فرزین نصرتی، طوقی سینه بازو ستبر سربدار ۶۷گوهردشت- سیامک نادری

 

فرزین نصرتی، طوقی سینه بازو ستبر سربدار ۶۷گوهردشت- سیامک نادری

هنوزکه هنوزاست درامروز و اینکم، درپنجه های فولادین طوقی سینه بازو ستبرش گرفتارم، کاش جهان برمی گشت به گوهردشت هامان، پیش بچّه ها…، وقتی می نویسم…فرزین عزیزم جلو چشمم می آيد. بربالای حلقه طناب دار درحسینه گوهردشت، سرش را برگردانده و با لبخند به من نگاه می کند و درد وزخمهای همیشه تُرد وتازه ی مهرآگینی بردیوارهای دلم می کوبد:«‌فرزین جانم ، هنوز دلم می خواد باهات کشتی بگیرم ، فرزین جانم… » آنگاه یکبار دیگر ازبالای طناب دار، چشم درچشم می مانیم و ملیح لبخند پُرعطوفت ونگاه مهربانش چشمان باز وگردش را به من میدوزد…. و… محو می شود… فرزین جانم

پهلوان و یلی به نرمای بالهای پروانگان

فرزین نصرتی متولد کرج دانشجوی سال آخر رشتهٌ پزشکی در دانشگاه تهران وهمزمان با درجهٌ ستوان یکمی، افسر ارتش، وقهرمان کشتی دانشگاه  در۲۴سالگی درتیرماه سال۶۰ به اتهام هواداری ازمجاهدین دستگیروبه ۱۵سال زندان محکوم شد.
حاج داوود رحمانی دژخیم جهل وبیسواد  زندان قزل حصاربرای  درهم شکستن  دکتر فرزین جیره ی روزانه کابل برای او تعیین کرده بود
درواحد یک قزلحصار سر و صورتش دراثر مشت و لگد پاسداران وحشی و حاج داود رحمانی متورم شده و بسختی میشد چشمانش را دید.

خودش می گفت: «۴۵روز را به همراه تعداد زیادی ازبچّه ها(زندانی) «درگاودانی» بسربردیم و بقول حاج داود آب وغذا درحد بخور ونمیر، تا تسلیم شویم، اما کوتاه نیامیدیم وبا پوست وگوشتمان ایستادیم ومقاومت کردیم.» درهمین دوره ازفرزین تنومند وسینه ستبرچیزی جزپوست واستخوان نمانده بود، با چشمان گود رفته دردخمه ی دژخیم.

 

بدلیل شناخته شدگی ومقاومت فرزین درقزلحصار او را هم درشهریورماه ۶۱ به زندان سلولهای انفرادی گوهردشت منتقل کردند.

یادم می آید لاجوردی با پاسدارانش وقتی ما را به سلول می انداختند می گفتند:«‌یکماه اینجا باشید می بُرید».

 

سلولهای انفرادی گوهردشت

فرزین سال ۶۱ تا ۶۳ بمدّت دو نیم سال درسلول انفرادی بود وسپس همراه بچّه های دیگر انفرادی به بند ۱۷ آمدند. بند ۱۷تماماً افرادی بودند که ازانفرادیهای گوهردشت آمده وپس ازاین سالها آن تعدادی که توانسته بودند انفرادیهای آن سالها راتحمل کنند وتعدادشان بسیارکم شده بود دراین بند عمومی سرجمع شدند، اززندانیانی که در دوران فازسیاسی وملی کش درسال ۵۹ وپیش ازشروع مبارزه مسلحانه و۳۰خرداد سال ۶۰ دستگیرشده بودند( کسانی که دوران محکومیت شان تمام شده بود اما آزادشان نمی کردند بین بچّه ها زندان «ملی کش» خطاب می شدند) تا مارکسیت های گروه اقلیت وپیکار. ویژگی این بچّه ها این بود که بدون اینکه همدیگر رابشناسیم بدلیل سلولهای انفرادی قدروقیمت وارزش همدیگر رامی دانستیم.

