محمد مروّج « یک بنفشه، در مقام باغ»

 از کهکشان ستارگان ۶۷، طوقیان سربدار

سیامک نادری

کاش جهان متوقف میشد تا می توانستم در شتاب تحولاتی که چونان گلوله رها شده ازدهانه تفنگ به پیش می رود، از شور و شوق عشق و وفای طوقیان سربدار آزادی بنویسم…، ازهمبندیانم، عزیزترین هایی که در ایستادگی و مقاومت در زندان و در  برابر رژیم پلید خمینی، هر یک داستانی بسا شورانگیز از عاطفه ها و از جان گذشتگی ، همپا و مترادف صداقت و پاکی گشتند. پیش از اینکه من و ما و مردم بخواهیم  از این حقیقت سخن بگوییم، ‌دژخیم ترین دژخیمان در زندان های اوین و گوهردشت و… از این نسل تسلیم ناپذیر سلول دژم در حیرت و شگرفت بودند و در زندان و در مقابل زندانیان و همبندیانم اینچنین بدان اعتراف میکردند: « کاش ما یک تن مثل شما داشتیم، این انقلاب هرگز شکست نمی خورد» و  در سلولهای انفرادی از این دست اعترافات زندانبان و دشمن پیش رو بسیار. در سلول های انفرادی هر زندانی می بایست به تنهایی و با تمامت خود در مقابل رژیم می ایستاد و در این نبرد نابرابر و  عدم وجود تعادل قوا، نبردی حماسی و قهرمانانه را به نمایش گذاشتند . و اینک  در سی و دومین سالگرد بدوردشان از این جهان،  باغ  و راغی از نسلی والا را بیاد می آوریم دست نیافتنی و تا آنجا که باغ رؤیای من از مبارزه و تلاش برای آزادی است، چرا که  هر یک از آنان در تمامت  یک باغ، و با رابطه ها و عاطفه هایی که پس از سه دهه هنوز روح و روانمان اینچنین به هم گره خورده  و می تپد.

در فرهنگ ایران زمین گل « بنفشه» نماد وفاداری، پاکدامنی و فروتنی می باشد و در ادبیات ایران  نیز این گل نزد عاشقان نشان یادآوری و فراموش نکردن یکدیگر ‌است.

همچنانکه « بنفشه» در شعر و سخن حافظ چنین آمده است:

« تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو            پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو»

و در شعر فردوسی آمده است:

« بنفشه گرفته  دو برگ سمن         برخسارگان چون سهیل یمن»

و خیام نیشابوری چنین سروده است:

در هر دشتی که لاله‌ زاری بوده‌ است    از سرخی خون شهریاری بوده‌ است

هر شاخه بنفشه کز زمین می روید      خالی است که بر رخ نگاری بوده ا‌ست

چیزی که در گل « بنفشه» توجّهم را بیشتر جلب میکند تنوع و ترکیب رنگارنگ و زیبایی این رنگهای یکی گشته و هارمونی دل انگیز آنهاست.

محمد مروّج نیز یکی از این دست بنفشه ها، ایستاده بر پاشنه های اوّلین زیبایی و وفای به عشق و…، و اینچنین «یک  بنفشه، در مقام باغ» گشت.  در تمامی جاده ها سرسخت و دشوار و سنگلاخهای پر پیچ و خم، و در مواجهه با تلخ واره های نحس واقعیّت های پیش رویمان از این جهان بهیمی ارتجاع  و بربریّت محض، همیشه سرفراز و بالا بلند، و در دشت و لاله زار ایرانزمین و «شهریار» کرج،‌ اینک در یادمان ۶۷، شهریاری با کاکل سرخ، آئینه ای پیش روی ما.

