وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها به خاطر شکلک‌درآوردن در ملاقات غلامرضا دهقان

 

بعد از اينكه از چهارچوب فلزى تخت بازم كردند عين يك تكه گوشت افتادم روى زمين و هيچگونه انرژى وتوانى براى بلندشدن نداشتم. هرچقدر بر سرم داد و فریاد می‌کشیدند ولگد وضربه بمن ميزدند كه بلندشو گُمشو بيرون، قدرت وانرژى جهت حركت نداشتم.

صداى كثيفترين بازجو بنام فكور هنوز توى گوشم طنين انداز است؛ صدايى نازك وبم كه من را به یاد كتاب خواجه تاجدار ميانداخت. واقعاً تُن صدايش مُشمئز كننده بود. بعدازمدتى كه قبول كردند توان حركت ندارم دونفرى یقه مرا از پشت چسبيدند و مرا مثل يك كيسه روی زمین تا پشت درب اطاقهاى بازجويى کشیدند ويك گوشه ولم كردند.

درآن لحظه صداى اذان بگوش ميرسيد كه خيلى خيلى روى مغزم بود. احساس ميكردم دارم به پايان عمرم نزديك ونزديكتر ميشوم . لحظه اى تأسف ميخوردم كه اى بابا من كه هنوز زندگى نكردم كه بخواهم بدين شكل بروم،لحظه ديگرمتأسف اين بودم ايكاش حداقل يكى دونفرازاينها راكُشته بودم حداقل جاى …سوزى نميماند برايم.

اما لحظه اى بعد خودم رانهيب ميزدم آخه داش غلام توكه اينكاره نيستى بااين قلب رئوفت تورا چه به آدمكشى واين افكار.

لحظه به لحظه به تشنگى ام افزوده ميشد اما دريغ ازيك قطره آب . نميدانم ساعت چند بود كه صداى منحوس قدير بازجويم مجدداً بگوشم رسيد كه پاشو كارت داريم تو خانواده‌‌ات هم منافقند. با هر جان کندنی بود از جا بلند شدم و به ضرب سیلی و لگد رفتم وروى صندلى بازجويى و رو به ديوار قرارگرفتم. صندليهاى بازجويى درست شبيه صندليهاى دوران دبيرستان بود كه موقع امتحان مورد استفاده قرارميگرفت بااين تفاوت كه امتحان دوران دبيرستان براى كسب موفقيت وپيشرفت وصعود بسوى يك زندگى پراميد وموفق بود،اما نشستن وپاسخ دادن روى صندلى مدرسه درشعبه هفت بازجويى اوين اقراربه گناهان نكرده وهرچه بيشتر، بهتر، براى پايان دادن به زندگيت بود.

حضور درآن فضا و تحمل فشارهاى روحى وروانى طافت‌فرسا بود. بازجویانی که از پشت سر ما رد می‌شدند هراز گاهی با پس گردنی و ضربه از پشت سر به آزار و اذیت ما می‌پرداختند. فكور اين حرامزاده چقدر با فيبرى كه دردستش بودازپشت به سرم ضربه ميزد. یادم نبود روی صفحات بازجویی چه نوشته بودم. اما هرچه که بود مرد رضایت جانیان قرار گرفته بود و دست از سرم برداشته بودند.

بعدازساعتى قديرازمن خواست كه بروم بيرون ، البته با فرياد ميخواست كه درست راه بروم وچندتايى هم مشت وسيلى هم حواله‌‌ام کرد. هر قدمی كه برميداشتم سخت وجانگاه بود. انگارمجبورت کرده باشند روى

ميخ يا خرده شيشه خورده راه بروی. ردى ازخون پشت سرم روى زمين باقى ميماند. باهر بدبختى ومصيبتى خودم را رساندم انتهاى سالن درست روبروى شعبه هفت، جائيكه ديگر زندانيان ازبازجويى خلاص شده نیز ایستاده بودند و جملگی منتظر انتقال به بند وآموزشگاه بودند.

کنار دیوار نشسته بودم كه صدايى ازمن پرسيد غذاخوردى؟ گفتم ميل ندارم فقط تشنه ام است آب ميخواهم. يك پارچ پلاستيكى كه نصفه آب داشت بمن داد همه اش رايكجا بلعيدم اما بازهم دهانم خشك وزبانم همچنان مزه تلخ وگس داشت یاد دوران كودكى وزيردرخت خرما درهواى شرجى افتاده بودم كه بالنگه دمپاى ام سعى ميكردم خاركهاى نسبتاً رسيده راهدف قراردهم اما بعضى اوقات نتيجه حاصله :خارك گسى بودكه باگاززدنش دهانم راجمع وگس ميكرد. درروياهاى كودكيم بودم كه پاسدارى گفت بندي هاوآموزشگاهى ها بيايند به صف بايستند پشت