اولین بارکه فرزین را دربند ۱۷دیدم درمقابل چشمانم یلی چهارشانه با سینه وبازوانی ستبر قرارداشت، شنیده بودم که دکتروقهرمان کشتی دانشگاه بود. من فوتبالیست بودم اما پس ازبازیهای آسیای ۱۳۷۴ همه ورزشها را دنبال می کردم ازجمله به استادیوم های ورزشی کشتی و وزنه برداری نیزمی رفتم.  بعد ازروبوسی با فرزین وآشنایی اوّلیه درباره مبارزه و خاطرات دوران انفرادی و ورزشکاران مبارزصحبت کردیم.

پاسدران به تماشای بازوان پولادین وسینه ستبردرسلول انفرادی

فرزین ازخاطره روزی می گفت که درسلول انفرادی گوهردشت قرارداشت. پس ازدوساعت ورزش درسلول، آنروز نوبت حمام هفتگی سلول اوبود( همه زندانیان سلول انفرادی بهنگام رفتن به حمام می بایست  بایک شورتی که به تن داشتند آماده شده وازحوله هم بعنوان چشم بند استفاده می کردند ویا چشم بند می زدند). فرزین می گفت:« رفتم حمام ودر زیردوش پاسداربند چند بارآمد وهیکل من را تماشا می کرد وبا تعجب می پرسید توقبلاً چکارمی کردی؟.» وقتی پاسدار رفت، کف سلول دوزانونشسته بودم وحوله روی شانه ام بود. همان لحظه که  پاسداررفت، یکی دوپاسداردیگر راآورد وازدریچه سلول من را نشان می دادند باتعجّب می گفتند:« ببین چه هیکلی داره، در رابازکردند وپاسدارها آمدند داخل سلول وبه بازوها وسینه وزیربغل من دست می زدند، خیلی مسخره بودند با ورشون نمی شد ومی گفتند:« کجا این هیکلو ساختی؟.» بعد می گفتند:« مثل آهن وپولاد می مونه» وقتی شغلم را پرسیدند گفتم:«‌دکتر» بیشترتعجّب کردند.

فرزین همچنین می گفت:«‌ پاسدارها می آمدند به سلول من وهرچه خواستند مرازدند… وبعد پاسداری نفس زنان می گفت:«‌ خسته شدیم،هرچه می زنیم، این هیچیش نمی شه.» و سپس تُپقی خنده زد و گفت:«‌ بعدش پاسدارها گذاشتند رفتند.» فرزین پیش ازاینکه جسمش مقاومت کند، قلبش پذیرای چنین مقاومت وایستادگی دربرابرپاسداران وزندانبانان پلید بود.» به همین دلیل همیشه نه دراثنا ویا پایان شکنجه، بلکه پیش ازشکنجه، صحنه رویارویی ونبرد با پاسداران وبازجوها و شکنجه گران اهریمن، دربرابراراده زندانی است که تعیین تکلیف می شود.

ازآن پس محال بود بدون اینکه شاخ وشانه بکشم یک لحظه آسوده اش بگذارم، به فرزین می گفتم:«‌برغم همه ارادتی که بهت دارم، اما دریک چیزکوتاه نمیام،‌ می دونم قهرمان کشتی دانشگاه بودی و وزنت هم خیلی ازمن بیشتره وبر وبازوت هم قابل مقایسه با من نیست،  امّا اصلاً گول هیکل ات را نخور، من پسرحسین آهنگرم، پدرم ۱۳۰کیلو بود درنوجوانی و۱۵- ۱۴سالگی با یک فن زدمش زمین، وتایک ماه بهم پول نمی داد، چند باربهش گفتم:« آقا! می زنمت زمین!»، حسین آهنگرمن، طبق معمول چیزی نمی گفت واصلاً مرا بحساب نمی آورد وبا حالت چهره و لبخند ونگاهش قلقلکم می داد که ، هنوزبچّه ترازآن هستی که تکانم بدهی، چه رسد به اینکه  زمین ام بزنی.‌ ازترسم چند بارگفتم:« آقا! می زنمت زمین!»، می خواستم وقتی زدمش زمین دیگر هیچ امّا واگر وکدورتی نباشد که چرا چنین کردم،‌ زیرا حسین آهنگر نازنین من هرگزبه ذهنش خطور نمی کرد پسر۱۵- ۱۴ساله اش اینک ازپس اوبربیاید. اشتباه محاسبه من آنجا بود که فکرمی کردم حسین آهنگر با این تأکیدات واتمام حجّت من دیگر دستش بسته است که عکس العملی نشان دهد،‌ مادرم سریه خانم هم درکف اتاق حال درطبقه دوم آهنگری نشسته بود، وقتی یکباره  تمام وجودم را دربازو جمع کردم وبا تمام هیکلم به زیر بغل حسین آّهنگرزدم وتعادل این وزن۱۳۰ کیلویی بهم خورد وازجا کندمش،‌ کشیدمش بسمت خودم وبا تمام قدرت کوبیدم به زمین. طوری که کف اتاق طبقه دوم خانه مان لرزید. همه چیز با شوخی وخنده شروع شد، امّا اشتباه محاسبه دوم من این بود که اصلاً من فکرنمی کردم که  هرگزنباید ولی فقیه خانه را درجلو مادرم وهمسرش زمین بزنم ، اینطور تمام اُبهت حسین آهنگر فرومی ریخت و متأسفانه شد آنچه نمی بایست شد. مادرم هیچ واکنشی نشان نداد، سرش را انداخت پایین وخودش را با خیاطی اش مشغول کرد، می دانست که نباید نگاه کند ویا بدترازهمه حرفی بزند ویا خدایی نکرده بخندد…. تمام هیبت حسین آهنگر درعرض ۳ثانیه شکست،‌ مادرم هم فهمید که این سیامک دیگرآن سیامک دیروزنیست.