محمد مروّج  در دبیرستان جامی شهریار کرج درس خوانده و هوادار سازمان مجاهدین خلق بود، تا اینکه دستگیر و زندانی شد. پس از اینکه در شهریور سال ۶۱ بدلیل مقاومت در زندان، از زندان قزلحصار به گوهردشت کرج منتقل شد،  تا ۲ سال و نیم درسلولهای انفرادی بسر برد و در بهار ۶۴سال به بند عمومی ۱۷ گوهردشت منتقل شد. در سال ۶۱ لاجوردی دژخیم از همان روز نخستی  که افراد را به سلول های انفرادی  زندان گوهردشت می انداختند به آنها می گفت:« یکماه اینجا در سلول انفرادی بمانید همگی شما تن به مصاحبه می دهید»

در طی این سالیان همه بند های طبقه دوم و سوم سلول های انفرادی گوهرشت برای در هم شکستن زندانیان مقاوم بکار گرفته میشد  و در آن سالیان ارتباط زندانیان و سلول های انفرادی در هر بندی و یا ارتباط با بند های دیگر که تماماً انفرادی ها بودند  بوسیله مورس زدن صورت میگرفت. به همین دلیل زندان گوهردشت را به سلولهای انفرادی اش می شناختند.

سال ۱۳۶۳ محمد مروج در سلول های انفرادی  بند ۱۰ بود و با سلولهای همان بند مورس می زد. هنگامی که به زندانیان هواخوری میدادند ، محمد از پشت پره های فلزی پنجره مشبک سلول خود با مورس زدن با آنها ارتباط برقرار می کرد. زبان زندان گوهردشت و تمام سلول های انفرادی آن مورس بود. مث امروز که در عصر دیجیتال و فضای مجازی بسر می بریم و جهان سراسر پنجره است، در زندان گوهر دشت نیز اولین بیت بایت های ارتباط و تماس بوسیله مورس زدن به شکل سمعی و بصری  با سلول ها و بندهای دیگر شکل گرفت، در آن سالهای چیزی که باور کردنی نبود، وصل بودن تمامی بند های طبقه پایین و بالا ( دوم و سوم) بهمدیگر از طریق مورس بود، اخبار و اطلاعات تمام بندها بهمدیگر می رسید و این نشانه قدرت و تلاش و پویایی زندانی برای ارتباط است در واقع زندانی با ارتباط و حفظ رابطه با دیگر زندانیان توان ادامه مسیر و مقاومت داشت زیرا لازمه مبارزه و مقاومت و حفاظت از خود و جمع بمثابه تن اجتماعی خود، چیزی نبود جز ارتباط تنگاتنک با سایر زندانیان و رساندن اخبار و اطلاعات تحولات درون زندان و جامعه بهمدیگر، و نفس وجود چنین ارتباطی، برغم همه شکنجه هایی که زندانیان بخاطر تماس با مورس پذیرا شدند، دیوارها و سلولهای انفرادی گوهر دشت و این بند و این تدبیر و دیوار ها و دیکته ها را بیهوده می انگاشت.

دل با دلک اش

سوداگر روشنا بود و

می گفت: رو به پنجره بسپار

وان دل – گر نبود

چیزی نبود

جز  واحه  وحشت و  ملال

 

کلاه ظلمات شب

بر سرمان نهاده اند

رؤیای بی دیوار

افسونمان میکرد

چه بیهوده

قفسی ساخته اند

پُر از صداهای هراس

پُر از طنین سکوت و

اخبار دروغ !

شش ماه از سلول های انفرادی گوهردشت گذشته بود و مسئولین زندان و… از جمله حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار برای بازید از زندانیان پیشین خودش که با ضربت  وشتم و… از قزلحصار به سلول های انفرادی منتقل شده بودند سرک  می کشید و دریچه درب سلول های انفرادی را باز می کرد و از اینکه تاکنون زندانیان کوتاه نیامده اند با کین و غیض، تکه پرانی های لمپنی اش را نثار می کرد. به سلول من که رسید باهمان لحن کشدار گفت:«‌بْه بْه، سرهنگ سیامک، پس درجه هات کو؟(با پوزخند)، اینجا بمون تا حالت جا بیاد » حاج داود عادت داشت روی هرکسی اسمی می گذاشت و بدلیل تشابه اسمی، من را سرهنگ سیامک می نامید ( عزت الله سیامک از سازمان نظامی حزب توده )، همان روزی هم که از بند چهار قزلحصار بیرون کشیدند و سپس در راهر و زیرهشت زیر مشت و لگد و پوتین خودش قرار داده بود می گفت:«‌ بذار این سرهنگ و، خودم خدمتش برسم…» برغم گاردی که با دستانم در مقابل صورت و قفسه سینه ام گرفته بودم آنچنان با پوتین از پشت زده  بود که بیضه من سیاه و خونین و  ۷-۶ برابر شده بود و سپس همه ما را داخل یک توالت انداخت که حتی جا برای نشستن نبود. اما چقدر خوش می گذشت وقتی در یک توالت در جمع زندانیان هستی و شاهد بگو بخند در باره حاج داود رحمانی باشی، بدون اینکه تئاتر کمدی درکار باشد باعث شوخ خند های ما می گشت. این قدرت و پویایی و سرشاری زندانی است که از سخت ترین شرایط نیز می بایست بخش طنزش را برای شادی و روحیه جمعی بکاربگیرد، زندانیان همچون کودکانی هستند که در هرشرایطی که قرار می گیرند وسیله ای برای بازی و شادی خودشان خلق می کنند و از این منظر من هیچ تفاوتی با کودک و زندانی نمی بینم و این همان قدرت خلاقیّت برای شادی، زندگی و سرشاری است، و اگر خدایی وجود داشت و یا من بدان اعتقاد داشتم بهش می گفتم:«‌ واسه این یک شاهکارت روی انسان و بویژه زندانی و کودک واقعاً هنر بخرج داده و گل کاشتی، با یک نمره ۲۰ آفرین»

