گاو می خواست مرعوب مترسک زنگوله دار شاخ او شویم
مغبون “گاو” بودنش!
اطلاعیه دوم کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت، با گذشت ۵ روز از اطلاعیه اول درمورد جاسوسی و بطور مشخص در باره فعال سیاسی و حقوق بشر، زندانی سیاسی خمینی آقای ایرج مصداقی بسیار حائز اهمیّت است.
مسعود رجوی و پیش برنده و جلو دار صحنه سیاسی آن مریم رجوی، بخوبی واقف هستند که نفس صدور این اطلاعیه و اذعان به جاسوسی و پذیرفتن مسئولیت آن طی صدور دو اطلاعیه به فاصله پنج روز، بار، معنا وعواقب سیاسی برای مریم رجوی، سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت در میان کشورهای اروپایی و سیاستمداران دارد؛ اما ناگزیر است درپس عملکردهای چهاردهه خیانت، فساد و جنایت، و روشنگری های مستمر جداشدگان ازمجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت…، درفضای خارج ازکشور با ایجاد هراس و وحشت، ارعاب و ترور… برعلیه فعالان وشخصیت های سیاسی و حقوق بشری، گارد و حیطه حفاظت و امنیتی خود را برای زهر چشم گرفتن در قبال منتقدین را ترسیم کرده و چهره حقیقی خود را در اروپا نشان دهد. اگر چه چنین اقدامی برای جاسوسی و ازجمله عکس و فیلم گرفتن در طی این ۵سال بطور روزانه در آلبانی توسط جاسوسانی که از جداشدگان تشکیلات مجاهدین صورت می گیرد.
کما اینکه ۸ماه پیش در مصاحبه با تلویزیون با میهن تی وی به دو مورد عکس و فیلمبرداری توسط هواداران و جاسوسان سازمان در آلمان و شهری که درآن ساکن هستم اشاره کرده و تأکید کردم ازاین پس، درمقابل اقدام زبونانه شما سکوت نکرده و متقابلاً با تهیه عکس و فیلم، مسئله را درصحنه به پلیس و اداره امنیت آلمان خواهم کشاند.
برغم اینکه هزاران بار عکس و فیلم هم بگیرند…آنکس که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ، ما که به آلخو ویدال کوادراس وحزب دست راستی اسپانیا بدون داشتن یک نماینده درپارلمان، یک میلیون یوروی ناقابل از کیسه گشاد رهبری عقیدتی نداده ایم؟. و بعد از برملا شدن افتضاح این کمک مالی مشکوک در مجلس اسپانیا، و تحقیقات حول آن …، مریم رجوی و شورای ملی مقاومت در اطلاعیه ایی از آن بعنوان یک دعوای حقوقی نام می برد تا با این نوع ایزگم کنی، اعضای غارنشین درآلبانی که درماه زیر ۶یورو پول دریافت می کنند دچار تناقضات نشوند…که چرا سی سال است که ازما می خواهند تناقضات جنسی مان را بنویسم و درجمع بخوانیم. زیرا تناقضات جنسی ما باعث شده که رژیم جمهوری اسلامی سرنگون نشود…و ما نباید از تناقضات کمک یک میلیون یووریی با خبرباشیم زیرا به ما می گویند ما پول نداریم برای درمان پزشکی شما… و ناگزیر طی اطلاعیه ای ازمردم وهواداران تقاضا کرده ایم تا به ما وام قرض بدهند؟. ( بی شرافتی و جنایت این رهبری و این رئیس جمهورش را حتی علیه اعضای تشکیلات خودشان را می بینید؟)
لینک اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورا :
تناقضات دو اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضد تروریسم:
۱) در اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضد تروریسم پنهان کردن چهره حقیقی یک بازجو و شکنجه گر( ابراهیم ذاکری) یکی از تناقضات همیشگی در این باند جنایتکار است. در اطلاعیه از مقاومت ابراهیم ذاکری در زندان زمان شاه سخن گفته است…این درحالی است که رجوی بارها در باره اسدالله لاجوردی دژخیم اوین می گفت:« لاجوردی هم در زندان زمان شاه فردی مقاوم بود و بسیار شکنجه شده بود و مقاومت کرده بود…» به عبارتی نمی توان به یمن مقاومت در زندان …خود تبدیل به شکنجه گر شدن و شکنجه و زندان و… مشروعیت بخشید.
ابراهیم ذاکری شکنجه گر و بازجو در کنار مسعود رجوی
مریم رجوی در زمان زندان و شکنجه های آقای رضا گوران و… و سه سال سلول انفرادی در قرارگاه اشرف بسرمی برد و با پرسنل زندان و شکنجه گران و همین زندانیان که بیشتر در رده تشکیلاتی عضو و یا کاندید عضو بودند نشست می گذاشت و پرونده تمامی کسانی که در زندان بودند را میدانست، هرعضوی که برای صحبت با مریم پشت میکرفون میرفت، پرونده او با تیتر نقاط برجسته ( زندان و شکنجه و…، کشاندن به اشرف با فریب ونیرنگ حل کیس پناهندگی در اروپا، شغل، پول و درآمد و …) را برصفحه مانیتوری که روبروی او بر روی سن قرار داشت بترتیب اولویت نوشته و در اختیار مریم رجوی قرارمی گرفت تا براساس این پروسه تشکیلاتی از او شناخت داشته باشد. مریم رجوی همیشه این اطلاعات را داشت اما همیشه درنقش مادر ایدئولوژیکی ظاهرمیشد تا بتواند خط و خطوط جنایتکارانه را سرپوش بگذارد.
در باره ابراهیم ذاکری مسئول پیشین کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورا، به یکی از شاهدین و قربانیان زندان و شکنجه که به مدت سه سال درسلولهای انفرادی مجاهدین خلق در اشرف بسر برده است اکتفا می کنم. آقای رضا گوران در کتاب « روایت درد های من» شرح سرنوشت هولناک در بازجویی و شکنجه ها و… ازجمله ابراهیم ذاکری را به تفصیل نوشته است و من در اینجا قسمت های منتخبی از بازجویی ها و شکنجه های آقای رضا گوران را می آورم. همین جا لازم می بینم ازشجاعت و صداقت آقای رضا گوران در انتشار این حقایق قدردانی و تشکر کنم. ۱۷صفحه از متن منتخب کتاب« روایت درد های من» در پایان مقاله ضمیمه است.
حسن نظام الملکی بازجو و شکنجه گر- ضد اطلاعات مجاهدین
کما اینکه در سال ۱۳۷۵ درقرارگاه اشرف – مرکز پنچ ، خود من نیز شاهد نشست کمیسیون امنیت و ضدتروریسم با حضور ابراهیم ذاکری برای تعیین تکلیف یکی از اعضای قدیمی سازمان بنام ایرج عطاریان که ازسال ۶۱ درمنطقه ( کردستان عراق) حضورداشت بودم. ایرج عطاریان دیگر نمی خواست در سازمان مجاهدین حضور داشته باشد و خواهان خروج از اشرف بود. دراین نشست ابراهیم ذاکری بعنوان مسئول نشست، و محمد سید المحدثین ( بهنام) مسئول کمیسیون سیاست خارجه شورا، حسن نطام الملکی یکی از فرماندهان ارشد و اصلی تری عنصر امنیتی رجوی و کمیسیون امنیت و یکی از درنده ترین بازجویان وشکنجه گران درزندانهای سال ۱۳۷۳ در پروژه رفع ابهام و دستگیری ۷۰۰تن از اعضای سازمان ( وهمچنین با دستگیری بیش از ۱۰۰زنان مجاهد)، همراه با مصطفی گنجیان از اعضای قدیمی سازمان که هم شهری و هم محله ایی ایرج عطاریان و حدود ۱۵ تا ۲۰ تن دیگر ازجمله خودمن حضور داشتند. مصطفی گنجیان با صحبت های عاطفی و احساسی و حتی گریه کردن… سعی میکرد ایرج را به ماندن در اشرف و مجاهد خلق ماندن ترغیب کند اما ایرج عطاریان تصمیم اش را گرفته بود!. هنگامی که ابراهیم ذاکری با خشم و غیض نشست را ترک کرد من بدنبال او رفتم و با تمام احساس و عواطفت قلبم به او گفتم:« برادر کاک صالح، به برادر( رجوی) سلام برسانید و بگویید من قول میدهم جای اورا ( ایرج عطاریان) پرکنم و ناراحت نباشد.» ابراهیم ذکری آنچنان غیض کرده بود که بسرعت می رفت…بدون اینکه هیچ جواب و عکس العملی در باره من و سخنانم نشان دهد. میدانستم که برای تماس با رجوی و کسب تکلیف از او می رود. ( حقیقت آنکه سخنان کاک صالح و رهنمود های او در زندان گوهردشت درسال ۶۶ و۶۷ توسط دست نوشته ها بدست ما رسیده بود و من نیز با اتکا به همین دست نوشته ها و خطوط بلافاصله پس از آزادی از زندان به سازمان مجاهدین پیوستم).
پس از این نشست فوق، یک نشست جمعی دیگر در بنگال اتاق کار یکی از فرماندهان دسته کنارزمین صبحگاه مرکز ۵ برای ایرج عطاریان گذشتند و در این نشست علاوه بر توضیحات و ترغیب او و اینکه از فرماندهان مجاهدین است او حتی یک کلمه هم حرف نزد و هنگامی که قاب عکس رجوی بر روی میز را جلو او قرار دادند و از رجوی و شهدا و…سخن گفتند و اینکه اصرار می کردند به عکس و چشمهای برادر نگاه کن…، ایرج قاب عکس رجوی را بادست کنارزد و ازاین پس فحاشی ها شروع شد…علی طالقانی که چند ماه بعد تحت مسئولیت قرار گرفت به ایرج عطاریان می گفت:« حرف نمی زنه!، دهانشو با زور بازمی کنیم تا حرف بزنه!» من فضا را آرام کردم اما کلاً گویی خط این بود و میدان دادن به چنین عناصری…، سریع رفتم به مسئولین گفتم که با این فرهنگ و سخنان اگر او بخواهد هم بماند به عکس العمل می افتد این برخورد ها خوب نیست. اما پاسخی نگرفتم. حقیقت آنکه علی طالقانی خود از زندانیان پروژه رفع ابهام بود که چهارماه بدلیل نفوذی بودن دستگیر شده بود. و من پس از جدا شدن ازسازمان به این اطلاعات و زندانی بودن او… دست یافتم. پس از این نشست دیگر ایرج عطاریان را ندیدیم.
خواندن نوشته های رضا گوران یکی از دردناک ترین لحظات زندگی من بود …هم از رضا گوران و چنین انسانهایی خجالت می کشیدم که چنین زیر دست این تشکیلات شکنجه شده اند…هم ازسرنوشتی که در این چهل سال برما رفت…هرگز فکر نمی کردیم به چنین نقطه ایی رسیده باشیم …نوشته های آقای رضا گوران حقیقت محض هستند…کاش جدا شدگانی که با من در البانی حضوری صحبت کرده اند و ازشکنجه و زندان و فساد و جنایت در درون تشکیلات می گفتند…زبان بگشایند…آنگاه صحنه بکلی تغییر خواهد کرد و نه از اطلاعیه کمیسیون امنیت؟ و ضدتروریسم ؟ خبری خواهد بود و نه از حضورمریم رجوی درنمایشات سیاسی و تشکیلات مجاهدین …، مشابه همان ناگزیری رجوی، از پنهان شدن در این ۱۶ ساله اخیر!، رجوی بدرستی تشخیص داده است که نمی تواند ونباید ظاهر شود. او که همیشه سخن و روضه « می توان و باید» برای همگان سرمیدهد…خودش درمانده و ناتوان از نشان دادن چهره خود است و اینگونه حیات خیف و خائنانه ای را برای خود مقدّر کرده است.
حقیقت آنکه رجوی و ابراهیم ذاکری به ایرج عطاریان و سایر افرادی که نمی خواستند در اشرف و درتشکیلات بمانند با اتهام نفوذی، به قصد ارتباط با رژیم خمینی و بریده و خائن و… به صدام و زندان ابو غریب تحویل دادند و صدام نیز ایرج عطاریان را همراه ۴۹ زندانی دیگر در اول بهمن ۱۳۸۰ به جمهوری اسلامی و وزارت اطلاعات تحویل داد.
همچنانکه در نشریه مجاهد شماره ۳۸۰ نیز بعنوان فتح الفتوح کشف نفوذی و جاسوسی در مجاهدین و ارتش آزادیبخش به دروغپردازی پراخت کما اینکه در خاطرات آقای رضا گوران که ذیلاً آورده ام در این باره سخن گفته است. و تا این لحظه هیچ ردی از ایرج عطاریان پس از تحویل به رژیم خمینی در دست نیست.
۲) کمیسیون برخلاف اتهامات جعلی و دروغپردازی و خالی بودن چنته ، ناگزیز اعتراف کرده است که ایرج مصداقی برای بدرقه مادرش در فرودگاه سوئد بوده است. به عبارتی همه تهمت ها و… تنها برای ارعاب و سیاه نمایی و شیطان سازی است
۳) در اطلاعیه آمده است ایرج مصداقی:« در یک سفیدسازی مضحک ادعا میکند خودش سالها مأموران رژیم را «رصد» کرده و حتی میخواسته پورمحمدی را در ژاپن به تله بیندازد و از او عکس بگیرد. عکسی که اگر از خودش گرفته شود حرام است!.»
جدای از فرهنگ حلال و حرام کردن و جاسوسی اسلامی نوع خمینی، سفاهت و بلاهت استدلال ها … آدمی را به تعجب وا می دارد که مقایسه عکس گرفتن از جنایتکار پورمحمدی از اعضای هیئت قتل عام ۶۷ را، با عکس گرفتن از یک فعال سیاسی و زندانی رژیم خمینی یکی می داند؟.
این قیاس یاد آور خاطره ای بود که روزی یکی از فامیل های ما، پدرش به دخترش که سال سوم دبستان بود می گوید:« چرا همیشه تو نمره صفر می گیری؟، ببین سوسن( خواهر بزرگ من که او هم دبستان می رفت) همیشه نمره ۲۰ می گیرد!» دختر جواب میدهد:« خُب اگر سوسن هم می تواند، برود و نمره صفر بگیرد!» این نوع استدلال برای آن دخترکوچک که درتحصیل ضعیف بود حرجی نیست؛ اما برای زنی که بیش از یکربع قرن خود را رئیس جمهور برگزیده؟ مقاومت می نامند، مدعی قرار داشتن در نوک قله تکامل و پرچمدار «اسلام دمکراتیک و بردبار»، و رهبر عقیدتی و سیده نساء العالمین و هزار صفات زمینی و آسمانی دیگر است، آنهم توسط کمیسیون امنیت و ضد تروریسم که باید مغزهای متفکری در آن مسئولیت داشته باشند، نشانگر مجازات اتودینامک اپورتونیسم، جنایت، فساد و خیانت، وهمچنین نشان از ماهیّت وجودی وتهی شدن تمام عیار آنها در دستگاه فریبکاری است، و شایان یک صفر بزرگ برپیشانی این کمیسیون و «رئیس جمهور صفرنشان» است.
۴) در اطلاعیه اول کمیسیون بتاریخ ۵ آبان آمده است:« طبق اظهارات آقای حسین عبدی هوادار شناخته شده مجاهدین در سوئد که در فرودگاه بطور اتفاقی مصداقی را مقابل ایران ایر دیده و با گرفتن عکس موجب تب و لرز وی شده، واقعیت چیز دیگریست.»
در اطلاعیه دوم برخلاف ترس و لرز و تب و لرز ایرج مصداقی؟، از قول حسن عبدی آمده است:« یاوهگوییهای مصداقی در مورد من نشان میدهد که رژیم تا چه اندازه از یک هوادار ساده سازمان مجاهدین مانند من وحشت دارد.»