هیچ. وقتی پدرم زمین خورد، درجا فهمیدم که کار اشتباهی کردم!. حسین آهنگر بیش ازاینکه مبهوت شده باشد، ازچهره اش معلوم بود که هرگزاحتمال چنین صحنه ایی را نمی داد، ازچهره بُراق  وقرمزشدن وبعد باد کردن صورت وهیکلش بدلیل نفس عمیق وخشم پنهانی که داشت فهمیدم که هوا پس است، سریع خودم را کشیدم کنار وتا دم دراتاق وپادری رفتم وبرای اینکه هیچ بهانه ایی نداشته باشد گفتم:« خودت گفتی کشتی بگیریم،  اگه می تونی بزن زمین!.» من سه بارگفتم:« آقا می زنمت زمین ها!» اما کار ازکارگذشته بود وقتی عصبانی می شد وبا صورت قرمزشده نفس عمیق می کشید، باد می شد و وزنش از۱۳۰ کیلو به ۱۵۰ کیلو می رسید.خطررا درچنین مواقعی احساس می کردم.

نشان به آن نشان که تا یکماه نزدیکش نشدم وهمیشه با یک فاصله ۵متری ازاو قرارمی گرفتم. بعد ازیکماه که آسمان روابط فی مابین من وحسین آهنگر تیره وتارشده بود، مجبوربودم دیپلماسی سکوت را پیشه کنم؛ زیرا دراین یکماه هیچ پولی به من نمی داد ومن هم وضعیت را می فهمیدم و چیزی نمی گفتم. پس ازیکماه بی پولی،‌ حسین آهنگردرهمان وضعیت درهمان اتاق حال درحضورمادرم نشسته بود، زمانسنجی ازاصول دیپلماسی است، فرصت را شکارکردم و ازفاصله ۸-۷ متری باحالت محترمانه و استدلالی گفتم:« آقا، من که گفتم کشتی نگیریم‌، الان یکماهه به من پول ندادی،‌ من گفتم فن بلدم، می زنمت زمین، خودت خواستی!» خودم هم نمی دانم چطور این حرف را زدم، چون حسین آهنگربحث نمی کند! یک کلمه هم حرف نمی زند!. جواب ندادن او برای من امری عادی بود، مهم این بود که من حرفم را بزنم تا بداند که منظوری نداشتم جزاینکه به او بگویم:« هرکسی هم باشه با این فن زمین می خوره!» سریع ازراه پله رفتم. همینکه حرفم راشنیده باشد کافیست. بعد ازآن حسین آهنگرپول توجیبی هفتگی مرا داد. وقتی پول را داد معنی اش این بود که خطر رفع شده ومی توانم حریم لازمه ی امنیت را شکسته وبه اونزدیک شوم.