در ماه های نخست سلولهای انفرادی در سال ۱۳۶۱ فقط یک پتوی سربازی داشتم و یک لیوان پلاستیکی قرمز و یک بشقاب ملامین و دیگر هیچ. برای جلوگیری از خودکشی هیچ وسیله فلزی در اختیار زندانی قرار نمی دادند. مدت چهار ماه از یک تکه استخوان که سرش بزرگ و گودی داشت برای خوردن  آش و یا لوبیا و آبگوشت بعنوان قاشق استفاده می کردم، از مسواک و نخ  و سوزن و ناخنگیر و…خبری نبود، ریش های بلند، همگی شبیه ژان والژان، و گاه در تابستان برای نفس کشیدن در هوای خفه  و گرم و راکت سلول،‌ زندانیان ناگزیر سرشان را به شکاف زیر درب سلول می بردند تا بتواند از هوای راهرو تنفس کنند و این درحالی بود که برغم اذیت و آزارهای همیشگی، بعضی از زندانیان جیره کتک و شکنجه روزانه داشتند و اخبار شایع هراس شکنجه و مرگ می پیچید و نوحه های آهنگران ، کویتی پور …با صدای قوی و کر کننده ی بلندگو ها در راهر و سلول جریان داشت. گاه که پخش نوحه تمام میشد سکوتی سهمگین و یک خلاء عظیم ما را در می ربود گویی خارج از جهان پیش رو کرکننده اصوات، جهان دیگری نیز وجود دارد، جهان سکوت و گوهردشتی که هیچ صدای دیگری جز همین نوحه ها به آن نمی رسید.

در همان شش ماه اول سلول های انفرادی گوهردشت، زمانی که لاجوردی همرا با محافظ و پاسدار گوهردشت به تک تک سلولهای مراجعه کرد، هرگز فکر نمی کردیم تلفات به این سنگینی داشته باشیم…، از بند ۱۲ که من در آن قرار داشتم از میان سی و هشت سلول بند که ۷۶ نفر در آن قرار داشتند تنها ۱۱ تن به لاجوردی پاسخ منفی داده بودند، و لاجوردی وقتی این آمار را دید برغم قولی که برای بردن این ۶۵ نفر به بند عمومی به این افراد داده بود، آنها را بمدت شش ماه دیگر در همان سلول های انفرادی نگه داشت تا بلکه همین افراد باعث شوند… تعداد بیشتری به شرایط لاجوردی تن دهند. و پس از یکسال این زندانیان را به قزلحصار منتقل کردند و بند ما( بند ۱۲ ) تقریباً خالی شده بود. و محمد مروج یکی از همین دست زندانیان، محکمتر از آن بود که بتوان با شرایط سلول انفرادی و  شکنجه ها او را به تسلیم واداشت تا در بند عمومی بسر ببرد.

