطفه و محمود با حضور فامیل در خانه مادر و پدر انجام شد. فردای آنروز به دلایلی که عاطفه در خاطرات خودش توضیح خواهد داد، جشنی نیز در خانه ما گرفتند که در آن، بسیاری از اعضای بالای مجاهدین حضور داشتند. مهدی ابریشمچی نیز به همراه همسرش مریم آمده بود که من هنوز آنها را نمی شناختم. جلال گنجه ای هم آمده بود. عاطفه در این مراسم مرا با مریم عضدانلو آشنا کرد و به این ترتیب رابطه ای طولانی بین ما شروع شد. هنوز چند روزی از این آشنایی نگذشته بود که مریم با من تماس گرفت و درخواست کرد تا سالن پذیرایی خانه مان را برای برگزاری چند جلسه! در اختیار مجاهدین بگذارم. البته بعدها دیدیم که به چند جلسه ختم نشد و تا سی خرداد سال شصت ادامه پیدا کرد. من وهمسرم علی با اعتماد چشم بسته ای که به آنها داشتیم، قبول کردیم. در حالیکه حتی نمی دانستیم در این جلسات چه می گذرد و چه کسانی می آیند و می روند؟ فقط مریم زنگ می زد که به علی بگو بیاید خانه، بعد از ظهر مهمان دارید! من و علی با انگیزه تغییر شرایط ، بواقع از هیچ کاری برای آنها کوتاهی نمی کردیم. میوه، غذا و نوشابه را در اختیارشان می گذاشتیم . کم کم جلسات به هفته ای دو بار رسید. اول از همه آقایی می آمد و باز کردن درب برای نفرات بعدی را به عهده می گرفت و ما باید به اطاقی دیگر می رفتیم و تا رفتن تمامی آنها از اطاق بیرون نمی آمدیم. به این ترتیب من و علی کسانی را که به خانه می آمدند نمی دیدیم و از تعداد آنها نیز خبر نداشتیم. مدت کوتاهی نگذشت که جنگ ایران و عراق شروع شد و مریم عضدانلو به این بهانه از من خواست تا پنجره ها را با کاغذ آلومنیوم بپوشانم. به این ترتیب حضور آنها در خانه کمتر به چشم میخورد.
بهمن ماه همان سال، عاطفه و محمود همسرش، طبقه سوم خانه را که خالی شده بود بنام خود ولی برای استقرار مجاهدین اجاره کردند و در آنجا مستقر شدند. ( البته من نمی دانستم که برای مجاهدین است ) عاطفه چند روز بعد از اجاره خانه دستگیر شد که خود داستانی جداگانه دارد. بعد از مدت زمان کوتاهی از دستگیری عاطفه، مجاهدین طبقه دوم ساختمان را نیز اجاره کردند.
از آنجاییکه رفت و آمد بسیار زیاد به این خانه غیرعادی بود، یک تابلو شرکت در مقابل خانه نصب کردند و مریم به ما گفت، هر کس پرسید، بگوئید، یک شرکت تجاریست.
در تراس طبقه بالا، همیشه یک خانم جوان با دو فرزند کوچک و چادر بر سر از صبح تا شب حضور داشت و من احساس می کردم که برای حفاظت خانه کشیک میدهد.
گاه وقتی جلسات طبقه بالا طول می کشید. مریم عضدانلو برای شام به خانه ما می آمد و شب برای خواب هم میماند. و چون ناراحتی معده داشت و به گفته خودش هر غذایی را نمیتوانست بخورد، از قبل به من اطلاع می داد. در آنزمان با توجه به اینکه به تنهایی به کارها نمی رسیدم. خانمی بنام شکوه که آشپز خوبی هم بود، گاهی برای کمک به خانه ما می آمد. او همیشه جوجه کباب و گوشت را در سس می خواباند تا غذای مریم آماده باشد. مریم با خنده می گفت : “برادرها در طبقه بالا، غذایی می پزند که غیرقابل خوردن است!
