درخواست تشکیل هیئت تحقیق پزشکی وپلیس جنایی از سازمان ملل ، کمیساریا و عفو بین الملل، جهت بررسی اقدام به قتل و شکنجه وزندان توسط آقای مسعود رجوی وخانم مریم رجوی

درخواست تشکیل هیئت تحقیق پزشکی وپلیس جنایی از سازمان ملل، کمیساریا و عفو بین الملل،
جهت بررسی اقدام به قتل ،شکنجه ، زندان و قتل توسط آقای مسعود رجوی وخانم مریم رجوی


درپاسخ به جعل وفریبکاری باند تبهکاررهبری عقیدتی، که خود جرم دیگری است!، حقایق  و اسناد ومدارک پزشکی و…را به مجامع بین المللی ومردم ارائه می دهم. وایمان دارم، داوری نهایی همانا با مردم است. حتّی برغم وجود مدرک، نیازی به مدرک پزشکی ندارم، «جسم! »من شاهد ومدرک زنده دردادگاه است.

 

 

«دروغ ، همزاد حقیقت است. دوقلوی متضاد، بعد از حقیقت بدنیامی آید».

«پنهان کردن حقیقت در هزار توی سخنان و واقعیات کلاف پیچ ، یک هنراست با مایه ای از شارلاتانیسم!؛ امّا جستجو و یافتن حقیقت، در میان حرفها و واقعیات نیز، خود هنری است بالاتر و شاهکار والای هنرها ».

ازکتاب چاپ نشده :«‌ پیامبران خیابانی– سیّاره سبز، آبی» سیامک نادری

آقای مسعود رجوی وخانم مریم رجوی!
الف) شما گفته اید:«ادعاي مسخره سكته مغزي…تمارض است…وادامه داده اید:« جالب اينكه، هم دكترمتخصص عراقي و هم دكتر سازمان جهاني مهاجرت و همچنين برخي نمايندگان كميساريا كه فهميده بودند سكته مغزي دروغي بيش نيست ، جداگانه به مشاوران حقوقي مجاهدين رهنمود ميدادند كه از بنگلادش تا بوسني و آفريقا از اين قبيل پناهجويان، بسيار ديده اند كه خيلي از آنها هم رواني شده اند و نبايد آنها را جدي گرفت اما سوژه نيازمند توجه است…».

آزمایش پزشکی و تأیید سکته مغزی  درآلبانی:

۱- ابتدای سال ۱۳۹۴درآلبانی پس ازاینکه من به خانم دکترواسلیکا( پزشک رمسای درآلبانی) دراوّلین مراجعه گفتم:« سکته مغزی کردم». قرار پزشکی نزد دکترایتالیایی درتیرانا داده شد. پس ازآن یکروزدکترواسلیکا من راصدا زد وتوسط یکی ازجداشدگان( نام محفوظ است) که زبان انگلیسی مسلّط بود، درحضورخانم واسلیکا برای من ترجمه می کرد، گفت:« جواب آزمایش توآمده است. تو سکته مغزی کرده ایی. ۵۰درصد رگان سینه وگردن مسدود شده( ازکارافتاده)… برگه آزمایش ودیسک پزشکی درآزمایش را هم تحویل من داد».

دکترواسلیکا سپس تأکیدکرد:« این سی -دی را خوب نگه دار، این سند آزمایش تو وسکته مغزی است.

دفترکمیساریا درآلبانی هم می داند که من سکته مغزی کرده ام، و رمسای« اداره مهاجرت پناهجویان آلبانی» کمیساریا راهم درجریان گزارش پزشکی قرارداده اند. دراین مدّت کمیساریای آلبانی مشکلات وبیماری های من را می دانست وبه همین دلیل می گفت:‌« ما به جزشما، به هیچ کسی هزینه زندگی نمی پردازیم، زیرا شما براثربیماریهای که داری، توان جسمی برای کارکردن نداری». رمسای ودفترکمیساریای آلبانی، درارتباط با هم هستند.
برگه آزمایش پزشکی:

اسناد وشواهد سکته مغزی

برگه آزمایش پزشکی: 

 

سی- دی ام  آر  ای( آزمایش پزشکی):

سی – دی  حاوی ام آر آی ، نزد خواهرم دکتر سعیده نادری درکانادا است،

محتوای سی دی  ام آر ای، عکس های بسیاری از برش های مختلف سر وجود دارد، دو  نمونه ارائه می دهم:

 

مدّت ۱۸ماه پس ازسکته مغزی، هر۴۸ساعت، تنها ۱ وبندرت ۵/۱ ساعت می خوابیدم وگاه ۴۵ دقیقه. این اوّلین آثارسکته مغزی بود. گوش سمت چپم صدایش ۳برابرشده( شبیه صدای کولرگازی)، بدلیل فشارمغزی، نمی توانستم بیش از۵ دقیقه حرف بزنم ویا سخن کسی را بشنوم. به سعید عبداللهی بارها گفتم:«‌سعید ۵ دقیقه شد، دیگرنمی توانم». درتابستان ۹۴ وقتی برای اوّلین بار۴ساعت خوابیدم. باورم نشد. شب با تلفن به خواهرم اطلاع دادم. وروزهای بعد بیشترشد وخواب تثبت شد. هنوزهم وقتی تنش داشته باشم، ویا برروی کتاب کارکنم، بی خوابی دارم. هنوزهم صدای موزیک یا… هم اتاقی یا … ، آزارم …می دهد، مگراینکه، نیازخودم باشد.
۲- ازمجامع ذیربط درخواست رسیدگی به نقض حقوق بشر، واقدام به قتل وپیگیری پرونده را دارم. دریک دیدارحضوری، من می توانم همه مسائل رابیاد دکتربیاورم!.

 

هرگونه تهدید وتطمیع دکتررافل، بمثابه جرم دیگری ، براین پرونده اضافه خواهدشد.

پیشاپیش هم برای بستن دست آقای وخانم رجوی اعلام می کنم که هرگونه تطمیع دکتررافل، توسط سازمان می بایست ممانعت بعمل بیاید. وتلفن وایمیل دکتررافع تحت کنترل باشد. زیرا درموارد بسیارپایین ترازاین کیس، سازمان وارد شده وبا تهدید یا تطمیع، افراد را وادربه سکوت یا گزارش وشهادت دروغ داده است. می توان با دستگاههای پیشرفته امروزی، اظهارات هرفرد را مورد آزمانش دروغ سنجی قرارداد. من برای هرنوعی ازتحقیق، درهرکجا که باشد، آماده ام. به این خاطر خواستار هستم  ایمیل وتلفن دکتر رافل تحت نظارت قراربگیرد.

درخواست دیدار وتحقیق از آقای دکتررافل، پزشک متخصص عراقی درلیبرتی ، وجعل وپرده پوشی جنایت توسط آقا وخانم رجوی

آقای دکتررافل پزشکی که سازمان استخدام کرده است. پس از۳۳ روزکه دکترنمی بردند؛ زیرا خود می دانستند که چه عملی انجام داده اند!. درلیبرتی دکتر رافل سه باربرغم انکارمن که من تاکنون هرگزچنین مشکلاتی نداشتم وهمیشه درآزمایشات پزشکی نیزوضعیّتم خوب وسالم گزارش میشد!، گفت:« توسکته مغزی کرده ای!. وبارسوّم وقتی شرح کامل حادثه را دادم، تأکیدکرد:« این یک سکته مغزی کامل است. ومترجم سازمان مجاهدین( غلامحسین – یک دستش ازمچ قطع شده- سیتی زن امریکاست) هم برای من ترجمه می کرد! وقرص ها را به دکتررافل نشان دادم. با ذره بین که همراه برده بودم!. دکترگفت:«‌نیازی به ذره بین نیست، با چشم می بینم که این قرص ها یکسال تاریخ مصرف گذشته است( تاریخ قرص ها راخواند). وحتّی دفترش را آورد ونشان داد وگفت:«‌من هرگزنگفته ام، این دو دارورا باهم بخوری!. من ۳قرص داده ام!( امدادگرامیررحیمی دوبار تآکید کرده بود، دکترگفته:« حتماً این دو دارورا باهم بخوری!» واساساً قرص سوّم را به من ندادند، که اشتباه نگیرم وتنها همین دوقرص را داشته باشم. شرح حادثه درمقاله قبلی آمده است».

تحقیق ازتمامی افراد دست اندکار، که دراین جنایت دست داشته ویا ناخواسته ونادانسته شاهدی هستند
مترجم سازمان – غلامحسین، طبق توجیه مسئولین امداد پزشکی سازمان، وبرغم اینکه من چیزی نگفتم وآمپولی نخواستم، گفت:«کمرش درد می کند، نمی تواند بنشیند( بادوعصا بودم) دارویی بدهید تسکین بیابد. درحالیکه من دارو نمی خواستم! زیرا ساعت ۱۰ شب جمعه وآنهم بعد عاشورا! به دکتربرده اند. می دانستم که داروخانه عراقی لیبرتی بسته است وآمپول داروخانه سازمان هم، معنی اش مشخص بود، که چه هدفی را دنبال می کند!. وبه همین دلیل، دکترنوشت:« یک آمپول داده شد»!. این همان ترفند ستاد جنگ سیاسی و مسئول امداد پزشکی سازمان بود تا سند سازی کنند.
.
۳- ترجمه دروغ محمد حسینی مترجم سازمان، وکتمان حقیقت، جرم وجنایت دیگراست که خود می بایست جداگانه به آن رسیدگی شود!.
متن گزارش دکترکمیساریا که مترجم سازمان( محمد حسینی) با ترجمه دروغ سخنان من، سناریو سازمان را پیش برده است، دراختیارمجامع بین المللی ومن قراربگیرد. تا پرده ازسناریو سازی رجوی کنارزده شود.
۴- خطاب به آقا وخانم رجوی می گویم:« نیازی به این سند پزشکی مبنی برسکته مغزی ندادم. جسم من ، شاهد وسندی است درمقابل شما!. خواستاربررسی وآزمایش هرهیئت پزشکی، زیرنظرهرارگان بین المللی هستم. همچنانکه به مهدی حسینی درلیبرتی که مزوّرانه با شانتاژوتهدید می گفت:«‌توسکته نکرده ایی( درحالیکه تا پیش ازاین پذیرفته بود. چون حرف دکترعراقی آقای رافل بود، ومترجم سازمان( غلامحسین – یک دستش ازمچ قطع شده وقبلا سیتی زن امریکا بود) نزد دکتررافل این حرفهارابرای من ترجمه کرد!. اینکه سازمان درنزددکترکمیساریا که عراقی بود. حرف ها وسناریوی دیگری، برای پرده پوشی این اقدام به قتل برخلاف حرفهای من، ترجمه کرده است( ومن هم عربی نمی دانستم ) همچنین درتوتالیتاریسم تشکیلاتی، نمی توانستم، همانجا درلیبرتی افشا کنم( زیرا النهایه کمیساریا من را تحویل هتل مها جرمی داد. ومن بدلیل مرزبندی با رژیم، وسازمان ازاین حربه استفاده می کرد، هرگزبدان تن ندادم. امّا قیمت آنرا با بازجویی وشکنجه های روانی سازمان درلیبرتی دادم).

آقای رجوی! توچطوررهبری عقیدتی هستی؟ که باید من برای توآیات قرآن را بخوانم:
« وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ». آیه ۴۲سوره بقره‌
« حق را با باطل درهم میاویزید، تا بخواهید پرده ایی برروی حقیقت بکشید وکتمان بکنید، درحالیکه خودتان خوب می دانید حقیقت چیست!».

آقا و خانم رجوی!

شرم کنید!

سکته مغزی را مترجم سازمان مجاهدین! درحضوردکتررافل  برای من ترجمه کرد؟. من نه عربی ونه انگلیسی می دانم؟

اقای و خانم رجوی!

خواهرم سعیده بارها وبارها درایمیل وتماس تلفنی با سیدالمحدثین گفته است که سیا مک سکته مغزی کرده است، امّا یکبارهم محدثین این را تکذیب نکرده است که این دروغ است؟.

آقا وخانم رجوی، من دهها بارسکته مغزی را پشت تلفن به خواهرم گفتم. یکبارهم نگفتند که سکته مغزی چه دروغی است که می گویی؟. درحالیکه تلفن کنترل است. وبه من گفتند؟ چرا بیماریهایت را به خواهرت درکانادا گفتی؟. این درنام ویا تماس تلفنی با خواهرم موجود است.

این آیه را درلیبرتی برای مژگان مهدویه هم خواندم. حقیقت آنستکه بیت رهبری عقیدتی، شرم را وانهاده اند، بدلیل جنایت وفساد!(آقا وخانم رجوی متوجّه هستید، چرا زیرفساد خط کشیده ام!).

 

آقا وخانم رجوی!
بدلیل سکته مغزی، ونشست های طولانی شما، من به اتاق بستری بیماران می رفتم. برخلاف قوانین مطلق نشست وبرخلاف همه، این اجازه را داشتم که وقتی بدلیل شنیدن صدا وطولانی بودن نشست های چندروزه شما، ساعت به ساعت ازاتاق بروم بیرون، ودرآسایشگاه آرام شوم. مسئولین تشکیلاتی هم می دانستند. دریکی ازنشست های دوروزه شما، وقتی نشست شما تمام شد. بی خوابیم به ۵۴ ساعت کشید. چون درروزنشست شما زمانی برای عملیات جاری نبود، مهدی حسینی بلافاصله آمد وگفت:«‌ الان نشست عملیات جاری است»، من که براثرفشارنشست وازطرفی زجری که ازشنیدن حرفهای شما کشیدم، به مهدی با تنش روحی گفتم:« من تا این ساعت ۵۴ساعت نخوابیدم، می گویی برویم نشست عملیات جاری؟. من بیمارم، مغزم دارد می ترکد». مهدی وضعیتم را دید، وگفت:« باشه، نیا». ادامه دادم:«دراین ۲روز، ما کاری نکرده ایم؟ فقط نشست بودیم، بیایم عملیات جاری چه بگویم؟.( اگرچه نیازم بود، همه حرفهای شما را بشنوم، تا چیزی ازدستم درنرود!. به همین خاطر، دربرگشت، ازدیگران می پرسیدم:« حرف مهم چیزی بود؟» زیرا هم برای اطلاعات می خواستم وهم برای چاپ همین کتاب حقیقت مانا!.) من پس ازسکته مغزی، مجازبودم، اگرتنش دارم، عملیات جاری هم نیایم!. یا بیابم وفاکت بخوانم وبروم. همچنین درنشست های لایه ایی وجانبی، ۵ دقیقه می آمدم ومی رفتم. وبعد شد ۲۰ دقیقه!، بدلیل وضعیت کمرم نمی توانستم بیش ازاین بنشینم. میترا عمویی گفته بود:« فقط بیا ۵دقیقه بشین وبعد برو، تا پیش بچّه ها بد نشود. که تو اصلاً نمی آیی، بچّه ها که بیماری تورا( سکته) نمی دانند!.(بیمارپا وکمرکه عیان بود!) همچنین به نشست ها مژگان پارسایی نمی رفتم، بدلیل سکته مغزی!. این پذیرفته شده بود!. آقا وخانم رجوی!، من که نباید اینهارا برای شما بنویسم، شما(رجوی) که طراح این عملیات ناموفق بودید وپیش ازسکته، می دانستید، چکارداریدمی کنید!. مریم پشت صحنه مسئول اجرای اوامرشما بود!. فکرمی کنید، «چگونه آبی ایمان شکست؟» چرا عاشقانی که درتاریخ مبارزاتی چنین نظایری چون آنان وجود نداشتند، ازشما جدا میشوند. همین مسائل است.
رهبری عقیدتی!. افراد بودندکه دراشرف، پس ازسرنگونی صدام!، هنگامی که با من درمکان خلوتی روبرومی شدند، برخلاف فضایی که ساخته بودید، احترامی می گذاشتند که، من ازدیدن آن می ترسیدم!. زیرا اگرمسئولین آگاه می شدند، بازهم لجن مال کردند درنشست عمومی لجن مال می کردند و«خروس رقصان» شروع میشد. درلیبرتی فضا بازترشد، بعضی ها درخلوت یا عیان، وبه عمد!، چنان احترامی می گذاشتند، که بگویند:« سیامک ما میدانیم درباره تو حقیقت …چیست!». شما خود، عاشقانتان را، به سمت کین خود( سیامک) راندید. همه ۱۶۰ تن افرادمقرکه سال ۷۷ برعلیه من شورانده بودید. درپروسه عمل، بهترین دوستان من شدند!. قیمت اش را دادم. این حقیقت مانا، بخشی ازگفته های همان دوستان است، واینک، با ابلاغیه آگاهانه ده ماده ایی «حصاربازگشت ناپذیر» ردآلبانی، نزد شما هستند. شما صاحب چنین مجاهدانی هستید. تمام حقایق را نشرخوانم داد. به تک به تک اطلاعیه سراپا جعل ودروغ شما، آگاهانه، ولو یک درهزار!، برای روشن شدن حقایق، پاسخ داده ام. تا پرده ازشیوه های کثیف، هم شأن وزارت اطلاعات آخوندی بردارم. تا همگان بدانند که، یک کلمه ولو یک کلمه، ازاین اطلاعیه پادرواقعیت ندارد. وروان پریشی زوج رهبری را بازتاب می دهد.
ای مگس!، عرصه سیمرغ، نه جولانگه توست
عرض خود می بری وزخمت ما میداری
« برای کشف ” حقیقت ” نباید دنبال چیزهای زیبا گشت. چون حقیقت ذات یک پدیده است. اما دانستن و دریافتن حقیقت، زیبا وشگرف است».
ازکتاب چاپ نشده:« پیامبران خیابانی    سیّاره سبز، آبی»

آقای وخانم رجوی !

اینکه شما گفته ایدسیامک نادری آگاهانه! قرار کلینک عراقی برای ام آرآي اجتناب کرد و نرفت، جعل ودروغ است!

 

سازمان یک حرف راست نمی زند! یک حرف!.

این قرار ام آرآی برای سکته مغزی نبود!، برای کمر بود که من نرفتم!.

ازفردای روزسکته درخواست دکتر برای قرص های تاریخ مصرف گذشته داده شده بودم. تا تعیین تکلیف شود چه کسی این قرص هارا داده وچرا؟. تا۳۳ روز دکتر نبردند. امّا بجای دکتر که سکته کرده ام. می خواند به بغداد ببرند، درحالیک عکس رادیو گرافی دارم که مهره شکسته وله شده رانشان می دهد. وقتی رفتم وازدکتر مهدی کلو شادی درمقر خودمان پرسیدم:« قرار ام آر آی چیست؟». با راوّل چیزی نگفت. برگشتم باز ازبیرون در پرسیدم.  اوگفت:«‌رماتیسم است» من بیماری رماتیسم نداشتم. از نفرات مقر :حسین پارسا ، پرسیدم گفت:« عکس رادیو گرافی » است. من بدلیل ۳۲سال زندان و حضور دراشرف نمی دانستم ام ارآی چیست؟.

به دکتر وبه مسئولین گفته بودم که قرار بغداد، برای عکس کمرنمی روم. مگراینکه قرص تاریخ مصرف گذشته و بیهوشی و۲ساعت فلج شدن و… در پلکان بنگال مشخص شود( هنوز نمی دانستم سکته مغزی است).  اصرار و پای فشاری برای بردن به عکسبرداری، خود عمل مشکوکی بود. زیرا همان ساعت همه را به سالن صدا کردند. ومن دربنگال بودم . گفته شد مینی بوس آماده است، سوار شو برو. من بعکس، سریع به سالن آمدم و درنشستم روی صندلی. معاون مقر خانم هما  که خود زندانی سیاسی است گفت:« برادرسیامک برو دکتر!، ما قرارگرفتیم برای تو». گفتم:« من گفته بودم هیچ قراری وهیچ دکتری نمی روم، جزاینکه اوّل بروم نزد دکتررافل، تا ببینم چرا قرص تاریخ مصرف گذشته داده است و…؟». او با لحن تو سری زننده ایی گفت:«‌خُب دکترعراقی؟ است دیگه، حالا مهم نیست » . گفتم :«‌این چه حرفی است که می زنید؟، مگر جان سگ است که میگویید،‌مهم نیست.مگرخواهرمریم همیشه نمی گفت:«‌ بهترین دکترها، دکترهای عراقی هستند!»، و ازفرانسه به ما می گفت:«‌خوش بحال شما که دراشرف وعراق هستید وچنین دکترهایی دارید، اینجا ما اصلاً دکترپیدا نمی کنیم!». حتّی شیو ه دکتر بردن هم مشکوک بود!. چون سریع همه راصدازدند سالن ومقرخالی بود!. من عامداً درسالن نشستم. تا سراغ من نیایند. این محفوظ تربود. نشست را چک کردم. میتر ا رفیعی هیچ حرفی نداشت، نشست بهانه جمع کردن افراد درسالن بود، و درنشست  ازفعالیت ها ی مریم می گفتند. درحالیکه اگر به آن تاریخ نگاه کنیم می بینیم که مریم دیداری یا مراسم نداشت که سوژه بحث نشست وانعکاس گرفتن ازافراد مقرباشد؟. کما اینکه پس ازآن هم من را به دکترنبردند….

۵- آقای رجوی!، کمپ لیبرتی!، مثل اشرف درزمان صدام نبود، که بتوان با پوتین های صدام راه بروید وبه پشتوانه حاکمیّت اودریک توتالیتاریسم ایدئولوژیک بتوانید، هرجرم وجنایتی را با ادارات دولتی واستخبارات عراق حل وفصل کرده وبلحاظ قانونی سفید سازی کنید!. مگرنمی گویید:« ما حاضریم دربرابرهردادگاه اروپایی حاضرشویم، بفرمایید دادگاه!. پیش ازاین خواهرم سعیده نادری درنامه ارسالی به من درلیبرتی تأکید کرده بود: اگرهراتفاقی برای سیامک بیفتد خانم مریم رجوی را به دادگاه می کشاند!.
درداداگاه پیش ازآنکه اسناد ومدارک … را ارائه دهم. جسمم را روی میزدادگاه خواهم گذاشت!. پیش وبیش ازهرسخنی، با چشمها وجان به لب آمد واشکهای ناگزیر…از کثیف ترین توطئه ها و شکنجه های روانی و…سالیان، دادگاه وقاضی وهیئت منصفه راتکان خواهم داد!. این نه قدرت من، بلکه قدرت«مظلومان» و«حقتیت مانا» است. مظلوم چیزی ندارد، جزچشمانش!.
آقا وخانم رجوی!
باورنمی کردم بعنوان رهبری عقیدتی!، «فرماندهی کل » ارتش آزادیبخش،! مسئول شورای ملی مقاومت، وبا چوبی برشانه، سطل آب مسئولیت کمیسیون محیط زیست وسطل لجن مسئولیت کمیسیون امنیّت وضد تروریسم شورای ملی مقاومت راهم ازاین ستون به آن ستون، یدک بکشید وهمچنین دریک نمایش مضحک درسال۹۴ به بعددرلیبرتی، بعنوان« امام زمان» و«حجّت زمانه» آنچنانکه مژگان پارسایی وعباس داوری ازمسئولیت های جدیدتان نام برده اند!. روانپریشی عارضه خودشیفگی وکیش شخصیت بی همتای شما است، که روانپریش ترازشمایان، ستاد ابله جنگ سیاسی است، که بدلیل ۳۰سال قرنطینه جنسی، ازقضا، شبانه روزغرق جنسیّت وفساد هستند ، چنین اطلاعیه ایی باد بزنند؟.

قای رجوی! هنوزکسی نمیداند که شما، سمت های پنهان دیگری هم دارید!. شما رئیس دادگاه ما درپروژه رفع ابهام وزندانهای۷۳ بودید. هنوزکسی نمی داند که شما درنقش حاکم شرع نیز، حکم شلاق …صادرمی کردید!. شما همه سمت ها را درخود، سرجمع کرده اید. مگر شما نمی گفتید:«‌آقای روحانی هم پیام داده است:« شما هرکاری می خواهید بکنید، مادرخارج  مسائل حقوقی اش راحل می کنیم. مگر نادررفیعی نژاد وکیل حقوق درسازمان مجاهدین وارتش آزادیبخش، حرفه اش بازجویی وشکنجه نبود؟.من هنوزهیچ چیزی نگفته ام. بقول ترک ها: اللهم بیر بیر.