ارتباط بند  بوسیله مورس زدن سمعی و بصری دچار مشکل شده و چندین سلول انفرادی کنار دست ما خالی بود و ناگزیر باید مورس زدن با صدای بلند تری صورت بگیرد و یا با شیوه های دیگری و پیام با کنترل بند از عدم حضور پاسداران از طریق پنجره های سلول انجام گیرد. این وضعیت  شامل تمام بندها شده بود، غیر از بند هایی که زندانیان فاز سیاسی که در سال ۵۹ دستگیر شده بودند و بدلیل دارا بودن تشکیلات زندان و …  افراد مقاومی در آن حضور داشتند، و در واقع نصف بیشتر بند۱۷ از همین زندانیان دستگیر شده در سال ۵۹ تشکیل شده بود که به «ملی کش ها» معروف بودند (زندانیانی که مدت محکومیّت آنها با اتمام رسیده بود اما همچنان در زندان بسر می بردند).

 

اما زندانیان سلولهای انفرادی گوهردشت برغم تمامی  شکنجه ها… ماندند و ماندند… و دست آخر این لاجوردی بود که شاهد بودیم بدلیل شرایط سخت و طاقت فرسای شکنجه های هولناک زندانیان در تضاد های درونی سران رژيم جمهوری اسلامی از کار برکنار گشت، و زندانبان جدید ناگزیر توسط آخوند مجید انصاری رئیس مجمع روحانیون مبارز به سلول های انفرادی مراجعه می کردند و با خواهش و التماس می گفتند بروید بند عمومی، و زندانیان برای رفتن به بند عمومی شرط و شروط می گذاشتند. دو سال و نیم مقاومت در سلولهای انفرادی صحنه را در مقابل صاحبان بندو زنجیر و زندان دگرگون کرد و از آن پس همه زندانیان را به بند عمومی ۱۷ آورده بودند.

بند از  بند ” دیکته دیوار” و دیکتاتور گسست

و تق تق ضرب آهنگ “مورس”

بر دیوارلرزان می کوبید

ارتعاش احساس

هنوز، هنوز

سگ های سنگی  دیوار

زوزه های  افقی می کشند

محمد مروّج پس از سلول انفرادی در بند ۱۷

در سال ۶۴ در بند ۱۷جوانی اهل شهریار کرج، با قامتی باریک و کشیده و بالا بلند، چهره ایی صمیمی توأمان لبخندی محجوب و فروتن و مهربان توجّه ات راجلب میکرد، ویژگی و خصلت بند ۱۷ این بود که همگی پس از سالها از سلولهای انفرادی آمده بودند، و به همین دلیل  بند ۱۷ با چنین استحکام قوی و یکدست و قابل اعتماد از چونین  افرادی آبدیده و امتحان پس داده  و با اتکا به  تشکیلات داخل زندان می توانست در مقابل موانع، توطئه و پلیدی های رژیم و زندانبان بخوبی بأیستد.

خانواده های زندانیان

ترکیب بند ما ثابت بود، و خانواده های بند ما نیزهمدیگر را می شناختند روزی درسال ۱۳۸۵ ملاقات رفتم دختر جوان ۱۸ ساله ایی پشت کابین ملاقات من بود و با صمیمیت و مهربانی لبخند میزد و احوالپرسی می کرد، با گذشت دقایقی چند همچنان با لبخند درمقابل کابین من ایستاده بود یک لحظه گمان کردم حتماً مرا با برادرش اشتباه گرفته ( ملاقات ها همیشه  شامل پدر و مادرو فرزند می شد و در طی این ۷سال برای اولین بار به خواهر زندانی نیز اجازه ملاقات داده شد). و حتی هنگامی که خواهر کوچک من پس از ۵ سال به ملاقات من آمده بود من نتوانسته بودم او را بشناسم و فکر می کردم دختر خانمی از خانواده  کابین کناری من است و یکباره پدرم از پشت تلفن گفت :«‌سیامک این خواهرت است ، سعیده » خواهر کوچکم در این ۵ سال خیلی بزرگ شده بود و  من هنوز خاطرات کوچکی اش را همراه داشتم( ملاقات ها همیشه  شامل پدر و مادرو فرزند می شد و در طی این ۷سال برای اولین بار به خواهر زندانی نیز اجازه ملاقات داده شد).  با اشاره به آن دختر جوان و شور وشوق و صمیمیی که در چشمانش  داشت با گوشی تلفن کابین ملاقات از طریق پدرم به  او گفتم:« منو با برادرت اشتباه گرفتی؟.» گفت:« نه،‌ برادرم هنوز به کابین ملاقات نیامده است.» درهنگام پایان وقت ملاقات بازهم به جلوکابین من آمد و خداحافظی میکرد. بند ما بدلیل سالیان باهم بودن، همه خانواده ها نیز همدیگر و هم بندیان مان را می شناختند و به همین دلیل خانواده ها با زندانیان آشنا بوده و به کابین تک تک بچه های بند( زندانیان )  سرمی زدند و سلام علیک  و خوش و بش می کردند، گویی ما در یک رابطه خانوادگی و فامیلی بسرمیبردیم.