برخلاف متن اطلاعیه کمیسیون در نامه ای که حسین عبدی به کمیسیون نوشته است نه تنها سخن از ترس و وحشت ایرج مصداقی نیامده است بلکه بعکس می نوسید « ایرج با گاری بارهایش به من حمله ور شد و تلاش می کرد با من درگیرشود، ومن بارها به او گفتم مطلقاُ قصد درگیری ندارم و او هم حق نزدیک شدن و حمله ور شدن به من را ندارد… »
نامه ونوشته حسین عبدی بی هیچ توضیح و تفسیری از یکطرف نشان از زبونی و هراس او و ازطرف دیگر تهاجم و جسارت و ایستادگی قاطع ایرج مصداقی درمقابل این عنصر فرومایه و پست و زبون مریم رجوی است. روی سخنم من با یک هوادار ساندیس خور نیست، روی سخنم با کمیسیون و آن کسی که پشت کمیسیون قرار دارد (مریم و مسعود رجوی):« حیف است که بگویم خاک سوئد، استکهلم و یوتوبوری برسرتان، خاک همان اشرف و لجنزار تشکیلات برسراین کمیسیون بی صاحب مانده و خاک همانجا برسر چنین اطلاعیه ایی مملو ازتناقض، حقارت و زبونی، پستی و دنائت، خاک برسر اینهمه اموال و قدرت مالی که دارید…خاک برسر این تشکیلات و لابی ها و…که تنها می تواند کوه ترّهات را بهم ببافد!.
ای مگس! عرصه سيمرغ نه جولانگه تُست
عِــــرض خود می بری و زحمت ما می داری
آیا فکر نمی کنید مردم شعور دارند و می فهمند؟. آیا فکر نمی کنید که درعصراینترنت و دیجیتال زندگی می کنیم؟. چرا می فهمید و همچنانکه فوقاً گفتم، هدف تنها و تنها ایجاد ارعاب است و فضای ترور و وحشت…، هدف بستن زبان جداشدگان است…، و طبعاً در این باره چه من برزبان و نوشته آورم و چه نیاروم، جدا شدگانی که سکوت پیشه کرده اند بهترین و بیشترین خدمت را به شما می کنند برای پنهان کردن حقایق زندان و شکنجه ، قتل و سربه نیست کردنها و خودکشی ها در درون تشکیلات اسلام دمکراتیک و بردبار؟. شما مدیون جدا شدگانی هستید که آنها را زالو و خائن و کوفی و بریده و … می نامید…و اکنون نیز بدنبال جذب همان زالو ها و کوفی ها و بریده ها و خائنان هستید…؟. این هم مجازات اتودینامیک برای رهبران عقیدتی است که می گفت:« هر موجودی و سیستیم جذب و دفع دارد و ما هم درسازمان جذب و دفع داریم و بریدگان همان دفع از سیستم شما است!» و اینک بنا به تعبیرخودتان!، باید بدانید که نشخوار همان دفع کرده خود پرداخته اید؟.
طاعون ” ۱/۸/۱۳۹۱ ( شعر درلیبرتی و در درون تشکیلات و عطف به رجوی و مجاهدین خلق سروده شده است) “
پشت درهای بسته سیاست
مضحک ترین نمایش طاعون است…
سورپریز می شویم
با بسته های استرلیزه
درنمایش
مُهوع و”مدفوع”…
ازکتاب:«من آبی سرا و ، سراب» سیامک نادری
۵) چنته خالی رجوی بر علیه ایرج مصداقی کار را به آنجا کشانده که عکس جعفر بقال نژاد یکی از جداشدگان از مجاهدین در سفر ی به جمهوری اسلامی و بازگشت به یوتوبوری را بعنوان سند بچاپ رسانده است؟.
گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری
کسی که وحشت دارد همانا رهبری عقیدتی و فرمانده کل ارتش آزادیبخش و مسئول شورای ملی مقاومت و کمیسیون های بی صاحب مانده امنیت و ضد تروریسم است که پس از۱۶ سال هنوز از ترس و وحشت و عقوبت خیانت و فساد و جنایت و زندان و شکنجه بفرمان شخص رجوی و اختراع شکنجه ( با دمپایی لاستیکی خشک به سرو صورت متهم زدن) جرأت ظاهر شدن حتی درمیان اعضا و کادرهای با سابقه خود درتشکیلات را نیز ندارد. نه تنها رجوی بلکه مهوش سپهری همتای مریم و همردیف رهبری عقیدتی و یکی از شکنجه گران و قاتل( نسرین احمدی) پس از ۱۶ سال فقط یکبار در سال ۱۳۹۵ظاهر شده است و آن هم برای تست کردن شرایط و اوضاع و احوال برای بکارگیری این مهره سرکوب.
بگذریم که این کمیسیون تنها کمیسیون بی صاحب مانده نیست، کمیسیونی محیط زیست که آقای دکتر کریم قصیم این کمیسیون را به مردک نابکار( توصیف آقای قصیم) به مسئول شورا تُف کرد و همچنانکه آقای محمد رضا روحانی کمیسیون ملیت ها را، و…
پیشنهاد می کنم برای شناخت ماهیت مسئولین بالای مجاهدین خلق و مریم رجوی و از جمله« ابراهیم ذاکری» ضمیمه ای که ذیلا آمده است را بخوانید:
ضمیمه:
منتخب کتاب« روایت درد های من» نوشته آقای رضا گوران
۱۷صفحه از متن ضمیمه است:
«…بادیدن من در جا پرسید آن آقا که با تو جلسه داشت را می شناسی؟ گفتم نه، گفت:او ابراهیم ذاکری «رئیس اداره اطلاعات مجاهدین» است. یک روزنامه ایران زمین که عکس و مصاحبه ذاکری را منتشر کرده بود به من نشان داد، که ثابت می کرد علی درست می گوید. به علی گفتم من که به تو گفتم یک جای کار اینها اشکال دارد و سپس گفتگویی که بین ما در جلسه رخ داده بود را توضیح دادم. علی هم با تعجب نگاهم می کرد و بین باور و نا باوری غوطه می خورد، در نگاهش به من سئوالات زیادی نهفته بود…
یک روز که بهم ریخته و عصبی شده بودم … نگهبان وقت قادر درب اتاق را باز کرد که ببیند زنده هستم و یا مرده ام بعد از زمینه چینی گفت: حیدر نباید زیاد خودت را ناراحت کنی فکر کن به ماموریت رفتی و دستگیر شده ای باید تحمل کنی بخدا از بین همین افراد بازداشتی” سه نفر جاسوس” در آمده و خودشان همه چیز را اعتراف کرده اند و گفته اند که وزارت اطلاعات آخوندها آنها را برای جاسوسی در سازمان نفوذ داده اند. در حالی که مراقب بود نگهبانان دیگر متوجه گفتگوی فیما بین ما نشوند ادامه داد و گفت: دیروز سازمان آنها را تحویل ماموران عراقی دادند وبه زندان “ابوغریب” فرستاده شدند. ظاهرا دستگاه جاسوس سازی اولین تولیداتش را داده بود. با تبلیغات و تلقیناتی که میشد افراد ساده دلی مثل قادر آنها را باور کرده و حاضر میشدند در شکنجه خانه کار کنند. همین سه نفر که قادراسم های آنها را افشاء نکرد همراه تعدادی دیگراز افراد بازداشتی با اسم و مشخصات وعکس آنها را در آن روزگار مسئولین در نشریه مجاهد شماره 380 چاپ و انتشار دادند. بعد از گذشت پنج ماه زندان انفرادی و در اتاق بازجوئی در حالی که روی صندلی متهم نشسته بودم، ابراهیم ذاکری با داد و بیداد و کوبیدن نشریه مجاهد شماره 380 روی رانهایم گفت: بفرما این هم سند، نگاه کن این همه جاسوس…. می گویند به روباه گفتند شاهدت کیست گفتم دمب ام، حالا آنها از انقلاب مریمی جاسوس تولید میکردند و بعد در نشریه خودشان منتشر میکنند و بعد آنرا هم بعنوان سند مطرح میکنند، یک شعر دیگر هم یادم افتاد: خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!! گاهی پیش خود فکر میکنم همه چیز به کنار چطور آنها رویشان میشود اینقدر دروغ ببافند. این حرفها وقضاوتها هم که میکنم به این خاطر است که خود با چشم و گوشت و پوست خود میدیدم و لمس میکردم آنها چه میکردند و چگونه دنبال جاسوس درست کردن بودند تا وسیله ای برای توجیه سرکوب گری هایشان پیدا کنند. چند تایی از آنهایی که بعنوان جاسوس معرفی شدند را همه می شناختند و میدانستند که فقط به خاطر اعتراضشان و یا اینکه میخواستند از آنجا بیرون بیایند جاسوس معرفی کردند. همان فردی که در آیفا چند نفر را به رگبار بست، از بس اذیت اش کرده بودند قاطی کرده بود و فقط میخواست انتقام بگیرد و…
در بخش های پیش رو توضیح بیشتر خواهم داد.
فرماندهان و مسئولین سازمان کوروش را به طرز فجیع به قتل رساندند
همیشه یواشکی از پشت پرده پنجره به بیرون نگاه می کردم وکنجکاوانه ترددهای نگهبانان زندان را زیر نظر داشتم. یک روز سر ظهر که نگهبانان آن روز نعمت اولیاء، فرزاد غفاری، نبی مجتهد زاده و قادر بودند، جملگی به گوشه ساختمانی رفتند (همان ساختمانی که قبلا رضا و زهرا باهم در آمیخته بودند) در آنجا مریم باغبان ایستاده بود یک مرتبه دیدم نگهبانان زیاد شدند و یک طناب زرد رنگ دست محمود حیدری بود که با نعمت اولیاء و فرزاد غفاری ونبی مجتهد زاده و محمد رضا موزرمی به داخل ساختمانی وارد شدند که چند نفر درآنجا بازداشت بودند، یک مرتبه داد و بیدا و گریه و زاری و التماس کوروش اهل سنندج به هوا بر خاست، از آن طرف فحش و فضیحت بد و بیرای شکنجه گران بگوش میرسید. متوجه شدم کوروش سوژه آن روز آنها شده است. حدود ده دقیقه ای او را بشدت کتک می زدند و آه و ناله و فحش زیادی بگوش میرسید و بعد یکباره صدای کوروش به خاموشی گرائید و همزمان چند تا از نگهبانان بیرون پریدند و به طرف مریم باغبان که در گوشه دیوار ساختمان منتظر آنها بود دویدند. باهم کمی گفتگو کردند و مریم با شتاب رفت و آنها برگشتند توی ساختمان. نبی و فرزاد آمدند و به تمام ساختمانها و افراد بازداشتی سر کشی کردند که مطمئن شوند کسی اقدام آنها و کشتن کوروش را ندیده. مدتی گذشت و یک جیپ خاکی رنگ آوردند و جنازه کوروش را در یک پتوی خاکستری رنگ نظامی گذاشته ، جملگی یعنی نعمت اولیاء- نبی مجتهد زاده – محمود حیدری – فرزاد غفاری جنازه را آورده و درعقب جیپ گذاشتند و با خود بردند. ازآن لحظه به بعد هیچ کس کوروش را ندید…. نمیدانم بیشتر چه بگویم از این همه ظلم.
کوروش اهل سنندج تقریبا 16-17ساله چهار شانه و قدی نزدیک به175 سانتیمتر داشت همیشه سرش را با ماشین می تراشید زمانی در سالن غذا خوری “اعلام جدائی و برائت” از سازمان کردیم کوروش یکی از افراد فعال آن روز بشمار آمد و یکی از 9 نفری بود که در بازداشتگاه آن روز با ما تا لحظه ی آخر مردانه روی تصمیم و حرفش ایستاد و با شجاعت بی نظیری از حق و حقوق پایمال شده اش دفاع می کرد.
درکلاس بحث های سیاسی که رشید همه سازمانها و احزاب و گروهها و افراد مستقل سیاسی را به قول خودشان خمینی مال می کردند کوروش شجاعانه و با منطق استدلال می آورد که رشید اشتباه می کند و نباید همه احزاب سیاسی موجود را لجن مال کرد وازحزب دموکرات و رهبری آن زنده یاد دکتر قاسملو دفاع می کرد و اینکار او مثل خاری به بدن آنها فرو میرفت. بارها در همین کلاس سیاسی با رشید بحث و فحص می کردیم ولی رشید بجزء سازمان انحصارطلب خود هیچ کس دیگر را قبول نداشت ، همه عالم و آدمها را یکی پس از دیگری به رژیم می مالاند و می گفت: گروها و سازمانهای که شما از آنها می گوئید یک روز وزنه ای بودند نتوانستند انسجام درونی خودشان را حفظ کنند تکه تکه ومحوشدند. مسئولین بارها در حضور همه افراد جدیدالورود از جمله خودم ، علی، کمال و (رضا، حیدر و نصیر که فرمانده مهدی با سلاح آنها را تهدید کرده بود)ووو……….. کوروش را تهدید کردند و در نهایت آنها در روز روشن با طناب زرد رنگی که به نظر می رسید برای بستن دست و پای کوروش آورده بودند، با ضربات لگد و مشت او را به قتل رساندند…
خوب است همینجا بگویم در هر دادگاهی در هر نقطه ای ازدنیا بخصوص مقرسازمان ملل درژنو محلی که مریم رجوی برای دفاع از حقوق بشر گلوی مبارک خود را گاه آزار می دهد،( به نظر می رسد بردگان اشرف و لیبرتی نشین را بشر محسوب نمی کردند) حاضرم شهادت بدهم که فرماندهان و مسئولین ورودی و یا پذیرش سازمان مجاهدین به فرماندهی مریم باغبان عضو شورای رهبری سازمان مجاهدین کوروش جوان اهل سنندج را به طرز فجیع که در بالا ذکرشد به قتل رساندند و دهها فرد معترض و خواهان جدایی و خروج از سازمان مجاهدین و از جمله خودم را به طرز دهشتناکی مورد بد رفتای، آزار و اذیت، بی خوابی، شکنجه جسمی و روحی و و رکیک ترین توهینها و فحاشیهای و…..قرار میدادند. خوب است رهبر مسعود و رئیس جمهورمریم رجوی که چیزی از اسم و رسم کم ندارند بیایند پاسخ این جنایات را بدهند. پذیرش اشتباه ، پاسخگویی، قبول مسئولیت، عذرخواهی توی رده های مختلف تا بحال در سازمان تعریف نشده وآثاری از پشیمانی ویک ذره قبول مسئولیت دیده نشده اصلا اینها مثل همه جباران و زورگویان تاریخ با این حرفها بیگانه هستند
از روزی که مرا در زندان انفرادی بازداشت و تحت بازجوئی قرار دادند نه هوا خوری داشتم ونه رادیو نه تلویزیون نه روزنامه و یا کتابی حتی موی سر و ریشم هم بلند بلند شده بود ولی نه قیچی ونه تیغ وجود نداشت البته بود ولی مرا تحریم کرده بودند، وقتی عکس آدمکشان داعشی که حالا تشکیلات رجوی آنها را به نام نیروهای انقلابیون عشایر عراق به جان آمده می نامند می بینم یاد موی سر و ریش خودم که تا روی نافم در انفرادی آمده بود می افتم و به غم آن روزگار سیاه فرو میروم. اگر شکنجه جسمی و فیزیکی را یک بخش قرار دهیم و شکنجه روحی و روانی وانفرادی رعب وشوک را بخش دیگر، آن وقت در می یابیم آثار و آسیبهای ناشی از هر کدام ازآنها چقدر مخرب، ظالمانه، غیر انسانی و دهشتناک بوده . آثار ضربات لگد و مشت و ضرب و شتم و دردهای ناشی از زخمهایی که در جای جای بدنم، ممکن است با گذشت زمان محو شده باشد ولی درد زخمی که در قلب زخم خورده ام کاشته اند تا بخاک بازگردانده شوم هرگز نه فراموش می کنم ونه تسکین پیدا خواهد کرد.