سلسله کوهی عظیمی ازسمت ها ومسئولیت ها مختلف عقیدتی، سیاسی، «نظامی»؟، محیط زیست و امنیّت ( این یکی(امینّت) را قبول دارم که اینکاره هستید!) وضدتروریسم، والنهایه مسئولیت فرازمینی، «حاضر همیشه غایب دربزنگاهها خطیر!»، چنین موش کوری زاییده وبهتربگویم: پس انداخته باشد؟. روانپریشی ناشی ازافشاء حقایقی که من وشما، می دانیم که به اینجا وموضوع من، بعنوان یک مورد ازجنایت ، خلاصه نخواهد شد!. می دانم که خواب ندارید. من هم ندارم الان ۴صبح است!.
( اقای کریم قصیم نه تنها کمیسیون را، بلکه تمامیّت جنس بنجل شمایان را،طویله با میخ اش را، یکجا به عطایش بخشید. آفرین برشرافتت- قصیم ،آفرین! به شرافتت ، دکترقصیم!، مردعاطفه ها واحساس ها، مرد شورها واشک ها، نازنین ما ومن ، شنیدم که سکته کرده ایی، وبرخاسته ایی، مصاحبه ات راشنیدم، وصدایت را. درود برشرافتت. درباره توهم خواهم گفت، حقایق پشت پرده را، همه چیزرا خواهم گفت!. تا بدانی که چرا می گویم:« درود برشرافتت!»).
بگذارید همینجا تاکید کنم، روزی که آقایان کریم قصیم ومحمد رضا روحانی تصمیم گرفتند به شورای ملی مقاومت بپیوندند. کاری بسیار درست واصولی انجام دادند( اگرچه ماهیّت رجوی وعملکرد بعدی این اصالت را نشان نمی دهد) اما آنها درپاسخ به وجدان وشرافت ملی وانسانی پا دراین را ه گذاشتند!. درود براین پیوستن وانگیزه پاکشان!. اما مهمتر واصیل تر وبا شرافت تر، استعفا وجدا شدن وبیان مواضع شان بود!. اگر پیوستن یک بود، جدا شدن ازفساد وجنایت ارزشش هزار بود!. اگر چه شما ازپشت صحنه تشکیلات مجاهدین واشرف ولیبرتی اطلاع نداشتید. اگرچه سالها دندان روی جگرگذاشتید. امّا بدانید اگرشما دراشرف بودید، شما را با نشست های دیگ وبا حضورجمع آتش بفرمان رهبری عقیدتی، لجن مال و… می کردند… و۲سال ودرعمل بیشترازاین قانون!، درزندان اشرف بودید وسپس تحویل صدام وزندان ابوغریب می دادند والنهایه بقول رجوی:« با استخوان های بجا مانده درخاک عراق» به رژیم آخوندی مسترد می شدید!. خوب شد که دراشرف ولیبرتی نبودید. شما هنوزهیولای همه چیزخوار رهبری عقیدتی را بچشم ندیده اید. این هیولا دراروپا وامریکا، نمی تواند چهره حقیقی خود رانمایش دهد؛ وبدین خاطرچهره بزک کرده خودرا درمریم رجوی، زیرنورپرژکتور، به نمایش می گذارد. منظورمن به هیچ وجه نادیده گرفتن سیل تهمت وامضا ها و…برعلیه شما نیست. رجوی فکرمی کند هرکسی که با اومخالفت کند، می تواند با تشکیلات خود، اورا لجن مال وبقول خودش:« رژیم مالی» کند. اما رجوی نمی داند که، هیچ کس نمی تواند، «حقیقت» را لجن مال کند.
اقا وخانم رجوی!
نوشته بودم که:
“بی انقیاد” ۰۰/۱۰/۱۳۹۲

انقیاد را برداشتم از کلمات
– از حدّ و از حصار-
آنگاه
صدایم را
تخمگذاری کردم
در شعر …
………………………………………………………………………….
گفته بودم که :
“شمشیر ترجمه می کنم” ۰۰/۹/۱۳۹۲

شعر می نویسم
شمشیر ترجمه میکنم
واژه عریان می کنم
زبان صیقل میزنم
و حقیقت را – بر میکشم از نیام
ترجمان شمشیر من اینچنین است !

آه …
ای زبانِ ” بردباری ”
همیشه سلامت دادم – دیریست چنین !
این شامگاهِ پُر حقارت و پست

آنک
خشم تنفس میکنم
در فصول مجهول معناها .
در فصل خوشه چینی عصیان
شمشیر ترجمه میکنم
تیغه الماس محض

دیگر – نه شعر
شمشیر را
زمزمه گِرِم…
شمشیررا !
ازکتاب:«‌قرارمان عشق بود، نه کین!»
……..………………………………………………………………………………………..
خانم رجوی! مهرتابان ، سرچشمه فرونی وفزایندگی، جوهربهار… ومادرایدئولوژیک !

کدام مادری به فرزندش قرص تاریخ مصرف گذشته … می دهد؟. مگرمادری که یا دیوانه باشد!، یا اینکه قصد داشته باشد، فرزندش را بکُشد!. خُب قرص نداشتی؟. به من می گفتی!، یا نمی دادی!، چرا بفرمان شما ۳۳ روز دکتر می بردند؟. وقتی بردند که، رژیم در دانشگاه بغداد دریک جنگ سیاسی ، یک مصاحبه مطبوعی درمرگهای درون سازمانی را می خواست برگذارکند! وبه همین دلیل من را شبانه و روزجمعه وبا اضطرار به دکتر بردند. دکتررافل هم تعجب کرد این چه وقت دکتر آمدنه؟. درب را ازداخل قفل کرده بودند ، وبالباس استراحت … آمدند، درب را بازکردند. نه بعنوان ویزیت کرده ، فکرکردند کاری با آنها دارید.
۶- چرامهره های کمرم به این روزانداختید؟. کدام مادری بافرزندش چنین کاری می کند که توکردی؟. مگرمادراسلامی که درسال۶۰ به تلویزیون آمد وازدستگیری و اعدام فرزندش ابرازخوشحالی ودعا کرد…! مگر امثال پدر محسن سامانی که پدرش رئیس کمیته ۱۲بود وپسرش را دستگیر وتحویل زندان اوین داد.چرا مهره ها ی کمرم له شده، شکسته وآنچانکه مژگان مهدویه درآذر۹۲می گفت:«‌ تهدیدقطع نخاع» وجود دارد!. چرا درزیرضرب وشتم نشست ۶۰ نفره درانبارمخابرات مرکز۱۰، هرگزکمرم به حالت قبلی برنگشت؟. چرا می گفتید:« به کمیساریا بگو!، کمرت درزندان اینطور شده!» مگرخمینی ولاجوردی وخامنه ایی کم سابقه جرم وجنایت دارند؟، که بخواهیم کمرمن را هم بگویم درزندان و زیرشکنجه ها توسط بازجوها وجلادان چنین کاری با من صورت گرفته است؟. رژیم که حرم امارضا را هم منفجر می کند وبه گردن سازمان مجاهدین می اندازد، رسوای عالم وآدم است. چه نیازی است دروغ بگوییم؟.

خانم مهرتابان ومادرایدئولوژیک!،
مگرشما درسال ۷۶ می گفتید:«هرمادری بچّه ها ی ضعیف ویا معلول ذهنی وجسمی رابیشتردوست دارد وبه آن بیشترمی رسد»؟ .کدام مادری بافرزندش چنین کاری می کند که توکردی؟.
مگرمادراسلامی که درسال۶۰ به تلویزیون آمد وازدستگیری واعدام فرزندمجاهدش ابرازخوشحالی ودعا کرد…! مگر امثال پدر محسن سامانی که پدرش رئیس کمیته ۱۲بود وپسرش را دستگیر وتحویل زندان اوین داد. تفاوتی با شما دارند؟. ناگزیرم بگویم:« بله، تفاوت دارد!». آنها یک قیمتی می دادند وچنین می کردند!، امّا شما چنین می کنید وقیمتش راهم ازدیگران می گیرید وازخود همان قربانیان!. چنین زالوصفتی را هنوزکسی درک نکرده است.

چه کسی فرزندانش را به صدا م واستخبارات وابوغریب تحویل می داد؟. به دشمنانش وبه رژیمی که با آن  مبارزه می کردیم؟. چه کسی فرزندانش را لب مرزبه سمت رژیم هدایت می کرد؟. چه کسی سربه نیست کرد؟. شما می گفتید:«‌شورای رهبری زنان، کسی است که، پیش ازاینکه ما چیزی بگوییم، باید نیازهای ما را بفهمد وعمل کند، یگانگی تا این حد!». واینچنین شد که ما «خود شکنجه گرشدیم!».
دست نوشته من را درسال ۶۷ درپایگاه ثریا ابوالفتحی دربغداد را بخوانید:


خانم مریم رجوی! زوج روان پریش رهبری!، روانپریش کیست؟.
ب) گفته بودید بدلیل محاصره پزشکی اشرف ولیبرتی امکان رسیدگی نبود!.

به آقای رجوی بگویید: اشرف زمان صدام، که محاصره پزشکی نبود؟.

صدام سال۸۲ سقوط کرد. پای من ۷۳ و۷۴ دو پارگی داشت. مهره کمرم در۷۶ و۷۷ له شد و شکست!. چرا اظلاعیه های شما این حد تناقض دارد؟.

گزارش قرارپزشکی که درپرونده همران من درآلمان است. حاکی ازدروغها،وجعل حرفهای دکتر حاتم الاسود است!. وقتی نزد دکترصالح به اوگفتم: من راه نمی توانم بروم، زانوی من فقط یک مشکل ندارد…، اوگفت:‌ زانوی تو جراحی می خواهد!. وقتی دکتر حاتم الاسود به اشرف آمد. سازمان گفت:«‌بهترین دکترجراح عراق را برای شما آوردیم!» درسال۷۷ شهریارشاخص گفت:«‌ دکترحاتم الاسود، یک سلاخ بود!. سازمان انداختش بیرون!. درهمین برگه دکترحاتم الاسود می گوید اینجا امکان عمل نداریم!. این حرف امداد پزشکی مجاهدین است . ما امکان عمل داشتیم. وبسیاری نیز عمل کردند. حتی هوشنگ دود کانی فرمانده یگان خودمان. درسال ۸۲ دربغداد کف پایش را عمل کرد.

ستاد ابله سیاسی! ، انیشتن سناریو سازی هم باشید نمی توانید با حقیقت در بیفتید!. شما نمی توانید مثل من که درریزترین مسائل خودم ،‌شبانه روزدرگیر بودم. به این پرونده مسلّط باشید. به همین دلیل تمام اطلاعیه تان نه به ضرر من، بلکه بعکس، بنفع من است. مگرمی شود با دروغ مدرک وسند برای مردم عرضه کرد؟.

آقای رجوی! مگرنمی گفتی:« ما مستقل هستیم. ما ازهیچ دولتی پول نمی گیریم. ما به کار مالی اجتماعی هوادارنمان درخارج که درسرما ۱۰۰یورو ۱۰۰یورو ازمردم گدایی می کنند،متکی هستیم!. توبگو من با دیدن نوارهای ویدئویی چگونه چشم و گوشم را ببندم؟ تو بگو من چگونه سرم رابالا کنم؟. ما درآلبانی ازهرچیزی شوکه می شدیم… ازهرچیزی…

 

۱- سال۷۳ رباط مچ پا ره شد، ماهها با عصا بودم، به من گفتند:« چیزی نیست». (هنگامی که درسال۷۳ درپروژه رفع ابهام دستگیرو۴ماه زندانی شدم و شما درمقام رئیس دادگاه با حضور۱۸ تن دیگر( زندانی) طی دوروز محاکمه، آزاد شدیم. بدلیل استراحت درزندان وعدم کاروتردّد وعام هواخوری، پایم بهترشد!). دکترگفت:« چیزی نیست». بجای عمل جراحی، رفتیم بغداد و با توصیه پزشک خودمان، پزشک عراقی یک آمپول کورتون زد.( سال ۷۲بدلیل سفرمریم رجوی وهزینه های آن، ما ازپرپین که درکنارسبتیک ها(فاضلاب ) رشد می کرد، جزء مواد صبحانه همیشگی مان بود. با برنج عراقی که آشغالش بیشترازخود برنج بود!. این اصطلاحات را شما درنشست حوض۷۴ هم بکارمی بردید وگفتید من درریزترین وضعیت غذایی شما هستم!. من آنروزها، کمک کارسازمان بودم وعاشق. من پوتین نمی گرفتم! میرفتم دپو وپوتین دورریخته شده برمیداشتم، تا پولش صرف هزینه سفرمریم شود. عاشق اینکاربودم ولذّت می بردم.
سال ۷۴دکتریحیی گفت:« می توانی تحمل کنی بدون آمپول بی حسی عصب دندان رابکشمَ»، گفتم:« بله!». خیلی خوشحال بودم که پولش صرفه جویی میشود. دریکبار، آنچنان با شوک پرتاب شدم به هوا، محکم خوردم به دکتریحیی،عینک ازچشمش افتاد…و دستگاهش بهم ریخت وگفت:« خُب! خُب! دیگه آمپول میزنم. » صدها نمونه هست… این حقیقت نیست بیشترازاینهاست.
۱۴ سال بعد ازپارگی مچ پا درسال ۱۳۷۳، درسال ۸۷ درمرکز۱ ، وقتی به دکترجلیل که فوتبالیست بود ومی دانست که من هم فوتبالیست خوبی بودم، وبه من گفت:«‌حسن نایب آقا گفته:« سیامک بهترین فوتبالیست قرارگاه است». نایب آقا سال ۷۲ هم مربی تیم آذرخش بود!. این موضوع را مصطفی، امداد گرمقر دیگری، به اوگفته بود. بدلیل اینک بازهمان مچ پا بویژه درسرما مشکل داشت وبا عصا راه می رفتم، ازدکترجلیل آگاهانه پرسیدم!:« من نمی دانم رباط مچ پاره شده یا آشیل آن؟ می توانی چک کنی، یادم رفته!». دکترجلیل چک کرد وگفت:« نوشته پارگی رباط پا» ومن به این شکل فهمیدم پارگی رباط بوده است. سازمان هیچوقت بیماری افراد را به خودشان نمی گفت!. این یک ریل کارتشکیلاتی بود، تاکسی پیگیری نکند ودربرخورد با مشکلات، نتواند فشارمسئولین را کم کند. وهمیشه بتوانند مارک تمارض بزنند ونسق کشی کنند. سازمان چرخید وافتاد به استفاده ازاین شیوه ها، ما نمی فهمیدیم،‌ نه اینکه نافهم باشیم، عاشق بودیم….
۲- زانوی چپ درسال تابستان ۷۴، پاره شد. من درجا پارگی رافهمیدم. اسدالله مثنی گفت:« چیزی نیست». یکسال با عصا بودم، به دکترخسرو گفتم، زانوی چپ درراه رفتن ۷تا صدای ترق تترق ترق می داد، الان شده یک صدا، ترق) نمی توانم راه بروم. گفت:« محکمترراه برو» نمی دانم شاید شیوه پزشکی است. ازنظر من دکترخسرو آدم خوبی بود. درمراجعه سال۷۵، دکترخسرو حرف اصلی را زد. خسروگفت:« سیامک، چیزی که همگان ندارند، توسرجمع۷ همه رادرزانوهایت داری!. مشکل زانوی تورا همه می دانند!»( آرتروزپیشرفته، سائیدگی کشکک، پیچ خوردگی زانو، و…) ازشنیدن حرف دکترخسروخیلی خوشحال شدم، قلبم وچشمم درخشید!. زیرا اوّلین باربودکه بیماریم را اذعان کردند. درحالیکه گزارش پزشکی همان شب بدست مسئولین سازمان می رسد. امّا همیشه تهمت بود…، حرمتم مهمترازجسمم بود، کاش می کشتن!، امّا حرمتم راهدف قرارنمی دادند. چقدربدبخت بودیم که خوشحالیمان چنین بود، درسازمانی که عاشقش بودیم!.
سال۷۶ درآموزش تکاوری با همین پاها دررکوردگیری دو استقامت۷ یا ۱۰ کیلومتر یا بیشتر دویدم، ابتدا نفرسوّم بودم. نفراوّل مصطفی زارع بود. دریک سوّم مسیر، جانم به پایم رسید؛ ومن مثل همان دونده ایی که درالمپیک ، بعد ازپایان مسابقه، خط پایان را قطع کرد، لنگان لنگان خودم را کشیدم تا خط پایان. می دانستم که پایم آسیب سختی خواهد دید!. امّا ازتهمت …می ترسیدم وزجرمی کشیدم. افتادم ودوروزبعد رفتیم بغداد. دکترارتوپد زانوی من را ازدوطرف کشید، ساق وران به میزان ۴-۳ سانتیمترازهم جدا شد، وسپس پای سالم را کشید زانوبین ۵/۱ تا۱ سانتیمترازهم جدا شد. دکتر گفت:« پارگی رباط های متقاطع( احتمالاً نام دیگرش رباط های صلیبی است). دکترگفت:«هرکسی رباط های متقاطع اش پاره شود قانونمند نمی تواند راه برود!، امّا بدلیل اینکه عضله ران توقوی است، می توانی راه بروی ( به دکترگفتم فوتبالیست بودم). یک زانوبند طبی فلزی۸۰ سانتیمتری، دارای لولا درناحیه زانو داد؛ مشابه کسانی که پایشان قطع شده وگفت:« این را ببندید». وادامه داد:« بدلیل اینکه ۳سال پس ازپارگی گذشته ودیر به دکترآمده اید، دیگرامکان جراحی نیست. اگرجراحی کنیم بازپاره میشود. ( پس ازبرگشتن مریم رجوی به عراق،دکتربردند. زیرا پیش ازآن کسی را دکترنمی بردند، بویژه من، که مشکلی نداشتم، زندانی سیاسی بودم وپوست کلفت دراین مسائل. نکته بعد اینکه: یکباردکترخودمان دراشرف درسال۷۸ گفت:«‌ خواهری درستاد فرماندهی مشکل تورا داشت، جراحی کردویکسال دربیمارستان بود والان پایش خوب شد. ما هیچوقت جواب ازدکترنمی گرفتیم، جواب به مسئولین مقرمی آمد. وما گوشه وکناراخباری ازپزشکی می شنیدیم.