در بند عمومی هنگامی که هواخوری داشتیم، محمد بهنگام هواخوری در بازی والیبال شرکت می کرد، بدلیل قد و قواره ی بلند بالایی که داشت همیشه اسپکر و آبشار زن تیم بود، همیشه به او می گفتیم:«‌ محمد خیلی بی انصافی ست که بخواهی پرش هم انجام بدهی» و او می خندید، یکبار هم از زیر تور والیبال پایم را گذاشته بودم روی پایش تا نتواند اسپک بزند، چون در قوانین زندانی نمی شود به این خطاها کارت زرد نشان داد،‌ هر خطایی که باعث شوخ و شادی و خنده شود حکم این است که « نه تنها مستحب بلکه واجب کفایی» است،  و « امر» به شادی و «نهی» از سکون و خمودگی و یکنواختی نیز برای زندانیان از این دست بشمار می رود.

برغم اینکه در بند ۱۷ دو تشکیلات مجاهدین خلق از زندانیان ۶۷ وجود داشت،‌ رابطه من با محمد و بچه هایی که در تشکیلات آنها بودند بسیار خوب بود. در سال ۱۳۶۵ از طرف یکی از زندانیانی که در تشکیلات دیگر بند بودند و محمد نیز در این تشکیلات قرار داشت مشکلی بوجود آمد  و باورش برای مسئولین آن تشکیلات و از جمله  محمد مروّج بسیار سخت و دشوار بود، و محمد ناگزیر خودش خواست این موضوع را در عمل …شاهد باشد. خوشبختانه وقتی محمد حقیقت را فهمید که آنچه را گفته بودم واقعیت داشت، فردای بعد از این ماجرا رابطه اش با من بسیار صمیمی تر و نزدیکتر از قبل شد و از اینکه با همدیگر توانستیم این مشکل را مسئولانه حل کنیم بسیار خوشحال بوده و از این پس احساس یگانگی بیشتری داشتیم.

 

قتل عام زندانیان کرج

یکشنبه  ۹ مرداد روز کشتار زندانیان کرج بود. دادستان کرج بنام  مهدی نادری فر و فاتح دادستان و نماینده اطلاعات کرج قسم خورده بودند یک نفر از زندانیان کرج را هم زنده نگذارند، و از آنجا که طی این سالیان زندانیان کرج را بخوبی می شناختند در دادگاه نیز تأثیر گذار بودند. اما شخصی که در این میان تعیین کننده بود آیت الجلّاد ابراهیم رئیسی بود که خود پیش از این در نقش بازجو  و  دادستان کرج با زندانیان کرج و پرونده های آنان کاملاً آشنا  بود و این ترکیب سه نفره که شناخت زیادی از زندانیان کرج داشتند و حضور مستقیم و تعیین کننده رئیسی در هیأت مرگ  باعث شد تا در همان روز دوم قتل عام، زندانیان کرجی را به دادگاه ببرند و به همین دلیل تقریبا تا جایی که آمار کلی که از سال ۶۷ در زندان گوهردشت در خاطرم مانده است بین ۳۸ تا ۴۰ تن را در گوهردشت حلق آویز کردند.