…درد زخمها همیشه و در همه حال سایه شومی شده که همراهم است و مرا آزار و شکنجه روانی می دهد گاهی روبه روی آینه می ایستم و به روی سرم که” نادررفیعی نژاد” به گوشه پنجره باز شده کوبید و گوشت و پوست وموی آن کنده شد و خون فواران کرد نگاه می کنم، تمام بدنم می لرزد و آن روزها دو باره برایم زنده می شود، هیچ وقت نتوانستم با این قضیه کنار بیایم. به چه گناهی آن همه بلا بر سرم آوردند؟ مگر انسان چقدر عمر می کند که بخاطر دو روز دنیا دست به چنین اعمال وحشیانه بزند و بر سر دیگران چنین بلاهایی بیاورد؟ بخاطر چی و برای چی ؟ که چه بشود؟ وچرا وچرا و صدها چرای دیگر. در تمام مدت اسارتم هیچگونه امکاناتی نه رفاهی نه ورزشی نه سرگرمی نه هیچ چیز دیگر فی الواقع هیچ هیچ هیچ وجود خارجی نداشت، بجزء رنج و زجر و شکنج و سلول انفرادی( ابراهیم ذاکری با قاطعیت تمام آن را هتل چهار ستاره می نامید! روحش شاد اما نمیدانم جواب خدا را چگونه میدهد) که روح و روانم را می سائید و می خراشید چیز دیگری نبود و در چشم اندازهم هیچ چیز دیگری جز ادامه آن بلاها و مصائب متصورنبود…
ادعا ها و پرخاشگری ابراهیم ذاکری رئیس اداره اطلاعات رجوی:
تقریبا 5 ماه گذشت؛ زندان انفرادی بدون هیچ گونه امکاناتی روح و روان مرا می سائید و می خراشید و تباه می کرد آرزو می کردم ای کاش کتاب ، روزنامه، رادیو، وسیله ای برای سر گرمی داده بودند ولی خبری ازامکانات در هتل چهار ستاره رجوی نبود. زندان رجوی که خودش بارها دردرون تشکیلات و روی سن در سالن اجتماعات باقر زاده رو به روی تمام رزمندگان برای سرکوب ، ترساندن و کنترل افراد از آن نام می برد و زندان را هتل چهار ستاره می نامید و در بیرون ازتشکیلات و مناسبات درونی سازمان با قاطعیت تمام داشتن زندان را تکذیب کرده و هنوز هم انکار می کنند و آن را تهمت و افترا دشمن و مشتی افراد مزخرف گوی اضداد مقاومت بریده های خائنین و رژیم آخوندی می خواند…
نگهبانان گفتند احضار شدی آماده شود تا تو را ببریم طبق معمول دستبند و چشم بند زدند و یکی سمت چپ و یکی سمت راست و یکی جلو راه افتادیم بعد از گذر از دخمه و دربهای متعدد به اتاقی رسیدیم و مرا روی صندلی گذاشتند و چشم بند و دستبند را باز کردند این اتاق با اتاق شکنجه گاه حسن محصل و همکارانش متفاوت بود در سمت چپ جلوی درب روی یک صندلی نشسته بودم طول اتاق به 6 متر و عرض آن 4 متر می رسید. یک میز در سمت چپ قرار داشت که حسن محصل پشت میز نشسته بود و سمت چپ او محمود عطائی هم روی صندلی تکیه به دیوارنشسته بود و ابراهیم ذاکری هم دست هایش از پشت کمر به هم قفل کرده بود و در سمت راست دیوار طول اتاق را قدم می زد.
توجه:
از خوانندگان محترم و گرامی خواهشمندم خوب و با دقت به گفتگوی بین من و «ابراهیم ذاکری»(2) توجه فرمائید: چون ابراهیم ذاکری رئیس کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت!! بوده؛ از طرف سازمان برای “اتمام حجت” با من؛ همراه «محمود عطائی» گویا «فرمانده ستاد ارتش آزادیبخش» فرستاده شده بود. باید از تنظیم رابطه و گفتار و رفتارشان دانش و منش ها آموخت و به نسل حاضر و نسل های آینده رساند که ما و مردم ایران با چگونه تشکیلات و سازمانی منحرف و مخرب و مزدور دشمن و بیگانه رو به رو بودیم که خود را اولین و آخرین «آلترناتیو نوین و اپوزیسیون فوق دموکراتیک» معرفی می کند
ابراهیم ذاکری: مرا می شناسی؟ ج – نه قربان بلایی سرم آوردند که اسم خودم راهم فراموش کردم (در حالی که او را میشناختم). ذاکری: من همون کسی هستم که در بغداد باهات صحبت کردم و قرار شد برای سازمان کار کنی! ج – بله یادم آمد سلام و نیم خیز بر می دارم به احترام مسن بودنش بلند شوم . ذاکری: (با اشاره دست) بنشین در حالی که طول اتاق را قدم می زند و حسن محصل و محمود عطایی ساکت نشسته و فقط نگاه و گوش می کنند؛ یک لحظه ایست می کند دستش را از پشتش باز می کند و مشت می کند و با انگشت شصت به نقطه ی اشاره می کند و می پرسد چند وقت است که «اینجائید»؟! ج – با اون زندان پایین 5 ماه است که در زندان انفرادیم. ذاکری: آنجا حساب نیست! یک مرتبه بر آشفت و گفت هر چه من می پرسم جواب بده! چند مدت “اینجا” هستی؟ زندان چیه اینجا مثل هتل 4 ستاره است تو می گوئی زندان! همین است که اضداد مقاومت و آخوندها و مزدوران اجاره ای رژیم آخوندی به ما مارک زندان و شکنجه می زنند کو زندان؟! کو شکنجه؟! یک مشت مزخرف ومهمل به هم می بافند و خیلی از آدمهای ساده دل هم باور می کنند! چرا آن کارها را کردی ؟! چرا مشکل درست کردی؟! چرا با ما صاف و صادق نیستی؟! ج – نمی خواهم در هتل 4 ستاره شما باشم باید چه کار کنم؟ ذاکری: تو یک چیز را به سازمان نگفتی! ج – چی را نگفتم ؟! ذاکری فکر کنم تو نفوذی هستی؟! ج – شما که خوب می دانید من مخالف رژیم هستم. ذاکری: پس چرا اون پایین را بهم ریختی؟!ج – من بهم نریختم و هر آنچه را گفتم واقعیت بود ولی شما و مسئولین دیگر قبول ندارید و این مشکل شماست. ذاکری: تو در اونجا گفتی و نوشتی سازمان انحصار طلب است! ج – بله من گفتم و شروع کردم به فاکت آوردن که نگذاشت ادامه بدهم.
ذاکری: عصبی و غضبناک شد یک مرتبه از روی میز جلوی دست محمود عطایی و حسن محصل یک روزنامه را آورد و روی ران هایم که روی صندلی نشسته بودم کوبید و گفت بفرما بخوان! به آرامی روزنامه ی دولا شده را باز کردم دیدم نشریه مجاهد شماره 380 است با تیتر بزرگ نوشته شده بود (اگر اشتباه نکنم) «کارت های سوخته وزارت اطلاعات» و یا«شکست یک توطئه» یک مرتبه دیدم عکس و مشخصات بچه های که در ورودی و سپس در زندان ورودی با هم بودیم منتشرکرده اند، آه ام بلند شد و گفتم اینها که بچه های ورودی هستند، پس عکس من کو؟! چرا اینجوری کردید؟ ذاکری: داد زد تو نمی فهمی! تو حالیت نیست! که با چه کسانی سر و کار داریم احمق تو فکر کردی اینجا دهات شماست و یک مشت آدم فقیر وعمله که نان شب ندارند بخورند هستند! اینجا جنگ است! جنگ با رژیم ضد بشری! که 120 هزار شهید از ما گرفته؛ ببینم؛ توعدالتیان را می شناسی؟! تا حالا اسم عدالتیان به گوشت خورده؟ ج – در ایران و در شبکه یک مصاحبه اش را دیده وگوش کرده بودم و در ورودی که آن را “دروازه بهشت” می نامیدند هم چند بار رشید اسم عدالتیان را آورده بود ولی گفتم نه. ابراهیم ذاکری:عدالتیان مشهدی خونریز خائن نفوذی رژیم جنایت کار آخوندی بود. رژیم سه تا از خانواده اش دو برادر و یک خواهرش را اعدام کرده بودند؛ ازسازمان انتقام گرفت! او مزدور؛ نفوذی رژیم بود و خودش را در بین رزمندگان سازمان جا انداخت؛ خودش را مجاهد نشان داد بین بچه های سازمان بود انقلاب ایدئولوژیک مریمی هم کرد؛ مجاهد خیلی خوبی هم بود، گفتیم از خانواده شهداست و هیچ وقت بهش مشکوک نشدیم، سازمان بهش اعتماد کرد همراه تعدادی از بچه های سازمان به عملیات رفت؛ گویا در خوزستان بود خودش را عقب کشیده و از پشت سر سه تا از بچه را زد؛ خودش را به رژیم فروخت و بارها از تلویزیون رژیم مصاحبه کرده و گفته من انتقام برادران و خواهرم را از سازمان مجاهدین گرفته ام.
واکنش من: شما درست می گید او جنایت کرده خیانت کرده شکی در آن نیست ولی این دلیل نمی شود نظر شما نسبت به همه افراد شبیه او باشد و همه را به یک چشم نگاه کنید همین زندانی کردن شکنجه کردن و بد و بیراه گفتن، فحش ناموسی به خواهر و مادر به من و همه باعث فاصله گرفتن دور شدن افراد از شما می شود چرا این همه بلا و مصیبت در این مدت به من روا داشتید؟ ذاکری: شکنجه! ؟فحش!؟ نه امکان ندارد! گفتم چرا به طرف حسن محصل دست دراز کردم چرا از این آقا نمی پرسید! چرا اینقدر مرا شکنجه کرده چرا اینقدر مرا مورد ضرب و شتم و رکیک ترین توهین ها و فحاشی ها قرار دادید؟! چرا این اقدامات وحشتناک را انجام می دهید؟! حسن محصل: من؛ من کاری نکردم من توهین نکردم! من از “برگ گل” نازکتر به توچیزی نگفتم! ابراهیم ذاکری : در حالی که به حسن محصل نگاه می کرد با هم گفتند این دروغ است، ما تو را چه کار کردیم؟! ذاکری: این چه مزخرف هایی است که به هم می بافی مگر سازمان رژیم آخوندی است چرا چرند می گی؟! چرا دنبال پاک کردن صورت مسئله هستی؟! ج – من دنبال حقیقتم، چرند نمی گم واقعیت ها را می گم بلایی مونده بر سر من بدبخت نیارید و اشکهایم جاری شد. ابراهیم ذاکری: تن صدایش را تغییر داد و به آرامی گفت: ببین سازمان مادر ماست و ما باید این مادر با کم و کاستی هایش را قبول کنیم و بپذیریم! سازمان مرا فرستاده و به تو یک شانس داده! بیا و ملبس به لباس شرف و افتخار شو و برو رژیم را به ستوه بیار! قال قضیه را بکن!این آخرین شانست است خودت می دونید ! ج – من کار ندارم می خواهم دنبال زندگیم بروم این مدت در انفرادی فکر کردم این لباس شما برازنده من نیست که هیچی بلکه ننگ است و برای شما افتخارآفرین مبارک شماها باشه.یک مرتبه هر سه غیرتی شدند و داد زدند و رگهای گردنشان به بیرون جهید موضع گرفتند چی دارید می گی؟ چرا چرند می گی!
ابراهیم ذاکری: برآشفت و با پرخاشگری داد زد تو چی می گی حالیت نیست احمق بدبخت وقت همه مسئولین را گرفته ای ما داریم با رژیم جنایتکار آخوندی مبارزه می کنیم! ج- در حالی که اشکهایم جاری بود و قلبم ازدرد و ناراحتی داشت از قفسه سینه ام به بیرون می پرید گفتم من کار به این کارها ندارم چرا باید خواهر و مادر من در مدت این 5 ماه مورد بدترین فحاشی های ناموسی قرار بگیرند؟ در رژیم زندانی و شکنجه شدم ولی هیچکدام از پاسداران یک هزارم شما بی رحم نبودند و فحش ناموسی بهم ندادند در سازمان شما بد و بیراه ناموسی به مادر و خواهر تا دلت بخواهد مثل نقل و نبات گفتید و نثارم کردید مورد ضرب و شتم توهین تحقیر قرار دادید چرا؟ مگر من چکار کردم چی گفته ام؟ اینجا هر چه خواستید کردید چرا به چه دلیل؟ فرضا من گناه کار من خطا کار چه رابطی به مادر و خواهر بدبخت من دارد؟حسن محصل خون خونش را می خورد و گفت من که هیچ چیزی به تو نگفتم پاسدارها به خواهر مادرت تجاوز کردند، سپس به طرف ابراهیم ذاکری رو می چرخاند و بدون هیچ شرم و حیایی با کینه و نفرت تمام و برای تحقیر هر چه بیشتر من متوسل به مارک زدن می شد و می گفت: یک بطری نوشابه کردند توی کونش حالا برای ما زرنگ شده و گردن کلفتی می کنه؟! ج – هرگز پاسدارها این چیزی که تو بیان می کنید انجام ندادند و تهمت نزن؛ کی چنین حرفی زده؟ حسن محصل خودت؛ مگر تو نگفتید شکنجه گر آخوندها یک بطری نوشابه کردند توی کونت؟! ج – من هرگز این حرف را نزدم و تو همین حالا در حضور اینها باز داری توهین می کنی و تحقیر می کنی؛ هر چه دلت خواست گفتید وکردید بعد همه چیز را تکذیب می کنید، خیلی انسان دروغگوی بد ذاتی هستی تو هر روز بچه های مردم را شکنجه می کنی معلوم نیست چه بدبخت شکنجه شده ای به تو این حرف را گفته و حالا قاطی کردید وحالا گردن من می گذارید.
ابراهیم زاکری: داد می زند بس کنید چرا با برادر مسئول اینطوری حرف می زنی؟!سرخ شده و عرق کرده تند تند طول اتاق را قدم می زند و یک مرتبه می گوید گوش کن نادان ما اشرفی اصفهانی را به هوا بردیم در حالی که دستش را مشت کرده و از آرنج خم و با انگشت شصت رو به هوا با تمام قدرت یک پا به زمین می کوبید ویک صدای ناهنجار “زرپ” شیشکی با دهانش به بیرون درمی کند و دوباره، رجایی و باهنر را به هوا بردیم “زرپ” و شیشکی بست طوری که ترشحات آب دهانش به سر و صورت من بدبخت می پاشد، حزب جمهوری با 119 نفر را به هوا بردیم و مجددا پا را بر زمین می کوبید وبا تمام قواه “زرپ”، شیشکی پشت شیشکی می زند؛ اگر گوش نکنی تو را هم به هوا می بریم “زرپ” و شیشکی در می کرد؛ آنچنان تند تند راه می رفت وعرق کرده وهمزمان پا به کف اتاق می کوبید و شیشکی پشت سر شیشکی در می کرد که من مات؛ مبهوت؛ گیج شده بودم . اصلا در ذهنم نمی گنجید که یک پیر مرد اینکارها را بکند تا چه برسد به کسی که ادعای مبارزه با خمینی را دارد و یکی از مسئولین بالای سازمان و شورای به اصطلاح ملی مقاومت است.