در آن زمان بغیر از مسئولیت عادیسازی که در خانه به عهده من بود. در جلسات انجمن مادران مسلمان که مقرش در خانه رضایی ها بود، شرکت می کردم. زمانی که به آنجا می رفتم، جمیله ابریشمچی که خواهر شوهر مریم محسوب می شد. غذای مخصوص می داد تا برای مریم بخانه بیاورم.انتشار و توزیع نشریه مجاهد در ماههای آخر قبل از سی خرداد بسیار ریسک داشت. عارف نیز یکی از کسانی بود که این نشریه ها را در ابعاد بالا پخش میکرد. او بسته های زیادی را به خانه ما نیز می آورد و من زمان رفتن به خانه رضایی ها می بردم و به فاطمه رضایی تحویل می دادم. چند بار نیز علیرضا صمدی ( پسر دایی مادرم ) بهمراه همسرش مریم گلزاده غفوری بمنزل ما آمده و تعدادی نشریه با خود بردند.
مدتی گذشت و عاطفه هنوز در زندان بود. عارف در کنارم، یار و یاورم بود. قبل از سی خرداد شصت که هنوز فضا نظامی نشده بود، گاهی امکان ملاقات با عاطفه را در زندان داشتم . هر وقت که می خواستم بروم، باید دست نوشته هایی را از طرف مجاهدین برای او می بردم و به اشکال مختلف به دستش می رساندم. یکبار در زندان قصر به شیوه ای پیچیده نامه را به عاطفه رساندم که بعدها همیشه باعث خنده مان می شد. – به دلیل اینکه شاید این شیوه ها هنوز مورد استفاده باشد، نمیخواهم آنرا بنویسم –
سال شصت در چنین شرایطی آغاز شد. راهپیمایی مادران که در اردیبهشت انجام شد مورد حمله وحشیانه پاسداران و چماقداران قرار گرفت. من آنروز بیمار بودم و از عمل جراحی کوچکی بیرون آمده بودم. از علی خواستم که با ماشین مرا با بچه ها در آغوشم به تظاهرات ببرد . در پایان عارف را در حال دوندگی و سر تا پا خاک برای لحظه ای کوتاه دیدم . چماقدارن به تظاهرات مسالمت آمیز مادران حمله ور شده و عده بیشماری زخمی شده بودند. عارف در صف حفاظت قرار داشت و به همراه دوستانش زنجیری به دور مادران ایجاد کرده بودند. قبل از رفتنش به این تظاهرات به من گفته بود : ما با بدنهایمان به دور مادران و خواهرانمان زنجیرگوشتی می کشیم و نمی گذاریم به آنها آسیبی برسانند و چنین کرد.
یکهفته مانده به سی خرداد مریم عضدانلو با تاکید بر اینکه نیاز مبرم دارند، از من خواست تا تلفن خانه را به طبقه بالا بدهم. علی موافق نبود، منهم همینطور و برای همین بهانه آوردم که علی مایل نیست. مریم بلافاصله گفت، تلفن کارخانه را بده خودم با علی حرف می زنم و با رو در واسی قرار دادن علی، ناچار شدیم تلفن شخصی خانه را نیز به بالا منتقل کنیم. در حالیکه حتی نمی دانستیم از تلفن ما چه استفاده ای می خواهند بکنند!
بعد از چند روز، علی به علت عفونت کلیه در بیمارستان بستری شد. ملاقات علی در آن شرایط با ریسک بالایی همراه بود. آنروزها چماقداران در خیابان جولان می دادند و هر کس را که مشکوک می دیدند دستگیر می کردند و یا با چماق بر سرش می ریختند. چند تن از هواداران مجاهدین به همین شکل در خیابان کشته شده بودند.
چند روز قبل از سی خرداد شصت، جلسه اضطراری انجمن مادران در خانه پدر مهدی ابریشمچی برگزار شد ( چون درب خانه رضایی ها را پاسداران مهر و موم کرده بودند). خواهر مجاهدی که جلسه را می گرداند از همه خواست تا عاشورا وار در تظاهرات سی خرداد شرکت کنیم. هنوز حمله چماقداران به تظاهرات مادران مسلمان هوادار مجاهدین که یکماه قبل از سی خرداد برگزار شده بود را فراموش نکرده بودیم.
از انجمن مستقیم بمنزل مادر رفتم . عارف در کنار حوض در حیاط بود . باو گفتم رژیم تظاهرات را سرکوب خواهد کرد از الان معلومه همه را خواهند کشت . عارف با لحنی عجیب که لرزه بر وجودم انداخت،گفت : امام علی میگوید، “از طرفداران ما کسانی هستند که هنوز نطفه شان در دل مادرانشان بسته نشده”.