حسین آهنگر وسیامک درسال ۵۸

 

پس ازاینکه خودم را چنین معرفی کردم!، به فرزین گفتم :«‌ فرزین جان، اون حسین آهنگربود با ۱۳۰کیلو وزن ومن نصف اون هم وزن نداشتم!، الان هم بهت میگم هرموقع آماده ایی! ونفس داری! کشتی میگیریم» وبعد در راهرو بند ۱۷با حالتی توأمان جدی وشوخ وخند رجز می خواندم وشعارمیدادم:« غول باشی شاختو میشکنم، فیل باشی عاجتو درمیارم، شیرباشی جگرتو بیرون می کشم، فکرنکن ازاین خبرها هست، می خوام بدونی که با کی طرفی، اشتباه نگیری، من پسرحسین آهنگرم!» صدای من بلند بود وبچّه ها هم تو راهرومی شنیدند ومی خندیدند. فرزین دراثنای صحبت من با خجالت و لبخند وگاه با یک خنده تُپقی که  چاشنی آن می شد تحریکم میکرد. هردومیدانستیم که عواطفمان را اینطورنشان میدهیم وهیچکدام هم ازحرفمان کوتاه نمی آییم. فرزین اوّلش می گفت:« ما زمین خوردتیم.» اما وقتی عشق وعواطف درقلبم  می پیچد به دست وپای فرزین وبچّه های بند ،‌ دیگرجواب فرزین وفروتنی اش مراقانع مست نمی ساخت وباز و باز باید سربه سرش بگذارم؛ تا اینکه  یک روز جوابی را که می خواستم ازفرزین گرفتم:« بچّه دست وبالت اضافه کرده؟!.» منهم می گفتم:«‌ حسین آهنگرهم اوّلش چنین فکری می کرد.» فرزین می خندید، گوشه وکنارهرکسی در راهرو رد می شد خنده وشادیش را ازاین جدال ورجزخوانی با فرزین را نشان میداد.

درهمان حسینیه که بند ما بود روزی که توانستیم صدای مجاهد را با تلویزیون۱۶ اینچ کره ایی بگیریم ازخوشحالی درپوستمان نمی گنجیدیم. هنوزآن صحنه واولین صدای برنامه رادیو مجاهد که با پارازیت وقطع ووصل صدا همراه بود بیادم مانده است،‌ چشمان فرزین ازشوق می درخشید. همان روزازخوشحالی یک مشت محکم به پشت فرزین زدم، چون برای مخفیکاری وعدم جلب توجّه هیچگونه خوشحالی وسروصدایی نمی توانستیم بروزبدهیم وباید درسکوت فوران شادی مان را تخلیه می کردیم. چه کسی بهترازفرزین ستبرما.