ذاکری: چرا لباس مجاهدی شرف و افتخار را با آن وضعیت پرت کردی؟! چرا مثل آدمهای بی سر و پا تنظیم کردی؟! تا کی می خواهی در اینجا با اشاره دست و انگشت بمانی، بخوری و بخوابی؟!یک نگفته داری به ما بگو؟ هر آنچه می دانی به ما بگو؟ ما که رژیم ضد بشر خمینی نیستیم نه خودت را اذیت کن نه ما را؟! ج – هر آنچه بوده صادقانه و شرافتمندانه گفتم. زمانی که او این حرف ها را می زد آنقدرعصبی و با پرخاشگری تمام بود بطوری که احساس می کردم حسن محصل در مقابل او بهتر است و فکر این بودم طوری به او برسانم بهم کمک کند و مرا از دستش نجات بدهد، در واقع یاد جمله ای افتادم که مردم می گویند در “جهنم” “مارهایی” است که انسانها به اژدها” پناه می برد و این جمله در مورد ابراهیم ذاکری و حسن محصل مشابهت و صادق بود و من آن را تجربه کردم (کسانی که با او برخورد داشته اند اینرا بخوبی بیاد دارند). ذاکری:با افراط تمام صحبت میکرد و درنهایت گفت: اگر خواستی یک هفته مهلت داری نامه برایم بنویس، به حسن محصل اشاره می کند و گفت آمادگی داشته باش هر زمان خواست خودکار و کاغذ در اختیارش بگذارید! آنچنان این پیرمرد خودش را به بالا و پایین پرت کرده بود و پا به زمین کوبیده بود که نفس نفس می زد. ادامه داد و گفت: من با تمام توان و با حداکثر تهاجم ایدئولوژیکی و انقلابی با توی کله شق “ناشاخول” صحبت کردم و تو گوش نکردی! هر چه می دونی بگو و با سازمان صفر صفر بشو و مبارزه را انتخاب کن و در صفوف ارتش آزادیبخش قرار بگیر و با آخوندهای بجنگ.ج – سکوت من
محمود عطایی که تا آن لحظه دست به سینه روی صندلی نشسته بود ویک بار در مقابل واقعیت و حقی که من گفتم رگ گردن اش باد کرده بود و موضع گرفته بود به کمک ذاکری که نفس نفس می زد شتافت و با خنده مشمئز کننده ای گفت نگران نباش آزادت می کنیم! حالا کجا می خواهی بروی بگو تا هواپیما برات بیارم! جملگی خندیدند. ج – من گروگان شما هستم و تا حالا هم خواهشی نکردم. آزادم کنید شما مرا گرفتار مخمصه بزرگی کرده اید که معلوم نیست سر از کجا در آورد.
حسن محصل: پاسدارها بر سر خودت و خانواده ات بلا آوردند حالا برای ما گردن کلفتی می کنی.ج- ای کاش همون بلاهایی که تو از آنها نام بردی وهیچگونه واقعیتی ندارد پاسدارها بر سرم می آوردند ولی گیر شما نمی افتادم. ابراهیم ذاکری: بس کنید برو برای خودت “بخواب” ببریدش! در جا درب اتاق باز شد و زندانبانان نریمان عزتی ، مجید عالمیان و مختار جنت داخل آمدند دستبند و چشم بند زدند و به سلول انفرادی بر گرداندند.
هولناکترین فحاشی ها و رکیکترین توهین ها و تحقیرها که در کمتر ذهنی می کنجد در طی بازجویها و شکنجه های متعدد بر من اسیر روا داشتند؛ با عزمی راسخ ایستادگی کردم ، این شانس که ابراهیم ذاکری دم از آن می زد مثل آب رفته ای بود که دیگر به جوی بر نمی گشت، این تب تندی بود که زود عرقش در آمد ومانند توفان های گذرای تابستانی بی نتیجه پایان گرفت. زجر و رنج کشیدم بدون گناه هر آنچه خواستند بر سرم آوردند و به این نتیجه رسیدم اکثر جانواران گوشت خوارند اما اسم گرگ بد در رفته است؛ چه لاجوردی ،چه گیلانی، چه حاج داوود؛ چه ابراهیم زاکری؛ چه حسن محصل؛ چه نادر رفیعی نژاد، همه آنها یک ایدئولوژی دارند هم مسلک و یک مرام دارند مخرج مشترکشان یکی است آنها اعتقادی به ارزش انسانها ندارند فقط خودشان را از دیگران برتر می بینند و به خود حق میدهند که هر چه میخواهند بکنند وبین خودشان هم جنگ زرگری دارند، دنبال قدرتند دنبال مقامند نه حقوق بشر و نه عدالت ونه چیز دیگری بقیه همه بهانه است؛ کشک است، و…
… (2) ابراهیم ذاکری هم نهایتا بیماری سختی گرفت و در پاریس جان سپرد. دوست ندارم پشت سر مرده حرف بزنم اما تندخویی و قساوت او زبان زد بود در هنگام حمله ائتلاف بین المللی به رهبری آمریکا و بریتانیا در20 مارس 2003 به عراق درارتفاعات و تپه ماهورهای پشت شهر جلولا مدتها بود گرسنه و تشنه و بدون کمترین امکاناتی در سنگر شب را به روز می رساندیم ودر زیر دهشتناکترین و مخربترین بمباران تاریخ قرارگرفته بودیم، رهبرعقیدتی و رئیس جمهور بوته زارهای دشت اشرف گریختند و حتی به ما گوهران بی بدیل هم نگفتند، درآن برهه خبر فوت او توسط مسئولین ابلاغ گردید تا شاید کمی افراد خسته و به جان آمده را با مظلوم نمائی آرام کنند، یاد حرکات، رفتار و گفتارهایش افتادم ودلم برایش سوخت که نرسیده به قدرت از دنیا رفت.
یک شنبه 19 مرداد 1393 – 10 اوت 2014
علی بخش آفریدنده( رضا گوران)
از جلسات و صحنه های مبتذل و مضحک از رگبار شیشکی و زرپ؛ زرپ بستن های جانانه دست پروردههای آقای رجوی انقلاب کرده مهرتابان جان سالم ولی جسمی پرازدرد و رنج بدر بردم، تا آن روزگار هرگز به آن طرز رفتار؛ گفتار؛ برخورد و شیوه دراجتماع و جامعه ملا زده با کسی حتی برادران!! اراذل و اوباش و بسیجی برخورده نکرده و ندیده بودم … در این راه ناخواسته و طاقت فرسا دردی جانکاه در وجودم احساس میکردم و کاملا گیج شده بودم، این گرفتاری و مخمصه نا بجا و ناحق مرا از همه چیز و همه کس نا امید کرده بود و مرتبا بذهنم میزد دنبال راهی برای خودکشی و رهائی خود باشم.
هنوز گیج و سردرگم تنظیم رابطه مبتذل ابراهیم ذاکری و محمود عطائی بودم که خود را به هوا پرتاب می کرد شیشکی می بست و پا به زمین می کوفت و مرا به مرگ تهدید می کرد. نگهبانان زندان صبح زود صبحانه را بهم دادند و گفتند احضار شدی بعد از صبحانه طبق معمول نگهبانان چشم بند زدند و مرا به اتاق بازجویی حسن محصل هدایت و روی صندلی فلزی قرار دادند این بار نریمان عزتی و مختار جنت و مهدی کوتوله همکاران حسن محصل هم حضور داشتند حسن محصل بازجوی را شروع کرد و گفت: مدت زیادی گذشته من و مسئولین منتظر نامه تو بودیم یک هفته دو هفته سه هفته ولی خبری از نامه نشد مگر برادر مسئول نگفت یک هفته وقت داری نامه بنویسی چرا ننوشتی؟ چه اشکال داشت دو خط فقط دو خط می نوشتی! ج – من نامه ای ندارم بنویسم شما مرا گرفتار کردید و انتظار دارید نامه هم بنویسم ؟ محصل: یک سوال دارم تو ما را آدم حساب می کنی؟ اصلا می فهمی اون پایین ها روی زمین آدمهای بدبختی مثل ما مجاهدین هستند و دارند مبارزه می کنند می شه نگاهی به زمین هم بندازی؟! ج – من در سلول انفرادی دارم دیوانه می شم و قاطی کردم منظور شما را نمی فهمم واضح حرف بزن. محصل: آخه مادر قحبه دیوث بی شرف چرا پیش مسئولین آبروی مرا بردی و اون روز هر چه خواستی گفتی و بر زبان کثیفت جاری کردی چرا توهین کردی؟؟! ج – من توهین نکردم فقط آن آقا سوال پرسید من هم جواب دادم؛ همین حالا خودت داری باز توهین می کنی و پیش همان آقایان همه چیز راتکذیب و انکار کردید شما چرا اینجوری هستید؟! محصل: احمق بدبخت خیره سر من ترسی از کسی ندارم و دارم ماموریتم را به نحو احسن انجام می دهم ج – من شرافتمندانه حرفم را می زنم و زیر حرفم هم نمی زنم ولی تو چی همکارانت چی چرا هر کاری دوست دارید سر آدمها می آرید بعد تکذیب می کنید؟؟! محصل: ببین احمق کله شق گراز سازمان تو را به من سپرده هر کاری دلم بخواد سرت می آرم و من مشخص می کنم چی بگم و یا نگم به کسی مربوط نیست! ج – خیلی خوب تا حالا هر کاری خواستید سرم آوردید ولی یک روز باید جوابگوی تمام اعمالت باشید و من همه چیز را به برادر مسعود گزارش می کنم و می گم. محصل: رو به همکاران شکنجه گرش می کند می خندد و مرا به باد تمسخرمی گیرد سپس می گوید خوب گوش کن نادان بدبخت ما می توانیم همین حالا تو را بکشیم (مدرک و گواهی پزشکی دولت عراق با مهر و امضاء حاضر و آماده داریم) آن را روی پرونده و نعش بی خاصیتت بگذاریم و بگوئیم ایست قلبی کرده ؛ آب از آب هم تکان نمی خورد تو کجای کاری پس هر چه می گویم موبه مو و جزء به جزء جواب بده شیر فهم شد؟
…حسن محصل به برگه ها و نوشته های که جلوی دستش پهن کرده بود نگاهی انداخت در آنجا دیدم که یکی دو خط و یا جمله ی را در مستطیل های کوتاه و بلندی که بستگی به نوشته ها داخل آن داشت با خودکارخط کشی؛ علامتگذاری و نوشته بود از روی همان نوشته ها استنطاق را شروع کرد: در آنجا یعنی روستاتون با نیروهای رژیم درگیر شدی، دو باره از اول تا به آخر توضیح بده:! ج – من که تا حالا چندین بار به این پرسشها جواب دادم؛ خسته شدم مگر روز اول نگفتید 2 سال زندان سازمان و 8 سال زندان ابوغریب پس بگذارید 2 سال زندان تمام شود و تحویل ابوغریب بدهید لطفا از این بیشتر مرا عذاب ندهید؟! محصل:با پرخاشگری و عصبانیت تمام اون سر جای خودش است شک نکن ولی آخه وقتی تو درگیری را با اون افسر حیدری توضیح دادی احساس می کنم رامبو بازی در آوردی و من حال هر کسی که ادای رامبو را در بیارد می گیرم ج – رامبو شما هستید نه من هر کاری خواستید سرم آوردید و همه چیز را تکذیب کردید حالا هم دوباره فرستادنت بخاطر ننوشتن نامه مرا شکنجه کنید. محصل: داد می زند فرعی نرو! درگیری را توضیح بده ج- شما که همه چیز را چند نفره نوشتید و ضبط هم کردید نیازی به توضیح نیست. محصل: برافروخته می شود و داد می زند، کف و آب دهانش توی صورتم می پاشد، مادر قحبه … کش دیوث تو نمی تونی چیزی را برای من مشخص کنی زود باش توضیح بده همانجا بوده تو را مجبور کردند به استخدام دستگاه وزارت اطلاعات در آیی. ج – من به استخدام کسی در نیامدم این دستگاه شما بود که مرا به اینجا کشاند. محصل: خوب ثابت کن توضیح بده تا تمام بشه بریم دنبال کارمون. ج- در آنجا دو باره تعقیب و گریزی که با لباس شخصی ها و نیروهای رژیم پیش آمده بود و از یک طویله به طویله بعدی گریخته بودم و در نهایت دستگیر و مرا به زندان برده بودند و بازجویی و دادگاهی کردند و در آنجا استخوان دستم شکست که در قسمت های گذشته بیان کردم را مفصلا برایشان توضیح دادم.
محصل : برافروخته، عرق کرده بود با نهایت خشونت و پرخاشگری داد زد مردیکه قرمساق دیوث بی ناموس چرا با همکارهای من درگیری پیش آوردی؟! چرا همکاران مرا ناراحت کردی فکر کردی می تونی از دست ما در بروی؟! گیج و متحیرمانده بودم و متوجه نمی شدم که چی داره بیان می کند!!! ج – منظور شما چیه من نمی فهمم؛ با نیروهای رژیم مشکل داشتم نه با همکاران شما؟!. محصل: می فهمیدی رامبو بازی در بیاری می فهمیدی اون پایین را بهم بریزی می فهمیدی بنویسی سازمان انحصار طلب است ولی حالا که به اینجا می رسی نمی فهمی مادر جنده! آره! “همونها” را می گم! «آنها همکاران من هستند»! یک مرتبه به من حمله کرد مختار جنت و نریمان و مهدی که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند به جانم افتادند و هر چهار نفر مرا زیر لگد و مشت قرار دادند طوری که در اثر ضربات لگد از روی صندلی به کف اتاق پرت و افتادم، از دماغم خون جاری و تنها شعار می دام مرگ بر خمینی؛ مرگ بر رجوی و یک مرتبه متوجه شدم حسن محصل هم در حالی که آب و کف از دهانش می ریخت شعار مرگ بر رجوی سر داده! من چند بار شعار دادم او دو برابر شعار مرگ بر رجوی سرداد، آش ولاش بی حال افتاده بودم کف اتاق و نای بلند شدن را نداشتم به شرافت انسانیت قسم چنان بلند داد می زد و شعار مرگ بر رجوی می داد و به رجوی فحاشی می کرد که فکر می کردم یک فالانژ دو آتشه حزب الهی رژیم است.
گیج و قاطی کرده بودم و نمی توانستم هیچ چیزی را از هم تفکیک و تشخیص بدهم که آیا با نیروهای انقلابی و مبارز مجاهدین مخالف رژیم طرف هستم و یا با نیروهای اطلاعاتی رژیم آخوندی؟! باید می بودید و می دیدید و می شنیدید واقعا اگر شما بودید چه کار می کردید آیا می توانستید تشخیص بدهید با کی طرف هستید؟؟. مجید عالمیان با جعبه کمک های اولیه با پنبه سوراخهای دماغم را مسدود کرد جلوی خون ریزی را گرفت اشک و خون و آب دماغ و دهان در هم آمیخته بودند و یک معجون عجیبی شده بود و روی لباسهای پاره پوره تنم و کف اتاق بازجویی ریخته بود مرا به سلول انفرادی بر گرداند ؛ سر و صورتم باد و ورم کرده بود و چشمانم کوچک شده بود تمام بدنم بخصوص کلیه هایم از ضرباتی که خورده بود درد شدید می کرد مدتی در عذاب بودم در این ضرب و شتم و بزن و بکوب وتوهین و فحاشی و شعار بر علیه مسعود رجوی دچار “رعب وشوکه” و تناقض شدیدی شده بودم سر کلاف را گم کرده بودم گنگ و سرگشته مانده بودم و هر چه فکر وتلاش می کردم این پازل به هم ریخته را چفت و جور کنم با هم جور در نمی آمد با کی طرف هستم چرا اینجوری است؟؟ بلاتکلیف و سر درگم در سلول انفرادی دور خودم می چرخیدم؟!
آیا سلولهای انفرادی اشرف هتل 4 ستاره رجوی بود یا جهنمی واقعی؟!