در این روز در ساعت ۹ صبح، زندانبانان چند نفر از زندانیان  فرعی ۸ را صدا کردند( بند فرعی  که ما در آن قرار داشتیم). هیچیک از ما نمی دانستیم به چه دلیل آنها را برده اند و ابهام، گنگی و بی خبری از شرایطی که یکباره  در آن قرار گرفته و قفل شده  بودیم در بین تمامی زندانیان عمومیّت داشت. کمتر کسی بود که حتی احتمال اعدام را مطرح کند، حتی با وجود پخش خبر اعدامها،‌ بازهم پذیرش آن برای زندانیان سخت و دشوار بود و تمامی افراد از این نظر در یک  شوک و قفل شدگی بسرمی بردند.

زندانیان سیاسی، محمدرضا حجازی، که در کرج دستگیر شده و مدت محکومیتش تمام شده بود و در سال ۶۰ و ۶۱ در زندان قزلحصار همبندی و دوست من بود در همین روز در آخرین لحظات زندگی همراه با دیگر زندانیان کرج  بسوی انتهای راهر مرگ و طناب دارهای چیده شده در سالن اجتماعات(حسینیه) رفتند.

سیدمحمد مروج، ‌علی اوسطی، مجید معروف خانی، عبدالناصر امجدی، صالح شیخیان، علیرضا غضنفرپور مقدم و علی اوسط اوسطی، زهرا خسروی و پرویز خلیلی و بسیاری دیگر در روز ۹ مرداد ۱۳۶۷ در حسینیه گوهردشت حلق آویز شدند.

 

آخرین گفتگوی  محمد مروج پیش از اعدام 

یکی از زندانیان که در قتل عام سال ۶۷ در زندان گوهردشت حضور داشت، گفت:« یادم هست روز ۹ مرداد بیشتر بچه های( زندانیان) شهریار و کرج محاکمه شدند از جمله محمد مروّج، لحظه‌ای که در راهروی دادگاه مرگ به انتظار نشسته بودیم محمد مروّج به من گفت:« من رفتنیم، اما تو سعی کن این موج را رد کنی.» بعد از دادگاه مرا به سالنی بردند که در طبقه زیرین آن زنان عادی بودند که من می توانستم از دریچه هوا کش سلول صدای آنها را بشنوم، فردای آن روز ۱۰مرداد توانستم با منصور بچه ی ۴۰۰دستگاه کرج که حتما شما ( سیامک نادری) نام فامیلی اش  را میدانی به من گفت:« محمد دیشب سربدار شد.»، البته منصور زنده ماند. ممکنه اسمش را اشتباه گفته باشم، او یک قیافه سفید و قد کوتاهی داشت، فکر میکنم با شما و محمد هم بند بود.»

منصور را من می شناختم و چند سال همبند بودیم. تنها چیزی که میدانم این است که بسیاری از حقایق زندان و قتل عام ها و جنایت رژیم جمهوری اسلامی بدلیل امنیتی بودن پرونده قتل عام ۶۷،‌ تاکنون مشخص نشده است و خاطرات هر زندانی تنها بخشی از قتل عام  ۶۷ را در برگرفته و آنرا تکمیل می سازد.

تجارب این چهار دهه و داد خواهی جانباختگان  ۶۷ باعث میشود هر چه بیشتر از این خون و خوی بهیمی نفرت و کین و کشتار فاصله بگیریم و مسئولان این جنایت علیه بشریت را به پای میز محاکمه بکشیم و جهانی در شأن انسان و رهروان آزادی، و احترام و پایبندی به حقوق بشر و حرمت های انسانی را ارج نهاده  و پاس بداریم.

داستان بنفشه ها و باغی از ستارگانش که من بیاد دارم همیشه تا اینک و امروز وجودم را فرا گرفته است،‌ نه از  وجه حسّی و عاطفی صرف، بلکه از این جهت که این باغ و راغ  و  ادامه مسیر آن هنوز پیش روی ما قرار دارد،‌ به همین دلیل هنوز همه چیز برای من زنده و جاری و در قلب من شریان دارد و من از اینکه از این بابت در شوک قتل عام ۶۷ بسرمی برم، نه اصلاً، بلکه همان مسیر ادامه دارد و تا سرمنزل مقصود«‌ ازادی و حقوق بشر»، مسیر انسان ادامه  خواهد داشت، به همین دلیل وجودشان برای من همیشه زنده است و همیشه در قلب من می تپند. همچنانکه در این سالیان در قلب مردمان چونین زنده است  و نامیرا.

حقیقت مانا