سائیدگی کشکگ وپلیس من و صافی گفت پا و… برای من بیماری محسوب نمشود.
۳- یک غده چرکی درمحلّ پشت ( نشیمنگاه) داشتم. بهنگام استراحت شب، یا نشستن روی صندلی، مشکل داشتم. یکباراوضاع خوب بود وهمه بمدّت یک ماه درپراکندگی خارج ازاشرف درچادرها بودیم.( خواهران درپراکندگی نبودند!. بعد ها فهمیدیم که با رجوی نشست بودند. ودرآلبانی فهمیدیم که دوماه نشست خاص … بودند(اطلاعاتش را درکتاب حقیقت مانا نوشته ام). رفتم امداد پزشکی اشرف. دکترنصیر، پزشک عراقی که سازمان استخدام کرده بود وحتّی درکنسرت مرضیه دربابل هم شرکت داشت. معاینه کرد. گفت:« این یک غده است الان برمی دارم!. همانجا جراحی کرد. امّا گفت:« من فکرنمیکردم اینطور باشد!. من شکافتم وچرک ها یش را برداشتم، امّااین یک غده عمیق است. من باید خیلی بیشترازاین به اعماق بروم وریشه اش را دربیاورم. الان زمان کارتمام شده ومن باید بروم، وتوبعد ازتعطیلات عید( ۳روزتعطیلی عید فطر عراقیان) بیا، تا ریشه غده را دربیاورم». واصرارکرد:« این غده خطرناکی است!، حتماً بیا!» من که وضعیّت خودم با سازمان را می دانستم. به دکترگفتم:« میشود خودتان به مسئولین بگویید!، ودردفترثبت کنید که بیایم!. اینجا شلوغ است وما بیرون ازاشرف هستیم وفراموش می شود!». دکترپذیرفت ورفت گفت وآمد به من هم گفت«‌ نوشتم وگفتم!» تعویض پانسمان را، غیرازدفعه اوّل، خودم انجام میدادم. ودرطی این چند سال تا ۹۳، همیشه با دستمال توالت، چرک وزخم را پاک می کردم. امّا دیگر دکترنصیررا ندیدم. ودکترهای دیگرهم…، درچهارچوب تشکیلات سازمان هستند. وتا مسئولین اجازه ندهند قرارپزشکی نمی آید!. یکبارساب۷۸دستمال های کثیف وخونی را درتوالت به احمد رازانی نشان دادم ودید….گفت:«این خطرناک است، برو پانسمان کنند. من دوبار رفتن به دکتررا بمدت یک سال ویک سال ونیم بایکوت کرده بودم. تنها بدلیل توهین.
درتمرینات سیخک زنی برای مین یابی، باید می نشستم وسیخک می زدیم. من بدلیل زانوها نمی توانستم بنشینم. گفتم پشتم چرکش عودکرده، شب موقع خوابیدن هم مشکل دارم. بهمن جنت زندانی گوهردشت، مربی بود وگفت:« همه باید تمرین کنند، آموزش است وهمه باید نمره قبولی بگیرند». من نشستم روی زمین وسیخک زدم وخودم را به جلومی کشیدم وچرک ترکید، خجالت می کشیدم بوی عفونت وشلوار…، درسال۸۹ چرک به پشت گوشم زد، با زحمت وهماهنگی زیاد رفتم دکتروگفت:«‌الان برای مرکزدیگری ویزیت میکنم، فردا بیا، اما حل نشد. جهت اطلاع: تنها درسال ۹۰ دریک نوبت، دکتر۲۵ آمپول پنی سیلین برای خشک کرده چرک ها داده بود.
حتّی براثرکینه توزی رجوی، وآنچه شورای رهبری، اوامرومنوّیات اورا پیاده میکردند.شرم دارم بگویم که دردومورد امدادگرانی که آمپول به من میزدند، اینکاروسیله ایی بود برای خالی کردن کینه توزی نسبت به من. وسوزن دردرگوشت من می خاندند!. من آزآمپول زدن استقبال می کردم وخوشم می آمد، ولی این یکی آمپول نیست؟. ازدرد زجرنمی کشیدم، ازاین زجرمی کشیدم که آمپول هم شده وسیله شکنجه واذیت وآزار، این درد وتنهایی وسکوت من درطی این سالیان، همیشه ادامه داشت. جالب آنکه همین فرد درسال بعد که با هم آشنا شده بودیم آمپول زد. به اوگفتم:« این دفعه اصلاً نفهمدم کی زدی؟. آنروزدراتاق بستری چرا آمپول اینقدردردداشت وطول کشید؟». خوابیده صورتم را برگرداندم، شیطنت وخنده عاقل اندرصفیهی به من کرد. مورد دوّم ازاین بدتر، وقتی امدادگردیگردست کبود وزخمی را دید گفت:« چه کسی با دست تواینکارراکرده است؟.( مهدی جاویدان، درسال ۷۶برای جذب من، طبق خواسته مسئولین تشکیلاتی گفت:« این جعبه۷در۷سانتیمتری چوبی را پیدا کردم؛ می خواهم با تومشترک درستش کنم ورویش پارچه مخمل بکشم ویک هدیه ایی بگذارم داخل آن وبا هم مشترک هدیه بدهیم به رهبری( رجوی). من تن زدم!. به اوبرخورد، زیرا فکرمی کرد، من بدلیل دوستی با او، به این کارتن می دهم. طرحش نگرفت وکینه توزی را سرآمپول درآورد. این اولیّن بارنبود بعدها هم جابرفخیم درالعماره سال۷۸ پیش ازآمدن مهوش سپهری( نسرین) به قرارگاه بعنوان مهمان! ومسئول اوّل سازمان، ساختن هدیه ای…را پیشنهاد داد، تا باهم انجام بدهیم؟. من تابلووسوژه رجوی بودم!. همه میدانستد!. من سرباززدم، بعد ازدورزبعد فهمیدم نسرین می آید!. هدف این بود که ازطریق نسرین هدیه را به رهبری بدهیم. دهها موردبوده که اقدام کرده اند، تا به رهبری نامه یا هدیه یا ….بدهم، امّا پس کشیدم. این کین رهبری بود. حتّی درآخرین نشست رهبری( رجوی) با اعضای قدیمی سازمان، یکروزقبل ازخروج ازاشرف وپراکندگی، رجوی یکباره وبی مقدمه زهرش را ریخت وگفت:« جنسیّت چنین بلایی به سرآدم می آورد. یکی بخاطر اینکه ازسازمان زن می خواهد، خودکشی می کند…» درپراکندگی وحمله امریکا به عراق شرح جداگانه ایی می خواهد ازرذالت…امّا همان مسئولی که با کینه توزی هرتوهین وآزاری می داد. پس ازاینکه فهمید من همان مجاهد سالهای ۶۰ هستم ، برغم اینکه به رجوی اعتقاد داشت بامن صمیمی شد ودرردودررویی احترام می گذاشت…، اینچنین بودکه ازپاره تن رجوی کنده می شدند وبه میزانی مراهم دوست داشتند.
نقل ازکتاب حقیقت مانا، گزارشی به سه نسل، خطاب به رجوی!:
‌ قاچاق انسان درسازمان، پروژه محرمانه ایی بود که هیچ کس ازآن اطلاعی نداشت. مگر دست اندرکاران این امر. ما درسازمان هیچ کدام اطلاعی ازاین وضعیت نداشتیم، زیرا اگرچنین امری باابعاد گسترده آن علنی می گشت، تأثیر منفی شدیدی روی افراد واعضا ی سازمان می گذاشت که با انگیزه ای سالم وآرمانگرا به سازمان پیوسته بودند. بنابراین به همه افرادی که با شیوه قاچاق انسان به اشرف آورده بودند تأکید شده بود که به هیچ کس، حتّی فرماندهان بالا نباید ازچنین موضوعی سخن بگویند. به همین دلیل هیچ اطلاعاتی دراین باره درزنکرد. درمیان افرادی که به شیوه قاچاق انسان به سازمان کشانده بودند، افراد بزه کار ومعتاد وقاچاقچی …وحتّی «زورگیر»هم وجود داشت. این را درسازمان هم گفته بودند(فردی بنام «حسن» زورگیر اهل تهران،‌ که تیپ وحالت وراه رفتن وصحبت کردنش ، اساساً تغییر ناپذیر بود. برای اوّلین باراورا درنشست رهبری درسال ۸۱دیدیم. اوهیچ چیزی ازسازمان و…نمی دانست درسالن ودرنشست رهبری، راه افتاده وبه همه جا سرک می کشید. گویی به یک کمپ تفریحی وپلاژساحلی…آمده، اورفت سراغ مهدی ابریشمچی( بدلیل پوشیدن کت وشلور وکراوات، بین همه برجسته بود) وازاو بعنوان یک شخصیت مهم، یک امضاء برروی کاغذی گرفت!.( مثل امضاء گرفتن ازستاره های هنری وورزشی ) این باعث خنده بچّه ها درسالن نشست شده بود. سپس همین فرد درقرارگاه العماره،‌ زیردست احمد دانشوردرمهندسی وسپس محمودفخردرتوپخانه سازماندهی شد. اوتازه فهمیده بودکه به تله افتاده است و نمی خواست درسازمان بماند ودست به خودکشی زده بود. جمیله فیضی فرمانده قرارگاه العماره (همایون) برای اوکه درآسایشگاه استراحت می کرد یک دسته گل فرستاده بود. وازبچّه ها می خواستند که به عیادت اوبروند؟ تابدین شیوه اورادرسازمان نگه دارند!. زیرا مردهٔ‌ او بدردسازمان نمی خورد وتا جایی که می شد باید حفظ اش کرد تادرارتش بماند. رجوی درآخرین نشست دراشرف چند روز پیش ازحمله امریکا به عراق درسال۸۲، با لایه های قدیمی سازمان، با سوء استفاده ازچنین امری(خودکشی حسن زورگیرکه با قاچاق انسان به اشرف کشانده ، ‌وهیچ راه خروجی تاقبل ازسرنگونی صدام نداشتند) بالحن کین ونفرت وبرای تهییج کردن دیگران گفت:‌‌« می بینید جنسیّت چه بلایی سرآدم می آورد؟! نفر بدلیل مسائل «جنسی» و«زن» دست به خود کشی می زند!.» من می دانستم جز افراد معدودی، کسی ازجریان حسن با خبر نیست و رجوی با سوءاستفاده ازخود کشی یک زورگیر که نمی خواست درعراق والعماره ودرارتش آزادیبخش بماند وازابتدا هم با همین نیّت نیامده وسرش کلاه گذاشته وبه اشرف کشانده اند. می خواهد کس دیگری که دراین نشست است را لجن مال کند. بویژه اینکه درشُرف حمله امریکا به عراق هستیم اینگونه دوجایه خوری می کند هم دیگران را تحریک می کند برعلیه یک سوژه!، هم به من پیام می دهد که رابطه من(رجوی) با تو همین است!(، لجن مالت می کنم). تا من هم خودم را تعیین تکلیف کنم!. کما اینکه بعد ازهمین نشست، برخوردهایی ازاین دست شروع شد. همانطور که مهوش سپهری درسال ۷۸ در نشست های تحت عنوان «زیرمینیمم» به من گفته بود، لجن مالت می کنیم!. اینبار رجوی خودش به این شکل پیام می دهد… دراینجا مجال پرداختن به این موضوع نیست.
۴- ازکارافتاگی دست ها. درلیبرتی با زهم ازمن خواستند به تبلیغات بروم!، سرباز زدم، زیرا می خواستم دراوقات خالی شعرها رابنویسم. وبدلیل مشکلات پا ودست هایم که ۷-۶ با رآمپول زده شده است( بگفته دکترجلیل پزشک مرکزما:«‌آمپول کورتون، داروی غیرمتعارفی است وبه هنگامیکه دیگر هیچ راه حل دیگری نیست استفاده می شود. به خودم می گویم سیامک ننویس…!، هرکلمه ای که می نویسم انبوهی فاکت وبرخورد وتوطئه واذیّت آزارهای مستمر وسادیستی درذهنم ردیف می شود…، من تنها می توان نوک کوه یخ را به تصویربکشم. مسئله پزشکی درسازمان مجاهدین یک جنایت است!». درسال۸۸ به دکترجلیل( انسان بسیارشریفی است، که جدید به سازمان پیوسته بود وپشت صحنه را نمی دانست ویا …) گفتم:« چرا آمپول کورتون زده ام، امّا برخلاف دفعه قبل، اینباردرد کمترنشده وبیشترهم شده است؟. تا جاییکه نمی توانم دگمه پیراهن ببندم ویا زیب شلوارم با بالا بکشم، یا با خودکاربنویسم!» اوگفت:« اگرکورتون عمل نکند دودلیل دارد، یک: یا کورتون فاسد است، ودوّم: یا شدّت ازآسیب دیدگی یا کارافتادگی دست ها زیاد است ودیگرکورتون هم عمل نمیکند». چندماه بعد جعفرثانی به من گفت:«‌حسین( فامیلیش را یادم رفته) درمرکز۹( کنارمرکزخودمان) آمپول کورتون زده اند، امّا آمپول کورتون مال سوریه بود وفاسد شده بود، ومشکلش بیشترشده». امّا طبق معمول سازمان ازهمین هم، برای من مدرک سازی کرد. ببینید برای مدرک سازی، حتّی درجایی که من را دکترنمی بردند، یا اگرمی بردند، چنین داروهایی بود…، سوگند بقراط چگونه دربرابرسوگندهای ایدئولوژیک وردیف سوگند های جلاله وصدق رمضان، شب قدرمجاهدین ۲۱رمضان وتعهد به رهبری واتمام حجّت ها و سوگندها ی نقشه مسیر سالیانه و…رنگ می بازد. سازمان دراین برگه ازتمام دکتران امضا گرفته؟ وتحت عنوان شورپزشکی؟. ونوشته شده که مشکلات این بیمارتشکیلاتی حل شود؟( یعنی بیمارنیست- مشکل تشکیلاتی دارد!). من هم شرم کردم ازاینکه چنین تصویری میدهند وهم وقتی به آلبانی رسیدم گفتم:«‌عجب اشتباهی کردند، این برگه را دادند؟ حتماً درکنترل سال ۹۰، ازدستشان دررفته واین محتوا را نخوانده اند!.
عکس سند شورای پزشکی امداد اشرف:


۵- درسال ۹۰ بدلیل وخامت پاهایم، مینیسک زانو هم پاره شد. همزمان خونریزی زخم معده هم داشتم، بدلیل ماه رمضان ومشکل کمر. بچّه ها گفتند:«‌ فقط یک بیماری را بگو!، هرسه تا را بگویی، زیاد می شود ورسیدگی نمی کنند!». امّا من درحالیکه نمی توانستم بنشینم و بأیسیتم، روی کف راهرو انتظاردرازکشیدم، تا نوبتم بشود. هرسه بیماریم را به دکتر گفتم. زانو ورم کرده بود، حتّی ازروی شلوارهم معلوم بود. دکترجلیل چک کرد وگفت:«‌چیزی نیست، ورم است . گفتم:«‌ پارگی است، من این اوّلین پارگی پا نیست که داشتم. حتی عصا هم ندادند. زیرا می گفتند:«‌چون با عصا راه می روند درمقر، خوب نیست فضای بیماری ایجاد می شود، فضای نظامی ازبین می رود». ۸ ماه بی عصا رفتم. چند با ردرنظافت توالت زمین خوردم ودرآخربرای یک هفته ازمحمود رؤیایی خواستم، مسئولیت من را انجام دهد. او درروزهم برایم ناهار آورد بخورم. زیرا فهیمد سالن غذا خوری نمی روم.وقتی پس ازچند ماه زجرآور…داد زدم:« چه کسی گفته به من عصا ندهند!» حمید رضا اسماعیل زاده ترسید و سریع عصا آوردند. درزمان امریکایی ها می ترسیدند وفضا به هیچوجه مثل دروان تاریک صدام نبود.

۶-بدلیل عدم رسیدگی آرتروز پیشرفته درزانوها وگردن داشتم.

چند بار بود که درگذشته بدلیل کمر درد دو روز افتاده بودم درآسایشگاه، همه ستاد می دانستند، امّا کسی جرأت غذا آوردن ندارد!. زیرا مسئولین اینکاررا ترحم ومحفل می نامند ومی گویند:« خودش مسئول دارد!» وگرسنگی می کشیدم. امّا کسی نمی دانست رابطه مسئولم با من چگونه است!. بعد ازفرارادهم طیبی درسال ۸۰، مسئولم محمود فخر درنشست غسل آمد وکلید انبارمخابرات را ازمن گرفت!. ومن نمی توانستم نشست را ترک کنم، قانون نشست بود. نگران بودم که کاری دستم می دهد!. فردا یک قطب نما کم بود؟. همه انباررا چک کردم. قطب نما، نیست ونابود شده. برغم مخالفت، رفتم روی کاغذ نوشتم:« قطب نما گمشده!» وبه تابلوعلانات چسباندم (اینکاربی سابقه بود). زیرا خود سازمان بسیج می داد ومورد امنیتی بود (فرارواطلاعات رجوی) وهمه جا را چک می کردند!. امّا سکوت بود، به هرمسئولی می گفتم، جدّی نمی گرفت. رفتم به محمود فخرگفتم:‌« قطب نما را بیاوروبگذارسرجایش!». اوحاشا کرد. به هوشنگ دودکانی گفتم:‌« محمود برداشته ومی خواهد کارابکشد به «کمیته شورای تحقیق» یعنی پرونده امنیتی برای من تشکیل شود. من تن نخواهم داد!. آن قطب نما هرگزپیدا نشد، وسازمان هم دنبالش نگشت!. امّا این وضعیت تنها «حقیقت» ۱۷سال من بود ونوع رابطه ام!، با مسئولم درسازمان!( همه چیزدگردیس شده، همه چیز…). درسال۷۸ هم فشنگ ازکلاش من دراسلحه خانه برداشتند وفرم شورای تحقیق پرکردیم!. هیچ کس دنبال فشنگ نگشت. جزمن!. همه ما راهم صبح فرستادند به عنوان کارعلمی نظامی که چطور جنس رودخانه ووادی راشناسایی کنیم. با ارتش عراق درکنارقرارگاه العماره هماهنگ کردن، یک تلفن زدن می خواست. کار پوشال خارج ازقرارگاه، تا نتوانم بگردم. ساعت ۱۲شب، جلال پراش صدایم زد برای پرکردن فرم شورای تحقیق!. یعنی درداریکی شب، دیگرکاری ازدست من برنمی آيد؟. فشنگ!، قطب نما نبود!(تهدید جان رجوی!). اما نیازی به یافتن فشنگ نیست؟ فقط نیازبه پرونده سازی است!.
من هم اکبرصمدی راصدا زدم که اوبیاید(زندانی سیاسی بود ومن را می شناخت) تا شاهد باشد. منظورمن برای آینده بود، تا درجریان قراربگیرد. که موضوع چیست. توطئه وپرونده سازی، ازهرجنسی وجود داشت…، من ازهرچیزی که می بینم چنین خاطراتی دارم ، ازچوب، آینه، دیوار، بیل، شیلنگ، ماست، ساعت، مداد آتود وکفش وپاشنه کفش، میخ کفش،کفی کفش، بند کفش…، این شاهکارسازمان ورجوی بود. هنوزهیچکس نمی داند که چه می گویم. به یکی ازبچّه ها دومورد را گفتم. اوگفت:« چه صبری داشتی این ۱۷سال…، وقتی بیاد می آورم. اینک می بینم که توان یادآوریشان را ندارم. معذرت می خواهم ازشما!. خیلی مواقع بود پناه می بردم به توالت. تا کمی تنها بدورازچشم مسئولین باشم. این قلب من بود درسالهای سیاه پس از۷۷ ، همین قدرمی فهمم که انسان، درهرشرایطی که قراربگیرد، ویژگیش این است که با آن منطبق شود. امّا انطباق با رجوی نبود. بهترین حرف را یکی ازکاندید عضو ها به من زد. می گفت:« عجیب است من اصلاً تورا دراین۱۲ سال دراشرف ولیبرتی ندیدم وبیاد ندارم. رجوی با تو هرکاری کرد!. امّا نتوانست قلبت را تغییر دهد( با عرض پوزش ازخوانندگان، مجبورم بنویسم) : قلبت پاک ماند!. دوّمین دیداروآشنایی ما بود. فهمید که ضد جنس رجوی هستم. روزی درزندان بانامش جان می گرفتیم، اینک نام ویادش،‌ جانمان را ازحلقوم بیرون می کشد. ۱۷سال نخوابیدم…، ۱۷سال نخنددیم. ۱۷سال هروقت صبح ازخواب بیدارشده ام. پس از۳تا۲ ثانیه وقتی می فهمم که درچه وضعیتی قرارگرفته ام. چشمانم نشان درد ورنج… را نمایش می دهند. ۱۷ سال مقابل آینه خودم رانمی شناختم. همیشه می گفتم:« این واقعیات روزو روزگار، تنها زیبایی کودکانه چشمهایمان راازما گرفت. به همین دلیل خیلی دوست دارم به چشمان کودکان نگاه کنم. به خودم می گویم:«‌سیامک ننویس…، جواب اطلاعیه رجوی ومریم را بده. امّا قلبم می گویدکه :«‌من که رجوی نیستم، مشابه او بنویسم…، همه چیز را می نویسم، وبهترازهرچیز، اتومات نگاری است. بگذارمردم شفاف ببینندمان. این بهتراست تا زیربرق پرژکتور، خود را آرایش کنیم:

“زیر برق تکنولوژی “ ۵/۶/۱۳۹۱

زیرچترتکنولوژی
نورباران پروژکتورها
با سُس های ایدئولوژیکی
خویشتن را آراست
به زرق و برق
در کشاکش این قوس و قزح رنگین
رخ تاب می دهد
شکوهِ سلطنتی چُونین
واقعیت سرکش جاهی پنهان
وکمندی -سوی نگاهها

آه – فرو می ریزد به دل
وخونابی چشم ها
و”حقیقت” مبهوت !
لب اش را دندان گرفت و چید
ته مانده بُزاق را
“حنظلِ حقیقت” را
فرو میداد !
از چُنین فردیتّی سُترگ-
شیفتۀ خود –

اینسان – آبی ایمان شکست !
آبیهای دیده
در شکست نور
سیاه گشت !
از باژانه هایی چُونین .
نور باید
از درون حقیقت خویش ببارد
نه از برون.

ازکتاب شعر:« من آبی سرا و
سراب؟!
بادستمایه ای ازکتاب: زبان تصویر- اثرجئورگی کپس – ترجمه : فیروزمهاجر- چاپ۱۳۶۸.
……………………………………………………………………………
” در بدایت بردگی ماندیم “ ۱۳/۴/۹۲

بی هیچ مانفیستی
در بدایت بردگی ماندیم
بدایت خوش خرامی طاووس و
نهایت ِ مستورِ پاهای زشت
خنجۀ خونین همیشه ها – چهرو جان ناباورمان بود !

بی هیچ مانفیستی
دیکتاتور
چکمه بر جا پای خورشید می گذاشت

بی هیچ مانیفیستی گشتیم
در پنجۀ روباه دیکتاتور
دندان بر گلوی پرنده آزادی

دیکته گر
با حیلتی تمام
دُم بر چتر خورشید انداخت
ازکتاب: « قرارمان عشق بود – نه کین!»

درلیبرتی پس ازگذشت ۱۱ماه ازحادثه نزد دکترصالح رفتم وگفتم مشکل راه رفتن دارم. پرونده را درکامپیوترچک کرد وگفت:« درپرونده نوشته شده پارگی مینیسک»؟. تمام این ۱۱ماه دروغ گفته بودند. نه تنها دروغ، بلکه برای اذیّت کردن، گفته بودند:« بروم فیزیو تراپی و وزنه ۵ کیلویی بزنم!».
چند روزبعد دیگربه هیچوجه نمی توانستم راه بروم. گفتم قرار با اسدلله هوشمند( فیزیوتراپ) می خواهم. زیرا دفعه قبل مسابقات هم اومشکل من را حل کرد. وهمین تجربه را رفته بودم و۱۴ روزروی تخت بستری پاهایم تنش داشتند!. اسدالله جزء دونفری بود که آموزش فیزیو تراپی نزدعراقی ها رفته بودند. امّا الان شده بود: صنفی مقر؟.( می بینید کثافت کاری را؟). اسدالله به من گفت:« سیامک! زانوی تو بجای عضله چهارشاخ، یک شاخ هم ندارد. توحتّی بدلیل وضعیت قبلی نباید با وزنه کارکنی!. اینکار پای تورا ،ازدورخارج می کند. چه کسی گفته تو وزنه۵ کیلویی بزنی؟. تونمی توانی پای خالی را بالا بیاوری؟. وگفت:«‌بدون وزنه کارکن!».( زنده باشی اسدالله، مدیونت هستم). این شیوه مداوای سازمان است. فقط به فقط برای کینه کشی ازبیمار وفشارآوردن برای تحمیل عقاید ونیّات خودشان. درآن ۱۱ماه بی عصا وراه رفتن روی مینیسک پاهایم کامل ازدورخارج شد.
آقا وخانم رجوی!، بفرمایید دکتروآزمانش پزشکی!.
درمصاحبه با هیئت امریکایی درآلبانی، بیماریهای ثبت شده را به آقای رودریگزگفتم. اوخنده تلخی کرد وگفت:«‌حتماً سازمان با این حجم بیماریهایی که توداری(هزینه مالی) دیگربرای سازمان اهمیّتی نداشتی». گفتم:« اتفاقاً بعکس!. بدلیل همین اعمالی که انجام داد وپس ازاقدام به قتل، برایش خیلی مهم بودم!، یک فقره می خواست: ۴۰،۰۰۰ دلاریک وکیل کانادایی وبا سه وکیل زیردست برای انتقال من به کانادا بپردازد!. شما یک نمونه بیاورید که سازمان اجازه دهد کسی نوشته یا شعریا وسیله ای ازسازمان خارج کند؟. دوجلد ازکتاب های چاپ شده را نشان دادم وگفتم دوجلد دیگر درراه است. آنها تازه فهمیدند موضوع چیست؟. من بدلیل بیماریهایم، امکان کمی داشت تا پذیرفته شوم. امّا پس ازدوسال پذیرفته شدم. آقای ترامد آمد وهمه چیز فریزرشد. رجوی گفت:« دوران ما است».
سازمانی که اینچنین دشمن من بود ایمک سیدالمحدثین دست راست مریم رجوی درکارهای سیاسی وحقوقی، طرف حساب خواهرم سعیده درکانادا شده بود!. ونامه ها وتماس های تلفنی خواهرم سعیده وسید المحدثین موجود است بعنوان اسناد.( درنوبت بعد این اسنادرا افشا خوام کرد)

حال، رجوی کتاب «خیانت به سوگند بقراط» چاپ می کند؟:
« کتاب ”سوگند خيانت شده بقراط “ کتابي مستند درباره شکنجه پزشکي ساکنان اشرف».

سوال ازآقا وخانم رجوی!
کدام سوگند بقراط رعایت شده است؟
آنچه به جنایات دولت عراق وهمکیشان و وابستگان به خامنه ایی برمی کردد، جای ابهامی نیست. امّا سخن اینست که رجوی و سازمان با بیماران واعضای خودچه کرد؟.

رجوی ازجنایات رژیم آخوندی ودولت مالکی، سوء استفاده می کرد برلیه ما واعضای خودش!.

چرا سازمان قرص های تاریخ مصرف گذشته به بیماران می داد؟. چرا بجای حل وفصل پزشکی و عمل جراحی یکباره از آمپول کورتون که آخرین راه حل وغیر متعارف است تزریق می کرد؟. چرا بیماری های اعضا راسالها بود که جراحی نمی کرد وبعضاً پارگی های رباط و مینیسک و… را به فرد بیمار هم اطلاع نمی داد ومی گفت چیزی نیست؟. چراسازمان زمانی دست به عمل جراحی می زند که فرد بیمار به شکایت واعتراض برخاسته و خواستارشده اگر نمی توانند، به خانواده شان بگویند، یا به کمیساریا اطلاع دهند، ویا اینکه فرد بیمار سوژه سیاسی شده، ویا اگر بخواهد از سازمان خارج شود، دراین صورت مشکل اورا حل وفصل می کنند، تا فرد را آرام کنند. این چه معامله گری با بیماران است. چرا بیماران را ساعتهای مجبور می کردید به نشست های طولانی ایدئولوژیک وتشکیلاتی بروند. چرا دکتر نمی برید؟ چرا همیشه تهمت می زدید که تمارض است؟. کسیکه جانش را کف دستش گذاشته وبیش از یک ربع قرن درعراق واشرف ولیبرتی مانده، آیا تمارض به بیماری می کند؟. چرا قرص های تقویتی فقط به مسئولین ارشد داده می شد؟. چرا آمپول تقویتی که به همراه دیگر آمپول ها، بدلیل خرد شده مهره کمر، توسط دکتر عراق وداروخانه عراقی درکلینیک لیبرتی به من داده شده، به من تزریق نمی شد. وبرای خودتان نگه می داشتید؟. باورکنید نمی خواستم به امدگرمقرمان بگویم!. برایم کسرشأن بود، که بخاطر آمپول های تقویتی برای خودم که دکترتجویزکرده، سخنی بگویم. امّا همیشه احساس توهین می کردم. باید با ما مثل انسان رفتارکنید!. خانم رجوی من یک شاهد هستم درهمین زمینه پزشکی، که چه بلاهایی بر سرمن آمده است؟. من بارها وبارها دراشرف ولیبرتی گفتم که مسئله پزشکی وبیماری افراد را تشکیلاتی نکنید! بیمار، مسئله اش پزشکی است. امّا همه می دانند که درسازمان رسیدگی پزشکی و درمانی یک امر تشکیلاتی است. بویژه اینکه اگر فرد مسئله تشکیلاتی هم داشته باشد همین بیماری برعلیه او استفاده می شود.
آقا وخانم رجوی!
ج) گفته بودید: سیامک روی دست تشکیلات ماند بود وبچّه ها را آزارمیداد!: «…با تمارض كه شيوه شناخته شده اين قبيل افراد در چنين شرايطي است. شروع به جنگ اعصاب با همرزمان و اطرافيان خود نمود تا شايد او را هر چه سريعتربا استفاده از امكانات سازمان به خارجه بفرستند».