فکر کنم گرمای تابستان 1377 وحشتناکترین تابستان عمرمن در زندان انفرادی اشرف محسوب می شود چرا که تجربه آن دوران تلخ و بسیار دهشتناک را با تمام وجود خود حس و لمس کردم؛ اتاق انفرادی یک کولرگازی “دایکن” در سطح بالا چسبیده به سقف اتاق؛ کنار پنجره درون دیوار بتنی قرار داده بودند که تابستانها داغ و زمستانها سرد می کرد، نمیدانم خراب بودند یا اینطور تنظیم اش کرده بودند، سقف آن نیزبا شیروانی کرکره ای فلزی پوشاند شده بود که تمام گرمای خورشید را به داخل می کشید و احساس می کردم دارم می پزم و هر لحظه به مرگ نزدیک می شدم چه در فصل زمستان و چه در تابستان بارها و بارها به نگهبانان و بازجویان گفتم کولراتاق کار نمی کند ویا سرد است و یا گرم ولی هیچ توجهی نشان ندادند به مرور از شدت گرما ودم کردن سلول؛ شبانه روز عرق می کردم ، آب خنک و یخ هم نمی دادند و باید از همان آب شیر توالت برای نوشیدن استفاده می کردم و آن هم تقریبا داغ بود و هر بار به نگهبانان رجوع می کردم می گفتند شیر را باز بگذار تا آب خنک شود هرچه شیر آب را باز می گذاشتم هیچ فایده ای نداشت؛ به میزان قابل توجهی لاغر و ضعیف شده بودم و از طوق سرم تا نوک پاهایم عرق خارج و به دور کف پاهایم می ریخت ؛ هر زمان پاهایم از روی موکت جابجا می کردم نقش دور پاهایم با عرق بدنم موکت کهنه و فرسوده را خیس می کرد وبه نقطه ای رسیدم که یک روز وسط ظهر از شدت گرما و کمبود آب بدن در کف اتاق بی حال افتادم بین بیداری و خواب بودم دیگر متوجه چیزی نشدم ،چشمانم راکه باز کردم متوجه شدم سرم به دستم وصل است و در یک اتاق بسیار خنک و تقریبا قرمز رنگ دراز کشیده ام طبق گفته مجید عالمیان سه روز خوابیده بودم، و از نظر پزشکی سه روز به علت گرما زدگی نیمه بیهوش شده بودم مدتها سر درد داشتم و گیج بودم و صدای وز وز گوشهایم از حد معمول زیادتر شده بود و به همین خاطر در عذابی توصیف ناپذیر غوطه ور شده بودم…
محصل : برافروخته، عرق کرده بود با نهایت خشونت و پرخاشگری داد زد مردیکه قرمساق دیوث بی ناموس چرا با همکارهای من درگیری پیش آوردی؟! چرا همکاران مرا ناراحت کردی فکر کردی می تونی از دست ما در بروی؟! گیج و متحیرمانده بودم و متوجه نمی شدم که چی داره بیان می کند!!! ج – منظور شما چیه من نمی فهمم؛ با نیروهای رژیم مشکل داشتم نه با همکاران شما؟!. محصل: می فهمیدی رامبو بازی در بیاری می فهمیدی اون پایین را بهم بریزی می فهمیدی بنویسی سازمان انحصار طلب است ولی حالا که به اینجا می رسی نمی فهمی مادر جنده! آره! “همونها” را می گم! «آنها همکاران من هستند»! یک مرتبه به من حمله کرد مختار جنت و نریمان و مهدی که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند به جانم افتادند و هر چهار نفر مرا زیر لگد و مشت قرار دادند طوری که در اثر ضربات لگد از روی صندلی به کف اتاق پرت و افتادم، از دماغم خون جاری و تنها شعار می دام مرگ بر خمینی؛ مرگ بر رجوی و یک مرتبه متوجه شدم حسن محصل هم در حالی که آب و کف از دهانش می ریخت شعار مرگ بر رجوی سر داده! من چند بار شعار دادم او دو برابر شعار مرگ بر رجوی سرداد، آش ولاش بی حال افتاده بودم کف اتاق و نای بلند شدن را نداشتم به شرافت انسانیت قسم چنان بلند داد می زد و شعار مرگ بر رجوی می داد و به رجوی فحاشی می کرد که فکر می کردم یک فالانژ دو آتشه حزب الهی رژیم است.
گیج و قاطی کرده بودم و نمی توانستم هیچ چیزی را از هم تفکیک و تشخیص بدهم که آیا با نیروهای انقلابی و مبارز مجاهدین مخالف رژیم طرف هستم و یا با نیروهای اطلاعاتی رژیم آخوندی؟! باید می بودید و می دیدید و می شنیدید واقعا اگر شما بودید چه کار می کردید آیا می توانستید تشخیص بدهید با کی طرف هستید؟؟. مجید عالمیان با جعبه کمک های اولیه با پنبه سوراخهای دماغم را مسدود کرد جلوی خون ریزی را گرفت اشک و خون و آب دماغ و دهان در هم آمیخته بودند و یک معجون عجیبی شده بود و روی لباسهای پاره پوره تنم و کف اتاق بازجویی ریخته بود مرا به سلول انفرادی بر گرداند ؛ سر و صورتم باد و ورم کرده بود و چشمانم کوچک شده بود تمام بدنم بخصوص کلیه هایم از ضرباتی که خورده بود درد شدید می کرد مدتی در عذاب بودم در این ضرب و شتم و بزن و بکوب وتوهین و فحاشی و شعار بر علیه مسعود رجوی دچار “رعب وشوکه” و تناقض شدیدی شده بودم سر کلاف را گم کرده بودم گنگ و سرگشته مانده بودم و هر چه فکر وتلاش می کردم این پازل به هم ریخته را چفت و جور کنم با هم جور در نمی آمد با کی طرف هستم چرا اینجوری است؟؟ بلاتکلیف و سر درگم در سلول انفرادی دور خودم می چرخیدم؟.
… نوبت علی شد او را احضار کردند و همان سناریوی کمال را با او در پیش گرفتند بلایی سرش آورده بودند که به قول حسن محصل مرغان آسمان هم به حالش گریه می کردند. از اواسط سال 1374 تا زمانی که او را دستگیر کرده بودند هر روز و شب خدا، در بین راه بغداد به گیلانغرب در رفت و آمد بود طوری توجه مسئولین رابه خود جلب کرده و برانگیخته بود که روزی ابراهیم ذاکری در بغداد پایگاه جلال زاده سر میز غذا خوری با خنده و شوخی به او گفته بود «راننده اتوبوس» هر بار با یک کوله پشتی همراه سلاح و مهمات که گاهی بالغ بر 30 کیلو گرم وزن می شد چند شبانه روز پیاده دردشت و تپه ماهور، کوهستان وصخره و جنگل راه می رفت گرسنگی و تشنگی؛ گرما و سرما تحمل می کرد تا نامه ها و بسته های سازمان را به دست هواداران سازمان در داخل ایران برساند و از آن طرف نیز جواب نامه و بسته ها بهمراه هواداری که می خواست به مجاهدین بپیوندد به سازمان منتقل می کرد، در اثر پیاده روی زیاد بین انگشتان و کف پاهایش تاول زد و بارها پوست پاها وساییده شدن پوست بین رانهایش او را چند روز در کوه و بین درختان بلوط زمین گیر می کرد و نای حرکت نداشت تا کمی بهبود پیدا می کرد، با کتری کوچکی آب گرم می کرد تا دوش بگیرد و……….در آن روزگار و بعد از نزدیک به 30 ماه زندان انفرادی تحت فشار شدید قرار گرفته بود، شکنجه می شد و “باید” اعتراف تلویزیونی می کرد که وزارت اطلاعات او را برای ترور و کشتن رهبر پاک باز مقاومت به درون سازمان مجاهدین گسیل داده است! آیا به نظر شما درد آور نیست نمیدانم چی باید گفت؟ دقیقا اطلاع ندارم که در نهایت چی شد ولی تا روزی که با هم در یک اتاق بودیم زیر بار نرفت و بعدها هم یکی دو بار سوال کردم نتیجه مشخصی از او نگرفتم که آیا در بازجوئی ها و شکنجه ها ی که جهت اخذ اعترافات تلویزیونی اجباری بر او روا داشتند به شکنجه گران تمکین کرد و آیا پذیرفت مصاحبه کند یا نه؟ ولی فکر کنم زیر بار فشار و زور آنها نرفت، تسلیم یاوه گویی ها نشد و قبول نکرد. ای کاش آقای رجوی جرات کند و آن نوارها را پخش کند آنگاه همه چیز روشن خواهد شد.
حل و ذوب شدن در مریم
سپس رجوی از تمام افراد جدید الورود خواست برای وفا داری و تا آخرعمرماندن درانقلاب ایدئولوژیک با صدای رسا و با قدرت تمام بگوید: به نام خدا و به نام مسعود و مریم رهبران عقیدتیم اینجانب…………. به رهبران عقیدتیم مسعود و مریم متعهد می شوم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون به پای تعهدات خود همچون عملیات جاری و…….. بمانم و به عهد و پیمان خود با خدا و خلق قهرمان و انقلاب ایدئولوژیک و رهبری وفا دار بمانم. اگر چنانچه در تعهد و پیمان خود خدشه ای وارد کردم ویا آن را شکاندم رهبری در حق من هر مجازاتی در نظر گرفت با جان و دل و آغوش باز بپذیرم.
بعد از بیان تعهد و وفاداری به رهبر عقیدتی باید سه مرتبه با صدای بلند و رسا فریاد از ته دل و جان بر می آوردید و کلمه حاضر حاضر حاضرتکرار می کردید. در این گیر و دار پروسه بعضی ها واقعا نمی توانستند داد بزنند ودر آنجا بود که رجوی از بالای سن و فرماندهان و افراد نگونبخت از پایین به طرف سوژه بی پناه و اسیر هجوم می بردند، نهیب می دادند داد بزن داد بزن داد بزن نفهم احمق بی خاصیت وو……..فرد اسیردر حلقه محاصره باید جیغ می کشید گلو پاره می کرد تا قبول و مورد تائید جمع واقع شود والا فایده نداشت و مجددا تکرار و تکرار می کرد. فرد بدبخت محاصره شده پی پناه بر افروخته با تمام توان داد می زد حاضر، حاضر حاضر.
رجوی با حالت خنده می گفت: هنوز سقف سالن سر جایش است صداتو بالا ببر تا خمینی در گورش بلرزد سقف بترکد من دوباره هزینه سقف برای تعمیر پرداخت می کنم! و از آن طرف جمع جو گرفته به هیجان آمده تحریک شده می گفتند: حساب نیست! فرد متهم عصبی می شد و همانند جنون زدگان با تمام قواه فریاد می زد حاضر حاضر حاضر.
رجوی از جمع می پرسید: آیا شما به صداقت او درتعهد وگفتار و حاضر حاضر گفتنش اعتماد دارید؟ جمع تحریک و به هیجان آمده اگر قبول می کردند که “مبارک باشه” و تائید رهبری دنباله روی آن بود و اگر چنانچه مورد تائید قرار نمی گرفت و رد می شد همچنان این صحنه های مضحک و بغیات غیر انسانی ادامه می یافت تا نتیجه مطلوب ومورد پسند و دلخواه رجوی بدست می آورد. از شدت داد زدن و فشار زیاد چشمهای بعضی ازافراد پرازخون شده بودند. رجوی به این نشست حوض کوثر “احیای دوباره” فرد وحل و ذوب شدگی درمریم می نامید.
سری و نوبت دوم به من و تعدادی دیگراز افراد رسید که ابتدا با ایماء و اشاره و سپس با زور و اجبار سعید نقاش و مسئولین دیگر مرا از روی صندلی بلند کردند و به داخل چاله پارچه آبی رنگ کشاندند و هل دادند و یک مرتبه رهبر عقیدتی مرا فرا خواند افراد حاضر در حوض کوثر پارچه ای هر کدام از سوئی به من ندا دادند که برادر مسعود اسم تو را می آورد! مسئول و فرمانده حوض کوثر میکرفونی در دستم نهاد داد زد و گفت: جواب برادر را بده درآن وسط و مابین آن همه داد و بیداد و شلوغکاری بر مانده بودم. با احترم به مسعود و مریم سلام دادم که در آنجا برای اولین بارمسعود رجوی در حضور افراد احوالپرسی و چاق سلامتی گرمی به عمل آورد. نظرم را در رابطه با انقلاب ایدئولوژیک و حوض کوثر پرسید من هم به دلخواه او در آن شلوغی و ابراز احساسات هر آنچه به ذهنم رسید تولید کردم . همه ی افراد حاضر در نشست با تعجب مات و متحیر به احوالپرسی رهبر عقیدتی و بعد مهر تابان با من گوش می کردند و مانده بودند من کی و چه کس مهمی هستم که رهبری اینقدر پرداخت یک طرفه و بهاء و ارزش برایم قائل می شوند!؟
به این صورت اولین بار با آنها مباحثه و دیالوگ کردم و تعهد دادم تا آخرعمر وفا دار به انقلاب ایدئولوژیک وپایبند به بند بند انقلاب مریم، جوهر بهار، سیمرغ رهائی ، کسر رهائی، حوض کوثر، جهاد اکبر، قر رهائی ووو. باشم و سه مرتبه چنان داد زدم حاضر حاضر حاضر که کسی جرات نداشت اعتراض کند و یا بگویند حساب نیست. تنها و تنها در شکنجه گاه و نزد حسن محصل قسی القلب و ابراهیم ذاکری بود که می گفتند: زندان انفرادی حساب نیست و شماره کنتور نمی اندازد دوباره از نو شروع می کنیم. درحضور رهبر عقده ای در جا کن فیکن شدم و حساب هم شد.ای کاش همان نوار ویدئوی ضبط شده می بود و یا سازمان مجاهدین آن را پخش می کرند.
نه سحر و نه جادو
درنشست حوض کوثر خیلی مسائل و نکات بسیار ظریفی در نظر گرفتم و در گذشت زمان و گام به کام با روزگار و در نشستهای بعدی به نتیجه مطلوبی رسیدم که بهتردانستم در اینجا خلاصه وار به استحضار برسانم. دراولین نشست با رجوی که همه ی افراد در سلسله نشستهای انقلاب ایدئولوژیک شستشوی مغزی داده شده بودند و با تحریک و هیجانات کاذب نشست پیش می رفت رجوی از پشت دیوارگلهای تزئینی که روی صندلی راحتی نشسته بود و هر از گاهی با یک قیچی کوچک یک نخ سیگاررا «قرپ» دو نصف می کرد که طنین صدای قرپ، قرپ آن از میکروفونی که به یقه پیراهنش وصل کرده بودند در سطح تالار انعکاس پیدا می کرد و به گوش می رسید. نصفه سیگار را به یک چوب سیگار وصل می کرد و پکی مریمی می زد دودی ازآن در هوا ساطع می شد و نصفه چای بالا می زد. در حین حماسه سازی و تشریح و ویژگیهای انقلاب مریم و حوض کوثر یک مرتبه و به ناگاه اسم یکی از افراد حاضر درجمع که درانقلابش حفره و سوراخهای بوجود آمده بود را بر زبان می آورد و سوژه هم سریع و بدون تعللی از بین جمع بلند می شد و رجوی نکته و تلنگری را به فرد سوژه می زد و یاد آوری می کرد که مثلا در استامبول ترکیه با چند شهروند ترک درگیری پیش آوردی و یک هوادارسازمان همانند فرشته نجات نازل شده و او را از دست ترکها نجات داده فرد نامبرده هاج واج مات و متحیر تا بنا گوش سرخ شده دست و پای خودش را گم کرده و نمی داست چه بگوید و از کجا رجوی از درگیری اودراستامبول خبر دارد؟! من من کنان به تته و پتته می افتاد. یک مرتبه رجوی می گفت: بنشین نیازی نیست چیزی بگوئید! فرد گیج ویج شده مانده بود و فکر می کرد خیلی انسان مهمی بوده و خودش خبر نداشته چرا که هواداران سازمان در همه جا مراقبش بوده اند!! از آن طرف جمع حاضر در تالار شوکه می شدند رجوی از کجا و چطور و چگونه تک به تک افراد جدیدالورود را با نام و نشان واقعی می شناسد و نکاتی هم به آنها گوش زد می کند؟!! و….