کشتی گرفتن با فرزین

یکسال بعد باز بند ما را پس ازکش وقوس های ودرگیری با زندانبان ومقاومت دربرابرآنها، برای تنبیه به مکانی دیگری بنام حسینیه بردند. حسینیه درانتهای بند قرارداشت ومحل نمازخواندن و…بود. سال ۱۳۶۵بود، اینبار دست ازسرفرزین برنداشتم وهیچ راه فراری هم بغیرحسینه که همه دردریک جا حضورداشتیم نداشت، آنقدرشاخ وشانه کشیدم تا با خنده بهم گفت:«‌ بچّه کاردست ما نده، اگربلند شم، دست وپاتو طوری این وسط حسینیه بهم گره میزنم، می دوزم  بهم که نتونی بازش کنی!»  ومن پس ازاینهمه مدّت موفق شدم با فرزین دربیفتم وبکشانمش به این نقطه، و گفتم:«‌ بجای حرف زدن، صحنه آماده است بفرمایید وسط تشک۷ زنگ رو بزنید. مجتبی لطفاً اسامی کشی گیرها را پشت بلند گوبخوانید! واعلام کنید بیان وسط » می دانستم که کشتی گرفتن با یک نفر فنی کارساده ایی نیست چه رسد با یلی فرزین، و نتیجه ازپیش مشخص و همین برایم جالب بود.  چون یکبارگوشم سرکشتی با یکی از بچّه هادراتاق ۷ بند ۲ اوین که قهرمان جوانان جویباربود( نجاریان)  شکست ومدتی گوشم را با یک سکّه یک تومانی بسته بودم. دراین کشتی،‌ بدون اینکه بدانم چه فنی خوردم یکباره دیدم روی هواهستم وبا سروگردن فرود می آمدم بزمین.  بویژه اینکه فرزین هیچ تناسبی با من نداشت. مجتبی نقی نژاد ازبچّه های گروه ۹۰ نفره که قبل ازسی خرداد دستگیرشده بودند هم به کُرکُری ما می خندید ومعرکه گرفته بود و درباره شکست من ازفرزین  می گفت:«‌سیامک من میرم با لنگه کفش درمیزنم وبه پاسدارمیگیم:« ما یک بیماراورژانس درحال مرگ داریم وتو رو می پیچیم لای پتو ومی بریم  می گذاریم جلو دربند.» ومی خندید. همه شوخیشان گرفته وچیزی برای خنده وگفتن  داشتند…، منهم هرچی ازپوریای ولی می دانستم وازفیلم داشا کل وباباشمل یادم بود ردیف کرده وبازارگرمی می کردم. درذهنم بود که کشتی را طول بدهم وهمین باعث فضای شادی وخنده میشود، طول کشیدن کشتی ولو اینکه چنگ درچنگ هم نشویم برای من همه چیزبود. در کشتی با فرزین نباید نزدیک بشوم ، بلافاصله کارم را یکسره می کند،‌ مهم این بود که درمقابل هم بأیستیم وعرض اندام کنم. هرچه طول می کشید صحنه داغ ترمیشد… درحیص وبیص کشتی فرزین فهمید که دُم به تله نمی دهم وپس ازچند نمایش بظاهرتهاجم من برای بازارگرمی، فرزین گفت:« می خواهی کشتی بگیری یانه؟» با اینحال میدانستم که نباید نزدیکش شوم،‌ اما رجزخوانی را رها نمی کردم:« آنچنان بزنم زمین که نفست بند بیاد!» فرزین می خندید اما هوشیاربود وبلافاصله حمله کردم. می دانستم که حمله به فرزین ونشان دادن چنین عملی همه را تهییج می کند وفضا گرم می شود، حمله همان وگیرکردن دربازوهای آهن وپولاد فرزین عزیزمن، طوقی سینه بازو ستبر من همان. گویی یکباره بازوان تنومند وپولادی دربرم گرفت وبا یک فن پشت مرابه زمین دوخت وهمانجا بالای سرم نشست. نفسی عمیق و با آرامش تمام کشیده وگفتم:«‌ آخی ی  خیالم راحت شد، فرزین دلم نیومد بزنمت زمین، رسم ما پهلوونا اینجوریه» فرزین بالای سرم همان لبخندی را داشت که درچنین مواقعی هماره چشمانش باز وگرد میشد،‌ خم شدو با لبخند صورتم را بوسید ودستم راگرفت واززمین بلند کرد و گفت:«یک سال ونیم است دست بردارنیست، این بچّه پدرما را درآورده» بعد گفت«خیالت راحت شد؟ دست ازسرما برمیداری؟»  کوتاه نیامدم وگفتم:« باراوّل کوتاه آمدم وبهت میدون دادم تا بعد. نمی خواستم درملاقات پیش مادرت شرمنده باشم. اگرسفارش های  مادرت درملاقات نبود، صحنه طور دیگری رقم می خورد» می خندید و خندیدیم… این نوع شکست زیباترین چیزی است که درچنین شرایطی حس می کردم. اما تاآن لحظه هیچوقت فکرنمی کردم فرزین تابدین حد ازقدرت بدنی بالایی برخوردار باشد ومن پرکاهی دربازوان پولادینش. دکترفرزین چه یلی بود امّا آنچه اورا به چنین یلی تبدل کرد روح وروان وقلبی بود که عشق را موم دستش ساخته بود وبه همین دلیل تنها عشق بود که مرا به کشتی با فرزین عزیم می کشاند.