 

۱- تناقضات اطلاعیه خودتان ترا ببینید؟. چطور می شود، سیامک بخواهد هرچه سریعتربا استفاده ازامکانات سازمان به خارجه بفرستند؟. ودرعین حال دراطلاعیه نوشته اید: سیامک کمک سازمان واستخدام وکیل با هزینه سازمان برای اعزام به کانادا( نزد خواهرم= بهشت) را نپذیرفت؟.

درقسمت دیگر اطلاعیه چنین تناقضاتی وجوددارد:


۲-چطورمی گویید که سازمان وسیدالمحدثین دنبال اعزام من به خارج بود. درحالیکه تا اعلام سکته مغزی به خواهرم، درآذر۹۲و سپس با خبرشدن کمیساریا، در۵ فروردین ۹۳، شما دست به دامن کمیسایا وخواهرم می شوید، برای کمک به اعزام من به خارج؟. من که جدید سکته نکردم!. من که سالهاست کمروپاها و…چنین وضعیتی دارند؟. من که بقول یوسف( علی اکبرانباز) که می گفت:«‌سکته را به کمیساریا نگو!، تو بخاطر کمرت هم اورژانس هستی! ومی برند خارج!». تف برشرم وانهاده. اگرمردم بدانند بین من ویوسف چه سخنانی ردوبدل شده، برای همیشه ازوجود یک سازمان وحزب وگروه بیزار ومنزجرمی شوند. این خیانت اصلی رجوی است که تا کنون، بارزنشده است. رجوی چنین ضربه ای به اعتماد مردم ومقاومت ومبارزه سازمانیافته زد.

اسناد نامه های سعیده نادری به آقای مهدی سامع ، درهمین گزارش آمده است. من حتّی پس ازسکته مغزی، حتّی به اصرارخواهرم برای پیگیری اعزام به خارج، جواب منفی دادم. تا اینکه کمیساریا در۵ فروردین ۹۳ وقتی پس از۷ ماه فهمید، سکته کرده ام،‌ گفت:« شما اورژانس هستید برای اعزام؟.
آقا وخانم رجوی!
۳- شما پس حادثه حرکت کردید، نه پیش ازحادثه!.


درباره لیست امریکا وجاناتان واینرهم شما درنشست ها بکرّات گفتید:«‌ لیست بیماران را به امریکا هم داده ایم امّا دریغ ازاینکه کسی را ببرند، فقط به فقط ، حرف بوده وبس!». امّا دردرون خوشحال بودید که چنین است. هربریفی که سازمان می داد. اگرخبرمنفی درباره اعزام به خارج بود، این قسمت را با سایز۱۸یا۲۰ چاپ وبولد می کردند ومابقی اخباررا با سایز۱۰. ازکوزه همان تراود که دراوست.
۴-روزی هم که خانم جین هال به لیبرتی آمد، بلافاصله همان شب یا فردا صبح با خوشحالی بریف دیداربرای ما خوانده شدکه :«‌ خانم جین هال نیم ساعت آمد وچرخی زد وگفت:«‌درباره اعزام هم هیچ خبری نیست» امّا آش ریخته را آگاهانه نذرمن می کردید.
۵-امّا حقه بازی اصلی اعزام این بودکه، بقول کمیساریا، من جزء ۵-۴ نفراوّل بیماران اوراژانس بودم!. وشما می خواستید بگذارید درهمین لیست جاناتان واینر،‌که بقول خودتان:« همه اش کشک است». ریل کانادا هم به همین دلیل توسط شما دنبال شد. وازطرفی برای اینکه بتوانید درآینده سفید سازی کنید و بگویید:«‌سازمان با ۴۰،۰۰۰ دلارهزینه سیامک را فرستاد». وطبعاً سازمان نمی آيد بادست خودش،چنین فردی را به کانادا بفرستد؟. وبا چنین تشبثاتی پرده برروی حقیقت بکشید. ومن به همین خاطر به طرح مزوّرانه شما برای انتقال به کانادا! تن ندادم. ازاینکه درلیبرتی ، ‌درحالیکه ۱۳ماه درازکش بودم وسکته کرده ومشکل پا وکمرودست …داشتم وبدلیل همین وضعیت کمرم، تشدید می شد. وبراثرفشارها روزانه وجنگ سیاسی ونبرد تن به تن باشما، که مسئول اوّل وآخرمجاهدین هستید، وخود مستقیم به میدان آمدید!، دیدید، بورشدید!. من تنهای تنها بودم. امّا چیزی که من داشتم، شما نداشتید؛ وآن قدرت حقیقت مانا است. هیچ کس در«ماه» پنهان نخواهدماند!.
آقا وخانم رجوی!

 

۶- رچوی می گوید: سیامک روی دست تشکیلات ماند بود وبچّه ها را آزارمیداد!:

می بینید به چه فلاکت واستیصالی افتاده اید؟.برای همه افرادی که درنشستها ومرکزخودمان ،بر علیه من فضا سازی کرده بودید، پس ازمدتی بهترین دوستان من شدند. همین کارکثیف را هم درآلبانی انجام می دادید. زیرا میدانستید که من روزی همه مسائل رابازگو خواهم کرد.

متن دفتری که سعید عبداللهی به من هدیه داده را بخوانید:

قصر نورکه درسال ۸۳ ساختم. شما آنرا در زیباییهای اشرف نشان می دادید وحتّی بمدّت یک سال درتبلیغ شهر اشرف برای فروش اجناس و امکانات اشرف نیز تبلیغ می شد.بعد متو جه شدید که این به نفع من است. و حذف شد. این شما بودید که اذیّت می کردید تا من نتوانم بسازم!. زیرا با ساختنم وآباد کردنم، توی پوز لجن مال کردن شم می زدم. شما می مخواستید من را خراب کنید، من با جان کندن روزی۱۶ ساعت کارسنگین، هم لذت می بردم وهم به شمامی زدم.

شما امریکایی ها و عراقیان و … را می آوردید که، خلاقیّت وابتکار رزمندگان ارتش ومجاهدین را ببینند برای ایران فردا. وتوضیح میداد که :این قصر (آلاچیق) تماماً با قطعات زرهی ساخته شده است. همچنین آلاچیق (شمالی) وسپس دولفین ها وعکسی و نامه ای که اسرافیل برای مجله داخل اشرف«هوشمند» ارسال کرد. وتمام نیمکتهای دکوری و…

بهمن کامیاب، یکی از۳۰ برادرشاخص انقلاب ایدئولوژیک می گفت:«‌عبدالله قدمیاری درعرض یک ماه ونیم، یک قفس بلبل ساخت. ودو آلاچیق بزرگ که یکی ازآنها بزرگترین بنا دراشرف بود( قصر نور) درزمان خودش. وچندین نیمکت تزیینی و صندلی …

 

درسال ۸۴ به بعد باغبانی می کردم. حمید عندلیب فیلمردارسیمای آزادی می گفت:«‌زیبا ترین  وپرگل ترینباغچه متعلق به سیامک است. برای مصاحبه با رزمندگان و نمایش فضای اشرف… ۱۲۰۰متر باکاشی شکسته که ازکل اشرف جمع می کردم، سنگفرش کرده بودم همراه با چراغ ها ی تزیین و ونیمکت تزیینی…

عکس سال ۸۴ که محسن سیف گرفت برای ارسال به خواهرم. برای اینکه بتوانم چهره عادی داشته باشم. یک ساعت قبل عکس، دوتا قرص والیوم ۲ خوردم. تا چهره بهم ریخته ام را خانواده ام نبینند. هیچ کس نمی داند در پشت این گل ها واین دوسال چه برخوردهای حیوانی با من صورت گرفت. حتّی درکتاب حقیقت مانا هم به آنها نپرداخته ام. امّا می دانم. اینکاررا خواهم کرد.

د) دراطلاعیه مدعی هستید که، سازمان من رابه آلبانی آورد ه است؟.
کمیساریا نه یکبار، بلکه چند باربه من گفت:«‌ما تورا به آلبانی آوردیم ونه سازمان».
حتّی درلیبرتی، من به خانم مسئول کمیساریا خانم آناهیتا که همیشه بدلیل وخامت کمروسکته وتنش پاها، به جای اینکه من به کمیساریا بروم،‌آنها به بنگال من می آمدند، گفتم:« سازمان وآقای سیدالمحدثین رئیس کمسیون شورای ملی مقاومت به من وخانواده ام گفته:« ما کشورسوئد وفنلاند را برای انتقال تو!درخواست داده ایم وبرگه داده شده توسط سازمان را به آنها نشان دادم، که نامه های سیدالمحدثین است!». خانم آناهیتا مسئول کمیساریا با بی محلّی وناراحتی ازشنیدن چنین حرفی، گفت:«‌ آقای محدثین بی خود کرده اند، گفته اند!» وبا ناراحتی ازدست سازمان وکارهای آنهاگفت:«‌ این اقدام توسط خود ما وکمیساریا صورت گرفته است»، ولبش را کج کرد وچهره درهم کشید. من تازه فهمیدم که کمیساریا هم خوب پشت پرده را می داند.
موارد بسیارند…!. مسئول امنیت کمیساریا آقایی بنام حسین، یکماه قبل ازاعزام به آلبانی بدیدارمن آمد وگفت:«‌لازم نیست چیزی بگویید!، من وضیعیّت شما را می بینم( پاهایم بدلیل بازجویی وفشار جنگ روانی، دیگر ازتنش بازنمی ایستاد). متأسفانه تاکنون هیچ کشوری، حاضربه پذیرش شما نشده است!. وقتی ازدربیرون رفت با یوسف( علی اکبرانباز) که پشت بنگال بود صحبت کرد.
وقتی نامه سعیده بدستم رسید که آقای حسین به خواهرم ۶بارپشت سرهم زنگ زده بود، وگوشی درنزد خواهرم نبود( آزمایشگاه بود) آقای حسین به خواهرم سعیده گفته بود:«‌سیامک بزودی دریکما ه دیگربه آلبانی می رود!». ودرآلبانی هم که بعداً با خواهرم سعیده صحبت کردم ومن زمانبندی آمدن ورفتن آقای حسین را به خواهرم گفتم. آقای حسین دقیقاً ۲۰ دقیقه پس ازدیدارمن،‌ بلافاصله که ازکمپ لیبرتی ونزد سازمان خارج شده، ۶بار با خواهرم تماس گرفته، تا بگوید:«‌کارتمام است وسیامک به آلبانی منتقل می شود!». آقا وخانم رجوی! کمیساریا دلش ازدست شما خون بود!. درکتاب: حقیقت مانا، نمونه هایی که جدا شدگان دیگر گفته اند را می آوردم. حتّی کسانی درلیست اعزام بودند. وهمان صبح اعزام، سازمان می گفت:«‌ما نمی دانیم این فرد کجاست؟، پیدایش نمی کنیم!. درمراحل بعد هم اینکارصورت گرفته بود ویکی ازافراد به همین دلیل ۹ ماه بعد، با جنگ ودعوای همین خانم کمیساریا،‌سازمان مجبورشد برود وآن نفررا بیا ورد برای اعزام به لیبرتی!. سازمان همیشه کمیساریا را تهدید میکرد، اگربه خواسته هایش تن ندهند، ازمصاحبه افراد با کمیساریا جلوگیری میکند. کما اینکه به افراد می گفت:«‌نامه بنویسید که ما مصاحبه نمی رویم. من هم چنین نامه ایی نوشته بودم، نامه درکمیساریا موجود است.
ازطرف دیگر، ادعای همکاری سازمان با کمیساریا؟، این همکاری دراین حدّ بود که من شرح می دهم!. خانم آقای آناهیتا مسئول ارشد پرونده که سپس مسئول کمیساریا درلیبرتی شد واهل هند بود، با مترجم به دیدارمن دربنگال آمد وقرارشد من آی دی کارتم را زیراکس بگیرم، وتحویل آنها بدهم. کاری که ۵ دقیقه زمان می برد. وزیراکس در۵۰ متری ما بود. یک ساعت طول کشید برای یک زیراکس؟. بازپیگیری کردم ازکیانوش رهبر. پس ازیک ساعت ونیم خانم مسئول کمیساریا با ناراحتی و تمسخر گفت:« رفته اند بغداد، زیراکس کنند بیاورند؟!. من گفتم:« نه!، رفته اند بغداد، یک دستگاه زیراکس بخرند!. » ( هرسه خندیدیم)، خانم کمیساریا می دانست که ما درهرمقر دودستگاه زیراکس داریم. سپس خانم آناهیتا با ناراحتی، عطای زیراکس را به لقایش بخشید.
کمااینکه کمیساریا چندماه ازمن پرونده پزشکی ام را می خواست، گفتم دست سازمان است وبارسوم هم که درخواست کرد. صریحاً گفتم:« من دسترسی ندارم وبه من هم نمی دهند. پرونده تصفیه شده پزشکی، تنها هنگام خروج ازلیبرتی به من داده شد. ودرآلبانی فهمیدم که پوشال داده اند!.
ه) گفته بودید روانپریش!
کشف اصطلاح جدید« روان پریشی »، حضیض درگل ماندگی رجوی و ستاد جنگ سیاسی جهت مخدوش کردن جنایت است.
درطی این ۳۹سال تاکنون رجوی ازچنین عبارتی استفاده نکرده بود.

درویکی پدیا چنین آمده است:

آقا وخانم رجوی!
۱- تجارب مردم، تبدیل به ضرب المثل می شود:« حرف راست را یا ازبچّه بشنو یا ازدیوانه( روانپریش)!. بسیارممنون ازمارک وصفت راستی وصداقت و با شرافتی که به من ارزانی کردید. راست می گویید من دیوانه ام! یعنی «عاشق»، وچنین مقامی من رابس!.
۲- نوشته اید: روانپریش؟
اوّلا جواب بده که چرا زیرچتررهبرعقیدتی وپاکبازشما مبشران رحمت ورهایی هستید ودرآسمان اشرف هم بقول خودتان نوشته شده است :«الله، الله، الله، وپاک ترین شهرجهان، من «روانپریش» شده ام. چرا مجاهد ازبند رسته یکباره پس از۳۶ سال سابقه تشکیلاتی ( دربین تمام نفرات قدیمی سازمان، زهرا اسلامی به وفرمانده یگان دیگربه من گفتند:« تو بالاترین سابقه تشکیلاتی را داری). روانپریش شد؟.
درلیبرتی گفته بودم که مواظب اظهارات خود باشید!.

همچانکه خود می گفتید:« طبق ماده …دادرسی،ازگفته های خودتان برعلیه خودتان بکارمی گیرم!.»
۱- استفاده ازاین حربه مختص شما نیست، پیش ازشما، همتایان وهمردیفان شما ، آنچنان که خود می نامید« ولایت ابوسفیانی» ومن اضافه می کنم با همراهی وعملگی« ابوجهل»، این عنصر آتش به اختیارولایت ودرحکم «ستاد ابله جنگ سیاسی!» با محمد، پیامبرخدا! چنین کرده واورا دیوانه ومجنون وروانپریش معرفی کردند. شما ازشانه به شانه خمینی سائیدن، رسیدید به شانه به شانه شدن با حربه های ولایت ابوسفیانی، این همان جهان ناگزیربهیمی جنایت، ومجازات اتودینامیکی است که، خود ازآن سخن می گفتید، و چنین مشمول آن شدید.
همچنانکه تمای اعضا می دانند. شما درنشت ها، شعرراناشی ازجیم، یعنی مسائل جنسی می دانستید!. وحتی می گفتید:« جیم ناشی ازترشحات جنسی است». دراین عصر، نه دانشجویان، بلکه دانش آموزان هم به این ترشحات روانپریشی ناشی ازخود شیفتگی وکیش شخصیت شما می خندند.

سال ۹۶ روزی بدون اینکه من چیزی بگویم د- ش یکی از جداشدگان درآلمان با تمسخرشما، می گفت:«رجوی گفته بود:« شعر همه اش فتنه وفساد است وجیم است». درحالیکه شما، شعررا جیم می دانستید، یکبار۲روزتمام درنشست با حضورشما ومریم( وبنا به تحریک وخواست مریم) اعضاپشت میکرفون می آمدند ودروصف شما شعرمی خواندند. کاربه روزسوّم هم کشید، دیگرکفگیر شعرهمه، به ته دیگ رسید. البته این هم «حق مسلم شماست» همچنانکه حق مسلم خامنه ای است( نوارهای شعرخوانی درحضور خامنه ایی دریوتیوپ موجود است)، با کمی تفاوت!، زیرا اعضای سازمان فقط دروصف شما شعرمی خوانند، ونه آنچنانکه دربیت ولایت فقیه، سروده های خودشان را، پیش خامنه ایی ارائه کرده وشعررا نزد عظما «چک درحرکت » کنند!. شما ازهمان اوّل می گویید:«‌شعر، جیم خالص است». اگرچنین است؟. وبقول شما:« مسائل ایدئولوژیک شامل همه می شود، مجاهد وغیرمجاهدندارد». چطور این جیم برای شما خوب است، ولی برای عوام الناس رجس(ناپاکی – آلودگی) زمانه؟.
آقا وخانم رجوی!
و) شما گفته اید:« در اين رابطه شاعري هم پيشه كرد و با بهم بافتن و رديف كردن كلمات بي ربط به يكديگر، كه هر شنونده اي را به خنده ميانداخت».
چی بهترازاین؟ پیشنهاد می کنم شعرها را بخوانید و بخندید!. درسوراخی که شما هستید، برای روحیه ورفاه تان خوب است!. اگرچه شما همیشه روحیه ورفاه وداشته ودارید!. هچنین درسایت مجاهدین چاپ کنید، تا بجای چنین لجن نامه نفرت انگیزی که درایران افشاگر ازقدیم الایام بچاپ میرسایند، تا جاییکه، خود ما درتشکیلات چندشمان می شدکه، نگاهش کنیم. کمی اعضایتان بخنددند مخصوصا دراشرف ۳ وحصارجدید برگشت نا پذیر!، مندرج درابلاغیه ده ماده ایی!. آنوقت من هم ادعا نمی کنم که شاعرم. می گویم: طنزپردازم!.

آقا وخانم رجوی!.
یکروزدرسال۸۴ به جهانگیر(پرویزکریمیان) با خشم وقاطعیت گفتم:«‌یک نقطه وفقط یک نقطه مثبت درباره من بگو!، حتّی یک نقطه مثبت کوچک!». هنوز بحث های نقطه مثبت مطرح نشده بود!. جهانگیرهیچ حرفی نداشت. کینه اش را درچشمانش می دیدم!. می خواستم همین را به او بگویم. این کین، اگربرای خدا ومردم وآرمان بود، نباید چنین محصولی میداد. اخباری که همین الان بدستم رسید، دوستم می گوید شوکه کننده است. وقتی ۲۸سال ادمها را درقرنطینه جنسی می گذارید نتیجه اش ازبالا تا پایین همین می شود…این اخبارمحصول کین شما، نسبت به عاشقانتان بود. .

آقای رجوی! می خواستی برسی به تهران؟. نرسیدی؟ . ستادانزلی رامی خواستی؟. باچنین کین وابزاری ومنویّاتی نمی توان به تهران رسید!. به همین دلیل نرسیدیم!.    
اما درباره محتوای شعرو این جانب: «سیامک نادری».
البته بنده(سیامک نادری )، مثل شما نیستم، که درنامه به خامنه ایی ورفسنجانی ومجلس خبرگان که درواقع « خرمهره های رهبری» واین نظام ولایت جهل فقاهتی هستند!، به امثال این جانیان «سلام» بدهد وخودرا«حقیر»بنامد!. من نامم را می گویم. این حق مسلم شما بعنوان رهبری عقیدتی است که به همشأن وهمردیفان وهمتایان خود، درحالیکه درخیابانها با خودرو، ازروی زنان عبورمی کنند، وزنان ومردان وجوانان راکهریزکی …می کنند وصحنه جان باختن نداآقاسلطان دنیایی را برمی آشوبد، شما تحت عنوان استفاده ازتضادها؟ ودرواقع برای مطرح کردن خودتان، که دراین سطح وجایگاه(خمینی وخامنه ایی) هستید وحق خودتان را عطف به جنبش ۸۸، نه ازاقدام ازطریق پایین( مردم) ودرکف خیابان، بل اقدام ازبالا( خطاب به خامنه ای وخرمهره هایش) چنین به ذلالت افتاده ومطالبه می کنید!.
درحالیکه درخیابانها با خودرو، ازروی زنان عبورمی کنند، وزنان ومردان وجوانان راکهریزکی …می کنند وصحنه جان باختن نداآقاسلطان دنیایی را برمی آشوبد!. دربیت رهبری فقاهتی، پتوها وملحفه ها می لرزد؟….
۱ – سعید عبدالهی عضوقدیمی سازمان وشاعرومحقّق، که مابقی شاعران سازمان، نزد اومی روند!. شعرهای من را درلیبرتی ویراستاری می کرد، دفترشعرمن پرازخط های قرمزسعید است، که گاهی نوشته:« اینها شعرنیست، مقاله است!…»ودربسیاری خط قرمزکشیده:« حذف» . ودراین زمینه آموزشهای بسیاری ازاوگرفتم، ازخط قرمزهایی که برای من کشید. زیرا اصل براین گرفته بودم هرچه بگوید درست است. وهمیشه هم همیطوربود. اوبیشترازخودم به شعرها ی من حساستربود، زیرا در«ادبیات» قدر واژه ها را می دانست. برتمام شعرهای من نوشته هایی وتصحیحاتی نوشته است. اوّلین شعری که درلیبرتی بریک کاغذکاهی پاره نوشتم ودادم، گفت:« سیامک توقدرشعرت را نمی دانی، اینها طلا، جواهرند. اینطورروی کاغذ پاره کاهی ننویس…، ومن شعررا دوباره آغازکردم. باکوله بار رنجهای این۱۷ ساله!.
” رنجها میلاد آگاهی اند ” ۱۲/۳/۱۳۹۲
باردار شدم ، از رنجهای زمانه
نمی دانستم
” آگاهی”
زخم بازیست ” کُشنده ”
تا منزل مقصود
خواهدم برد!

گیاه
گل میدهد از بذر اصل خویش
و من باردار دانشی بودم
که گل اش
زخم آگاهیست !

میدانم آگاهی ، باغیست و من دانه ای از او
گلی خواهم داد- ز من اش
دانه ای – نه ، ” خوشه ای”

از رنجهای زمانه باردار گشتم
و نمی دانستم
آگاهی
حد مجازی دارد ؟ – در ” آزادی ” !
و عدول
تاوان تهمتی گزاف

آتشک شدم در ظُلام
باردار نور
رازدار شعله
آگاهی و سوختن

آنک
باردار خشمم
باردار آتشم

اینک خشم
میلاد من است
…………………………………………………………………………………………….
سعید عبداللهی چند شعرمن را نظراتی داده است و…، ازجمله شعر«شطرنج سیاه» وبا خط قرمز، مشابه همه یادداشت گذاری های خودش، چنین آورده است:

«هزاراحسنت وآفرین – یک فیسبوک ویک جایزه ادبی کم دارد!(برای جهانی شدن)».

 

” شطرنج سیاه ” ۱۰/۳/۱۳۹۱
بیا با کلمات بازی کنیم !
درشطرنج خودخواهی ها
همه را مات کنیم !