رجوی با سناریو و طرح های که از قبل برای رزمندگان ساده دل فریب خورده برنامه ریزی کرده بود همه را سرکار گذاشته بود. جریان از این قرار بود که در بین دیوار گلهای رنگارنگ بالای سن تالار یک مانیتور کامپیوتر قرار داده بودند که کسی حق رفتن بدآنجا را نداشت بنابر این رزمندگان هم از آن خبر نداشتند و به ذهن کسی هم خطور نمی کرد که یک دستگاه مانیتور در داخل گلها جا سازی شده (بعدها یک بار اتفاقی آن را دیدم) فرماندهان از داخل اتاق فرهنگی (اتاق کنترل) تالار از طریق دوربینهای مدار بسته تک به تک افراد را تحت نظر وکنترل خود داشتند و از آنجا “اتاق کنترل” اسم و اطلاعات محدود شخصی را به روی صفحه مانیتوری که جلوی آقا و خانم رجوی بود ارسال می کردند و رجوی سریع آن را می خواند و فرد سوژه که اسم و مشخصاتش در آمده بود را صدا می کرد و طوری وانمود می کرد که سالهاست او را می شناسد. بدین صورت ذهن همه ی افراد برای مدتها درگیر این معما بود و خیلی ها باور داشتند که مسعود رجوی معجره گر است و مغز متفکرسازمان و نابغه عصرحاضراست
طی سلسله نشستهای مختلف مغز شوئی و کنترل ذهن بلائی سر همه ی افراد آورده بودند که یادشون رفته بود در ابتدای ورود به سازمان “تخلیه اطلاعاتی” شده اند و همه ی اطلاعات شخصی و خانوادگی خود و نهانترین رازهای فردی زندگی خود را بارها و بارها بیان کرده و نوشته و تحویل مسئولین سازمان داده اند. فی الواقع این فرماندهان و مسئولین بودند که آنها را سوژه نشست رجوی می کردند و اطلاعات کامل تک به تک افراد را داشتند و از طریق کامپیوترهای شبکه ای به رجوی می رساند و او در حضور افراد و در ظاهر معجزه گر به حساب می آمد. این هم از معجزات رهبرعقیدتی که همه ی زرمندگان نگونبخت ساده دل را سر کار گذاشته بود. البته از این مسائل و سناریوهای گوناگون زیادی پیش آمده و بارها شنیدم که چگونه و چطوری عضوهای شورای ملی مقاومت که به عراق و اشرف برای بازدید سفرکرده بودند را سر کار گذاشته بودند وبعد از اتمام برنامه هایشان در پشت سر به ریش آنها خندیده و آنها را مورد استهزا و تمسخرقرار داده بودند.
…
اطلاعیه مرگ ابراهیم ذاکری رئیس اطلاعات رجوی
اوایل فروردین ماه سال 1382روزی مسئولین مربوطه رزمندگان را در مکانی فرا خواندند. مسئول قرارگاه یوسف از طرف سازمان مجاهدین اطلاعیه ی فوت ابراهیم ذاکری دراثر بیماری سرطان در بیمارستانی در پاریس فرانسه قرائت نمود که در آن متذکر شده بودند ابرهیم ذاکری رئیس کمیسیون امنیت و ضد تروریسم طی سالیان متمادی چه فعالیتها و خدمات شایانی به جنبش کرده و چطور یکی از فعالین و مبالغان انقلاب ایدئولوژیک بوده و… در اطلاعیه مذکور از همه نوع ویژگیهای و فعالیتهای مبارزاتیش بیان و نوشته شده بود، الا این که از فعالیتهایش در زندان انفرادی و شکنجه کردن منتقدین ومعترضین اسمی به میان بیاورند. همان لحظات یاد رفتار و گفتار و حرکاتش افتادم که این پیرمرد با آن غده ای که روی کله اش بود چطوری خودش را به هوا پرت می کرد و پا به زمین می کوبید و شیشکی پشت شیشکی و زرپ، زرپ از دهانش خارج می کرد. و…. در شکنجه گاه آخرین دیدار و حرفش به من این بود، گفت: اگر سرعقل آمدی به من نامه بنویس و….. جواب دادم من نامه ای ندارم که بنویسم. ادامه داد و گفت: برو برای خودت بخواب تو رفوزه شدی! می دونی رفوزه یعنی چه، یعنی رد شدی؟!! در لحظه ای که اسم ابراهیم ذاکری به میان آمد و خواستار قرائت فاتحه برای روح پر فتوحش شده بودند از پروردگار برایش طلب بخشش و آمرزش کردم که از سرگناه و تقصیرات بیشمارش بگذرد…
حادثه کشتار5عضومجاهدخلق بدست یک عضو فریب خورده جدید:
روزی درآوایل خرداد ماه1382 تقریبا سر ظهر برای عبور واجازه تردد با یک خودروی جیپ همراه فرمانده اسماعیل صمدی درایست بازرسی دم درب اصلی مقر سپاه دوم (قرارگاه ذاکری) ایستاده بودیم. ناگهان چند خودروی اسکورت همراه یک کامیون ایفای نظامی با عجله و شتاب می خواستند از درب قرارگاه به درون وارد شوند. از عقب و درب پشت اتاق حمل بار ایفا خون به بیرون ریخته سیاه ولخته بسته بود.عصرآن روز یکی از اعضای منتقد و معترض قدیمی سازمان که نزدیک به سه دهه عمر و زندگی خود را وقف مبارزه برای رهائی مردم از چنگال ملاهای مفت خور جانی کرده و در حال حاضر در اروپا زندگی می کند، دژبان دم درب قرارگاه 9 شده بود. مدتها بود ما به طور مخفیانه با هم دوست شده و گهگاهی بدور از چشم مسئولین و جاسوسان علنی و مخفی محفل های در رابطه با کارکرد و شگردهای غیر انسانی درون مناسبات و تشکیلات فرقه گرایانه رجویه می زدیم.
او به من خبر داد یکی از نفرات قرارگاه 5 در داخل ایفا هم قطاران خود را با اسلحه کلاشینکف زیر آتش گرفته و 5 عضو از اعضای سازمان را کشته و خیلی های دیگر را مصدوم و مجروح کرده. حال تعدادی از مجروحان نیز وخیم گزارش شده.
جریان واقعه کشتار از زبان شاهدان
پس از اینکه آمریکائیان دستور داده بودند می بایست نیروهای مجاهدین مناطق و نواحی مرزی را ترک ودر پادگان سپاه دوم موسوم به قرارگاه ذاکری مستقر شوند. یک ستون از نیروهای قرارگاه 5 سازمان به فرماندهی خواهر شورای رهبری زهره قائمی(1) کلیه نیروهای جدیدالورود را سوار کامیون نظامی ایفا کرده تا به محل پذیرش قرارگاه اشرف برگردانند. در بین راه فردی مسئله دار به اسم مستعار(مجید آراسته) کوروش 19 ساله اهل کرمانشاه به گفته شاهدان زیبا چهره از افراد جدیدالورود نمی خواسته به پذیرش قرارگاه اشرف برگردد. او کوتاه مدتی در ورودی و یا پذیرش سازمان تحت یاد گیری فرامین آموزش های ابتدائی قرار گرفته بود.او در همان ابتدا در حضور افراد علنا خواهان جدائی و خارج شدن ازتشکیلات شده بود. اما در مقابل مسئولین او را زندانی و شکنجه کرده و می گویند: تو نفوذی رژیم هستی! و….
حمله ی آمریکا به عراق آغاز شده بود. مسئولین زندان (عادل) به سراغ کوروش رفته و می گوید: سازمان و ارتش آزادیبخش دارد به ایران می رود تا رژیم را سرنگون کند، آیا نمی خواهید درعملیات سرنگونی رژیم سهیم باشید و شرکت کنید؟ و…… او را تشویق و ترغیب به گرفتن سلاح و شرکت درعملیات سرنگونی می کنند، سپس می پذیرد و به منطقه جنگی اعزام می گردد.
در زمان پراکندگی در بیابانهای عراق و در سنگرها یکی دو نفر از دست اندرکاران آن روزها با زورگیری به مجید و یا کوروش “تجاوز” جنسی می کنند، در حال برگشت به طرف قرارگاه اشرف مجید یک مرتبه از گوشه ای نزدیک به درب که در ایفا نشسته بود بلند شده و همه افراد و بخصوص فرمانده هانی که در ایفای نظامی حضور داشتند را به رگبار گلوله کلاشینکف می بندد. به محض اتمام فشنگ ها مجید بدون سلاح از عقب ایفا به بیرون می پرد و با دست خالی به سمتی می گریزد.
مسئولین و فرمانده هان با سلاح های مختلفی از جمله دولول چهارده ونیم پدافند هوایی به طرف او شلیک می کنند. او زخمی می شود و پس از طی مسافتی به یک سنگر و یا اتاقک مخروبه ای به جا مانده از یگانهای متلاشی شده ارتش عراق روی یک بلندی برمی خورد. جلوی او طوری بوده که راه فرار نداشته، پرتگاه و محلی صعب العبور بوده. در همان سنگر مخروبه فرماندهان به مجید فراری می رسند(فرمانده اف آ مهرداد بزازی) در فاصله بسیار نزدیکی بدون معطلی و یا محاکمه ای درحالی که مجید دستانش را به علامت تسلیم بالای سر خود برده بود او را به رگبارهای پیاپی می بندد و در آنجا مجید و یا کوروش بخت برگشته به قتل می رساند.
مجید و یا کوروش اهل کرمانشاه در پذیرش و یا ورودی سازمان مجاهدین با هم میهن های تازه واردی که آنها نیز از کشورهای مختلف گول خورده و به دخمه اشرف کشانده شده بودند آشنا می شود، یکی از همدورهای او رزمنده جدید الورودی به نام کامران اهل اصفهان بود. آنها در پذیرش سازمان مدتی با هم دریک دسته و یا گروه فعالیت کرده و در حال یاد گیری آموزشهای ابتدائی سازمانی بودند. کامران تقریبا 24 ساله همراه پسرعمه و یا خاله، هم سن و سال خودش در ترکیه زندگی می کردند، به تورهواداران سازمان گرفتار وبا وعده و وعید کارپردر آمد و زندگی بهتر و….. فریب می خورند و به عراق و درون مناسبات کشانده می شوند. روز واقعه کامران و فامیلش درکنار هم در ایفای مذکورنشسته وبا هم در حال گفتگو بودند. یک مرتبه به روی سرنشینان ایفا آتش گشوده می شود. پسر خاله و یا عمه کامران کشته می شود. ران کامران هم مورد اثابت گلوله ای قرار گرفته و زخم سطحی برمی دارد.
کامران یک روز در منطقه مرزی پراکندگی گوش به درد دل مجید می کند. مجید و یا کوروش اهل کرمانشاه گفته بود: افراد سازمان در ترکیه مرا با وعده و وعید کارپردرآمد و شرایط زندگی مناسب و اقامت دائم در اروپا فریب زده و به عراق کشاندند. در پذیرش خواستار جدا شدن شدم زندان و شکنجه ام کردند، مسئولین مجاهدین گفتند: تو رژیمی و نفوذی وزارت اطلاعات هستید….
سازمان مجاهدین تا به حال به زورنگه ام داشتند. مسئولین در زندان به سراغم آمدند وگفتند: می خواهند به ایران حمله کنند و مرا هم آوردند درعملیات سرنگونی رژیم شرکت کنم، هنگام بمب باران هواپیماهای آمریکایی مجبور بودیم درسنگرها استراحت و زندگی بکنیم. هنگام شب و در خواب دو نفر به «زور بهم تجاوز» کردند. من باید انتقام بگیرم. کامران گفت: این اقدام تجاوزگرانه به او باعث شده کینه ای شود و دنبال انتقام گیری بود. او بارها در حضوربچه ها علنآ گفته بود یک روز انتقام می گیرم. خیلی ها شنیده اند که مجید جدی تهدید می کرد آرام نخواهد نشست و انتقام خواهد گرفت. تا اینکه در آن روز تهدیدش را به اجراء گذاشت وهمه افراد داخل ایفا نشسته بودند را به رگبار گلوله بست….
مجید هم باعث به کشته دادن خود گردید و هم پنج نفر دیگر را کُشت و خیلی های دیگررا زخمی مصدوم کرد. کامران اصفهانی این داستان را در زندان تیف برایم شرح داد. البته افراد دیگری که در آن روز در ایفا حضور داشتند واز مهلکه جان سالم بدر برده بودند در زندان تیف بلاهایی که درپذیرش سازمان بر سرمجید و یا کوروش بی گناه آورده بودند و زبانزد عام و خاص بود را بازگو می کردند….
در آن روز بجز مجید و یا کوروش بخت برگشته، پنج تن دیگر از اعضا و کادرهای سازمان به نامهای سعید نوروزی، چنگیز، محمد رضا کاوندی زندانبان سابق بنده و دو رزمنده دیگر گویا جدید الورود بودند واسم هایشون را به یاد نمی آورم جان خود را از دست داده و چندین نفر هم زخمی شدند و آسیبهای فیزیکی وروحی روانی جدی در سانحه دیدند. مسئولین سازمان بجز قاتل که معلوم نیست جسد او را در کجا دفن کردند! بقیه اجساد کشته شدگان را در قبرستان قرارگاه اشرف (قطعه مروارید) دفن کردند…
مدتی بعد وقتی کلیه نیروهای قرارگاهها از مناطق مرزی جمع آوری و خلع سلاح شده در قرارگاه اشرف متمرکز گردیده بودند. برای بازدید و قرائت فاتحه همراه دیگران به مزار مجاهدین رفتم، درآنجا در ردیف های متعددی تمامی کشته شدگان حمله آمریکا به عراق که جدیدا دفن شده بودند را با عکس و مشخصات روی مزارشان مشاهد کردم.در این حادثه بسیارتلخ و تاسفبار باز سازمان مجاهدین همانند گذشته به دروغ اطلاعات و اخبارکاذب تولید و به بیرون منتشرکردند…
همان زمان مسئولین طی انتشار یک اطلاعیه سراپا دروغ و ریا در نشریه مجاهد و اخبار ضد و نقیض خود عوامل این حادثه را عملیات تروریستی رژیم و درگیری با ایادی و مزدوران و نفوذهای رژیم نامیدند. این دروغ محض همانند دروغ های دیگرسازمان محسوب می شد. با چنین اخبار و اطلاعات جعلی و بدور از واقعیت کشته شدن اعضاء و کادرهای سازمان را ماست مالی ودر ظاهر سر و ته قضیه را بهم آوردند. مسئولین مجاهدین باز قانونمندی طبیعت و پروردگار عالمیان را فراموش کرده و گویی که هیچ کسی در آینده این همه دروغ و ریا، سفسطه و مغلطه بازی ها را بر ملا و افشاء نخواهند کرد….
برخلاف یاوه گوئیها و اطلاعات و اخبار دروغینی که مجاهدین در نشریه خود منتشر کردند. در حمله آمریکا به عراق در سال 2003میلادی برابر با سال 1382خورشیدی تا آنجایی که من اطلاع دقیق دادم هیچکدام “تاکید” می کنم هیچکدام ازاعضاء و کادرها و رزمندگان کشته و مجروح ومصدوم شده سازمان مجاهدین و ارتش عراقیبخش درهیچ زد و خورد و درگیری با نیروهای رژیم و یا عناصر نفوذی و اطلاعاتی رژیم ملاهای حاکم بر ایران کشته و به قتل نرسیده است. بلکه کشته شدگان و مجروحان یا توسط موشک و بمب باران جت های جنگی و بمب افکنهای ب- 52 آمریکا و نیروهای زمینی ائتلاف آمریکائی و اکراد و عرب عراقی کشته و زخمی شدند، یا توسط خود افراد ارتش عراقیبخش ویا مجاهد خلق انقلاب کرده مهر تابان به قتل رسیدند و زخمی و مصدوم شدند.