در همین روزها خبر رسید که چماقداران قرار است شبانه به خانه مادر و پدرم حمله کنند. برای همین، آنها به همراه دو خواهر کوچکم به خانه ما آمدند. در اینروزها رفت آمد مجاهدین به طبقات بالا و همچنین کارهای من در این رابطه بشدت افزایش یافته بود.روز قبل از سی خرداد به علت شرایط خطرناک آنروزها، علی مجبور شد علی رغم بیماری اش بیمارستان را ترک کند و به خانه بیاید. آنروز یک تاکسی با راننده در مقابل در خانه بدون هیچ حرکتی ایستاده و مشخص بود که خانه را کمیته زیر نظر دارد. مریم عضدانلو از بالا به خانه ما آمد و گفت، عفت، برو چادر رنگی سر کن و بهمراه بچه هایت بیا من و یک برادر دیگر را بدرقه کن. تا فکر کنند میهمان شما بودیم. آنها را بعنوان میهمان بدرقه کردم تا تهدیدی متوجه شان نشود. این آخرین باری بود که مریم را در ایران می دیدم.
صبح روز سی خرداد شصت، خط تلفن ما را تحویل دادند و از من خواستند آنروز در خانه بمانم و پیامهای تلفنی را نوشته و به بالا منتقل کنم. من آنزمان نمیدانستم که شماره تلفن ما را به عنوان سرپل ارتباطی به تعدادی از کسانی که به تظاهرات می رفتند، داده اند.
آنروز پدر و سه برادرم به تظاهرات سی خرداد رفتند. من و علی و مادر و دو خواهر کوچکم در خانه ماندیم. عاطفه هنوز زندان بود. ساعت چهار بعد از ظهر اولین زنگ تلفن به صدا در آمد و کسی خبر داد ” اولین شهید را دادیم. مهدی عظیمی را کشتند ” من خبر را به طبقه بالا منتقل کردم ولی احساس می کردم، اسم مهدی عظیمی برایم آشنا است. تا زمانی که برادر کوچکترم با حالی زار به خانه رسید و در کوچه به من گفت : “عارف را کشتند”!
برایمان بسیار سخت بود که به مادر و پدر این خبر را بدهیم. بلافاصله با دایی اصغر تماس گرفتم و او به همراه تعدادی دیگر از افراد فامیل بسرعت خودشان را به خانه ما رساندند. به پدر و مادر گفتیم، عارف زخمی شده و در بیمارستان است. پدر سکوت کرده بود و مادر هراسان مرتبا می پرسید: کدام بیمارستان است؟ کجایش تیر خورده؟ همان شب برادر بزرگترم محمد هم نزد ما آمد. او نیز بغض کرده و بهم ریخته بود. شب سخت و هراس آلودی را پشت سر گذاشتیم. صبح روز بعد بالاخره محمد به پدر و مادر خبر کشته شدن عارف را داد. پدر بلافاصله از حال رفت. مادرگریست.