با مهره های سیاه
سرخ
زرد و
با جهان سوم خارج از صفحۀ سیاه و سفیدمان
گردبادی بسازیم
ازبادهای هوس
وبا خرسنگ عاطفه و خرمهره هایی چُنین
بازی دهیم

هرحُرمتی غیر “خود”
چوب حراج زنیم
همه را
دود کنیم
باد هوا
وبدمیم
برخودخواهی بی نهایت مان – “پات”

درعصر هزاره ها
مرگ واژه ها را رقم زدن
اعلان بی سیرتی
درصفحه شطرنج جهان …
وچنگ زنیم
رایت پستی را
بردُم افراشتۀ سگ .

اعلان بی سیرتی
درصفحه شطرنج جهان
بیا مات کنیم همه را
بیا بازی کنیم با کلمات
– حتی –
با آزادی
عکس شطرنج سیاه
آقای وخانم رجوی!

من روان پریشم!، امّا سعید عبدالهی قوی تری شاعری که دراشرف ولیبرتی،‌ دیگر چه روان پریشی است که به من چنین چیزهایی می نویسد؟. گفتم مواظب اظهارتتان با شید!.

علی، همان که می گویید:« مولا ومراد مجاهدین است !» می گوید:

تا زمانیکه حرف نزدی!، حرف دراختیارتوست. امّا وقتی حرفی زدی!،‌تو دراختیار حرف هستی!.

آقا وخانم رجوی!

ازاین پس! هریاوه گویی را ، بازمی کنم،‌تا مردم ببنیند، مشکل تنها یاوه گویی نیست!. یا وه ترازحرفها، درون آنهاست. وپشت این یاوه گویی را به مردم نشان می دهم.

من نه دردامان شما، بل زیرگامهای فرمان کین شما، رشد کردم. آخما توا خانم شاعرروسی، پس ازاینکه از اردوگاههای کاراجباری استالین بیرون آمده بود، سالها بعد می گفت:« روزی دراردوگاه کاراجباری، یک سفیرغربی احتمالاً انگلیس به آنجا آمد. من چیزی درباره اردوگاه نگفتم» نجابت او چنین بود وادامه داد:« اگربرگردم به آن سالها وهمان شرایط نمی دانم که کاردرستی کرده ام یا نه؟». نجابت او بازچنین بود.
وفای سگانه “ ۱۳/۶/۱۳۹۱

در تنهایی محزون
سگی باش
بی که چشم بدوزی به روبروها .

قلب مجروحش را
نازمیکشد
با لیس های وفادارانه

“وقارِ طبیعت تنهائی”
غرائزش
حلول پنجره
به جهانش

آسمانا!
سایبان سرای آرزو !
“وقار” شب – “وقارِ” روز
مدایح عشق ، راز مرا آواز گشوده
ومن
وفای سگانه ام را می ستایم
در اوج انسانیتم .

لیسک سگانه هایم را
به وفایم می کشم
من اینگونه زیبایم !

آفتابا
سایه بان روحِ آزادی
یکتا و یگانه
نفس های هر دم و باز دمم
برمن بتابی
یا که “نه” !
چُنینم …

گو
خودشیفتگان
احساس جهان را
قباله ای به قوارۀ تنِ خود سازند
ریا پوشان “ریشدامن”
پشیزی هستند
نه بیش !
……………………………………………………………………………………………………
” رستن “ ۱۰/۷/۱۳۹۱

از هم آغوشی گُلها
از هم آوایی بالها
رستم
ازجمود استخوانهای برجای مانده
ازحضیضِ جاه تن خاکی
جستم

رستن وجستنم ، رؤیا بود
درکودکی هایم ، جا کردم
دنیا – جای “بزرگترها” بود
بگذار
جا کنند و بمیرند و
استخوان برویانند …

همه اندیشه های محال را گشتم
همه رازها را خوردم

از اندیشه کرکس منقاربرلاشۀ هستی گذشتم
این خواهرعفریته و ، دسیسۀ هفت برادر خبیثش-
روباه شغال و گرگ و کفتار
مار و خنزیرو راسوی این جهان –

همه اندیشه های محال را گشتم
همه رازها راخوردم
به رؤیای دلم
به آوازک مرغ سحر
بالیدم .

آقا وخانم رجوی!

در۳۶سال حضور درسازمان، ولویکبارهم این واژه وعبارت را چه درباره خودم وچه درباره دیگران نشنیدم. شعرها را که سعید عبداللهی ویراستاری کرده است ، درعباراتش روان پریشی جای ندارد. شما ومریم می دانید که سعید قوی ترین نفرسازمان در زمینه ادبیات است. برای فرارازجنایت، نمی توان چنین خودرا به مضحکه بدل نموده ودست و پا زد . مردم شعور بالایی دارند. می فهمند.

   

یوسف ( علی اکبر انباز) فرمانده مقر و طرف حساب قتل من!. پس ازارسال شعرها به خواهرم می گفت:«‌ شعرهای بسیار قویی می نویسی!» بیا دراتاق من وبرای من هم بخوان، من به شعرعلاقه دارم!. اومی خواست جذبم کند، فریبم دهم وحالا خودش،‌ونه دیگری!، نقش پلیس خوب را بازی کند. من گفتم:« شعرها من دست شماست، خودتان هم اسکن کرده اید. من علاقه ایی به شعرندارم. چون کاری نمی توانم بکنم، درمواقع آزاد شعرمی گویم». با ورکنید اگربه مسئولین سازمان بگویید:«‌شعرمی خواهی؟» حتّی نمی گویند:«‌کیلویی چند؟» معلم شان تو بودی.
فرزانه میدانشاهی درتابستان ۸۸ وقتی نمی پذیرفتم به تبلغات بروم!. درحالیکه دیگران سرودست می شکستند وهرچاپلوسی می کردند، که یک رابطه ایی با تبلیغات داشته باشند. واین همان فرهنگ کثیفی بود که شما ایجاد کرده بودید، برای ارضای کیش شخصیت تان!. بهانه می آودرم، من کارم آهنگری وطراحی ودکوراست،‌ تنها چیز که بلدنیستم وخوشم نمی آید، نوشتن ودراتاق بودن پشت میزاست. فرزانه درحضورهوشنگ دود کانی باغبطه وحسادت و… که من به رویم نمی آوردم می گفت:« توآنچنان! نامه هایی عالی وقشنگی برای خواهرت می نویسی!» (سال۸۳) چطورمی گی من نویسنده نیستم، توشعرمی نویسی. وادامه داد:«‌ما به این خاطرتورا انتخاب کرده ایم که توبه تمام مواضع وخطوط وچهارچوبهای سیاسی – خطی و ایدئولوژیک وتشکیلاتی سازمان مسلط هستی…». فرزانه اشتباه نمی گفت،‌ امّا سازمان نیازمند من نبود!. می خواست زمینه آشتی وبهبود رابطه من ورهبری رافراهم کند، بدلیل شرایط سیاسی. درتبلیغات هم هدف این بود!. من پس زدم واینجا، جای شرحش نیست. دکترمحمد قرائی بعنوان مربی کلاس مقاله نویسی و…به همه تکلیف داد، امّا به من که رسید با مهربانی گفت:«‌سیامک تو یک نمایشنامه بنویس، ازموضوع همین کلاس خودمان، وهمین شاگردان می رویم مهمانی، نزد خواهرمژگان پارسایی- جانشین رهبری، به اجرا درمی آوریم». من هرطورجواب می دادم، برخلاف تکلیف مربی بود!. امّا مجبورشدم بگویم، ازاینکارخوشم نمی آید، من نمی خواهم…، همه کلاس آب دهان قورت دادند. فضا خراب شد. امّا آن رابطه چندش آوردروغین برقرارنشد. ویا فشارمی آوردند برنامه شهدا را درسیمای آزادی من بنویسم. می دانستم دراین برنامه ازاوّل تا آخرش با ید همه شهدا را، پیوند دهم به رهبری!، وسپس از مزایای کاروری رهبری سخن سرائی کنم. تن زدم!. واین زهرمی ریخت درقلب آنها. ومن می دانستم که، طرف مقابل هم، زهرش را خواهد ریخت وهرروزمی ریخت.
حسین ادیب مسئول کل تبلیغات سازمان وسیمای آزادی و…می گفت:« دریگان تبلیغات، سیامک ازهمه بیشتراطلاعات(دانش) دارد.
دوماه قبل ازاعزام به آلبانی، محمود حجازی با چشمان شگفت زده، خنده به لب ازدورمی آمد ومی گفت:« سیامک با ورم نمی شه، الان باسعید عبداللهی پست بودم، دوساعت ونیم تمام، فقط درباه تو وشعرهایت می گفت. سعید می گفت:‌« خیلی آدم باسواد وپری است، خیلی اطلاعات ودانشش زیاداست، ( دانش من زیاد نبود!، سازمان آگاهانه همه را بیسواد نگه داشت)شعرهایی می نویسد واستعاره ها وتصویرسازی ها و… که درسطح شاعران جهانی است…، من باورم نشد، اصلاً نمی دانستم که شعرهم می نویسی( ۱۶ سال کنارهم بودیم- این معنی توتالیتاریسم ایدئولوژیک است).
وقتی برای مراسم ویلپنت یک شعری ازشاملو انتخاب کردم وگفتم بدهید برای تبلیغ مراسم ویلپنت( بدین شکل عادی سازی می کردم). حمید رضا اسماعیل زاده گفت:«‌ این شعرازمرحله سیاسی خطی ونقطه اوجی که الان سازمان درآن قراردارد خیلی پایین است. توی سرویلپنت وخط سیاسی می خورد…»، شعررادادم ببرد. مجبوربود ببرد!.
درمراسم ویلپنت ۹۲- یا۹۱ مریم درآغازسخنرانی، همان شعرانتخاب شده توسط یک روان پریش راخواند؟.

آقای وخانم رجوی!
وقتی خواهرم سعیده ازشعروبویژه ازمن درنامه ها …تعریف می کرد. درآن روزگارنفسگیر جنگ روانی وفساد وکیش شخصیت و خودشیفگی تان، بیزاربودم ازتعریف وتمجید…! به یک دلیل!. میدانستم آخرسر، تبدیل می شدم به همچو تویی!. … کلمه کم می آورم….. وبه همین جهت بیزاربودم ازهرتعریف وتمجیدی. حتّی مهرومحبّت خواهرانه راهم دراین مورد پذیرا نبودم. من زهرچنین جاهی را، دروجود شما می دیدم که چه بروزتان آورد وآوردید.
به همین خاطر نوشته ها ی فوق،‌ تنهابرای این است که شما باید بفهمید!، برای متهم کردن به روان پریشی!، باید یک فاکت ویک نمونه داشته باشید. والّا این کلام گهرباررا، دریک مجازات، اتودینامیک،ناچارمی شوید، بگویید که :چند بخش می شود!. برای اینکه مطمئن شوم معنا ی« گهربار» را فهمیده اید . یکباربا صدای بلند درحضورستاد ابله جنگ سیاسی، بگویید:«‌گهربار» چند بخشه؟ وسه بخش را بلند ادا کنید؟. صدا ضعیف است! بلندتر بگویید، تا همه مردم بشنوند! وتضمین جمعی پیدا کند!. دریافت شد!.پس بعد ازاین بدانید که، هراطلاعیه تان، «تف سربالا» خواهد شد!. آواری ازهمان که سه بخش کردید:«… هر بار!».
درمقدمه کتاب: قرارمان عشق بود نه کین!
چنین آمده است:

تقدیم به ” آزادی ”
و قرارمان
“عشق”

سخن آغازین
نه جهان ” قدرت ” ، این “نهاد پلید فساد” را شناساگرم ، نه سُم های طلائی حاکمان درنده را براق می کنم . حقیقت فوق ایمان است ، قوی ترو بالاتر ازایمان کوری که بدان عادتمان دادند. و شاعرراگریزی نیست ازانفجار عریانی خود و، جان دادن درآتش . سوختن و ” ساختن” ، شهد حیاتی والزام بالهای پروانه ای شعر است. اگر تقدیر اینست که جانی به حیات اجتماعی انسان بدمی ، زندگی ناگزیر فداست ، باید که چنین مرگی را بپذیری و پروانۀ شعرهای خود شوی .
وظیفه شاعر واکس زدن کلمات نیست .شاعراوّل خود را بیافریند و بعد شعر را . آنگاه بود که تمامی قدرتم را درجنینی باردار کردم و سکوت سهمگینی زائیدم، زبانی ورائ حقایق دستکاری شده و دستچین گشته ، تا در سرپنجه سحرانگیز زمان ، بدر آید، حقیقت والا.
من کلمات را واکس نمی زنم. من واکسی مردمم – چون کفشدوزکان کوچک خیابانی، هر چند کوچک کوچک – اما پاک خواهم ماند. چون چشمان براق کودکان ، براق خواهم کرد، کفشهای مردمان ، اینگونه ام، تا کودکان نگاهم کنند و از ته دل صدایم کنند عمو ووو واکسی …سلام.
آقا وخانم مریم رجوی!
ما قراربود کفشهای مردم را واکس بزنیم، قرارنبود وبا سوء استفاده ازحاکمیّت دولت عراق، ودورازوطن ومردم وچشم دیگران، حصاری بدوراشرف وسپس به ذهن ما بکشی …وبا پوتین های صدام ازروی عاشقانت بگذری…!
آقا وخانم رجوی!شعرهای یک روانپریش رابخوانید:
دوستی که آخرین سال دانشگاه را می گذراند، یکباردیگر ویراستاری شعر را به اوسپردم. اونسل جوان وامروزی بود. ماباید با این نسل واندشه وفرهنگشان بیامیزیم. غیر ازهمه حرفهایی که درباره شعرها زد. یک نکته اش قابل توجّه بود اوگفت :«‌ من برایم خیلی عجیب بود که تودرچنان جایی باشی!، امّا شعرهای عاشقانه بنویسی وآنهم اینقدرقوی!». تصویری که او ازسازمان دارد، پیش وبیش ازآنکه من برجسته شوم ، نابودی سازمان را میرساند. می فهمید چکارکردید. ما با یک تک نمود مواجه نیستیم. مردم چنین اند.
ازکتاب:«‌قرارمان عشق بود، نه کین!:
” خدا و چشمانت و اسماء فرشته ها ” ۱۱/۵/۱۳۹۲
تقدیم به خواهرم سعیده – سال ۱۳۹۲وقتی در تماس تلفنی خواهرم سعیده گفت: به من گفته اند:« سیامک نمیخواهد با تو حرف بزندو…» !؟ ( به دروِغ وبا هدف قطع ارتباط وتماس؛ این شعر را سرودم)

کاش همیشه در مردمک چشمان تو می زیستم
و نمی مردم- تا ابد
تا بگویم خدا را
ابدیت یعنی : این

چشمانت الهامیست پرندستان
تخمگذاری عشق در آشیانۀ رؤیا
چشمانت
الهام بردگی ِ فاخر من بود
و من
با نگاه کودکانه و ، بزرگوارت چه کنم ؟

به خدا گفتم :
زین پس
پاکی
اسماء فرشته ها را
از نگاه تو بچیند
نامی مُزیّن عشق و
فخری برای فرشتگانش
ازکتاب:«عشق خواهرمن است»
……………………………………………………………………
ودربرابرسخنان شما ومریم رجوی که هرمارک وتهمتی به خانواده ها می زدید… وتآکید می کردید:« حتّی خانواده های خوب وهوادارسازمان!، اینها را هم بدهید به من، ورابطه ایی با آنها نداشته باشد وازشرّ آنها راحت شوید». درباره خواهرم سعیده نوشته بودم:
“عشق آیه زلال ” ۰۰/۱۰/۱۳۹۲
میدانستم
پرنده ها
از بخشش بارور میشوند
و خواهرم از عشق .
عشق آرامش یک گنجشک
در دستان یک کودک شاد
یعنی
حسگرِ خواهر من
با سراپا آتش
که یقینم میداد
خواهرم عاشق شده است

سائلی – پیر زنی
زنگ در خانه ما را زد
صدای شکستن قلک پیچید
خواهرم پُر لبخند
تند دوید
عشق در دستانش .
عشق- در چهره آن سائل هم پیدا شد
مثل زیبایی لبخند
بر لبان مادر ….
خواهرم شرمگین شد
راز عشق پیدا بود !
عشق حّس پریانی دارد در پرواز
و من می دیدم
خواهرم دانۀ گندم را
با پولکی زیبایش می آمیخت
یا کریم – پولکی ها را با نوک اش
برسینه او
گلدوزی میکرد
خواهرم شرمگین میشد
راز عشق پیدا بود !

و غروب
باز صدای کوچ پرستوها
پیچیده در اتاق
خواهرم
سراسیمه تا بام دوید
تا باآخرین پرستوی کوچک
چشم در چشم شوند
رازشان پیدا بود
کوچها زیبائی غمناکی دارند
خواهرم با قطرۀاشکی بر چشم
و پری از بالهای پرستو در دست .

من میدانستم
لبان عشق همیشه تر است
خواهرم می آمد لب حوض
هر روز هر روز
ماهی از ته حوض می آمد بالا
تا ببیند پری ” خاکی ” را
خواهرم
سر فرو برده در آب
مثل ماهی میشد
و لب ماهی قرمز
با لب این پری خاکی ما
گواهی میداد
عشق را
دوست داشتن را
زیبائی را
مادرم با لحجۀ ترکی
انگشن به دهان داد میزد :
” آی قیز ”
خواهرم شرمگین میشد
صورتش برنگ ماهی میشد
راز عشق پیدا بود
مثل حباب بوسه های حوض .

یکشب
نشستم کنار خواهرم
با چشمانم گفتمش:
از عشق بگو
درچشمان معصومش – عصمت عشق را دیدم

فهمیدم
قصه نیست که بگوید
عشق
راز دیدن و پر گشودن است
باید که چشم از جان بگشایم
تا بیابم
پرندیهای احساس شگرف دوست داشتن را
راز دیدن را
پر گشودن را .

آنشب
در سایه روشن خواب و بیداری
پای درخت انگور
خدا را دیدم
نشسته کنار خواهر کوچک من

وحی آمد :
بنویس
س . ع . ی . د. ه
جلد دوّم قرآن( به عمد برای اینکه به مریم ورجوی بزنم، چنین نوشته ام، تا دهانشان را درباره خانواده زیب بکشند، والبته تا این موقع هم اعتقاد داشتم!).
زیبا غزل ام
سورۀ عشق
آیۀ زلال
دختر کوچک عشق .

اینچنین است که عشق
از باغ ” شدن ”
بوسه ای می چیند
از ستاره ها ش
تا در جنگل شیدایی ها
نفسی تازه کند
حس کند
راز نهفت گل ناپیدائی عشق
و انسان دگر
باغبان عشق .
ازکتاب:«عشق خواهرمن است»
……………………………………………………………………………………………
ازکتاب:« من آبی سرا و؟! تقدیم به خواهرم سعیده
سراب؟!»

دو تکه پاره یک عشق ” ۱۰/۱/۱۳۹۱ ”
هنوزنمی دانم
چرا خدا !
نام مبارک تورا
“سرمشق” سطراول قلبم نوشت

هنوزنمی دانم ! چرا خدا !
مهرخندِ ملیح لبانت را
چون طراوت چشمه
بر قلب من نشاند

اما هرگز
از خدا نپرسیدم : چرا ؟
چرا دوپاره تبعیدی
درقلب من می تپند ؟

وهنوز نمی دانم
رمز چشمهایش
چگونه
بی چون و چرا
اینچنین شیدایم کرد …
خواهرم سعیده درسن ۱۷سالگی بهنگامی که به او گفتم:« من اینجانمی مانم، می پیوندم به مجاهدین». به من گفت:« سیامک، میدانی اگربروی چه بلایی سرخانوداده ما می آوردند!». گفتم:« اگرقرارباشد برای رفتن نزد مجاهدین، ازروی جسد تو ومادرم هم می گذرم». سعیده با تعجّب گفت:« من نمی فهمم، تو، هم خیلی پرعاطفه ایی وهم خیلی بی رحم!» ومن کلمه بیرحم را عشق به مردم وآرمان سازمان که دررجوی متجّلی می دیدیم ترجمه می کردم. به سعیده گفتم:« من اززندان بیرون نیامده ام که زندگی کنم، تمام بچّه هامونو حلق آویزکردند، اگریکروز بدون این هدف درخیابان یا درجلو خانه باشم، ازشرم وننگ می میمیرم».
……………………………………………………………………………………………
“کار عشق “ ۲۲/۲/۱۳۹۱

هرگزدلم با من نگفت :
کاری به کارعشق ندارم و
کاری به کارمردمان
بی کارگی
کارعشق نبود !

هرگززبان
بهانۀ “وقت” و”بی وقت” نگرفت
و دلم – دربند “زمان” نبود
“زمان” همیشه “طلا” ست
مگر
بوقت خوشه چینی عشق
دلم همیشه عاشق طلایه دگر است

چه سان
بی کاره باشم
که عشق میسازم
با ترانه وشعر
وانسانی دگر
از “خود”
عاشق تر !
ازکتاب:« من آبی سرا و
سراب؟!»
همچنانکه به حسین آهنگر(پدرم) درلحظه ایی که ازدرزندان بیرون آمدم درچند متردرماشین نشسته بود، همانجا اوّلین چیزی که به اوگفتم این بودکه:« من اینجا نمی مانم همین فردا می روم عراق، پیش سازمان». حسین آهنگرکه پس ازسالیان زجروآزارواذیتهای روانی بیش از۷سال زندان، وحضوردرملاقات های زندان…، درتنش های عصبی …دیگرنمی خواست چنین ووضعیتی ادامه داشته باشد، با قهرازماشین پیاده شد. رفتم سراغش وگفتم: «منظورم همین فردانیست». فهمیدم که زخمها بسیار است. امّا:
“باغبانی بدیع عشق” ۰۰/۱۰/۱۳۹۲

زخمها
یک ناگزیری زیبا اند
و عشق
بی هیچ فراغتی
زخمنوش

زخم ها ی ” عشق ”
همگی تاج سر یکدگرند
و عشق
بر قُلّۀ ” ایثار ”

در باغبانی بدیع
زخمها آموختند
” ایثار ”
سرود دوست داشتن و
گلپرچم همیشه بر افراشته شان

زخمها
والاتر از گُل و – حساس تر از گلبرگ اند
ابداع شگرف باغبانی احساس و عشق
تا شکوفش کاکل فوارۀ خون
از گلهای اناری زخمها
بر قامت عشق.
ازکتاب:«‌قرارمان عشق بود، نه کین!»

آقا ی رجوی وخانم مریم رجوی!
سوال ازشما است، که چطورازیک روانپریش ، درچند برنامه رادیومجاهد مصاحبه اش را پخش می کنید؟

چرا خاطراتش را درکتاب قهرمانان درزنجیرچاپ کردید؟
قهرمانان درزنجیر


بولتن مصاحبه رادیویی؟ ( صدای مجاهد را هم درضبط شده دارم):
چرایک روانپرش را درجنگ سیاسی درسفرگالیندوپل بعنوان سوژه اوّل به ۵ کشوراعزام کردید؟:
اسناد:

 

  

چرا طرح وکاریکاتورهای یک روان پریش را در روزنامه مجاهد بچاپ می رساندید؟.

چرا درجلولا یک روانپریش را هرروزبمدّت ۱۱ماه بعنوان کسب خبرواطلاعات، بعنوان فرمانده اکیپ برای کارسیاسی وخبری بامترجم مسلط به زبان عربی وانگلیسی وکردی برای او، با دوخودروجیپ دوشکا وبی کی سی به شهرهای جلولا ، بعقوبه، مندلی، بلد روز، مقدادیه، خانقین و ملاق، ، ات با هم چنین دیداربا کدخایان روستاها می فرستادید درحالیکه مسئول او بیژن رحیمی( افسر امنیّت ) محور۲ درجلولا بود.
چرا درمصاحبه های سال۸۶ و۹۰ درقتل عام ۶۷ ازیک روان پریش دربرنامه سیمای آزادی استفاده کردید؟ . درزیرعکس نوشته شده زندانی ازسال۶۴ تا ۶۷؟ درحالیکه سال ۶۰ دستگیر شدم


چرا یک روانپریش چندین سال فرمانده دسته تشکیلات شما وارتش آزادیبخش بود؟ وازسال ۷۷ گفت: دیگرنمی خواهم فرمانده دسته باشم!.
این چه ارتشی ازروان پریشان است که شما فرماندهی کل آن هستید؟.( مواظب اظهارات خود باشید!. به «فرماندهی کل»- البته که نباید توهین نمود، ولی برعبا وعمامه ولایت هرزه درایی او باید…،
شما خود! چنین کاری؟، درانزارعموم، با خود نکنید؟.