سرهم. براى رفتن ازطبقه دوم به پايين باچشم بند مجبوربوديم دريك صف بايستيم وباگذاشتن دست برروى شانه نفرجلوى مان حركت كنيم.من كه توان راه رفتن نداشتم توسط دوزندانى ديگر باقلاب كردن دستهايشان بهم اززيررانهايم بلندم كردند. پاسدارى كه قراربود ما را پايين ببرد به آن دونفرگفت كه مرا از روی زمین بلند کنند و پایین بیاورند. زمانيكه پايين رسيديم مينى بوس اول بچه هاى بند رابُرد،وما برای رفتن به آموزشگاه منتظر ماندیم.

تو حال خودم بودم که صدایی در گوشم پیچید که می‌گفت چرامسائلت را نميگويى كه اين همه تعزير شوى.

سرم راكمى بالاآوردم متوجه شدم نگهبان درب ورودى ساختمان دادستانى است كه لباسى سبزرنگ بتن دارد. در پاسخ گفتم بابا اينها حاليشون نيست هرچقد ميگويم کاری نکردم این‌ها قبول نمی کنند. آنقدر من را زدند که مجبورشدم به دروغ بگويم مادرم وشوهرخواهرم هم تشكيلاتى هستن. درشرايطى كه اصلاً چنين چيزى حقيقت ندارد. شوهرخواهرمن يك آدم معتادى است که هر را از بر تشخيص نميده ومن فقط براى رهاشدن ازدست اينها وتأييد القائات اينها چنين دروغهايى را سرهم كردم وگفتم. هنوزصحبت من تمام نشده بود كه نعره بازجويم قديرراشنيدم كه با خشم ميگفت:منافق پدرسوخته كى بتوگفت بروى بند. بازيقه ژاكت منو گرفت وكشيدم بطرف پله ها كه ببرد بالا به اطاق بازجويى .  پاسدارى كه چند لحظه قبل باهاش صحبت ميكردم صدازد برادر،برادر،گويا با قديربود. يقه مرا رهاكرد ورفت بطرف همكارش و بعد از چند دقيقه باعصبانيت برگشت وچندكشيده محكم زیر گوشم زد و گفت: كه هرچى گفتى دروغ گفتى؟ گفتم چى بگم هرچه كه ميگويم شما كه باورنداريد. كشان كشان مرا برد به اطاق

بازجويى و نشاند برروى صندلى وورقه بازجويى قبلى مراگذاشت جلويم وگفت همه اينهارادروغ نوشتى؟ من شروع كردم بخواندن آن‌چه نوشته بودم. خودم هم از چرندیاتی که نوشته بودم مبهوت شدم. از اقدام جهت ترور يك ابزارفروش حزب اللهى درخيابان وحيديه  تا ترور پاسدارانى كه درمحله ميشناختم . خنده دار آن‌که نوشته بودم رفتيم فلان كاسب راتروركنيم اما موفق نشديم. رفتيم تمرين تيراندازى وچندتا قورباغه راكُشتيم. اگر در شرایط عادی کسی به من می گفت که چنین مزخرفاتی را نوشته‌ام باورم نمی‌شد.  به مزخرفاتی که نوشته بودم می‌خندیدم. بازجویان هم نوشته‌هایم را جدی گرفته بودند و به دنبال طرح سوالات جدید و گرفتن حکم دستگیری مادر و شوهرخواهرم بودند.

 براثرضرباتى كه به سرم خورده بود وبيخوابى كاملاً گيج بودم. بى نهايت ترسيده بودم واصلاً يادم نبود كه چطور وكى من اين اراجيف راسرهم كرده ونوشته ام.

بعد از دقايقى قديربا عصبانيت از اينكه مُشتى دروغ تحويلش دادم مجدداً يك برگه بازجويى آورد وگفت بشين مثل بچه آدم مسائلت رابنويس، من هم دقيقاً همان مسائلى راكه اول دستگيريم نوشته بودم مجدداً بازنويسى كردم. دريك فرصتى كه قدير روبرويم قرارگرفت تا راجع به شوهرخواهرم وعلامتى كه درروزملاقات به زعم آن‌ها به مادرم داده بودم من را سوال پیچ کند، با حالتی عصبی و در حالی که از کوره در رفته بودم چشم بندم را بالا زدم و رودرروى قديرگفتم، من به شوخی اينطورى يك چشمم را مى بستم وشكلك درمى آوردم وشوهرخواهرم هم غرق خنده ، می‌شد ‌همین. ببین به خاطر یک شکلک درآوردن چه به روزم درآوردید؟ قدیر بدون آن که مشت و لگدی برخلاف معمول بزند فریاد زد چشم‌‌بند‌ات را بیار پایین. تاحدود زیادی خيالم راحت شده بودكه ازدستگيرى شوهرخواهرم خبرى نيست وگويا خودشان هم قبول كرده بودند. بعدازساعتى بازجوگفت نوشتى خودكاررا بگذار روى ورقه بلندشو برو بند، انگار حكم آزاديم راداده بودند باهرجان كندنى بود رفتم تا ببرندم آموزشگاه . وقتی به آموزشگاه برگشتم به جای آن که مرا به اطاق خودم ببرند به اطاق تعزیزی‌ها بردند . کسانی که شکنجه شده بودند را تا بهبود پاهایشان به اتاق قبلی‌شان نمی‌بردند. اطاق تعزیری‌ها بین سالن یک و دو و  روبروی پله‌ها قرار داشت.