اینکه مراسم عارف چگونه و در چه شرایطی برگزار شد. را در بخشی دیگر از خاطراتم شرح داده ام و اینجا تکرار نمیکنم. بعد از آن پدر و مادر به همراه بچه ها برای برگزاری مراسم ختم عارف به خانه بازگشتند، در روز ختم یکی از همسایه ها که شاهد تلاشهای بی وقفه تمامی اعضا خانواده در قبل از انقلاب بود ، به مادرم گفت خانم اقبال زحمات خودت و فرزندانت رو خوب کف دستت گذاشتند ، ( من آنروز هنوز نمی دانستم سی سال بعد مجاهدین هم بمانند همین رژیم نتیجه زحمات ما را با بزدلی خاص خودشان خواهند داد) ، روز سوم ختم در حالیکه جمعیت انبوهی در خانه و کوچه حضور داشت، خبر آمد که پاسداران در راه هستند. مادر بلافاصله مدارک اصلی و حداقل وسایل ضروری را برداشت و خانه را برای همیشه ترک کردیم. از آنروز همگی در بدر شدیم. بارها و بارها خط فاصل شهرستانها را با ماشین می پیمودیم که به دست پاسداران نیفتیم. مادر، پدر و بچه ها نیز مثل ما دربدر خیابانها و این خانه و آن خانه بودند.یکی از همان روزها، هوا گرم و سوزان بود و فرزندانم در اثر تغذیه نا درست و گرمای هوا تب کرده و دچار اسهال و استفراغ شده بودند. دکتر گفت، باید تا چند روز بچه ها در محل خنک باشند! به خانه مان در خیابان حافظ برگشتیم! هر چه بادا باد! برادر کوچکم نیز همراه ما بود. علی به راه اندازی کولر مشغول شد و من با عجله و هراس لباسهای بچه ها را عوض کردم و میخواستم غذایی برایشان آماده کنم که تلفن به صدا در آمد. مریم عضدانلو پشت خط بود، با لحنی تند گفت : ” شما آنجا چکار می کنید؟ بلافاصله خارج شوید”. گفتم: “جایی نداریم در ثانی ما که کاری نکرده ایم”! –هنوز نمی دانستم از خطوط تلفن ما خانه طبقه بالا چه استفاده ای شده است و برای همین خطر را جدی نمی دیدم- مریم عضدانلو گفت : “من چند دقیقه دیگر زنگ میزنم. نباید دیگر آنجا باشید”. و ما بلافاصله با برداشتن کمی وسایل ضروری از خانه خارج شدیم و دیگر باز نگشتیم. مدتی بعد علی ناچار شد دوباره در موقعیت بسیار خطرناک، ریسک رفتن به خانه را بپذیرد تا چک سفیدهایی را که پدر روز سی خرداد به من داده بود، به همراه تعدادی از مدارکمان را بیرون بیاورد. ولی کیف سامسونیت او که مقدار زیادی پول و مدارکی از جمله پاسپورت دیپلماتیکش در آن بود را پاسداران به غارت برده بودند. علی تعریف میکرد که سراسر خانه بوی گندیدگی میدارد. پاسداران که بعد از رفتن ما مدتی در آنجا مستقر شده بودند، تمام میوه ها را با پوست روی زمین و فرش و کاناپه ریخته و له کرده بودند.
بعد از آن دیگر به آن خانه باز نگشتیم. و دوباره آواره خیابانها شدیم. بدون اینکه بدانیم به کجا می رویم! و چه آینده ای در انتظارمان است؟ آنچه در آن دوران گذشت در این صفحات نمیگنجد و هر کدام داستان جداگانه است. بخشی از خاطرات خارج شدن از ایران را در نوشته ای بنام ” شقایق ها” قبلا نوشته ام.
ولی بالاخره بعد از ۲ سال مجبور به ترک ایران شده و به ترکیه و بعد به فرانسه آمدیم. در اولین دیداردر پاریس آقایی که از طرف مریم به دیدار ما آمده بود خودش را این چنین معرفی کرد: محمود عضدانلو برادر مریم. او را بلافاصله شناختم. او همان کسی بود که قبل از شروع جلسات به خانه ما می آمد و مسئولیت ورود افراد را به عهده می گرفت. بعدها یکی از اعضای مجاهدین گفت که مسعود نیز گاهی به آنجا می آمده و ما از این امر بی اطلاع بودیم. و اینکه طبقه بالا که مجاهدین آنرا اجاره کرده بودند در روزهای قبل از سی خرداد تبدیل به ستاد تظاهرات شده بود. همچنین فهمیدم توسط کسانی که در اطراف خانه کشیک می دادند، مریم عضدانلو از رفتن ما به خانه مطلع شده و به ما زنگ زده بود.