من و هوای استکهلم مهناز قزلو

چند روز و شب است که در هوای شهری نفس می‌کشم که “حمید نوری” هم دارد در آن نفس می‌کشد. او که فقط یکی از اتهاماتش کشتار بهترین یاران و عزیزانم، از زندانیان سیاسی در تابستان 67 است…
هوا بوی مرگ گرفته است اینجا… عطر بعید هیچ در پیراهن نارنجی پاییز در دشت‌های ژرف محتضر … فروآویخته بر هرزگی پنهان شب. مثل درد به خودم می‌پیچم و از زخم می‌چکم قطره قطره… باران سرخ اشک.
در چنین هوایی نفس می‌کشم … با این تفاوت که این بار او در بازداشتگاهی در استکهلم سوئد زندانی است و من در کشور دومم آزاد…
در فاصله‌ی نگاه و دلهره‌ی میان آینه و چتر و دندان‌های گس فشرده بر انتظار. چنانچه هنوز لکنت گورستان، عقربه‌ها را کوک می‌کند و آسمان، سکوتش را در چشم‌های پنجره حبس. سایه‌ای از سرزمین خاطراتم می‌پاشد از اوهام تلخ در جمجمه‌ی هجوم آوار پل. دلتنگی قدم زدن در بیراهه‌های جوهری بر پلک‌های اشک آلود ماه.
اینجا… در هوایی نفس می‌کشم … با این تفاوت که او در زندانی‌ست بدون شکنجه… بدون چشم‌بند… بدون شلاق و کابل… بدون زخم و خون… بدون مجازات‌های باورنکردنی که چون گلوله‌ای مٌضَرُّس به قلبت چکانده باشند… زندانی با رعایت حقوق یک انسان… هر که باشی… حتا قاتل هزاران زندانی سیاسی….
در چنین هوایی نفس می‌کشم… و خاطراتی در من زنده می‌شود از دوران سال 66 وقتی او دادیار زندان بود و من در بند “آموزشگاه” اوین با دیگر همبندانم در سلولی کوچک … 22 تن که در آن جای خواب کافی نداشتیم و پنجره‌اش با کرکره‌های فلزی پوشیده و قفسه‌هایی بر آن نصب شده بود که نه آسمان دیده می‌شد و نه هوایی به درون سلول می‌خزید.
چهل‌ویک سال است که ما یک جای غریبی از تاریخ هستیم. در حجم بغض آسمان، دلم اشک می‌‌خواهد و به همان اندازه شادمانم. در هُرّست بی‌ابهت سکوت، سقف باور سرخوشانه‌ام تاریکی را برچید… تصویر ترک خورده‌ی زخمی عمیق بر خیالی از آنچه نبود “حفره‌ای سیاه و خالی”.

مهنازقزلو/ پانزدهم نوامبر 2019

منبع:پژواک ایران

 

حقیقت مانا