یادش بخیرگوهردشت هامان، درهمان حسینیه با بهرام طرزعلی وسیامک طوبایی، بهنام تابانی وقدرت الله نوری کشتی گرفتیم، کشتی گرفتن با سیامک طوبایی برغم اینکه فنون کشتی نمی دانست اما بدلیل قدوبالای بلند چهاشانه  ودست وپاهای کشیده وبلندش بسیارسخت بود ونمی توانستیم ازپس هم بربیاییم. هرچهارتن عزیزانم ازطوقیان سربدار۶۷ هستند.

سیامک طوبایی

بهرام طرزعلی پیراهن سفید سمت چپ و سیامک نادری سمت راست شلوارسفید وپیراهن سرمه ایی سال ۵۸ بابلسر

یادش بخیر حسین آهنگرنازنین من. بچّه ها هرموقعی که شوخ وشادی بود مرا با نام «پسر حسین آهنگر»صدا می زدنداززندان که آزاد شدم. یکباردیگربا حسین آهنگر وبا مادرم و برادرانم وخواهرم کشتی گرفتیم. وقتی ازحسین آهنگر زیرگرفتم،‌ تمام سنگینی هیکل تنومندش را روی من انداخت ،‌ با وزن ۳- ۶۲کیلو وضعف جسمی ناشی اززندان،‌ فن «برات» را با تمام وجودم اجرا کردم وحسین آهنگراینبارفهمیده بود که سیامک خیلی دوستش دارد خیلی هم دوستش دارد،‌ وقتی پشتش با زمین یکی شد،‌ اینبار حسین آهنگرلبخندی ازمهربانی وعطوفت داشت، انگارخودش پیروزمیدان است، من واو یکی شده بودیم،  بوسیدمش ودستش راگرفتم تا بلند شود.

سیامک حسین آهنگر

فرزین گفته بود اگردریک گروه بودیم درملاقات حسین آهنگررابه من نشان بده. آنروز فرزین را صدا زدم وبه حسین آهنگرگفتم  این دکترفرزین است. پدرم جدای ازاینکه ازآغاز برای دوستان مجاهد من احترام قائل بود اما همیشه علاقه واحترام خاصی برای افراد تحصیلکرده قائل می شد وازآنها خوشش می آمد. فرزین را بغل کردم و بازویم را به حسین آهنگرنشان دادم وگفتم:« آقا! این دکتر فرزینه… می زنمش زمین!» هردو آنها می خندیدند. وپدرم با افتخاربه فرزین احترام گذاشت، خانواده ها یمان همه همدیگر را می شناختند وناهار را دربیرون زندان باهم می خوردند. اگرحسین آهنگر دربند ما بود یک کشتی جانانه حسین آهنگر با  فرزین دیدنی میشد. درکابین ملاقات زندانیان با خانواده ها، هیچ کلام وزیبایی جهان،  به فروغ چشمهای عشق تبعیدی ودربند وزنجیر نمی رسید، وما سالها ازاین چشمه  خانواده ها ومادران وپدرانمان نوشیدیم.

مراسم جشن وکشتی فرزین ورضا جابرانصاری

درهمان سالن حسینه ویا هنگامی بود که به بند ۶ رفتیم، الان دقیق یادم نیست. بمناسبتی می خواستیم مراسم وبرنامه جشن وشادی برگزارکنیم وبرای اوّلین وآخرین باریک مسابقه کشتی هم دربرنامه گنجانده شد:« کشتی فرزین نصرتی با رضا جابرانصاری» رضا جابرانصاری هم دراین سالها ازدست من درامان نبود،‌ خیلی دلم می خواست با اوهم کشتی بگیرم وبیشترازآن، که همه جانم وجانمان به آن بسته بود رابطه عاطفی وشاد وشوخ وسرزندگی را دوست داشتیم،‌ کشتی بهانه بود، چون درزندان همیشه احساس می کردیم این زندانبان ورژیم است که دروجود وحضور وایستادگی ما، زندانی شده اند، آنها زندانی ماهستند وازچنین شرایط وذلّتی  شکوه وشکایت می کنند، نه ما.

کشتی رضا با فرزین آغازشد، وزن رضا پایین تر ازفرزین بالای ۹۰کیلوونزدیک به ۱۰۰کیلویی بود. فنونی اجرا شد وبسیارزیبا …اما هیچیک دیگری را زمین نزد. آنروز یک کشتی خوب سطح بالا را هم شاهد بودیم. ومن هم شلوغ کاری می کردم ومی گفتم:«‌برنده شما می تونه بیاد با من کشتی بگیره.» وبا بچّه ها می خندیدیم. رضا جابرانصاری عزیز اینک دربرلین است.