آنروز هنوز نمیدانستم که روزی مجاهدین و بطور خاص مریم عضدانلو که رابطه ای خاص و نزدیک با من و عاطفه داشت، پاسخ اینهمه فداکاری و درد و رنج ما و دیگر اعضای خانواده را با تهمت های ناروا و فحش و ناسزا خواهند داد و همه حقیقت را در پای منافع خودشان قربانی خواهند کرد! نمیدانستم من وعلی را که از طرف رژیم جنایتکار آخوندها تحت تعقیب و هر لحظه در خطر مرگ بودیم و همه زندگی مان را در حمایت از مجاهدین از دست دادیم، مزدور خواهند نامید و اینگونه دزدانه هر کس و ناکس را از پشت بصورت پنهانی به قطع رابطه با ما فرا خواهند خواند. اینکه حتی جرات نخواهند کرد رو در رو اتهامات خودشان را به صورت رسمی بگویند و پاسخ بشوند چون خودشان بیش از هر کس دیگری می دانند که دروغ میگویند. آنها به فلاکتی افتاده اند که حتی نمیتوانند به کسانی که این چنین با جان و مال و تمام زندگیشان به حمایت از آنها و وعده هایی که میدادند برخاستند، اندکی احترام بگذارند. نمیدانستم جرات خواهند کرد به عاطفه ای که روزی او را توسط کاظم رجوی به مجامع بین المللی و تلویزیونها و رسانه ها، بعنوان خواهر مجاهد و زندانی سیاسی شکنجه شده معرفی میکردند، تهمت های شرم آور بزنند! فقط بخاطر کمپینی که برای نجات جان ساکنان لیبرتی در عراق، تاسیس کرده و به همراه ما و بسیاری دیگر از خانواده ها و دوستان، در برابر خط ماندن در عراق و به کشتن دادن نفرات ایستاده بود! همان چیزی که البته امروز با وقاحت و فرصت طلبی برای آن جشن پیروزی می گیرند و میگویند که ما از ابتدا قصد خارج شدن از عراق را داشتیم!
و دقیقا با همین شیوه برخورد است که مجاهدین از بردن نام برادرم عارف به عنوان اولین شهید سی خرداد شصت هراس دارند، در حالیکه منیره رجوی که یک زن ساده و غیرسیاسی بود را فقط به خاطر اینکه نام رجوی را دارد، سمبل زندانیان قتل عام شده، معرفی میکنند! یاد عارف که از فرصت طلبی ناکسان همیشه بیزار بود، گرامی باد.
امروز بعد از گذشت هشت سال جدایی از مجاهدین خوشحالم که این فرصت پیش امد و رفتار و اعمال غیر اصولی و ضد اخلاقی اشان باعث شد که دیگر یادی از آنها جز در خاطراتم نکنم. ولی مایلم از مریم عضدانلو که اینک به مریم رجوی تغییر نام داده بپرسم: به چه جراتی از خانه ما یعنی تمام زندگی ما در ایران، بدون اطلاع و اجازه ما چنین استفاده هایی کردید؟ چرا به ما هرگز نگفتید که چه کسانی به خانه ما رفت و آمد می کنند تا با آگاهی خودمان تصمیم بگیریم؟ چرا طبقه بالای خانه ما را تحت نامهای دیگر و بدون اینکه ما بدانیم از آن چه استفاده ای خواهد شد، اجاره کردید و تمام زندگی ما را برباد دادید و نهایتا نیز در پاریس بی شرمانه سعی کردید با تهمت های دروغ زندگی ما را خراب کرده و رابطه های خانوادگی ما را از هم بپاشید! البته که ما هر چه کردیم بخاطر انسانیتمان بود و ربطی به شما نداشت. اما شما جواب خودتان را از مردم گرفته اید و باز هم بیشتر خواهید گرفت.
عفت اقبال – سی خرداد نود و هفت - #مریم_رجوی
- عکس بالا ، خانه ما در تهران خیابان حافظ کوچه ایرج پلاک ۳
– ماجراهای عجیب و خنده داری نیز گاه اتفاق میافتاد، مثلا در روزهای پر تلاطم خرداد سال شصت که علی در بیمارستان بود و من با هر مشکلی هر روز به ملاقاتش می رفتم. یکبار هنگام بازگشت از بیمارستان، آقایی شیک پوش جلوی راهم ظاهر شد و مودبانه گفت : خانم من شما را چند روزیست که دنبال میکنم. میخواهم از شما خواستگاری کنم. خواهش میکنم آدرس خانه تان را بدهید تا خدمت برسیم. من از ترس بخود لرزیدم و انگشتر ازدواجم را نشان دادم و گفتم که من همسر و دو فرزند دارم. او با احضار شرمندگی پوزش خواست و خداحافظی کرد و رفت
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.