زمانيكه مرا آوردند ساعت چندبود نميدانم فقط ميدانم كه اطاق تعزيريها(شكنجه شدگان) پُربود و جايى

براى من نبود به همین دلیل مرا به يك اطاق بزرگ چسبيده به درب ورودى سالن دو بردند. اطاقى با دو درب ورودى ولى بدون نورگيروپنجره، فقط دوعدد لامپ اطاق راروشن ميكرد. داخل اطاق سيزده عدد پتوى سربازى روى هم كُپه شده بود و انبوهی روزنامه كيهان واطلاعات كه درگوشه اى روى كاشيها ريخته شده بود. هواى داخل اطاق سرد بود شوفاژ و وسایل گرم‌کننده وجود نداشت. باهر زحمتى كه بود بصورت نشسته نه عدد از پتو‌ها را روى كاشى هاى كف اطاق پهن ميكردم كه متوجه شدم رانهايم خيس شده اند. بی‌اختیار ادار کرده بودم. ادرارم خونی بود. انگار دنیا را زدند توى سرم. لباس‌هایم همراهم نبود که بتوانم لااقل لباسم را عوض کنم. به قدری خودم رادركثافت وشرايط آزاردهنده ميديدم كه بازگويی‌اش هم حالم را بد ميكند.از روی اجبار باهمان حالت چندش آور زير پتوها خزيدم وبخوابى عميق فرو رفتم.

نميدانستم ساعت چند است، روزاست ياشب كه با دردپا وذُق ذُق کردن نوك انگشتان وكف پاهايم ازخواب بيدارشدم. شديداً احساس گرسنگى وضعف ميكردم. عجيب دلم حوس دست پخت مادرم را كرده بود. عين بچه اى كه ازمادرش دورافتاده به حال و وضعيت خودم ميگريستم تا شايد سبك شوم. بعد از مدتى با وجود اين كه از كمر به سمت پاهايم احساس درد داشتم با هردربدرى بود سينه خيز خودم را به درب اول كه حالت دولنگه به دوطرف بازوبسته ميشد رساندم وبعد پشت درب دوم را محكم شروع كردم كوبيدن. بعد از دقايقى پاسدار سالن درب را باز كرد

و با تعجب گفت تواينجا چكارميكنى؟ ! وقتى حال وروز مراديد بجواب خودش رسيد. گفتم گرسنه هستم. گفت اى بابا شام راكه پخش كرديم(من پيش خودم فكرميكردم صبحانه را دادند و يادشان رفته بمن بدهند حداقل درب بزنم ناهار را بگيرم . بگذارببينم چى ميتوانم برايت بياورم ورفت. تازه متوجه شدم که ۲۴ ساعت خوابیده‌ام. بعد از مدتی بايك تخم مرغ ويك سيب زمينى نسبتاً بزرگ ونصف نان برگشت بهمراه يك پارچ پلاستيكى آب.

با ولع تمام شروع كردم به خوردن. بعد از اتمام شام، توجه ام جلب شد به كف پاهايم وباند كاملاً سياه وچركين كف پاهايم وشماره پاهايم كه بعد از تورم ناشی از ضربات کابل از چهل ودو تبديل شده بود به نمره پنجاه. بعداز مدتى مجدداً خواب بسراغم آمد. روز بعد که ازخواب بيدارشدم مجدداً همان سيكل سينه خيز رفتن تادرب اطاق را طى كردم و با زدن به درب ، پاسدارسالن آمد وتقاضاى صبحانه كردم اما بازمتوجه شدم كه تازه ناهار را پخش كردند و رفت دريك ظرف مقدارى غذا برايم آورد. در حال خوردن بودم كه ديدم درب بازشد وآقاىی حدود سى وپنج يا كمى بيشتر ، تروتميز وارد شد واسمم را پرسيد وگفت هم اسم هستيم غلامرضا، من دكترآموزشگاه هستم. پاهايم را ديد وگفت پانسمانت بايد عوض بشود ورفت بامقدارى باندويك مايع ويك قيچى وچسب باندبرگشت. شروع كرد به بازكردن باندها اما قسمت آخر كه يك گازبود به كف پايم چسبيده بودباريختن مايع وكشيدن گاز مجدداً مقدارى خون ريزى كرد كه با شستشو وگذاشتن گازاستريل جديد جلوى خون ريزى را گرفت وگفت بايد چرك از پايت خارج شود. هرچهار ساعت يكبار پانسمان شود وگرنه مجبور ميشويم پايت را قطع كنيم. جاخورم وترسيده بودم وخيلى هم جدى گرفته بودم حرفهايش را، بعدازاينكه كارش تمام شد گفت چيزى نميخواهى؟

