کار گر قهرمان مختار شلالوند

تلخ می نوشید وشیرین سخن می گفت
با گفتن «حاضروغایب »، چهره درهم می کرد و پیمانه را سرکشید، این جمله زیبا و وفادار بیش از چهاردهه است که در ذهنم نقش بسته. همیشه درصفای میخانه، سلامتی حاضروغایب ترجیح بند اولین پیک اش بود، وآن را بیاد دوستی می نوشید که در زندان « اوین» جام به جام عاشقان هم بندش می زد و آزادی راپاس می داشت، آنان اما بخواب هم نمی دیدند خمینی و تبه کارانی فرصت طلب حاصل رنج و شکنج سالیان مبارزه را چنین به یغما برند و مردم و مملکت را به این روز درآورند…
اُسا راننده بیل های مکانیکی سنگین بود
 
دوستی‌های بی‌مانندش 
دیدن آخرین عکس هایش مرا بخود آورد، هیچ شباهتی به گذشته نداشت، آنگاه که با سر و روی گرد گرفته از رکاب لودر(بیل مکانیکی) سنگین پائین می پرید و کلاه لبه دار خود را می تکانید، به پیراهن خیسِ عرق و شوره های سفید آن نگاه می کرد و نمی توانست غرور خود را پنهان کند.
اما حالا که حضور مهربان یاران قدیم همچو حلقه او را درمیان گرفته بودند بسیار تامل برانگیز بود، یارانی که هنوز به موهبت دوستی ها دل بسته اند.
به عکس تک تک بچه ها خیره میشوم، دلم می گیرد، با آنچه درخاطره ام مانده جور نیست ولی بایدبه چشمانم باور و به تردید هایم غلبه می کنم.
علاوه بر جبر «زمان»، ردِ ایادی ستم درچهره بچه‌ها نمایان بود. دوباره به سال های پراز امید و آرزوی گذشته می روم، با چشمان جوانی به سال های دور می نگرم، وقتی که هنوز رفاقت ها ترک نخورده بود و اعتماد واخلاق جامعه، زیر نعلینِ نکبتِ مرتجعین به کندی نفس نمی کشید هیچ، بلکه حرف اول هم بود. آن وقت که می خانه ها بکار بودند، مساجد جای مومنان واذانِ صدای موذنِ اردبیلی بود. آغاسی میخواند، جمیله هم می رقصید و دلبری می کرد حتی « باله لنینگراد» و موسیقی نا مانوس «اشتوکهاوزن» برای اهل تفخر نیزمیدان خود را داشت. آن موقع که بیشتر کاسبه دین، هم این وسط بیکار و بطال از جیب مردم ارتزاق می کردند و برایشان خواب های این روزهای جهنمی را می دیدند، خلاصه هرکس کشک خودش را می سائید. متاع کفرو دین بی مشتری نبود.
 
خمینی آمد
آن هنگام باهوش ترین «اجنه» هم تصور نمی کردند روزی خمینی جُل خونین خود و بساطِ شقاوتی چنین بیرحم را درگستره مملکت بگستراند، چه رسد به مردم عادی و حتی روشنفکران.
خمینی جاندارانی افسار گسیخته همچو خلخالی، لاجوردی، گیلانی را از همان آغاز انقلاب چون گرگِ هار به جان مردم انداخت، هیئت های مرگ سازمان داد وجانیانی چون نیری پورمحمدی و اشراقی وپدیده ای مثل رئیسی که تازه خیال ریاست جمهوری و رهبری در سردارد را به قتلعام زندانیان سیاسی گماشت.
 
نون با نون
باری به یاد دارم بعد از ظهر روزی گرم و شرجی نفس گیر، به سینما «پارادیا» پناه بردیم، در خنکای صندلی ها جای گرفتیم، درفرصت قبل ازشروع فیلم، اسماعیل با دوستی دیگرهم آمدند. اسماعیل «ابزارمند» پایگاه هوائی وحدتی بود. رو به او پرسید: راستی «اُسا» کار پیدا کردی یا هنوزبیکاری؟
اُسا گفت: نه، هنوز بیکارُم
پرسید: تصدیق شش را داری؟ اُسا با همان شوخ طبعی وطنز همیشه پاسخ داد: نه والله «تصدیق دو  رفوزنِهِ دارُم»
اسماعیل گفت: نیرو هوانی داره گُر و گُر ابزار مند استخدام می کنند، ولی تصدیق می خواد.
اُسا-  فعلا نون با نون1 می خوریم تا ببینیم چی می شه.
ولی اُسا تحصیلات اجتماعی را تا آخر رفته بود، و لقبش را از مردم گرفته بود از مردمی که مدرک بی خود به کسی نمی‌دهند، ارزش ها را می شناسند خوبان را دوست دارند و از بدها بیزار، و در آخر هم آنها درست می گویند.
اُسا در مرام و مردی اسم داشت. دل خوشِ دوستان بود و رفیق روزهای سخت، پشت رفیق را خالی نمی کرد.
کمک ها وسفارش هایش را دردوره دانشجوئی هرگز از یاد نمی برم مَعرفتی که هیچ کس ازآن باخبر نشد.
 