رضا جابر انصاری

دکترشخصی بند یا دکتر خودمانی

درهمان سال۱۳۸۴ که درحسینه بودیم روزی درحیاط زندان فوتبال گل کوچک بازی می کردیم،‌ کفش نداشتیم ویک کفشک با پارچه وموکت درست می کردیم برای بازی فوتبال. انگشت پای من درحین درگیری فوتبال ازجا دررفته و حالت خیلی مضحکی پیداکرده بود، بند انگشت پا جابجا شده وآمده بود روی بند دیگرسوار شده، و انگشتم دوطبقه شده وهمین باعث خنده من وبچّه ها شده بود. آمدم پیش دکترفرزین ونشان دادم. گفت چیزی نیست، توبازی می کنی بند انگشتت هم بازی کرده. گفتم:«‌ موقع جا انداختن بهم نشون بده که چه جوری جا می اندازی تا ببینم، می خوام یاد بگیرم.» وهمان لحظه انگشت مرا گرفت وبه سمت دررفتگی عقب بُرد وبا سرعت معکوس کشید جلو و دریک چشم بهم زدن جا افتاد. گفتم همین! به این سادگی!. گفت:«‌ ازاین هم ساده تره» گفتم:‌«‌وسط بازیه می رم فوتبال.» گفت« امروزو بهش استراحت بده.» کاش درنوجوانی و۱۷ سالگی چنین دکترفرزینی دردسترسم بود تا مجبورنبودم بمدّت یک سال چوب به مچ پا ببندم وفوتبال بازی کنم زیرا مچ پا تحمل هیچ فشاری رانداشت.

بخیه زدن سرشکسته درگوهردشت

قدرت الله نوری اهل نازی آباد تهران هم درحین کاریا بازی فوتبال سرش شکست. نمی توانستیم به پاسداربند بگوییم چون ممکن بود هواخوری را تعطیل کنند ویا حساسیّت ایجاد شود که دعوایی صورت گرفته وبه بند سرک بکشند واین مانعی برای گرفتن صدای مجاهد بوسیله تلویزیون ۱۶اینچ کره ایی بود.

قرارشد فرزین سرقدرت را بخیه بزند. یک سوزن نازک داشیم. فرزین سوزن را داخل سیگارگذاشت وسیگاررا روشن کرد. رنگ سوزن سیاه ولاجوردی وسربی شده بود وبدین شکل سوزن استرلیزه شد. وبا نخی که ازجوراب کشیده بودیم،‌ سرقدرت را بخیه زد. قدرت خیلی بچّه مظلومی بود. فرزین آن قسمت سراورا با قیچی یا ماشین اصلاح دستی زد وسپس مشغول بخیه زدن شد. قدرت هیچ صدایی نکرد ومن به تماشای کارفرزین وبخیه  سرقدرت کنارشان ایستاده بودم. فضای شوخ وشاد وسرزنده بخشی ازکارزندانی است. زندانی که نتواند درهرشرایطی که قرارمی گیرد شادیهای خودرا بسازد یقین کنید که درخود فرو رفته ونشانی ازمقاومت نخواهدماند.

گوسفندسربریدن درعروسی

فرزین ازخاطرا خود به من چنین می گفت:«‌درعروسی یکباره دیدند من با کت وشلواروکراوات آمده ام ومی خواستند گوسفند قربانی کنند اما کسی نبود سرگوسفند را ببُرد. من گفتم:«‌ خودم اینکارو می کنم. کُت رو درآوردم وآستینوبالا زدم وگوسفند رو خواباندم و سربریدم.»