گفتم سيگار ودستمال كاغذى ميخواهم رفت بعدازچنددقيقه بايك بسته سيگارويك بسته كبريت ويك جعبه دستمال كاغذى برگشت. چه حالى كردم ازسيگارى كه برايم آورده بود، درجا بعد ازرفتنش دوتا سيگارپشت سرهم روشن كردم وكشيدم سرم گيج ميرفت واحساس نئشگى بهم دست داده بود براى مدتى درازكشيدم اطاق دورسرم ميچرخيد . حال عجيبى را تجربه می‌کردم که برایم تازگی داشت. بلندشدم  و نشستم، به انگشتان پاهایم نگاه کردم. چهار تا از ناخن‌هام  پایین افتاده بود و زيرشان بر اثر کابل شكافته شده بود. تصميم گرفتم خودم دست به جراحى بزنم.  ابتداء پايين ژاكتم را دو،سه لايه كردم ولاى دندانهايم گذاشتم بعد از بازكردن پانسمان پاهايم ازحدود ده سانتى متر

زير زانوهايم يكى يكى پاهايم را فشارميدادم وبسمت مچ پايم پايين ميرفتم باهرفشارى كه ميدادم خون وچرك بودكه روى كاشي‌ها ميريخت وبادستمال كاغذى پاك ومجدداً تكرارميكردم تاآنجاييكه ديگرچيزى بيرون نميآمد خيلى احساس درد وذُق زدن كاهش پيداكرد اما بدنم خيس عرق شده بود. خودم رابه درب رساندم و بازدن به درب پاسدار سالن آمد. به محض ديدن صحنه روى كاشي‌ها ودستمالهاى خونى شوكه شد وباتعجب پرسيد چكار كردى؟!رگ ات را زدى؟! گفتم نه كف پاهايم است ، دكتر را ميخواهم ببینم. رفت سريع با دكترغلامرضا برگشت. دكترتا ديدفهميدو گفت باريكلا . رفت و بايك ويلچر برگشت وكمكم كردبنشينم روى ويلچر و مرا به انتهاى سالن يك كه درمانگاه آموزشگاه بود برد وخواباندروى تخت وگفت بايد تحمل كنى تاپوستهاى زردشده كف پايت را جُدا كنم.

قبل ازشروع ازيك اسپرى شيشه اى آبى رنگ كه مخصوص بی‌حس كردن دندان بود استفاده كرد وبه كف پاهايم زد بعد از دقايقى ازپاسدارى كه آنجابود خواست كه پاهاى مرا محكم بگيرد تامن به هنگام جراحى تكانى نخورم بعد بوسيله يك تيغ جراحى شروع به لايه بردارى از پوستهاى زرده شده كرد،دردى نداشتم چون بى حس بود كارش كه تمام شد مجدداً پانسمان كرد و مقدارى دارو داد كه هرچندساعت بخورم. نه ساعت داشتم ونه ميدانستم كى روز و كى شب است درآن اطاق . بوسيله ويلچر برگشت داده شدم به اطاقم. روى پتوها درازكشيده و سيگار ميكشيدم ،غم سنگينى بسراغم آمده بود وعجيب احساس دلتنگى براى همه اعضاى خانواده ام داشتم.

درتنهايى خودم فقط اشك بودكه سبكم ميكرد. ديگركم كم شرايط فيزيكى واحساس نيازبه دستشويى وتوالت رفتن بسراغم آمده بودولى توان وقدرت راه رفتن وبه درب كوبيدن و تقاضاى توالت رفتن را نداشتم فقط از روى پتوها برميگشتم بسمت كاشيها و ادرارم راميكردم و باانداختن مقدارى روزنامه كيهان واطلاعات برروى ادرام برميگشتم برروى پتوها.

چه بى آزار باديوار نجواميكنم هرشب

                               دلم فريادميخواهد

چقدردوست داشتم يك هم صحبت داشته باشم درآن لحظات تااينكه يك روز پسر حدود بيست وسه چهارساله اى را به اطاقم آوردند….

 

 

منبع:پژواک ایران

سایت حقیقت مانا