چرا یک روانپریش را درسال ۸۸، بمدّت ۳سال به سیستم تبلیغات( سیمای آزادی وسایت مجاهدین و…) منتقل می کنید!، که دراین سه سال روزنامه ها ی رژیم را مانیتورمی کردم( اخبارسیاسی، وبرنامه های سیاسی سیمای آزادی و« گفته ها ونا گفته های روزنامه های رژیم وبرنامه روزانه :«تیک تاک» و… تاجاییکه درروزانه ۳۰ تا ۵۰ خبرازهمین مانیتورکردن و….استفاده می شد؟. علی صفا قبل ازبرنامه تیک تاک که تحلیل سیاسی می داد وپخش مستقیم بود. قبل ازمصاحبه تماس می گرفت ومحوری ترین خبروموضوع رژیم وآخرین وضعیت جنگ جناحها ورژیم را می پرسید، زیرا من بطور حرفه ایی دراینکاربودم. وشیوه علی صفا هم این بودکه همیشه اصلی ترین حرفش را درهمان جمله اوّل می گفت!». دریک سال آخرتبلیغات، علی صفا مسئول کارمن درتبلیغات بود، اگرچه تشکیلاتی درمرکزیک به هوشنگ دودکانی وصل بودم.


حتّی تهیه بریف اخبارجهت مصاحبه ها ی ارتباط مستقیم مسئولین سازمان( مهدی ابریشمچی،‌ محمد علی توحیدی، محمد عل جابرزاده و…) درچند نوبت بعهده من بود، وسپس من خودم نپذیرفتم! وگفتم: نمی رسم!( ودرعمل چون فشارمی آوردند، باحجم کارها، دریک موردسرموقع انجام ندادم، ازطرفی آگاهانه نمی خواستم چنین کاری کنم. وبهنگام عصر می خواستم، برای خودم هم زمانی باشد، تا بتوانم دیگرمطالب روزنامه وبویژه ترجمه روزنامه های خارجی رابخوانم!».
درسال۱۳۹۰حتّی گفته شد به من مانیتورینگ دو«سایت» رژیم را هم می دهند. سایت یعنی اخبارزنده لحظه به لحظه و مثل روزنامه نبود!. وقتی این خبررا عامداً درفاکت عملیات جاری خوانم که:« وقتی شیندم به من گفته شد به تودوسایت دیگرهم می دهیم استقبال نکردم!». می خواستم جزّ ابولفضل فولادوند را دربیاورم، زیرا دراتاق کارتبلیغات، میزمن دومتربا میزاوفاصه داشت. اوتبدیل شده بود به جاسوس تشکیلات درمورد من و…، هنوزجمله فاکت تمام نشده بود که ابولفضل با شوک ازصندلیش جابجا شد، همه متوجّه شدند ومن که می دانستم چنین واکنشی خواهد داشت!، سرم را ازدفترفاکت نویسی بالا آوردم وبه طرف این صدا وابولفضل نگاه کردم. ( برای ابولفضل قابل فهم نبود که چرا سازمان اورا به جاسوسی و… واداشته، ازطرف دیگربه من سایت هم می دهند!. چیزی که او وهیچکس دراین یگان تبلیغات ندارد!. زیرا موضوعش اخباراست، چیزی که درسازمان مطلق سانسورمیشود!.( البته توطئه بود، می خواستند باهندوانه گذاشتن زیربغل من!، درعمل پوست خربزه زیرپای من بینازند. . زیرا خواهرم سعیده یک نامه توسط یک خانم پارلمانترکانادایی که به اشرف آمده بود، برای من آورده بود، که شخصاً به من بدهد!. وقراررفتن را صبح به من ابلاغ کردند وخیلی دیربود، وقتی رفتم ستاد ف اشرف ( مهدی براعی ( احمد واقف) ورحمان( عباس داوری) بدون اینکه چیزی بگویند وبه من نگاه کنند، با بی محلّی واخم، که کار همیشگی شان بود، رفتند. البته یکی دوبارهم رحمان(عباس داوری) به شکل توهین آمیزی بعنوان شوخی ولی جدی به من بزبان ترکی می گفت:« کپه اوغلی اپورتونیست و…» وحاکی ازکین رجوی بود. خانمی آمد گفت:‌» نامه ای ازیک پارلمانترازطرف خواهرتان آمده، بروید مرکزخودتان، بعد به شما می دهند». گفتم:« همینجا بدهید». گفت:« نمی شود!. بروید مرکزخودتان به شما می دهند؟» دربرگشت به مرکزاحساس می کردم یک «ابرقدرتم» سعیده شاهکار! کرده بود، مثل همیشه، هیچگاه فکرنمی کردم روزبرسد که خواهرکوچک ۶ساله من، اینک مثل مادری، چون چتر حفاظتی دربرم بگیرد. حالا پشتم گرم بود که من هم یکی را دارم ودراین جهان کور، پشتوانه ایی دارم. امّا اساساً به روی خود نمی آوردم که سازمان روی من بیش ازاین تیزنشود. ولی مثل همیشه، این من بودم که ازغافله عقب بودم. بلافاصله گفتند:‌« اسم تودرلیست کمیساریا نیست!» درمقاله قبلی« اقدامات مریم و مسعودرجوی، قبل وپس ازمبادرت به قتل درلیبرتی» توضیح مختصری دادم.
چون مسافر اتوبوس …و جهان ایسم ها” ۳۰/۳/۱۳۹۲

از پشت شیشه های اتوبوس
جهان
از برابرمان میگذرد
هر نگاه
وداعی ست با جهان روبرو
و زندگی
چون تصویر های نقش بسته به دیوار
ساکت و ساکن و- خاموش
غبارها
حسّی از انسداد رؤیتِ زمان .

بادها می گذرند – چون من که از برابر جهان
پیش چشم من – غبار دیگری
پلک ها – بیهوده تقلّا دارند

شیشه ها دودی اند
آسمان سیاه و جهان مجهول
و عینکی
با جنس شب
تا هر جایی همین رنگ باشد

در اتوبوس
چفت هیچ پنجره ای
به روز گشوده نمیشود
و من بیدارم
و خدا پنهان
در پشت اتوبوس
و جهان مجهول !

رو به هیئت آفتاب
اشک ها را قاب پنجره میکنم
از شکست غرور
از ربودن آفتاب
از روز
و روبرو …
ازکتاب:« قرارمان عشق بود، نه کین!
………………….…………………………………………………………………………….
همه افراد تبلیغات می دانند، من ساعت ۶ یا۵۳۰ صبح می رفتم، تا سریع روزنامه های صبح( بین ۱۰ تا۱۴ روزنامه) را تا ساعت ۱۰صبح آماده کنم. و ساعت ۱۱شب یا بیشتر درتبلیغات بودیم. همه می دانند که هفته ایی ۴ پست نگهبانی داشتیم ومن بجای ۴پست ۲ ساعته، چون دربخواب رفتن مشکل داشتم. خواسته بودم ۲پست پشت سرهم بدهم. هفته ایی دو روز، ازساعت ۱۱شبه به بعد ویا اازساعت ۱نصف شب، بمدّت ۴ ساعت پست می دادم وبارفت وبرگشت ۵ساعت می شد. طبعاً درچنین روزهایی بندرت می شد که بروم آسایشگاه!. جزدرموارد استثنا. ومن ازاینکارلذّت می بردم، چون هم اخباربود ! وهم ارتباط تشکیلاتی کمترمی شد!. نکته جالب اینکه به من گفته بودند:‌« هیچ فاکت درباره مسئولیّتی که درتبلیغات دارم را درنشست های خارج یگان تبلیغات نخوانم( نشست های لایه ایی وجانبی با فرمانده مقر) تا افراد مرکز ومقرما ندانند که چه مسئولیّی به من داده اند!( بدلیل اینکه تا آن موقع وپس ازآن هم مورد کین رهبری بودم، ایزوله، بایکوت، مورد اذیّت وآزاروتوهین وتحقیر… ومهم تراینکه بدلیل توتالیتاریسم ایدئولوژیک – تشکیلاتی وبا این حربه رجوی که :«‌محفل شعبه سپاه پاسدارن است» هیچ کس ومن نیز،هرگزجرأت بیان حقایق پشت صحنه وتوطئه هایی که سازمان برعلیه من پیاده می کند را نداشتیم ونداشتم.
آقای رجوی وخانم رجوی!
درلیبرتی بازهم ازمن خواستند به تبلیغات بروم!، سرباز زدم، زیرا می خواستم دراوقات خالی شعرها رابنویسم. وبدلیل مشکلات پا ودست هایم که ۷-۶ با رآمپول زده شده است( بگفته دکترجلیل پزشک مرکزما:«‌آمپول کورتون، داروی غیرمتعارفی است وبه هنگامیکه دیگرهیچ راه حل دیگری نیست، استفاده می شود. به خودم می گویم:« سیامک ننویس…!، هرکلمه ای که می نویسم انبوهی فاکت وبرخورد وتوطئه واذیّت آزارهای مستمر وسادیستی درذهنم ردیف می شود…، من تنها می توانم نوک کوه یخ را به تصویربکشم. مسئله پزشکی درسازمان مجاهدین یک جنایت است!». درسال۸۸ به دکترجلیل( انسان بسیارشریفی است، که جدید به سازمان پیوسته بود وپشت صحنه را نمی دانست ویا …) گفتم:« چرا آمپول کورتون زده ام، امّا برخلاف دفعه قبل، اینباردرد کمترنشده وبیشترهم شده است؟. تا جاییکه نمی توانم دگمه پیراهن ببندم ویا زیب شلوارم با بالا بکشم، یا با خودکاربنویسم!» اوگفت:« اگرکورتون عمل نکند دودلیل دارد، یک:« یا کورتون فاسد است ودو: یا شدّت ازآسیب دیدگی یا کارافتادگی دست ها زیاد است ودیگرکورتون هم عمل نمیکند». چندماه بعد، جعفرثانی به من گفت:«‌حسین( فامیلش را یادم رفته) درمرکز۹( کنارمرکزخودمان) آمپول کورتون زده اند، امّا آمپول کورتون مال(کشور) سوریه بود وفاسد شده بود، ومشکلش بیشترشده». امّا طبق معمول سازمان ازهمین هم برای من مدرک سازی کرد. ببینید برای مدرک سازی، حتّی درجایی که من را دکترنمی بردند، یا اگرمی بردند، چنین داروهایی بود…، سوگند بقراط چگونه دربرابرسوگندهای ایدئولوژیک وردیف سوگند های جلاله وصدق رمضان، شب قدرمجاهدین ۲۱رمضان وتعهد به رهبری واتمام حجّت ها و سوگندها ی نقشه مسیر سالیانه و…رنگ می بازد. سازمان دراین برگه ازتمام دکتران درتشکیلات امضا گرفته؟ وتحت عنوان شورپزشکی؟. ونوشته شده که مشکلات این بیمارتشکیلاتی حل شود؟( یعنی بیمارنیست- مشکل تشکیلاتی یا رسیدگی وتوجّه دارد!). من هم شرم کردم، ازاینکه چنین تصویری میدهند، وهم وقتی به آلبانی رسیدم گفتم:«‌عجب اشتباهی کردند! این برگه را دادند؟ حتماً درکنترل سال ۹۰، ازدستشان دررفته واین محتوا را نخوانده اند!.
درتابستان سال۹۱ سازمان درلیبرتی دوماه، بسیج آموزش وتشکیل کلاسهای سیاسی وامتحان وقبولی هرفرد دراین کلاس را داد و شعاراصلی این بودکه همه باید پس ازاین دوره تبدیل شوند به مربیان سیاسی!. هدف این بود که افراد درمصاحبه وپاسخ به کمیساریا ویونامی و…، بتوانند مواضع سیاسی وخطی استراتژیک سازمان را مسلّط شوند، وهمه یکدست پاسخ دهند.
درکلاس سیاسی رده تشکیلاتی افراد قدیمی سازمان( ام قدیم – ام او که بقول رجوی:« بالا ترین سطح تشکیلات است»)، ازهمان روزاوّل، ‌چندین نفرگفتند:« برادرجهانگیر(پرویزکریمیان) سیامک ازاکنون مربی سیاسی است!» ازجمله علی شکوری ،محمد رضا ( برادرش درعملیات انتحاری ملاّ حسنی دستگیرشد) گفت:«‌وقتی مسائل مبهم می شود وهمه حرفهای بچّه ها مختلفی می زنند، توکه بلند می شوی حرف میزنی، حسن ختام بحث است ودیگربحث تمام میشود!»( این فرد بشدّت تشکیلاتی وازمریدان شما است). دریکبارهم کهمربی کلاس، جهانگیر، هم اشتباه گفت، خارج ازکلاس به او گفتم:«‌برادر(رجوی)چنین حرفی دراین مورد زده است!، این که شما می گویید، موضوع دیگری است». جهانگیرکه جا خورده بود گفت نه اینطورنیست!. ومن کامل برایش توضیح دادم. حقیقت آنست که بالاترین کادرهای سازمان!، ازقضا، بی سوادترین افراد هستند. زیرا جزکارتشکیلاتی وتوطئه ودروغ بافی به هیچ کاردیگری نمی رسند. درسازمانی که کتاب خواندن! هرزگی وولگردی سیاسی است، نشانه بریدگی و جیم ( مسائل جنسی) است. می خواستید چه بلایی سراین نسل بیاید؟. وقتی ۲۴ساعت شبانه روزماموظف هستیم برویم وحرفهای مریم را اثبات کنیم، وپس ازیک ربع قرن، هنوزافراد را به اپورتونیسم وخارجه گرایی و…متهم می کنند. می خواستید، محصولی غیرازروانپریشی داشته باشد؟.
آقا وخانم رجوی!
و) گفته بودید:«…در اين رابطه شاعري هم پيشه كرد و با بهم بافتن و رديف كردن كلمات بي ربط به يكديگر، كه هر شنونده اي را به خنده ميانداخت».
ادعای اینکه درسازمان شاعری پیشه کردم:
۱ـ اوّلین شعرم را در۱۴ سالگی سرودم. برای دوخواهرکوچک خود خواندم. آنها ازبس شعرمن را با شوخی وخنده کودکانه شان تکرارمی کردند. وادا وحالت من را درمی آ وردند. دیگرخجالت کشیدم، شعرم را برای کسی بخوانم. این شعربهیچوجه بار و زبان شعری نداشت، تاتی تاتی اوّلیه کودکانه بود. واین خاطره راپیش ازاین برای تنی چند ازدوستان هم تعریف کرده بودم.
۲ـ درسال۵۸ تا سال ۶۰ شعرهایی ساده برای میلیشیا و…سروده بودم. وبهنگام دستگیری درجیبم بود ویکی ازسوال های بازجویی بود، ودرپرونده وسوالهای بازجویی هم هست.
۳- شعرهای زندان گوهردشت ازسالهای ۶۱و۶۲ و۶۳ (سلول انفردی).
این شعرها را اوّلین کسی که می داند شما وسازمان بود!. سال۶۷ درپایگاه ثریا ابولفتحی آنچه راحفظ کرده بودم، نوشته بودم، ودرلیبرتی با اسکن شعرها درسال۹۳، برای خواهرم ارسال کردم. آقای رجوی چطوردروغ می گویی؟.
بیش وپیش ازهرکس دیگری رجوی وسازمان، از وجود این شعرها آگاهند.
بُزکوربی شاخ گو
بُزکوربی شاخ گو
دربیشهٔ شیران براو راهی نیست
خش خش هربرگ برگ
ناقوس مرگ
خواهی شکست.
بی مسمی دلان، باغرش شیرچکار
هرسان خصلتت روبه گریز
وحشان زخود وعطسه خویش
برزمین راه گریزی را نیست
پا بنه برگورخوش
…………………………………………………….
دو قمری دو پر در خون
درون زخمه زندان صفاکان
زمان آبستن اعدام گلبرگ شقایق هاست
دو شیر آهن ، دو قمری
به لب گلخند های فتح و پیروزی
نشان صبحدم بر چهره شان جاریست
….
( حماسه قبل از اعدام مجاهدین شهید محمد … در سال ۶۰ سلولهای ۲۰۹ انفرادی اوین ) گوهردشت ۱۳۶۳
……………………………………………………………………………………………….

” معبد عشق کجاست ” گوهردشت ۱۳۶۳
گر بپرسند زما
معبد عشق کجاست
گو در این راه
جهان باید باخت
عشق را ، در راه خلق ما جسته ایم
راه را ، با خون خو ما شسته ایم
گر دگر بار بپرسند
بعد مُردن
شور این عشق کجاست
گو در این بی مایگی افسرده حال
عشق را نتوان شناخت
عشقها با قیدها ناآشناست
چشمها را بر فلق بر بسته اید
عشقها در بستر دیدار است
غل زنجیر ، تیر اعدام ، چوبه دار
واپسین لحظه عمر ، بهار عشق
معبد سنگ ز عشق بیگانه بود
مسلخ مردان حق معبد عشق
( گوهر دشت ۱۳۶۳)
…………………………………………………………………………………..

“افق دیده من ”
درون دخمه های سرد و سیاه
دیده ام ، تیره ترین نقطه شب را نگریست
افق دیده من
هیچ نشان از غم و اندوه ندید
کرم شب تاب به شب می تابید
شمع بر هاله ای سخت
کوس رسوائی زد
رعشه بر پیکر ناپاک نهاد
افق دیده من
همچونان ستاره بر شب خندید
از فروزش شعله ها بر شب کشید
از سوختن و رفتن هم باکش نیست
در پی اش چشمه خورشید گدازان افروز
پرده دیو سیاه خواهد سوخت
دوست دارم آتش سوزنده باشم
شعله ها بر شب کشم
هیمه کینه خلق از سوختنم
آتشی را جاودان بر پا کند
افق دیده من ، همچونان ستاره ها اندیشید
شب افسون بی گمان نیست فسانه
خواهد مرد
جسم من از خاک بر خواهد رست
همچو ققنوسی دگر بار ، پر آتش خواهد خفت.
می سوزم
تا هیمه خلق را
جاودانه
در آتش ببینم
( گوهر دشت – بند ۱۲ – سلول ۳۴ تابستان ۱۳۶۲ تقدیم به قهرمانان در زنجیر که ۳ سال را در انفرادی هاگذراندند )
…………………………………………………………………………………..
زائیدنی نبود ….” ۰۰/۰۰/ ۱۳۷۷ دروصف خمینی ”

زائیدنی نبود
سنگواره های تخم شیاطین
این صلب های ناتراش خوردۀ سبع
این چرک عفونتی
زمین و زمان
از درد پیچید بهم
و ماه
در طالع نحس پیشوای سیزدهم
به عزا نشست
هیچ موجود درنده ای
اینسان
گوشتخوار همنوع اش نگشت
آوای وحش
پیچید از هراس
زائیدنی نبود
این حجم شقاوت
با عبا و عمامه و نعلین جغد نشان …
نکته:
امروز پس از۲۰سال خواندن قسمتی ازشعری که بولد شده، بسیارعجیب ووقرین حرفهای اینک وامروزم، که درمقاله پیشین تحت عنوان نوشته شد ه است:
« آقای وخانم رجوی!، شما بگین! من چی بگم؟، شما بگین، من چه بنویسم؟!. سایت حقیقت مانا- سیا مک نادری ۲۱/آذر/۱۳۹۶»
….
« ما عاشقان توبودیم وبقول مریم جزئی ازتنت
امّا
هیچکس گوشتخوارتنش نبود، آنچنانکه توبودی! وتو کردی!».
درلحظه به خودم شک کردم که چرا خمینی را با رجوی چنین مقایسه کرده ام. این اشتباه است. دیده نه! لحظاتی که قلبت به سخن درمی آید ازحقیقتی که درمقابل چشمانت قراردارد، اشتباه نیست! ودر و تخته به هم می چسبند.
خمینی «گوشتخوارهمنوعش» بود ورجوی«گوشتخوارتنش (عاشقانش)!».

شعرهای زندان گوهردشت و شعرهای دهه ۷۰،۸۰ و۹۰ همه اسکن شده، ودرلیبرتی به خواهرم ارسال شد. اگرچه ارسال هم به این سادگی نبود…، نامه وتماس تلفنی سعیده نادری با آقای محدثین موجود است ودراسناد بعدی بچاپ خواهد رسید.