مبتکر ورزش ورقص

برای اوّلین باروقتی فرزین را درحال ورزش درگوشه انتهایی سمت چپ حیاط بند ۱۷دیدم توجهم به نوع جنبش ورقصی که درورزش او بود جلب شد،‌ نه تنها من بلکه همه. سبک جدیدی بود، تا این دوران درهیچکدام ازرشته های ورزشی چنین نوعی ازورزش راندیده بودم. فرزین سبک رقص ورزشی جدیدی را خلق کرده بود. تمام حرکاتش ریتمیک بود ویک دم ازتحرک روی پاها وتمام اندامش بازنمی ایستاد، حرکاتش آنقدرجذاب واشتیاق آور بود که همه را به تماشا می کشید وهرکسی دوست داشت همین سبک ورزش را انجام دهد. اما فرزین بدلیل اینکه خود خالق این نوع ورزش بود هیچ کسی نمی توانست مانند او این نوع ورزش را بنمایش بگذارد. دراین نوع ورزش ریتمیک وپرتحرک ازتمام بدن فرزین عرق می ریخت ولباسش خیس عرق میشد. یادم می آيد حتی حمید صفری که جزء گروه ۹۰ نفره ایی بود که چندروزپیش از۳۰ خرداد سال۶۰ دستگیرشده بود اولین کسی بود که کنارفرزین رفته وتمام حرکات وورزش را مشابه اوانجام میداد.

کاش زمانه مجالی میداد تا کاکل زیبای طوقیان مست آزادی بنویسم… طوقیان سربدار۶۷ هریک فرزین وبهرام طرزعلی وسیامک طوبایی وقدرت الله نوری و بهنام تابانی هستند…ومن هربارگلی ازشاخه دوست می چینم.

 

” گلی  از ساقه دوست می چینم ”        ۱۲/۶/۱۳۹۲               تقدیم به سیامک طوبا ئی

 

همه اسماء را

با نام خدا می خوانم

و زیبائی گل را

با نام فرشته

 

همه اسم ها

رنگ گلی را دارند

در چشم ها

عطری از خاطره ها

تو فقط نام ببر

یک به یک دوستان را

و من اش

بستان می بینم

و گلی

از ساقه دوست می چینم

 

تونگو با دل من از گلها

تو فقط نام ببر

یک به یک دوستان را

و من اش

باغی را در رؤیا ، یاد دارم

که دلم

گهوارۀ این دوستی هاست

ازکتاب:«‌ عشق خواهرمن است» سیامک نادری

بچه های فرعی آنها که قبلاً با هم دریک  بند بودیم می گفتند:« اوایل بهار۶۷ فرزین را بدلیل ورزش جمعی به دادگاه برده وبه ۷۵ ضربه شلاق محکوم کردند. فرزین با خنده همیشگی گفته بود: «حسرت یک آخ گفتن را در دل آنها خواهم گذاشت».

 

روز اجرای حکم  فرعی آنها را  به زير هشت  طبقه دوم گوهردشت بردند و پاسداران و بازجويان به شديد‌ترين شکل بنوبت شلاق مي‌زد اما از فرزين چنانکه گفته بود:«‌صدايی بر نخواست».

‌دژخیم ناصریان ( آخوند مقیسه ایی) رئیس گرگ چشم دندان دریده ی زندان گوهردشت  درقتل عام۶۷بود.

در روز۱۱ مرداد سال ۶۷، وقتي فرزین از نزد هيأت مرگ بيرون آمد به یکی ازبچّه ها گفته بود:«فقط از من نامم را پرسيدند…».

رئیسی جلاد بدلیل شناخت زندانیان کرج بیشترین حکم اعدام را به آنها داد.

هنوزکه هنوزاست درامروز و اینکم، درپنجه های فولادین طوقی سینه بازو ستبرش گرفتارم، کاش جهان برمی گشت به گوهردشت هامان، پیش بچّه ها…وقتی می نویسم…فرزین جلو چشمم می آيد بربالای حلقه طناب دار درحسینه گوهردشت، سرش را برگردانده و با لبخند به من نگاه می کند و دردلم می گویم:«‌فرزین جان ، می خوام باهات کشتی بگیرم ، فرزین جانم… » آنگاه یکبار دیگر ملیح لبخند پُرعطوفت ونگاه مهربانش نشان چشم درچشم میشویم و… محو می شود…

فرزین من وما، داستان ناتمام میهن ومردمان ما ومادران وخاورانمان هستند

سلام برطوقیان سربدارمیهن ومادران زیبای خاورانمان

 

سایت حقیقت مانا – ۲۴ مرداد ۹۶ – سیامک نادری