در این حادثه فجیع فرمانده مهرداد بزازی قاتل را از بین برد تا هیچ مدرکی دال بر این تصفیه خونین باقی نماند! چرا که در تشکیلات آهنین رجوی هیچ فرمانده و رزمنده ای بدون اجازه و دستور بالاتر از خود نمی توانست کوچکترین اقدام و حرکتی انجام بدهد، طی سالیان آموزشهای مختلف نظامی و عقیدتی بخصوص آموزشهای ایدئولوژیکی(شستشوی مغزی) کلیه افراد سازمان ربات وار بارآمده و هیچکونه قدرت و تشخیص تصمیم گیری و واکنشی را از خود نداشتند. برای کوچکترین حرکت و اقدامی می بایست از بالاترین سطوح اجازه صادر می شد. تا چه برسد به اینکه بخواهید گوهر بی بدیل انقلاب کرده و رزمنده مریمی که لباس ارتش آزادیبخش در تن و سلاح مجاهد خلق دردست دارد. بدون کوچکترین محاکمه ای مجازات کنید،چند خشاب گلوله توی سراسر بدنش خالی کنید. (مریم رجوی می گفت: تک ،تک افسران و کادرها ارتش آزادیبخش واعضای سازمان مجاهدین گوهرهای بی بدیل و پاره تن مسعود هستید)
مگر به دستور حکیمه سعادت نژاد، داریوش مهرابی کشته نشد و فرمانده اکبر مجرد، ناصر کیومرثیان معترض را با رگبارگلوله از پا در نیاورد؟
برای روشن شدن و شفاف سازی هر چه بیشتر مسئله کشت و کشتارتوسط مسئولین سازمان بهتر است اینجا به خاطرات زندان انفرادی بر گردم. سه سالی که در زندان انفرادی و زیر شکنجه بودم هر زمان مرا از زندان انفرادی برای اتاق شکنجه و بازجوی پیش حسن محصل شکنجه گر می بردند هر از گاهی از زیرو گوشه چشم بند می دیدم با ماژیک و یا رنگ سیاه روی بعضی وسایل و یا رینگ چرخ جیب زندان نوشته شده بود«قض، قض»مدتی پیش خودم فکر می کردم این حروف اختصاری چه معنی می دهد؟! بعد از مدتها متوجه شدم منظور از “قض” همان قضائی است.آقای رجوی ادعا دارد دولت در تبعید است و سیستم قضائی دارد. البته کمیسیون قضائی کذائی به اسم شورای ملی مقاوت دست ساز خود چسبانده، مجاهد سنابرق زاهدی هم مسئول آن کرده تا موی لای درزش نرود.
باند تبهکارسیستم قضائی که دردخمه اشرف برقرارکرده بودند. صدها انسان شریف و انقلابی منتقد و معترض را طی سالیان متمادی بخصوص برجسته ترین آن سالها، سال 1373«رفع ابهام» و سال1376 است. در آن سال عکس و مشخصات تعدادی از افرادی خواهان جدائی و خارج شدن از تشکیلات بودند، را در نشریه مجاهد شماره 380 ارگان رسمی سازمان مجاهدین منتشر کردند. به بهانه واهی آنان را به عنوان نفوذی و مزدوران رژیم که قصد ترور رهبر مقاومت را داشتند را اعلام و منعکس کردند و کتابها نوشتند ونشر دادند. طبق گفته شاهدین و کسانی که درسال1373 از زیر شکنجه جان سالم بدر بردند، منتقدین و معترضین را زندان و درشکنجه گاهها مورد بازخواست و استنطاق و شکنجه وحشیانه قرارداده بودند. در این راه تعدادی انسان به خاطر قبول نداشتن انقلاب ایدئولوژیک در زیر شکنجه جان خود را از دست دادند. سوال اساسی اینجاست.
سیستم قضائی سازمان چرا آن همه انسان را زندان و شکنجه کردند، اما آدم کشان رجوی را محاکمه و مجازات نکردند؟! حکیمه سعادات نژاد مهرداد بزازی، اکبر مجرد و… این حق و حقوق را از کجا آورده بودند که انسانهای مخالف و معترض را بدون هیچگونه محاکمه ی قانونی با رگبار از پا در آوردند؟
بجای اینکه شفاف سازی کنند و علنا هرآنچه اتفاق خونین افتاده است خبرواطلاعات دقیق کشته شدگان را به خانوادهاشون اطلاع رسانی کنند چرا سرپوش روی واقعیاتی که پیش آمده و شاهدین زیادی دارد می گذارند، ازچه واهمه دارند و می ترسند؟!.
به غیرازاین است که سران و مسئولین بالا پشت این نوع کشت و کشتار ها و تصفیه حسابهای خونین ایدئولوژیکی چندش آور بوده باشند. حکیمه سعادت نژاد دربگیر و ببند سال 1373سر فصل رفع ابهام کذائی شکنجه گر بوده، رجوی او را محاکمه و استنطاق نمی کند، چون به دستور مستقیم خودش افراد شکنجه شده و به قتل رسیده اند، مگر چاقو دسته خودش را می برد؟! شما خوانندگان محترم قضاوت کنید.
کشتن آن 6 بنده خدا و تعدادی مجروح و مصدوم بعلاوه ناصرکیومرثیان و داریوش مهرابی و صادق مقصودی وکمال حیدری و یاشارهمدانی و کوروش سنندجی و…. که بنده اطلاع دارم همانند اعمال جنایتکارانه و ضد انسانی دیگررجوی بی پاسخ مانده. می بایست روزی پاسخگوی اعمال ننگین خود باشد. حال فقط باید گفت خدا تمام کشته شده ها را قرین رحمت خود گرداند و به خانواده هاشون صبر و شکیبائی عطا کند.آرزومندم روزی در یک دادگاه بین المللی عادلانه سران باند تبهکارچند نفره رجوی را محاکمه و مجازت کنند تا درس عبرتی شود برای آیندگان.
منتقل شدن افراد مسئله دار به قرارگاه اشرف
چند روز پس از به قتل رساندن 6 عضو سازمان یک روز صبح مسئولین و فرماندهان قرارگاه 9 کلیه ی افراد و نیروهای مسئله دار که نزدیک به 40 نفرمی شدیم را هر کدام جداگانه احضار و فرماندهان ابلاغ کردند باید به قرارگاه اشرف منتقل شویم. بنابر این به محض اطلاع دادن3 آیفای نظامی آماده دم درب قرارگاه نگه داشته وافراد با وسایل شخصی بدون سلاح سوار ایفای ها می شدند. مسئول بنده اسماعیل صمدی با ناراحتی که در درون و صورت او هویدا و مشخص بود مرا به کناری کشید و گفت: آقا رضا مسئولین خواسته اند تو با بچه های دیگر به قرارگاه اشرف بروید! ما هم به نوبت به آنجا می آئیم و….
بدون کوچکترین اما و اگری وسایل شخصی خود را جمع آوری کردم. در آنجا مشاهد کردم تمامی افرادی که سوارایفا شدند و یا درحال سوار شدن هستند کسانی هستند که دائما در نشستهای عملیات جاری زیر تیغ برنده انقلاب مریم قرارمی گرفتند. بجز تعداد کمی جدیدالورود که جدا گانه با یک ایفا به اشرف منتقل کردند، بقیه تماما افراد منتقدی بودند که منتقد و معترض به سیستم توتالیتر رجوی بودند.
در حین سوارشدن به داخل اتاق بار پشت ایفا بودم، یک مرتبه حکیمه سعادت نژاد فرمانده قرارگاه مرا صدا زد و گفت: برادر رضا بیا باهات کار دارم! من نیز به دنبال او چند قدم از افراد که در حال سوار شدن به درون اتاق ایفا بودند دور شدم. حکیمه گفت: برادر رضا من این افراد را به دست تو می سپارم، آنها را به قرارگاه اشرف ببر! اگر چنانچه بین راه کسی از آنها خواست حرکت ناجوری انجام بدهد و آسیبی به فرماندهان برساند گردنشان را خرد کن!! جواب دادم خواهر مگر مسئولین با ما نیستند، من چه کاره ام که این همه نیرو تحویل من می دهید و….؟؟!. جواب داد من به مسئولین سپرد ه ام هوای تو را دارند!. در صورت واکنش غیر نورمال افراد، تو فقط دستورمرا را اجرا کن با مشت بکوب توی کله شون تا گردنشون خرُد شه.! بقیه کارها بسپار به من!نمی دانستم چی بگویم خداحافظی کردم و سوارایفا شدم. پیش خودم گفتم عجب گرفتار آدم کش جانی عقده ای شده ایم ناصر و داریوش را کشته هنوز قانع نگشته و…
به محض سوار شدن در ایفا یکی از دوستان صمیمی خودش را بهم نزدیک کرد و پرسید اون زنک بهت چی گفت؟ با شوخی گفتم به من دستور داده گردن تک به تک این مسئله دارهای روی میزی غرق در دنیای جنسیت و فردیت را بشکنم، ابتدا از تو شروع می کنم. دوست ما کلی خندید. سپس صادقانه آنچه حکیمه بیان کرده بود برایش شرح دادم. بعد از آن یکی از اعضای قدیمی منتقد و معترض که خبر کشته شدن 6 اعضاء و کادرهای سازمان را به من داده بود در گوشی پرسید آقا رضا حکیمه بهت چی گفت؟ من نیز دقیق آنچه حکیمه بیان کرده بود به او نیزگزارش کردم. بنده خدا کلی ناراحت شد و حرص خورد. شما تصور کنید کسی که نزدیک به 30 سال عمر و جوانی و زندگی خودش را صرف مبارزه کرده بود همراه افراد جدیدالورودی که چند ماه قبل به قرارگاه آمده بودند با هم سوار ایفای نظامی کرده بودند و همه ماها را با یک دیدگاه کاذب نگاه می کردند.
در حالی که اگر من نوعی می خواستم اقدام شرورانه و غیر انسانی برعلیه بچه های گول خورده مردم انجام می دادم خیلی قبل تر و در بحبوحه درگیرها و یا تهاجم اکراد توان و قدرت آن را داشتم، نه اینکه سینه خود را سپرحمله کُردها بکنم که به کسی آسیبی نرسد، در آن راه جانکاه با کلی اضطراب و التهاب ودلهره و فشار عصبی نیم لیتر عرق شر شراز سر تا پایم ریخته شد تا قطره خونی از دماغ بنده خدائی نیاید. شما تصور کنید اگر می خواستم از مبارزه و رویاروئی با دشمن بگریزم بارها و بارها برایم فرصت های مناسب و خوبی پیش آمده بود، توان و قدرت داشتم راحت و بدون کوچکترین دغدغه و مشکلی با خودرو و یا پیاده از آن جهنم ساخت رجوی نجات پیدا کنم. اما آگاهانه و شرافتمندانه صبر کردم و فرو خوردم تا ثابت کنم مرد عمل و مبارزه واقعی کیست.
باورکنید در زمان بمباران جت های جنگنده آمریکائی و یا تهاجم نیروهای اکراد که ازهرسمت و سوئی مورد حمله و هجوم قرار گرفته بودیم می توانستم همانند نوشیدن آب خنک و گوارا به نزد کُردها بروم و چندین نفر به قول مسئولین مجاهدین ازبچه های مسئله دار روی میزی هم با خودم بر دارم و همراه کنم. اما ایستادم و مقاومت کردم تا شاید قدمی در راه آزادی مردم ایران بر داشته باشم و… شماها نمی دونید چقدر و چقدر مسئولین و دست اندر کاران نالایق و بدورازخصائص انسانی و مبارزاتی باند تبهکار رجوی من و ما را با این نوع حرکات و اقداماتشان تحقیر و تحقیر و تحقیر کردند.
خلاصه هر فرد در اتاق محل بار ایفاها به آرامی نشسته، فرماندهان برای امنیت هر چه بیشتر سلاح های انفرادی خود را در جعبه های چوبی جای مهمات گذاشتند، درب آنها را قفل کردند و فرماندهان روی آنها نشستند تا کسی و کسانی نتوانند دسترسی به سلاح ها پیدا کنند. تمام عقده و کینه ها به خاطر سیاست غلطی بود که آقای رجوی از 30 خراد 1360 شروع کرده بود ودر آن روزگار به تسلیم شدن وبالا بردن دست و پرچم سفید و نهایتا خار و ذلیل گشتن و خلع سلاح شدن ختم گردید. بعد ازطی طریق مسافتی در بین راه از یکی دو ایست بازرسی سربازان آمریکائی گذشتیم و به قرارگاه اشرف رسیدم،
ستون ایفاها را به جلوی درب قلعه ای نگه داشتند. زمانی پیاده شدیم و به اطراف نگاهی انداختیم، دیدم، قلعه روبه روی اقامتگاه مریم و مسعود که زندان انفرادی وشکنجه گاه پشت آن واقع شده بود است. مدتی در آنجا ماندگار شدیم، هر زمان چشمانم به آن جهنم (هتل 4 ستاره) رجوی می افتاد تمام بلاها و شکنجه های که طی آن 3 سال بر سرم آورده بودند تداعی و در جلوی چشمان و ذهن و ضمیرم رژه می رفتند، کلی حرص می خوردم و فرو می بردم. گرمای وحشتناک عراق آسایش وآرامش را از همه گرفته بود……هر لحظه مرگ را آرزو می کردیم.
… درتشکیلات رجوی هنگامی خواهر شورای رهبری در نشست یقه فردی مظلوم که با منطق واستدلال حرف دلش را بیان می کرد را می گرفتند و همانند گرگی درنده و سرشت خوی به فرد مذکور می پریدند و هرآنچه از دهان و زبانش جاری می شد که براندازه و مستحق رجوی و سران باند بود نثار سوژه می کردند، به این نوع تنظیم رابطه وفحاشی و پرخاشگریها بی مانند می گفتند: «تهاجم ایدئولوژیکی» یعنی در آن لحظات در نشست بنده مورد تهاجم ایدئولوژیکی که رجوی اختراع کرده بود قرار گرفتم. البته این بار اول نبود، بارها مورد چنین تهاجمی قرار گفته بودم، ولی از همه ی تهاجمات ایدئولوژیکی یکی از همه سرآمدتر و تهاجمی تر موردی بود که متوفی ابراهیم ذاکری رئیس اداره اطلاعات سابق رجوی در اتاق بازجویی زمانی زیر شکنجه بودم با تمام توان و قوای خویش تهاجم ایدئولوژیکی واقعی رجوی را به من نشان داده بود، اما دچار شکست مفتضحانه ای شد.
پیامی به رهبر عقیدتی:
به عقیده این فقیر شما رهبرعقده ای و باند تحت امرتان هیچ وقت و به هیچ عنوان به جایی که مد نظر خود که همان قدرت طلبی مطلق پوشالی است نخواهید رسید. باند مخرب وسرکوبگر به بیراهه رفته ی شما در ایران امروز و فردا هیچ جایگاه مردمی ندارد. چرا که در طی بیش از 3 دهه گذشته با عملکردهای خود واضح و روشن نه تنها به مردم ایران بلکه به جهانیان نشان دادید و ثابت کردید استراتژی شما هم پیمانی با دشمنان ملت ایران بوده. تشکیلات شما خالصانه در خدمت دشمنان خلق قهرمان بوده. از جبهه های جنگ خانمانسوز 8 ساله گرفته تا اطلاعات نوار مرزی و پادگانهای نظامی و سایت های هسته ای و…. در اختیار دشمنان ایران و ایرانی گذاشتید. در طی سالیان متمادی هرآنچه انرژی و توان داشتید برعلیه ملت ایران بکار بردی اما به جایی نرسیدی. الان هم جز جاسوسی و همخوابی با اربابان از کار افتاده امپریالیست ها چیزی ازتان بر نمی آید………. خودفروشی می کنید تا تکه ای نان و دلار جلویتان بیندازند.
شما از دلارهای اهدایی صدام حسین و کشورهای حوضه خلیج فارس و اسرائیل به جان مک کین و جان بولتن آشوبگر شرخرجنگ طلب دادید که توطئه کنند آمریکا، مردم ایران را بمباران کنند و مردم سرکوب شده دست ملاهای جانی وفاسد و دزد غارتگر کشته و نیست و نابود گردند. هرچه اندیشه می کنم یک نقطه سفید در کارنامه ننگین شما یافت نمی شود. برای هوی و هواسهای شهوانی خود حتی رحم به دوست و رفیق و هم رزم سالهای سال که در کنار هم بودید نکردی و همسر او را هم مصادر انقلابی نمودی و آن خانم بدبخت را طعمه شهوات حیوانی خود کردی و بعد بعنوان سوگلی دربارت نشاندی…..