…………………………………………………………………………………..
پس ازنشست جمعی که دو روزمن را زیرفشارهای روانی وفحاشی گذاشته بودند. وحتّی تحت مسئولینم را آوردند تا به من توهین کند. وجهانگیر( پرویزکریمیان) افرادی که سکوت می کردند ویا به من حمله نمی کردند، آنها را بطرف من( برروی من ) هل میداد. ونفرات به من می خوردند. ایرج علیپوردرگوش من مستمربا نیشخند وتحریک می گفت:« مادرجنده!. می خواهی اینجا فاحشه خانه راه بیندازی!. می خواهی مثل شیخ علی تهرانی دریک گوشه اشرف آلونک دست کنی، برای خودت…». مادرم …نیازی به توصیف من ندارد…
عکس با  مادرم سریه قاسمی درلب تاب درسال ۱۳۹۴:

درفصای پس ازنشست فوق این شعر را سرودم:
فریادهای زیر آوار” ماه محرم ۱۳۷۵
فریادهای بی صدا گشته
فریادهای زیر آوار مانده
تیک تاک ساعت نبض
بر اندام بی طپش زندگانی
استخوان می لرزاند
فریادهای فرو رفته به اعماق
در قعر استخوانی درد
هرگز نمی رسد بگوش
فریادهای در اعماق گردباد
توأمان گرد و غبار بیابان
خشکیده زیاد
من هم برای گمشده ام فریاد میکشم ،
” اعتماد”

چه کسی گوش سپرد
خنجه خونین نای را ؟
هرگز نمیرسد به باور من
ای کاش
هرگز نبوده باوری
از روزگار کودکی
ابرهای این خیال ساده دل
تا بدین زمان
باران به خود ندید
باران بخود ندید فریاد خشکیده در گلو
نم پس نمی دهد این ابرهای سیاه
چرا ؟!
مجالی نمی دهد چرا؟
شاید غروب غم آمد
پرده تاری به چشمان امید من کشد
شاید همین غروب
سکوت را
مهمان نمی کند ، مهمان آخرین
گو باد
کوبد صدای من
گو با غبار
نشیند به چشم
گو خار
نشیند در گلوی من
آی …
کورمانده از آسمان ، کرگشته در زمین
کبک زمانه ! ( آن سالها هنوزنمی دانستم رهبری عقیدتی پشت چنین کارهایی است)
پس
سایه دستهای تو کجاست
کو باران
شوید غبار تن
کو خاک
خاکسترم بگیرد به تن.
گو
سر راهش نشسته ام
…………………………………………………………………………………..
۴- شعرهای پیش وپس ازخودکشی
شعرهایی که سال ۷۷ سرودم. پس ازاینکه نشست جمعی برای من گذاشته شد وگفتند:«‌پاسدارخمینی…، من ایستادم درمقابلشان وبه زهره شفائی گفتم:«‌ بگو هرکسی پشت چنین کارهایی است، ازپشت جمع بیاید بیرون!. من با اون کسی طرف هستم که پشت جمع قایم شده. هرکسی باشی!، تورا ازپشت جمع می کشمت بیرون!. اونوقت جوابت را میدهم!».
من به هیچوجه منظورم شخص«رجوی» نبود!، هنوزعشقانه دوستش داشتم. نبضم با اومی زد. به همین خاطرهرگزبه ذهنم خطورنکرده بود، که ممکن است اوباشد. رجوی برای من مقدس بود، همچنانکه مریم !.
مصطفی مرادخانی ازاعضای قدیمی وفرماندهان نظامی ( که درعملیات راهگشایی جان با خت)، من را ازنشست بیرون برد وبا دلسوزی وهوشیاری می گفت:« ‌بابا سیامک! سیامک، سیامک جان! تومی دانی که چه می گویی؟!». من بازهم متوجّه نمی شدم که مخاطبم رجوی است؟. او برای من مثل امام حسین مقدس بود. فشارها، تهدید به کتک زدن، زیاد شد حتّی حمید عندلیب آمد آسایشگاه وتهدیدکرد: می زنمت!. گفتم: «غلط می کنی آدم بی مرز!». ما کابل هایی انفرادیهای گوهردشت راخورده ایم ازکتک می ترسانی!». ازآسایشگاه انداختمش بیرون. درب اسایشگاه ازلولا بیرون آمد. عبدالرضا دلفی هم آمد وگفت:«‌می زنمیت!». گفتم :« پس تفاوت ما با خمینی چیست؟. برای چی مبارزه می کنیم؟. ما که خودمان داریم همان کار را می کنیم؟. این به لجن کشیدن مناسبات وحرمت آدمهاست؟. من تن نمی دهم به چنین مناسباتی که با تهدید وارعاب وتهمت زدن!. پاسدارخمینی کیست؟. کسی که درزندان بریده بود!، حالا اینجا تلافی شو سرما درمیاره، وخوش رقصی می کنه!. همین فرد بازم بره زندان، اونجاهم برای رژیم خوش رقصی می کنه!. فکرکردی با کی طرفی؟. هرکاری می خواهید بکنید!. امّا اگردست بلند کنید، هرکسی باشه، می زارم کف دستش».
(مثل محرم سال ۷۵ باورم نمی شد که، حرف درست بزنی وکارغلطی که فرمانده دسته ارشد انجام داده وهمه را با پیاده درگرما، ازسرلجبازی برده تا جلودراشرف وضلع نگهبانی، درحالیکه چون ماشین را، درجا به اونداده اند، به عکس العمل افتاده ونفرات دسته من را هم با خودش برده است. به همین سادگی!. یعنی به تو مربوط نیست!. ما چوب خشک نبودیم که هرعملی را بپذیریم. گفتم هم من وهم بچّه ها آدم هستیم!. نمی توانید درظهرگرمای عراق آنها را پیاده ببرد، چون به فردیّت اش برخورده است؟. شکرالله ربیعی آدم خوبی بود، امّا دراختلاف با فرمانده یگانمان ( سهیلا صابر) چنین کاری کرده بود.
درسال ۷۷ هم تهدید می زنیمت!، به آنجا کشید که باورم نشد که، فرمانده یگان ما( اکرم دامغانی) بگوید:«‌ یک سیلی بهت می زنم!» او بسیارانسان خاکی وافتاده وفروتن ودلسوزومهربانی بود، درظرفشویی ها می آمد وبا یگان خودش( همه مرد بودیم) ظرف می شست. درسال۶۸ هم مصاحبه های من را ازصدای مجاهدشنیده وباهم صحبت کرده بودیم. من بسیاربه اوارادت داشتم. امّا سازمان همین است. اتفاقاً چنین آدمهایی را هم می آوردند، که چنین حرفی بزند، یعنی گوشی را بدست آدم می دهند که، هیچ حرمتی برایت قائل نیستیم!.
گزارشی ۴خطی نوشتم برای رجوی (برادر)« من دیگرچنین چیزی را تحمل نمی کنم!….» ونامه را به نیزه سلطانی معاون زهره شفائی دادم.( مشکل اینجاست که فرمانده مقر، زهره شفائی هم، ۶ تن ازخانواده اش، دکترشفائی ومادرش وبرادرش توسط رژیم درزندانها اعدام شده اند. آیا این دلیل می شود که ما خودمان ازهما شیوه ها برای سرکوب استفاده کنیم. تا چند سال پیش، هرگونه درگیری فیزیکی، یا برخورد شدید تشکیلاتی مواجه می شد. اینکه رجوی خودش سردسته چماقداری را به جمع سپرده است. واژه «جمع» ومنا فع فردی ومنافع جمعی، ازارزشهای سازمان بود. اینک جمع درهیئت گروه فشار ونیروی واکنش سریع رجوی برای سرکوب وبستن دهان افراد تبدیل شد. منافع جمعی، تبدیل شد به منافع گروه ضربت وآتش به اختیاروبفرمان بیت رهبری.
من چهار روزدرآسایشگاه هیچ چیزی نمی خوردم جزآب. روزسوّم حسن غلامپوربرای اوّلین بار غذا آورد وگفت:‌«‌برایت شام آوردم». گفتم:« نمی خورم » گفت:« این توهین به ما است، که غذا بیاوریم ونخوری ، توهین به سازمان است» توهم مجاهدی، زندان رفتی …. گفتم:‌« دراین ۳روزکه غذا نیاورده بودید توهین نبود؟». فراترازتوهین این است که به من می گویید:«‌پاسدارخمینی» این بی مرزی است، نمی دانید معنی حرفتان چیست؟». من درمرکزومسئولین جواب نگرفتم. نوشتم برای برادر( رجوی) تا درجریان باشد که:« درمرکزما، چنین چیزهایی وجود دارد!» من تحمل نخواهم کردچنین رفتارهایی را. به اوگفتم:« اذرسال۶۶ وقتی پاسدارهای به فرعی ( مکانی کنار بند زندان که اتاقهای مجرد دارد. وبراین تنبیه ما را ازبند ۶ پراکنده کرده ودر۳ فرعی تقسیم کردند) حمله کردند واویک کلاف سیم برق که دردستانش بود، به شکل توهین آمیزی برسرمن می زد!. روی هوا، کلاف سیم برق را ازدستانش گرفتم ومحکم درمشتم فشردم وگفتم:«‌می توانی بزنی!. امّا اجازه نمی دهم توهین آمیزبزنی!. کلاف را، که یک سرش دردست اوبود، پرتاب کردم. پاسدارفهمید ودیگرنزد وگفت:«‌مارخوردین وافعی شدین!. گفتم:« مارنخوردیم، کابل های شما را خورده ایم!». ما دیگرپس ازسالهای انفرادی، این قدرت را داشتیم که جلوشان بأیستیم. ( اسم پاسدار را گذاشته بودیم «حقوق بشر»، زیرا چهره اش، نقض حقوق بشربود، چه رسد به اعمالش!). به حسن غلامپور گفتم:«من اجازه نمی دهم کسی به من توهین کند!»!

نامه را سه باربرگرداند به خودم. گفتند:« برادرگفته ازاین پس نامه به رهبری نداریم!». بارآخری که بازنامه را دادم. رضا وجدانی نامه را آورد وبرای چهارمین بارپرتاب کرد درآسایشگاه. این جواب نامه بود!. تصیمم گرفتم خودکشی کنم. سوگند می خورم، به خون همه بچّه هایی که درطی این چند سال ازکنارم بردند واعدام شدند!. سوگند می خورم به حجب وحیای بهرام طرزعلی وتک تک بچه های بند۶، که چندسال با هم بودیم، فقط می خواستم رجوی بداند وآگاه باشد که، چنین کارهایی… را می کنند. بگذار با رفتن من، این کارکثیف وچندش آوروضربه مهلک درهم شکننده برروح وروان آدمی پایان یابد. من برای زندگی یا پیروزی به سازمان نیامده بودم. ارزشهایی که من درزندان ازبچّه ها یادگرفته ام. لذّتی که اززندان ومقاومت زیرشکنجه وشوخ وشادی روحیه زندان، که گاهی اوقات ازقهقهه خنده، می ترکیدیم. درانفرادی فقط به فقط بخاط خندهایم مرا می زدند ومی گفتند:« توبرای اذیت کردن ما می خندی!. والّا سلول انفرادی چه چیزی برای خندیدن دارد. وحتّی وقتی درانفرادی سال ۶۱ با یک شورت، وبا چشم بند، پاسدارمن را به حمام وغسل می برد، درراهروبند می خندیدم. پاسداربا غیض گفت:« برای چی می خندی؟ چیزخنده داری است که بخندی؟» درحالیکه بایک چشم بند ویک شورت ب تنم، درراهرو خای بند ۱۲ گوهردشت، گفتم:« پیامبر!گفته: خنده احسان است. منهم می خواهم چپ وراست، به اینطرف وآنطرف، هی احسان کنم» وبازخندیدم…( این برای پاسداران درهم شکننده بود که هدفشان، این بود که ما را درهم بشکنند!. لاجوردی ما را به انفرادی آورده بود وگفته بود: یکماه دیگرهمه شما می برد!…»‍ چنین جهان شادی ازمقاومت، براین دنیا ی من، کافی بود. جهان من درهمان سال۶۷، بپایان رسید. من نباید اززندان بیرون می آمدم، کاش حلق آویزشده بودم. بخودم می گفتم:‌«‌طنابهای دارمفت مفت ازچنگم پرید. کاش با اینهمه رنج واینهمه تهمت، برای آزادی اززندان، که فقط برای پیوستن به سازمان بود، اشتباه نمی کردم واین راه سخت را، با همه عذابهای روحی را، نمی کشیدم. به همین دلیل هرچه سازمان ودررأس آن رجوی ومریم می گفتند:‌« شما همه بریده بودید، هرکس آزاد شده تفاله خمینی است و…» نمی فهمیدم چرا اینهم اصراربه این حرفها دارند. سالها طول کشید، تا بفهمم که پشت این حرف، چه هدف کثیفی خوابیده؟. من عاشق مریم ومسعود بودم، امّا هرگزدراین نقطه،درباره زندان، حرف آنها را قبول نداشتم. این اوّلین حقیقتی بود که بین نظرمن وآنها، تفاوت داشت. آنها با این تهمت می خواستند، چون عنصرحقیری درمشت آنها باشیم. این تنظیم رابطه با عاشق خود، درهم شکننده بود. رجوی هرگز معنی عشق رانفهمید. چون تنها، عاشق خودش بود. اگرمریم را هم دوست داشت، تنها به این دلیل بود که، اورا بازتاب می داد، نه چیزی بیش ازاین. بهترین سخن راباید ازخودش شنید، همیشه می گفت:«‌من ۱۰ می خواستم، مریم ۱۰۰ به من داد».

آقای رجوی!
این معنی عشق نیست!. سگان نیزچنین اند!.
من نمی دانم، کدام پرونده را ازشما بازکنم….؟
آقا وخانم رجوی! رهبرکین!
خودکشی درزندانهای رژیم خمینی درسال۶۰ بدلیل شکنجه ها بود!
چرا درسازمان مجاهدین خود کشی وجود دارد؟
چرا خودکشی درسال۶۰تا۵۸ دردرتشکیلات مجاهدین نداشتیم؟
چرا باید زندانی سیاسی، درسازمان مجاهدین خودکشی کند؟
جواب بده چه بلایی برسرش آوردید که خودکشی کرد؟
جواب بدید پس ازخودکشی ۱۷سال با روح وجسم من چه کردید؟
من نه اوّلین ونه آخرین آن بودم.
آمارخودکشی ها ی داخل تشکیلات سازمان را بدهید؟

 “آینه “ ۰۰/۲/۱۳۷۷
در آینه خود را دیدم
پشت قابش
گوشهایم زده بیرون
خندیدم
و برگشتم
…………………………………………………………………………………..
دیوار” ۰۰/۲/۱۳۷۷ ”

کاشکی
پشت این پنجره دیواری بود

کاشکی همه جا دیوار بود
پشت این دروازه
هیچ کس نیست
کاشکی
همه کاشکی ها
مثل دیوارنبود
کاشکی پشت هر روزنه ای
خشت خاکستر من
دیده شود
…………………………………………………………………………………..
سکوت ” ۱۳۷۷
حقیقت !!
خفه شو
حرف نزن
آرام بگیر و
بتمرگ !
با تو هستم !
بس کن
خفقان بگیرو
آرام بمیر
……………………………………………………………………
خانه و باد ” ۰۰/۲/۱۳۷۷

در خانه کسی نیست
مکوبید به در
پای گهواره
کنده ام گور بزرگی
و وصیت کردم
آرزو
خانه ات بر باد باد
زمین گور بزرگی شده است
جای ماندن نیست
باد می وزد
مرا بگذار و
شعرهای سال ۷۷ «ضمیمه شماره۲ »
…………………………………………………………………………………………

سند سازی های آقا وخانم رجوی

رجوی همان برگه هایی که، بعنوان سند افتخار شهدای  مجاهدصدیق نام می برد ودر بزرگداشت شهدا دریوتیوپ موجود است!، همان سندها را بعنوان حکم اخراج من بکارمی گیرد؟. انبوه به اصطلاح سندهای که بچاپ رسیده است. رونویسی تحمیلی ودیکته شده به تمام اعضای مجاهدین دراشرف ولیبرتی است. شما یک نفر را درسازمان پیدا کنید، چنین ابلاغیه و اتم حجّت و تعیین تکلیفی و نقشه مسیر و… را ننوشته باشد. ولو یک کلمه اش را!.

این برگه ها هم برای شهیدان استفاده می شود هم برعلیه جدا شدگان؟. دریوتیوپ پراست از این زندگی نامه ها وبزرگداشت شهدای اشرف ولیبرتی:

 


جعل و تولید انبوه دروغها با توجه به اینکه دراشرف ولیبرتی، هرسال سه، چهارمرتبه تحت عناوین: اتمام حجّت، نقشه مسیر( درشب ضربت خوردن علی!،‌ بجای علی باید با ولی( ولایت عقیدتی) عهد ببندیم. ومن همیشه به عمد خطبه ۱۳۰ نهج البلاغه را می نوشتم!( سخنان علی درباره مرگ ابوذر- این خطبه را درسلولهای انفرادی حفظ کرده بودم ویکی ازخطبه هایی بود که بهرام طرزعلی درزندان قزل حضار، بعنوان مسئول تشکیلاتی به من منتقل می کرد. وآن رابطه ابوذر بود با معاویه!. رجوی می فهمید… منظورم چیست). ویا تعهد های مختلف سرفصلی، که سازمان ورجوی مستقل ازواقعیات، یکباره اعلام می کرد:«‌سرفصل جدید!». چون هیچ چیزی برای عرضه درتشکیلات نداشت. یا جنگ صدبرابرسرنگونی؟ یا سلسله تعهدات و حکم تعین تکلیف؟ وچراغ خاموش…؟ دربرگه ازپیش نوشته وچاپ شده می داد.
رجوی روان پریش نبود!. بلکه ضربه اتودینامک نقض اصول واپورتونیسم ، اورا وادارمیکرد تا ناچار، به چنین روان پریشی هایی درتعارض با واقعیات پیش روی چشم، حکم کند، که دربسیاری مواقع سخنانش با احمد نژاد، تنه می زد. احمدی نژاد هرگز به خواب شبش هم نمی دید که رئیس جمهور شود!. به همین دلیل، هوا اورا برداشت. داستان سلطان وشبان، چوپانی که شبان شد!. حالا ازخامنه ایی،سپاه وقوه قضایی را برای چپاول وتجاوز ظلم، مورد پرسش قرار می دهد. این دن کیشوت نوع ارتجاع غالب می گوید:« این نظام!، سلطان با نوی من است؟ یا سلطان بانوی ولی فقیه؟، قوه قضاییه، یا سپاه؟». رجوی نیز، سازمان مجاهدین را تبدیل کرد به بیت رهبری! می گفت:« مرتیکه! می خواد ازسازمان بره بیرون، دست زنش را هم میگرد ببرد. این مال من است!، برای «من» آمده است، به سازمان!». و…
برای اوّلین با ردرسال۸۶ پس ازنشست رجوی، درمرکز۱، وقتی فرزانه میدانشاهی برگه چاپی به تمام افراد یگانها دادند، تا ازروی آن تعهد، رونویسی کنیم . با این حیله که می خواهیم دستخط خودتان باشد. من درابتدای تعهد نوشتم :« همچنانکه درنشست رهبری گفته شد! وسپس متن دیکته شده را پس ازاین ۶کلمه آوردم. وقتی تحویل فرزانه دادم، صدایم کرد وگفت:« این چیست که نوشتی!. نباید این جمله را بنویسی!، حذف کن! برومجددّاً بنویس واضافه نکن که درنشست رهبری چنین گفت!. یعنی هدف، فقط دستخط گرفتن بود وبس!. واگریک کلمه اشتباه بنویسی یا خط خوردگی داشته باشد یا درکادرصفحه نباشد و…پس داده میشود تا دوبادره بنویسی.
این درجه اخلاص وپاکبازی رهبری عقیدتی است!. همه چیزبه کثافات رهبری آلوده شده، همه چیز…!. نگاه کن خود وعاشقانش؟، به چه سطحی ازرابطه وپیوند …رسیده اند؟. اینچنین بود که ما روزانه درهم می شکستیم.
ز) رجوی مدعی ارائه سند: «حکم اخراج سیامک نادری درسال۸۵ » شده است. درحالیکه هیچ متن وامضایی ازجانب من برروی چنین حکم موهومی نیست؟.

آقای رجوی! تو درس حقوق خوانده ایی، چرا به این افلاس و ورشکستگی افتادی که چنین سندی را  چاپ می کنی؟. به شعور مردم احترام بگذار!.
سند سازمان ضمیمه است:

درسند زیر ارائه شده توسط آقا وبانوی رجوی، برخلاف دیگر اسنادی که درباره دیگر افراد توسط سازمان تاکنون ارائه شده است. واغب زیر فشار وبازجویی صورت می گیرد!. هیچ نشانی از متنی که من نوشته باشم !،حکم اخراج داده شده، وامضا کرده باشم!، اثری نیست؟. ارائه این حجم سند توخالی و چشم پرکن!، همان شیوه وزارت اطلاعات آخوندی درحجم بالای دروغ پراکنی است. تا کسی متوجه طبل توخالی نشود، این سند نیست ، جیغ بنفش است.

بازجویی وفشار در زندان سازی، پس از ایجاد رابطه با فرماندهان ارتش امریکا، توسط رجوی درسال۸۵

درزیر فشار دو روز بازجویی توسط:« عباس داوری ، بتول رجایی، محمد رضا ( رسول) وپروین صفایی( رئیس ستا د مژگان پارسای جانشین رهبری» بمدّت دو روزدرمحل اسکان وبا همان زندانبانان سابق، که یک ربع قرن دراشرف مسئولیت زندان را بعهده داشتند:سید محمد سادات دربندی وبهرام جنّت صادقی ونریمان( حسن عزتی )، من هیچگونه حکم اخراجی دراین دوروزبازجویی ندیدم؟. ودرنوشته من هم، هیچگونه ابلاغ حکم اخراجی به من، برخلاف تمام حکم اخراجهایی که سازمان تاکنون به چاپ رسانده است دیده نمیشود!. این دست تهی رهبری است که ناچارشده، چنین عوامفریبی های را بکارببندد!. سازمان قدرت مالی دارد وبه تعداد کافی دستگاه زیراکس ومُهرسازمان، ومی تواند میلیاردها ازاین اسناد مجهول ؟ تولید کند. حتّی چاپ اسکناس تقلبی را هم می توان فهیمد. مهم این است که علائم اش را بدانیم. همچنانکه علائم چاپ جعلی برگه های سازمان را.
شعبده بازی رجوی درارائه مدارک اخراج
رهبری پاکباز ودست های ناپاک
وکارکرد چهار گانهٔ برگه های اخذ شده در اشرف ولیبرتی.
رجوی برگه هایی را بعنوان حکم اخراج من، از سازمان ارائه می هد؟، وهمان نمونه برگه ها راهم ، بعنوان گواه شرف وپایداری دراشرف ولیبرتی برای شهیدان صدیق مجاهدین خلق درویدئوبرنامه ها ی بزرگداشت شهدا بنمایش درمی آید؟.
کارکردهای برگه های سه گانه درتشکیلات وتبلیغات سیاسی:
۱- این برگه ها کارکردش درتشکیلات، ایجاد فضای اختناق وسرکوب وتهدید ونسق کشی است.
۲- استفاده ازاین برگه ها برای کسانی که ازسازمان جدا می شوند، وحقایق را افشا می کنند.
۳- استفاده برای تبلیغات سیاسی وبعنوان مدارک ازپیوند شهدا با رهبری.
۴- سوء استفاده ازاین برگه ها برای افرادی که سالهای مخالف تشکیلات هستند، افرادی که خودکشی کردند ویا افرادی که سازمان به قتل می رساند!. من هم اگربه قتل رسیده بودم. همین اسنادی که اینک، بعنوان اخراج ارائه می کند، بعنوان شهید صدیق نذرمن می کرد. این همان دستان ونیات ناپاک رهبری است که دراین اطلاعیه می توانید بدان پی ببرید!.
خانم رجوی! چرامدارک شهدای صدیق واخراجی یکی است؟:
ح) درخواست عضویت درآلبانی


درمتن این درخواست عضویت درآلبانی، هیچگونه زهری وجود ندارد؟ تهدید به اپورتونیست بودن وشدن، تهدید به نشست جمعی بایگان و…تعیین تکلیف توسط جمع حاضر(رهبری کثافت کاریش را بدوش جمع انداخت) ومی گفت:«‌جمع خصلت رهبری دارد!». امّا هرموقع لازم می شد همین زنان شورای رهبری با توهین خطاب به جمع می گفتند:«‌جمع بی غیرت!».
زیرا سازمان می ترسید بازهم همان ترم های پیشین را درکمپ بابرو بکاربگیرد. زیرا از۱۲۰ تن که درچند روزپس ازما به آلبانی آمدند. ۴۵ نفرازسازمان جدا شدند. متن خیلی تلطیف شده بود وسازمان نیشخند پارس می کرد. مثل زمانی که امریکایی ها به اشرف آمدند. درانروزها دیدن چهره وشنیدن سخنان مسئولین خنده داربود. جای نفرمهاجم عوض شده بود.