کارگر قهرمان
تازه قهرمان کشتی کارگران کشورشده بود. بچه ها همه خوشحال بودند. درآن بعد ازظهر تابستان، بعد ازشکستن هُرم گرما ودلپذیرترشدن هوا، گِرد دو چرخه سازی محمد که پاتوق عده ای ازدوستان ازجمله اُسا بود بیش ازهمیشه شلوغ می نمود، پیروزی او را تبریک می گفتند وبا وی خوش وبش می کردند. درآن شب باشگاه تفریحی و زیبای راه آهن میزبان عده ای ازبچه ها شد تا درآنجا گرد آیند وبسلامتی دوست، سرخوش شوند، طبق معمول خود اُسا ساقی شد. عده ای نوش جان می کردند وعده ای فقط  مزه خور بودند. بقول زنده یاد عباس رحیمی «تلخ می نوشید وشیرین سخن می گفت».
  با گفتن «حاضروغایب »، چهره درهم کرد و پیمانه را سرکشید، این جمله زیبا و وفا دارتقریباً چهاردهه است که در ذهنم نقش بسته.
همیشه درصفای میخانه، سلامتی حاضروغایب ترجیح بند اولین پیک اش بود، وآن را بیاد دوستی که در« اوین» باده عشق با هم بندان می نوشید وآزادی راپاس می داشت، اما بخواب هم نمیدید تبه کارانی فرصت طلب حاصل رنج و شکنج سالیان مبارزه را چنین به یغما برند ومردم و مملکت را به این روز درآورند…
 
صدای انقلاب
در روزهای پرالتهاب که صدای انقلاب همه جا پیچیده بود، همیشه حاضر بود. هنگام تظاهراتِ اعتراضی خطاب به نظاره گران خنثی می گفت: « بیو تو صف شعاری بده استخونات حلال شه».
درست چند روزی قبل از کودتای معروف درجه دارانِ تیپِ ۲ زرهی دزفول که شبانه با تانک وتفنگ به خیابان ها اندیمشک ریختند وقبل ازهرچیز بوتیک های «پاساژ اقبال» راغارت کردند. شهر روزهای سختی را تجربه می کرد واغلب عرصه رویاروئی پلیس با جوانان معترض بود، عده ای قربانی و جمعی زخمی شدند. کاربه آتش زدن بانک ها کشید ونا امنی حاکم شده بود دراین روزها هم اُسا یک پای خطر بود. کشتی گیرسنگین وزن، تر و فرز جنگ وگریزمی کرد، هنگام خطر اهل محل درب خانه ها را برویش می گشوند …
بعداز پیروزی انقلاب، با شروع دغلکاری های خمینی شیاد و با عدول از وعده های همش پوچ و همش دروغ، اُسا قاطعانه موضع خود را روشن کرد وچون همیشه کنار مردم جای گرفت.
 تا از رویدادها، اخبارو تحلیل های سازمان های سیاسی آگاه شود، به بچه هایش پول تو جیبی اضافی میداد که سرمقاله نشریات را برایش بخوانند، می گفت: برا هر دو مون خوبه. دوست داشت خود را به روز کند.
 
شاهنامه با رستم زنده است
سالهای سیاه ارتجاع هرچقدرکه لجاجت کند وبه درازا بکشد یک برگِ تاریخ که ترجمه هزاره هاست نمیشود.
تازه بُرناتر می شویم و رویاهایمان عمیق تر، هرچندهم از در و دیوار بلا ببارد. همیشه بهانه ای برای دیدارمی یابیم. هندونه های تابستانیِ درونِ حوض و”حکم” بازی زیر کولرآبی، همش بهانه برای دیدارجمع بود، جمعی از جنس عشق، که به موقع بلند می شوند.
گذشته ها نمرده اند، تاریخ زنده بگورنمی شود، هنوز دیر نیست، زمان عشق را نمی‌کشد، آن را جار می‌کشد، جاری می‌کند.
اُسا فقدان یاران را باور ندارد، خودش می گفت رستم زنده اس، شاهنامه با رستم است که هنوز زنده اس.
همین رویاهای شیرین وامیدهای روشن است که به تاریکی ها نقب می زند، ره می گشاید، تا که تعبیر نشود دست بر نمی دارد وعاقبت چون نیشتر به قلب ظلمت می نشینند. برای دیدار هزاربهانه داریم، دیدار یاران، دیدار با خویش ودرمان زخم هایمان، چه در هنگامه ی به عزت رفته گانمان که هنوز از کاکلشان سروش آزادی می خروشد، چه در سورو سرور جوانان، چه با آمدن نوروز و بازگشت به شهرخاطره ها و دیدارِ یاران. بی بهانه همدیگر را درآغوش می فشاریم و شادی های به یغما رفته را احیا می کنیم. دیگر نمی خوانیم « مسافری آمد علمداری نیامد »2 که هزار خبرخوش در راه است.
گو، زمهریر و ظلمت مسلط چارنعل بتازد، شادی ستیزانِ چپاولگر برچهارراه ها عربده بکشند، اما عشق فریاد می کشد.
بزرگ مردی گفته و به گمانم برای شما تبه کاران حاکم گفته :
«از تاریخ اگر درسی گرفتید، این است، که هیچ درسی نگرفتید».
1 – نون با نون( نون و تلیت) تکیه کلامش بود
2- زنده یاد علمداری پستچی شریف شهرمان بود. کودکان  وقتی نامه نداشتیم ، با هم می خواندند مسافری آمد علمداری نیامد آنموقع از جمله قطار مسافری نامه ها را به پستخانه می آورد

منبع:پژواک ایران

حقیقت مانا