بوسیله ایشان نشستهای «رقص رهائی» برپا نمودی و تنها خروس بی رقیب محله گشتی…… و گردنبندهای طلا که تصویر قدسی خود ساخته از خود به نیروها نشان می دادید روی آنها حک کرده و برگردن زنان شورای رهبری آویختی. فکر نمی کردی صدام حسین به دار مجازات آویخته و تو متواری و دستت رو و افشا می شود. تو رفوزه شدی جناب رهبری عقیدتی. می دونی رفوزه یعنی چی یعنی مردود، یعنی سوختی و تباه شدی. این جمله ابراهیم ذاکری مسئول کمیسیون ضد اطلاعات شما در زیر شکنجه و بازجوئی به من گفته بود که به خودت برگرداندم. چرا که این جمله لایق و برازنده خود شماست.
تلاش کردی این عمل شنیع و تباه انقلاب ایدئولوژیک بنامی تا کثافت کاری های خود را در بین مردم توجیه و ماستمالی نمائید. اما کلاه گشاده را فقط بر سرخود گذاشتید چرا که مردم خوب دست شما را خواندند. حس و شم ضد انقلابی شما خیلی زود دریافت که از طرف مردم ایران طرد و بی آبرو شدید. با مغلطه و سفسطه بازی به جای نمی رسید. بنابر این فیل انقلاب ایدئولوژیک را دربین نیروهای تحت امر خود که به هر دلیل به تو اعتماد کردند را به طرز بسیار زشت و مشمئز کننده تحقیرآمیزی همراه زندان و شکنجه و…. به راه انداختید.
کودتای انقلاب ایدئولوژیک را به زور و اجبارعربده کشی و…… به خورد نیروها که درهفت حصار ذهنی و روانی گرفتار شده بودند نیاز مبرم آنان نامیدی و مادام العمر جلوه دادید. تمامی این اقدامات ضد بشری و غیر اخلاقی را در راستای اهداف پلیدی که همان قدرت طلبی کاذب است انجام دادید. البته واقفم که مریم عضدانلو(رجوی) همانند من و ما گول پروپاگاندی غیراخلاقی شخص شما یعنی مسعود رجوی را خورد و خود ایشان یک طمعه واقعی رجوی محسوب می شود.
همه و همه این مسائل و پروسه ها به خاطر آن بود ولی فقیه به حکومت خودش ادامه بدهد. شما طی سه دهه همانند یک بختک جلوی راه مبارزه ملت ایران را سد کردی. شما و همسرتان به عنوان رهبران سازمان تا خواستید میهن فروشی کردید. تا خواستید نیروهای انقلابی و مبارز را به کشتن دادید و یا در مخوفترین زندانهای خود مورد شکنجه فیزیکی و روانی همراه شب نخوابی و بازجویی های مدام قرار دادید تا انقلاب مریمی کنند. در پشت اقامتگاه خود این اقدامات ضد بشری را مرتکب می شدید. صدای جیع و فریاد معترضین و منتقدین را با گوش های خود می شنیدید و نشئه ایدئولوژیکی می شدید. رهبر عقیدتی که معلوم نیست در 13 سال گذشته در کجا مخفی شده اید این نکات را گفتم تا به خود آئید. من یک آینه تمام نما در مقابل شما هستم. می توانی بخشی از محصول کارت را در من ببینی…… جوان روستایی که با هزار انگیزه و شوق برای ادامه مبارزه به سمت شما آمد را شکنجه و زندان کردی عمرش را به فنا دادی و در آخر بیمار و از کار افتاده به گوشه ای از این دنیا پرتاب کردی تا ملایان حاکم آسوده بخوابند.
کتاب روایت دردهای من که دست پخت و شاهکار تاریخی رهبرعقیدتی و انقلاب ایدئولوژیک شماست به پایان رسیده. بهتر بود از ابتدا دستور می دادید تا لمپن های عربده کش قلم بدست شما که فقط یادگرفته اند به منتقدین و معترضین فرقه فله ای توهین و ناسزا و افترا ببندند و مارک مزدوری و خیانت و…. بزنند آن را در سایت های شما برای هوادارنتان منتشر می کردند……..
همه نوشته های که به نگارش در آوردم تنها بخش وگوشه کوچکی از همه واقعیاتی است که برای بسیاری از افراد اتفاق افتاده……. در این دنیا و آخرت شهادت می دهم و تاکید می کنم هرگزو هرگز دراجتماع وجامعه عادی هم با مسائلی که در تشکیلات مافوق دموکراتیک !!!!شما هر روزه اتفاق می افتاد برخورده نکرده ونظیرش را در هیچ عطاری ندیده بودم.
طی سالیانی که دوران دانشگاه افسری و فوق تخصص زندانی وشکنجه شدن را پشت سر گذاشتم یاد گرفتم حرفم را رک و پوست کنده بیان نمایم. والا من روستایی به این صراحت لهجه تا به حال کسی سراغ ندارد. خود شما رهبر عقیدتی چند وقت پیش از نهانگاه درابتدای پیامی گفتید: از ماست که بر ماست. دقیقا درست فرمودید. خود کرده را تدبیر نیست. واقعا این مهر همیشه تابان که با سفر به کشورهای مختلف اروپائی در پارلمانها و مجامع حقوق بشری همانند ملاهای جانی ضد بشر دم از حقوق بشر می زنید در حالی که در پشت اقامتگاه خود زنان و مردان زیادی را زیر شکنجه کشتید. در حالی که خود شما یکی از ناقضان اساسی حقوق بشرهستید. این تناقضات و مسائل دیگری چون به کشته دادن عده ای از همرزمان سابقم دست به دست هم داد و باعث شد دست به قلم بشوم ودست شما را برای مردم رو و افشا کنم .
اگرشما بعد از فرار از مبارزه و جان نثاری در”لحظه طلائی” عاقلانه رفتار می کردید و دست از سرگروگانهای دخمه اشرف بر می داشتید و اجازه می دادید به دنبال مبارزه واقعی خود بروند و یا به خانواده ها اجازه می دادید با عزیزان به گروگان گرفته شده خود ملاقات و دیدار کنند و عده ای از آنان را به هیچ پوچ در چند مرحله به کشتن نمی دادید و یا آن همه نیروی جدا شده را با تبانی با آمریکائیان از تیف به ایران نمی فرستادید. یا اگر دراروپا عده ای شستشوی مغزی داده شده به خاطر یک بازداشتی ساده خلافکاری پول شوئی شما به آتش نمی کشیدی و همانند رهبر فراری در گوشه ای می خزیدی و دم فرو می بستی شاید شاید که بخشی از گناهان و جنایات شما پاک می شد.
درحال حاضر شما را به وجه ممکن به بالاترین دادگاه که همان دادگاهی خلقی است کشاندم و مردم قضاوت خود را خواند کرد. اما چه کنم که دنیا با دلار می چرخد و شما با میهن فروشی صاحب ثروت و قدرت شده اید ودستانی پراز دلارهای نا مشروعی که بدست آوردید دارید. ولی دست من و ما خالیست، اما چه باک؟ همین است که شاعر فرموده:
به سروگفتند تو بدین قد و قامت چرا بی ثمری گفتا آزاده مردان تهی دستند.
نتیجه پایانی نوشتن این خاطرات:
نتیجه نهایی این کتاب را به قضاوت خوانندگان عزیز موکول می کنم. مطمئنا بهترین و درست ترین قضاوت را مردم و تاریخ بی رحم حقیقت می کند. انسانها چه بخواهند و چه نخواهند روزی از این دنیای فانی خواهند رفت و این چرخش طبیعت هیچ استثنا ویژه ای برای شخص و یا اشخاصی قائل نیست. مهم نیست انسان چطوری و چگونه از این دنیا می رود. اما به اعتقاد من مهم این است که انسان چطوری و چگونه زندگی و مبارزه کرده باشد. چطور و چگونه با مردمان تنظیم رابطه کرده باشد……. خوشحال و خشوقتم که توانستم در حد توان با نوشتن این خاطرات تلخ و شاید آموزنده به نسل حاضر و نسلهای پیش رو خدمتی هرچند کوچک کرده باشم و این بهترین و زیباترین ارزش انسانی و انسانیت برایم محسوب می شود.
تا در قید حیات باشم و نفس بکشم برعلیه بی عدالتی ونابرابری و ظلم و ستم های خلیفه گری ارتجاع غالب و مغلوب مبارزه خواهم کرد. در این راه و مسیراگر چنانچه جانم را از دست بدهم به آرزوی قلبی خود رسیده ام واین شیرین ترین هدیه طبیعت برایم خواهد بود. در پایان از تمامی کسانی که در این مدت با کامنت های انتقادی خود مرا به مسیر درست هدایت کردند تشکر می کنم. هیچ ادعای ندارم که نوشته هایم عاری از خطا و نقض نبوده و نیست. اما مطمئن باشید صادقانه نوشتم و در نوشتن این کتاب کلی خود سانسوری کردم که همین خود سانسوری باعث نگرانیم شده. بخاطر اخلاقیات و چهارچوب و اصولی که دارم نتوانستم بعضی از مسائل درون تشکیلات سازمان مجاهدین را بشکافم و با جزئیات بیشتری بیان کنم و خیلی سطحی از آن گذشتم.
من هیچ وقت تمامی آن خاطرات و رفتار و گفتار شکنجه گران مسعود رجوی را فراموش نمی کنم. کینه ای که نسبت به دم و دستگاه آقای رجوی داشتم رنگ باخته. آن کینه نه فقط به خاطر3 سال زندان انفرادی و شکنجه های فیزیکی و روانی بوده باشد. بلکه بیشتربه خطر تحقیر های بود که به ناحق در زیر شکنجه به من روا داشتند و بعد در نسشت های مختلف چون عبور از کوره گدازان انقلاب ایدئولوژیک و انقلاب مریمی وعملیات جاری و غسل هفتگی و تف باران و …… باور کنید هر زمان یادم می آید که چطوری و چگونه مسئولین و فرماندهان نالایق سازمان مجاهدین مرا به زور و اجبار به پای میکروفون می فرستادند که موضع گیری کاذب کنم و من دریک رودربایستی شدید روستایی گرفتار و به صورت چاپلوسانه و متملق گویانه ای با مسعود و مریم رجوی درحضور چند هزار رزمنده برادر و خواهر گفتگو می کردم و موضع گیرهای می کردم که بعدا به آنها اندیشه می کردم و یا در نوارهای ویدیوی برایمان می گذاشتند می دیدم و می شنیدم خودم هم باورم نمی شد این حرف های من است و کلی خود خوری و خجالت می کشیدیم و به درون خود می ریختم.
چرا که واقعا اکثر موضع گیریها و صحبت های که می کردم با تحریک فرماندهان و اجباری و حتی از سر ترس بود و دروغ پوشالی بود و از ته قلبم نبود. بعدا دچارعذاب و ناراحتی و پشیمانی می گشتم که دیگر فایده نداشت. متاسفانه و بدبختانه رهبران هم از همین دروغها خوشحال و خشنود می شدند و خودشان هم دقیقا و آگاهانه می دانستند. طوری که بارها و بارها هم مسعود و هم مریم و دیگر اعضای شواری رهبری سازمان می گفتند: با سیلی رنگ خود را سرخ نگه دارید وهمین طوری الکی موضع گیری کنید تا نیروها روحیه بگیرند.
خوب، آخه با دروغ و ریا و سرخ نگه داشتن صورت با سیلی مبارزه و سرنگونی از آن در نمی آمد. چرا یک سازمان با آن همه حماسه ها و ارزشهای والا و اعتبارملی مردمی و سابقه درخشان مبارزاتی که مبارزینش روزگاری از انقلابی گری و مبارزه سر به آسمانها می سائیدند همراه آن همه خون و رنج و اسیر و اعدام و…. می بایستی حالا محیط و فضای بسته و دروغ و ریا و پوشالی همراه زور و فشار و ارعاب و سرکوب و خفقان در درون تشکیلاتی که ادعای انقلابیگریش گوش دنیا را کر کرده، آن هم برای نیروهای خودش که روزگاری همان نیروها با عشق و علاقه وافری به آنها پیوسته اند ایجاد کند و به یک سازمان سکت انحصار طلب تمامیت خواه و سرکوبگر مخرب به بی راهه رفته تبدیل شود؟!
آخر کارهم همگان شاهد هستید و دیدید مسبب اصلی آن، جناب نخستین رهبر انقلاب نوین که چندین عنوان پر طمطراق چون رهبرعقیدتی، فرمانده ارتش آزادیبخش، مسئول شورای ملی مقاومت و….. که همین اسم ها باعث شد بازجوی اف بی ای آمریکا در زندان تیف روی سر من بدبخت داد بزند و عربده بکشد و بگوید: مگر ممکن است یک شخص این همه مسئولیت داشته باشد و…!!! همه نیروها را در زیر مخرب ترین بمباران تاریخ و با وعده «لحظه طلایی» به جا گذاشت و ناپدید گردید. حالا هم هرکس پرسش کند این رهبرعقیدتی کجاست، در جا مزدور رژیم خطاب می شود؟! بیش از یک دهه است سراز نهانگاه در آورد و حداقل ازهمانجا هم پاسخ گوی اعمال خودش نمی شود تا خیال خلق قهرمان راحت شود…..این نیز بگذرد.
در پایان ازمدیر و مسئول سایت پژواک و دریچه زرد بی نهایت سپاسگزارم که با آرامش و مهربانی نوشته های مرا برای خوانندگان خود انتشار دادند. خوانندگان محترم هم به بزرگواری خودشان مرا مورد بخشش قرار بدهند اگر چنانچه در نوشته ها به اشکالات جمله بندی و غلط املایی برخوردند و یا طولانی شد. چرا که در ابتدا یاد آورشده بودم که این خاطرات تلخ سر درازی دارد. از تمامی عزیزان و دوستان در خواست می کنم اگر توانستند در حد توان این کتاب را نقد و دیدگاه و نظرات خود را در این باره بیان دارند. از نظرات انتقادی همه عزیزان که باعث اصلاح من درمسیر مبارزه و زندگی می شود استقبال می کنم.
کتاب “روایت دردهای من” به پایان رسید. اما مبارزه من با رژیم ارتجاعی همچنان ادامه دارد.
پاینده باد ایران و ایرانی، زنده باد برابری وعدالت اجتماعی
شبه جزیره اسکاندیناوی، نروژ
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴/ ۱۸ ژوئیه ۲۰۱۵
منبع:پژواک ایران
۳۱/۶/۱۳۹۱ ” گاو و قلم “
آزادی
گمشدۀ انسان
و انسان
زنبوری
بی کندوی عسل .
گاو
می خواست مرعوب مترسک زنگوله دار شاخ او شویم
مغبون “گاو” بودنش
سایه و نشانی ازاو
نه خودش ! – حتّی
گاه قلم
لرزِ گاو می گیرد
باچشمانی مات
محومی نویسد و
گرگ هراس
گلوی گوهرش می درّد !
این است قلم خبّه شده !
گاه
با خیش کین
زمین قلبمان را می درند
هوایمان را می مکند
باتکه ای آسمان تجاوز شده
آوار می بارد
از آسمان .
با گردباد ها
هوایی هست
برزمین پر خلاء
باصداهایی بی اطراف و ملاء
یک نشانگان تو
کفرابلیس در می آورد
چون لرزی بر تن مترسکان …
شکست مزه می کنند
غضب می جوند
کین – بدندان آسیاب می کنند
سُم برزمین میکشند
“عشق”را نمی بینند
گاو و قدرت
بُرده خُورده آنها را.
قدرت عشق
ودیعۀ زمین است و آسمان !
قدرتی چنین
نگاهدار خدایم و
امنِ عشقم …
از عشق
چیزی در توهست
بی پذیرای شکست
ازکتاب:«من آبی سرا و، سراب؟!» سیامک نادری
حقیقت مانا
دیدگاهها بسته شدهاند.