جعل و تولید انبوه دروغها با توجه به اینکه دراشرف ولیبرتی خودش هرسال سه مرتبه اتمام حجّت ونقشه ( درشب ضربت خوردن علی) ویا تعهد یا جنگ صدبرابرسرنگونی یا سلسله تعهدات و حکم تعین تکلیف… دربرگه ازپیش نوشته شده وچاپ شده می داد…
مگردر۱۱ و۱۲ آبان ۹۳ اتمام حجّت درلیبرتی صورت نگرفته بود؟. این چه اتمام حجّت وکارکردهای مختلفش است ( ازآن هم برای شهادت مجاهدین صدیق، درردیف پیامبران واولیا وهم برعلیه من وجدا شدگان استفاده میشود؟). و ۲۰ روزبعد، درحالیکه هنوز۲روزاست به کمپ بابرو درآلبانی آمده ایم. ناچار می بایست درخواست عضویّت بدهیم؟. درطی این سالیان، شما اعلام کنید برای چند وچندین دهه بار است که ازاعضا سازمان به اجبارخواسته اید درخواست عضویت رونویسی کنند.
رجوی حتّی برای جا انداختن چنین کاری!؛ دریکی ازنشست های عمومی سال۸۰ دراشرف، سرونازچین ساز ازروابط خارجی سازمان، که ازپاریس به اشرف آمده بود. خود رجوی صدایش کرد وگفت:«‌ خواهر سروناز، حتّی شما هم وقتی به اشرف می آیید باید درخواست عضویت بدهید». من درلیبرتی به یکی ازافراد قدیمی سازمان که چندین سال مخالف تشکیلات رجوی بود واورا خوب میشناخت!. پرسیدم:« فکرمیکنی، چرا رجوی اینهمه برگه درخواست عضویت مجدّد ازهمه اعضا می گرفت؟». اونمیدانست!. خیلی ها ودرواقع هیچ کس نمی داند. من بدیل اینکه ۱۷سال، شبانه روز، با عملکرد اوچنگ درچنگم، تمام حیله ها وشگردهای اورا میدانستم ودستش رو بود.
معنی حقوقی درخواست عضویت! که رجوی نوشتن چنین درخواستی را نشان شرف اعضا می دانست وشورای رهبر چنین آنرا باد میزد که :«‌اگربا من باشد من روزانه برای سازمان درخواست عضویت می نویسم!» این است که، وقتی متن مکتوبی را امضا می کنی که درخواست عضویت نوشته ایی، یعنی اینکه درعمل اخراج شده ایی که اینک، چنین درخواستی را می دهی!. این تمام شامورتی بازی رجوی، برای ارائه مدرک ازهرکسی برعلیه خودش بود.
خمینی نیزچنین بود:
خدا میگوید: دختر باکره نباید اعدام شود واگراعدام شود به بهشت می رود. او توسط پاسدارها و بازجویان به دختر باکره تجاوز می کند وجواز شرعی می گیرد وسپس اعدام می کند، تا هم بتواند اعدام کند وهم بدلیل باکره نبودن به بهشت هم نرود!. این سطح ایمان و اعتقاد وارادت خمینی به خدا است. واینچنین خدا را دورمی زند. زیرا خدای او خدای کین است.می بینید در دستگاه رهبری و جاه شیفته خود، چگونه «خدا» وراستی وصداقت ومسائل حقوی به مضحکه وفساد کشیده میشود.
شبیه همان شارلاتانها ی ربا خوار!. برای حل مسائل شرعی ربا، ونزول، یک کبریت هم به نفرمقابل هم می دهندَ‌،‌ تا توجیه شرعی مسئله باشد.
موضوع درخواست عضویت را همانجا درکمپ بابرو، درحضورجمع که برای توجیه «متن دیکته» شده، درخواست حضورداشتیم، به ژیلا دیهیم یادآورشدم وگفتم:« مگر برادر( رجوی) نگفت:«این آخرین اتمام حجّت است(هم چنین آذرسال ۹۱ نیزچنین گفته بود، زیرا این اقدام رجوی که خطاب به همه با کین ونفرت گفت:«‌همه شما اخراج هستید…. وباید ازابتدا درخواست عضویت بدهید. پس ازکشتار۷-۶ مرداد ۸۸ وپس ازکشتار۱۹فروردین ۹۰ و۱۰ شهریور۹۰ …چندش آور شده بود، تا جاییکه همه اعضا بهم ریخته بودند وسرگردان درلاین های لیبرتی درنیمه شب راه می فتند ودرفکرفرو رفته بودند. این یکی ازکثف ترین اقدامات شما درباره عاشقانتان[checklist]تمام این ترفندهای حقوقی را افشا خواهم کرد!).
آقای وخانم رجوی !.
ط) شما گفته اید:« تا آنجا كه مي توانست مادر و خواهرش را هم عليه سازمان مجاهدين برانگيخت و ادعا كرد سكته مغزي كرده اما كسي از او قبول نميكند».
خواهرم درجامعه بود، ومثل من درغاراشرف بسرنمی برد. اودرآلبانی گفت:«‌برای ما سوال شده بود که چطور ممکن است سیامک…، دراین سازمان… بماند؟. باورنمی کردیم که سیامک جزئی ازاین …باشد».

حقیقت آن است که درطی این سالیان خواهرم سعیده، با اعضای دولت کانادا و پارلمانترها کانادا و شخصیت های سیا سی واجتماعی بسیاری، برای خروج من ازعراق دیدارکرده بود. ومن پیش ازدرتماس تلفنی به خواهرم گفته وتأکید کرده بودم حاضر نیستم بطور ویژه وجدای ازسازمان و روال عادی  کمیساریا، به خارج بروم. اگرموشک است، برای همه است. من هرگزچنین کاری نمی کنم که بخواهم بطور جداگانه وبا کمک تو به خارج بروم. وسعیده هم ازدست من ناراحت شده بود. امّا پس ازسکته مغزی، داستان چیزدیگری است. وکمیساریا در۵ فروردین ۹۳ متوجّه شد وگفت:«‌تو اورژنس هستی!». بنابراین سخن رجوی دروغ محض است که بدنبال موشک باران و… سیامک بریده و…، تمام تحرکات آقای محدثین وسازمان هم پس ازاین تاریخ است ونه پیش ازاین!. گفته بودم که آنها پس حادثه حرکت می کردند، نه پیش ازحادثه!.

حتی آقای مهدی سامع درنامه به خواهرم سعیده نادری درپاراگراف آخر نامه نیز بدان اشاره کرده است، که سیامک خودش نمی پذیرد که بیاید!.

نامه آقای مهدی سامع به سعیده نادری:

روی لینک کلیک کنید:

Mehdi saame2013-12-09 2058 GMT-0500 

نامه بعدی آقای سامع به سعیده نادری- دراین نامه هم آقای سامع روی همین انگشت گذاشته است!:

روی لینک کلیک کنید:

MehdiSaame2013-12-02 1958 GMT-0500 

نامه های بعدی سعیده به آقای مهدی سامع:

روی لینک کلیک کنید:

saame5 second letter to Mr.saamesaame5

روی لینک کلیک کنید:

saameروی لینک کلیک کنید:5

آقا وخانم رجوی ! بی شرمها! چرا مثل آب خوردن دروغ می گویید:

درنامه خواهرم سعیده به آقای مهدی سامع آمده است که ، سیامک پس ازسکته مغزی هم حاضر نشد به خارج اعزام شود. سکته مغزی ۲۲مهر ۹۲پس از قتل عام ۱۰شهریور۹۰ بود . و تازمانیکه کمیساریا در۵ فروردین ۹۳ اعلام کرد: تو اورژانس هستی برای اعزام!. من به هیچوجه یک کلمه هم درباره اعزام نگفته، بلکه مخالفت کردم!. فقط به فقط برای چنین روزی!. 

نامه سعیده نادری به آقای مهدی سامع:

ادامه نامه:

اینکه آقا وخانم رجوی می گوید. خواهرش ازآقای محدثین تشکر کرده است. سعیده بیش از یکسال درتماس مستقیم ایمیلی وتلفنی با اقای محدثین بوده است. سازمانی که شماره تلفن به سعیده نمی داد!. اینک سید المحدثین را که نفر اوّل ودست راست سیاسی وحقوقی مریم رجوی درخارج است را متناظر خواهرم قرارداده است؟. زیرا این پرونده هرچه جلو ترمی رود پیچیده تر و وخیم ترمی شود.

واقعیت این است که من درلیبرتی خواهرم را کنترل می کردم!. والاّ مهارناپذیر بود.

نامه سعیده نادری درلیبرتی وتهدید مریم رجوی به دادگاه بین المللی و اتمام حجت با او.
سندنامه سعیده‌ نادری در۲۳ اردیبهشت سال۱۳۹۳ ، درجواب به دروغهای آقا وخانم مریم رجوی است.

سعیده  نادری نوشته است:

« تلاش می کنم تا با خواهرمریم( عبارت من رابکارمی برد) تماس بگیرم . دراین فاصله اگر خدایی نکرده اتفاقی بیفتد…دیگرمهارنشدنی هستم. وازکسانی که تورا به این وضعیت انداخته اند ، به سازمان ملل وبه دادگاههای بین الملل، به هرجایی که بشود شکایت خواهم کرد. رسوایشان می کنم. ازدست من رهایی نخواهند داشت. این اتمام حجت من است. اینکه کسی یاکسانی ادعای دارند برای خلق وانسانیت مبارزه می کنند…چطور می توانند جسم تورا ببنیند و کاری نکند…شرم آوراست. برایم باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد..»

روی لینک پی دی اف کلیک کنید(نامه سعیده ):

Naameh be Siamak 3.

نامه دیگری ازسعیده نادری به آقای محدثین به هنگامی که می خواست به دیدن من درآلبانی بیایدو سازمان می گفت:«‌نیا نیا» زیرا اگر دیدارحضوری داشتیم، همه حقایق رابه سعیده می گفتم وبه همین دلیل سازمان نمی خواست ونمی گذاشت سعیده به آلبانی بیاید ویا درکمپ بابرو  دیداری داشته باشیم.

نامه  دکتر سعیده نادری به جواب آقای سامع

روی لینک پی دی اف کلیک کنید(نامه سعیده ):

Letter to Mr. Mohaddesin Dec18-14

نامه بعدی  خانم دکتر سعیده نادری به آقای محدثین ، موضوع قطع ایمیل بصورت کامل درکمپ بابرو، و شارژنکردن تلفن همراه توسط سازمان و دروغهایی که، به من وخواهرم گفته می شد. نام خانم مسئولی که خواهرم نمی خواند اسمش را ببرد! بدلیل تنفرو چندشی که ازاوداشت،‌ژیلا دیهیم است که درآلبانی نام خودش را  به پروین تغییر داده است. ژیلا دیهیم محافظ نزدیک چسبیده به سوژه (مریم رجوی) درسالهای ۷۵ تا۷۲ درفرانسه بود. وی همان زنی  است که بفرمان او درسال۷۷  درانبارمخابرات مرکز۱۰ زیر مشت ولگد وپوتین گرفتم وپس ازآن دیگر کمرم به وضعیت عادی برنگشت. وی یک سال زندانی سیاسی رژیم شاه بود. او درآلبانی هم مانع دیدار من با خواهرم بود که با شکست مواجه شد!.

روی لینک پی دی اف کلیک کنید(نامه سعیده ):

ToMr.Mohaddesin-Jan26-15

فعالیت های چند ساله سعیده وبطور اخص، درمواجه با  خانم رجوی وسازمان و آقای سید المحدثین، خود کتابی است قطور،‌ ومن تنها حجم نامه ها واقدامات وپیگیریهای  اورا در رابطه با اعضای دولت کآنادا، پارلمان کانادا وپارلمانترها و… جمع آوری امضا ازمردم کانادا…و ۶نوبت مطرح شدن کیس من درپارلمان کانادا ، توسط پارلمانترها؛ وهمچنین تماس مستمر با کمیساریا و عفوبین الملل و مجامع حقوق بشری، وتماس با آقای مهدی سامع ودرخواست اطلاع و…ازوضعیت من، بدلیل اینکه سازمان مجاهدین ، هیچ شماره تلفنی برای تماس با من، به سعیده نمی دهد، تلاش او برای نجات جان من، ازاین وضعیت بوده است. وقتی یکی ازنزدیکانم درآذرماه می شنود که من درلیبرتی به سعیده گفته ام:«‌سکته مغزی کرده است وبه او قرص … داده اند. درجا می گوید:« دیوانه ازقفس پرید!»( او می گفت:« سیامک تاکنون ،هرگز درباره سازمان… حتی دراشرف و لیبرتی، چنین حرفی نزده بود، او(سیامک) پیامش رارسان، که جانش درخطر است!.

آقا رجوی وخانم رجوی!
اگر حسین آهنگر ( پدرم :محمدحسین نادری)زنده بود. دردادگاه بدون درنظرگرفتن هیچ محظوریتی، آرام بطرف شما می آمد و یک پشت دستی سنگین ومحکم ازنوع خاص خودش!،  بر پوز نامبارکتان می کوبید آب ازدهان وبینی تان بیرون بجهد، و تفی به صورتتان می انداخت!.  ودادگاه را بدلیل وجود نحس چنین خائنی ترک می کرد.حسین آهنگر و مردمان…چنین اند!.

آقای رجوی وخانم رجوی!

حتّی فرزندخودتان محمّد رجوی، نه درلیبرتی، بل درهمان اشرف!، برغم تمام تلاشهای مریم، به تمامت ایدئولوژی وتشکیلات وخط واستراتژی شما تف انداخت و… رفت.

من شما را مخاطب کردم ، به «دیوار»!، به «سنگ»!
مردم می شنوند: این صدا ، طنین…

کودکی                              سال ۵۸                                                               پس آزآزادی از زندان

نکته مهم: منهای تو ضیحاتی که ذیلاً می آيد، نمی توان علت مسائل را آنطور که بوده ومن وسعیده دنبال می کردیم فهمید. 

برای فهم آنچه درپشت صحنه وکارکردهای آن درلیبرتی و طرف دیگر سعیده درکانادا اتفاق افتاد؛ اهداف، برنامه ریزی وطراحی روزانه وساعت به ساعت، دربرنامه کارم بود.

۱- ازآذرماه۹۲ وقتی برای اوّلین با اعلام سکته مغزی را به خواهرم پشت تلفن ، مسئله دیگرازکنترل سازمان خارج شد.

۲- آگاهانه نصف زمان تلفن را به شعرهای «انتخاب شده»! اختصاص می دادم، وبه خواهرم سعیده تأکید می کردم:« این شعرها فقط برای تواست!. بااین شعرها فقط می خواهم تورا «آرام» کنم. حتّی شعرها را به سیما ( خواهردیگرم دردوبی) نده!. وسوسن(خواهربزرگتر) که درایران است که جای خود دارد( هرگز ارسال نکن!). این فقط مخصوص تو است. هدفم این بود که سازمان هوشیارنشود وبگوید:« شعرهایت را پشت تلفن نخوان! ویا هدف من بیرونی کردن شعرهایم است!». این شعرها راضبط کن! و گوش بده تا آرام شوی.

برای سعید ه می خواندم:« آماده باش، آماده باش!»:

“آماده باش “              ۲۱/۴/۱۳۹۲

به لشگر عشقهایت بگو :

دشنه بدستان کین

بر سر آخرین حلقه های امید آمده اند

 

این آخرین سنگر شغالان است

به عشقهایت

آماده باش بده …!

توضیح: ( آخرین سنگر«لیبرتی» بود)

ازکتاب:« قرارمان عشق بود، نه کین!»

……………………………………………………………………………………

” کجا بَرم ترانه ای ”            ۱۷/۴/۱۳۹۲

 

کجا بَرم فغانِ های های و اشک را

کجا بَرم راز دل شکسته را

کجا چنین زمانه ایست ….؟

 

کجا بَرم ترانه ای

زبوم آشنا دهم

صدا   طنین

بگو کجا پرنده هست و سنگ نیست

بگو کجا گلوی سر بریده نیست

بگو

کجا

کجا

پرنده بی وطن نبود

 

کجا بَرم پرنده را

برای یک “ترانه ای “….

ازکتاب:« قرارمان عشق بود، نه کین!»

 

۳- پشت تلفن گفتم:« دکتررافل نه یکباربلکه سه با رگفت:« توسکته مغزی کرده ای» «این یک سکته مغزی کامل است!» داروها را به دکترنشان دادم که یکسال تاریخ مصرف گذشته بود!. سعیده فقط مواظب باش! کمیساریا نفهمد! من داروها را به کمیساریا نگفتم، چون داروخانه سازمان این داروها راداده است!. اگربفهمند برعلیه سازمان استفاده می کنند. حتّی به وکیل هم نگو!. نمی خواهم هیچ مشکلی برای سازمان پیش بیاید!.( بدین شکل من تمامی حقایق را به سعیده منتقل کردم!).

۴ـ سعیده ازبرخوردهای سازمان شکایت می کرد. به اوگفتم:« بهنام(‌محمد سیدالمحدثین) درسطح وزیرخارجه است. دست راست خواهرمریم درسیاست خارجی ست!. درمکاتبات با اوباید به این نکته ورابطه احترام آمیزتوجه کنی!.( به سازمان پیام می دادم که من خواهرم را کنالیزه می کنم وکنترلش می کنم که خارج ازخواسته من، بعنوان یک عضو تشکیلات!. عمل نکند!). اگرچه وقتی نامه های خواهرم را خواندم دیدم که بسیارهوشیارانه، حتّی پیش ازاینکه من بگویم متوجّه این امربود. حتّی باعث آموزش من می شدند، زیرا سازمان درطی سه دهه فرهنگ ما را تبدیل به لجن نامه نویسی کرده بود وما درچهارچوب سازمان باید مشابه ستاد جنگ سیاسی فحش نامه… می نوشتیم!.

۵- به خواهرم تأکید کردم هرنامه ایی که می نویسد!. باید تاریخ وشماره سریال(۱-۲-۳-۴…) وشماره صفح وتعداد صفحه را قید کند!. تا من بتوانم نامه ها را پیگیری کنم ومطمئن با شم که چیزی ازدست قلم نیفتد وبتوان پیگیریهای حقوقی وسوالها ی تورا بدهم.( راه را بستم که نامه ها ی حساس را حذف کنند، مشابه سال۸۳ که نامه ها من را قطع کردند و وقتی به دفترگفتم:‌مگرمن ممنوع النامه هستم؟!. خانم دفتر(پرسنلی)حکمیه سعادت با کینه گفت:«بله!‌ممنوع النامه هستی!».( این خانم( دفترحکیمه) بسیارانسان خوبی بود، دراین دستگاه، هرفرمانی که می دهند اوباید اجرا کند).

۶- به خواهرم تأکید کردم، هیچ کاری خارج ازآنچه من می گویم انجام نده!. برای اینکه اشتباه نشود، تمام حرفهای من راضبط کن. ویکبارهم خوب گوش کن، زیرا مسائل سیا سی وحقوقی خیلی حساس است!. با یک کلمه یا جمله اشتباه، هم چیز خراب می شود!.  من نمی خواهم مشکل برای سازمان! پیش بیاید. من درتشکیلات سازمان هستم، فقط می خواهیم کارحقوقی را پیش ببریم بویژه اینکه کمیساریا گفته خواهرت کانادا است، می خواهی تورا بفرستیم کانادا؟. (بدین شکل به خواهرم گفتم: تمام حرفهای من راضبط کند ونه تنها شعرهای را!. همچنین خوب گوش کنند!. می خواستم خواهرانم هوشیارشوند که من نمی توانم بازهمه حقایق را بگویم؛ حتّی به خواهرم سعیده تأکید کردم:« همه حرفهای من را که ضبط می کنی، روی کاغذ بنویس!. وهمه را داشته باش!، تا یکباره حرفهای قبلی که ارتباط با حرفهای جدید دارند فراموش نشود!. نمی خواهم شما اشتباهی بکنید، اگرمن اشتباه کنم، خودم اینجا کنترل و تصحیح می کنم!. سعی می کردم تمامی این حرفها را باخنده وبدون ایجاد حساسیّت بزنم که نزد سازمان که تلفن ها تحت کنترل است، معمول جلوداده باشم. می خواستم سعیده با کنارهم گذاشتن تماس ها، ونوشتن برروی کاغذ، بتواند دربیاورد که من درتهدید هستم!. اگراین رخ می داد، خیالم راحت می شد).

دراین پروسه من دوجا اشتباه داشتم که قیمت سنگینی دادم، اما سعیده هیچ اشتباهی نداشت. هردواشتباه من ناشی ازاین بود که باید صبر می کردم ونباید علنی تر، غیرمستقیم روبه سمت رجوی حرفی بنویسم ویا بگویم.

۷- وقتی خواهرم نامه تهدید آمیزی نوشت مبنی براینکه اگرخدایی نکرده …اتفاقی برای سیامک بیفتد ما خواهرمریم رجوی را به دادگاه می کشیم … ما بلُف نمی زنیم!…؛ با خواندن این نامه گفتم:«‌شاهکارکردید!». امّا بلافاصله یک ساعت بعد نامه ایی به یوسف (علی اکبرانباز) دادم تا فوری به سعیده ارسال کند:« سعیده سعیده من ترسیدم ترسیدم!، لازم نیست که بنویسی ما بلُف نمی زنیم!( اگرچه آنها ازته دل گفته بودند!. امّا نوشتن این حرف،‌ کمی تهدید را خنثی می کرد!. که گویی این مسئله هم به ذهن سعیده زده است که بلُف ( توخالی) باشد). خواهش می کنم آرام باشید. من اینجا عضو تشکیلات سازمان هستم. وبه هیچوجه هم منظور ما ازاین کارحقوقی!، چنین مسائلی نیست. با سازمان کاررا دنبال می کنیم ومسائل حل میشود.

می خواست به سازمان بگویم وپیام رله کنم که، این من هستم که بعنوان سوپاپ اطمینان، سعیده را کنترل می کنم!. ونیازاست که تماس (تلفن ونامه) باشد. بدلیل وخامت اوضاع، تلفن هردوهفته یکبارشده بود!. امّا ایمیل راقطع کردند. درحالی که ایمیل های سعیده برای من خیلی مهم بود، من ازآنها اطلاعات می گرفتم، اطلاعاتی که سازمان بهیچوجه به من نمی داد. درواقع سازمان چیچ چیزنمی داد جزاخباردروغ وترفندوتوطئه.

من زیرتیغ بودم. ازطرفی می خواستم درسازمان باشم، تالحظه آخر!. حتّی وقتی به کمپ بابروهم رفتم ازسازمان جدا نشدم!.زیراسازمان مدعی می شدکه ما اورا اخراج کرده بودیم. خواهرم سعیده سریع به آلبانی آمد وتمام حقایق را درعرض این دوروزبه اومنتقل کردم. خواهرم وقتی وضعیت من را درکمپ دید شوکه شده بود( بلحاظ جسمی ). وبه خواهرم گفتم:«یک تلفن همراه ساده بخر، که امکانات زیادی نداشته باشد!.تا سازمان مخالفت نکند ومن به دلیل سکته مغزی به سازمان گفتم:« خواهرم با دیدن وضعیت من خیلی ترسیده ومی خواهد روزانه ازوضعیت من مطلع باشد!. برای اینکه خیالش راحت باشه من پذیرفتم که یک تلفن ساده که امکان ضبط صدا یا … نداشته باشد وفقط با اوتماس بگیردم برای من خریداری کند. ( اشتباه کردم،‌کاش تلفنی میگرفتم که امکان ضبط صدا ودوربین داشت، امّا بدلیل اینکه سالها درتشکیلات بودم تحت فضا سازی سازمان قرارداشتم که نکند برسرنوع تلفن مخالفت کنند. که این دوربین وامکان ضبط صدا دارد ومنتفی کنند. سه ماه درکمپ بابرو هم درتشکیلات بودم وسپس به پایگاه گیتی رفتیم. وفردای آنروزطبق هماهنگی ازقبل، خواهرم به آلبانی آمدند. وروزها به دیدارخواهرم می رفتم وشب ها به پایگاه برمی گشتم وپس از۱۰ روزازسازمان جدا شدم. به همین دلیل برغم هزاران توطئه شبانه روزی،‌اینک دست آقا وخانم رجوی خالیست. نمی تواند مارک بزند که تیف رفته یا هتل مهاجررفته یا …؛ زمانی اعزام را هم نه من!، بلکه کمیساریا روی میزگذاشت وسازمان نه درجلو حوادث!، بلکه پشت حادثه حرکت می کرد. این ها برگه های برنده من بود. اینک آقا وخانم رجوی چه بگویند؟.

دردست من اسناد ومدارکی است که تمام گفته های رجوی پنبه می کند. این اسناد هیچ چیزی نیست جز«حقیقت»، که درتماس ها وتلفن ها و… وجود دارند و «مانا »هستند.

شعرهای زندان گوهردشت ودهه ۷۰ و۸۰ و۹۰ نیز موجود است، تا بدانیم که رجوی، یک مورد حرف راست درکارش نیست، که گفته بود:«‌شاعری پیشه کرد. اطلاعیه رجوی بسیار به من کمک کرد. می توانستم از اسنادش برعیله خودش استفاده کنم!. هرسندی که رجوی ارائه کند، بدون شک بنفع من خواهد بود. ومن ازآقا وخانم رجوی می خواهم که تمام نوشته ها و فیلم های من را بگذارد روی اینترنیت ویوتیوپ. حتی نشست های غسل هفتگی را!. بگذاریک سنتی را ازخود بجا بگذاریم. شفاف باشیم و امین مردم. چیزی که رجوی وخمینی تاراجش کردند. نشست دیگی را که رجو ی قول میداد پس ازسرنگونی رژیم، درخزانه ویاخچی آباد ونازی آباد برگزارکند. نیازی نیست که صبرکنیم ا سرنگونی رژیم؟. اینترنت هست، می توان بایک کلیک وصل شد به مردم. وگذاشت توی اینترنت. آقای وخانم رجوی بفرمایید: اینترنت…مهمان ما باشید.

« سایت حقیقت مانا » سیامک نادری ۲۸آذر۱۳۹۶