برگی از دفتر خاطراتم« دختران جوان با زخم هائی بر روح و جسمشان در برابر مریم رجوی»

 

عفت اقبال

انتظار داشتم که حرف من آنها را آرام کند ،اما دختران یک مرتبه همگی با هم با حالت پرخاش اعتراض کردند که آنچه بر ما گذشت فرق میکند.
نمونه ای از گفته هایشان را می نویسم:
ـ خاله می دونی، هر وقت دوش می گرفتم صاحب خانه آب سرد رو می بست و می سوختم و یا آب گرم رو می بست که پول برق زیاد نشه و یخ می زدم.
ـ آخه خاله عفت، دوستم را که به خانواده ای تحویل داده بودند باو تجاوز کردند.
ـ در خانه ای که بودم نان تازه می خریدند و خودشان با بچه هایشان می خوردند و برای من نان روز قبل را می دادند
ـ در این میان یکیشان با حالت ناراحتی گفت:
رفته بودم اُوور خونه خاله مریم (رجوی)، به او گفتم در خانه ای که هستم ، نمی دونی چه بلاهایی سر من می آورند و مرا بسیار می زنند، می دونی خاله مریم چی گفت؟ گفت: منم وقتی بچه بودم پدر و مادرم منو کتک می زدند!
گفت: خب همه پدر و مادرها بچه شونو می زنن دیگه!
آخه خاله عفت شما باورت میشه؟
همانجا باو گفتم از آنجاییکه مادر خاله مریم را خوب می شناسم ، فکر نمی کنم حتی یکبار هم که شده او را زده باشد …»

 

شب هائی با کودکان رانده شده از خانواده، زنان و دختران جوان با زخم هائی بر روح و جسمشان
همانطور که در مطالب قبلی نوشتم در دو هفته ای که #مریم_رجوی در بازداشت پلیس فرانسه بود( ۱۷ ژوین دستگیری تا ۳ ژوییه آزادی ) بسیاری از فرانسه و کشورهای دیگر برای حمایت از مجاهدین ، در مقابل مقر آنها در اور سوراوآز گرد هم آمده بودند. من و علی هم با توجه به نزدیکی مان به #مجاهدین و بخصوص #مریم_رجوی ، در تمام این مدت با جان و دل هر چه از دستمان بر می آمد، کوتاهی نمیکردیم.
امروز خاطره دیگری از آن روزها را با شما به اشتراک می گذارم.
از همان روزهای اول، حضور تعدادی از نوجوانان و جوانان در آن محیط توجه مرا جلب کرد، اینکه این جوانان در کجا اسکان خواهند یافت، فکرم را مشغول کرد. شب اول یکی دو نفر از دختران جوان را بخانه آوردم.
فردای همان روز هنگام غروب، مطلع شدم که این جوانان در کنار رودخانه در پشت مقر #مجاهدین جمع شده اند، خودم را به محل رساندم . متوجه شدم که آنها جایی برای اینکه شب را بگذرانند، ندارند ،
عده ای از دوستان ، آشنایان هم صحبت و نزدیکی که از سالها قبل با هم آشنایی داشتند را به منزلشان بردند و من به دختران جوان و کوچکتر پیشنهاد دادم که بخانه ما بیایند. اول چهار نفر را بهمراه خودم بخانه بردم ،شبهای بعد تعدادشان بیشتر شد. گاهی اتفاق می افتاد که چهار باررفت و برگشت داشتم ، این در صورتی بود که فردا صبح هم باید چهار بار به محل اعتصاب می رفتم و بر می گشتم.
بعضی وقتها هم افرادِ اعتصاب کننده خواهش می کردند که به خانه من بیایند ، دوش بگیرند و فقط یک شب در خانه بخوابند، ولی با شرمندگی می گفتم: دیگر در منزل نه جا دارم و نه لحاف و تشک و نه انرژی که بیش از سه یا چهار بار رفت و آمد کنم.
یک بار خانمی که مادر یکی از دختران بود اصرار داشت که: من باید بیایم، حتی اگر بر روی زمین راهرو، و یا بر روی پله ها بخوابم. دیگر نمی توانم اینجا بمانم. در نهایت مجبور شدم ایشان را به خانه ببرم.
این دختران جوان بدون امکانات برای سفری برنامه ریزی نشده به پاریس آمده بودند
از آنجاییکه ،تمام روز در خیابان در تلاش و تکاپو بودند و در تمامی آکسیون های اعتراضی در همان محل شرکت کرده و شعار می دادند، صدایشان گرفته میشد.
هرشب که به خانه می رسیدیم، به تک تک شان لباس های خانگی می دادم و بلافاصله به سمت آشپزخانه رفته برایشان شیر گرم و عسل درست می کردم. به آنها می گفتم: بخورید تا برای فردا صدایتان باز شود.
در آن دو هفته و در گرماگرم تحصن و اعتراض های خیابانی در پاریس، هر روز صبح ، عجله داشتم هر چه زودتر خودم را به محل اعتصاب در جمع دوستان برسانم، اما باید در انتظار دختران می ماندم. هر کدام در نوبت دوش گرفتن و آماده شدن . گاهی بیش از سه ساعت طول می کشید که همگی حاضر شوند
علیرغم غم و درد آنروزها، چه حمله غیر منتظره پلیس و چه خود سوزی ها که در این کوتاه نمی گنجد، و شاهد بسیاری برنامه ها بودم و هرگز لب نگشودم ،
اما شبها با این دختران داستانی دیگر بود و دنیای شگفت انگیز دیگری!
همگی مهربان و دوست داشتنی و در عین حال غمگین و ناامید از زندگی و بدلیل همدرد بودن با هم متحد بودند.
اکثر این دختران ، پدر و مادری و خواهری و برادری در کمپ #اشرف در عراق داشتند و از جمله بچه هایی بودند که هنگام حمله آمریکا به عراق، توسط مجاهدین به خارج فرستاده شده و به خانواده های دیگری تحویل داده شده بودند.
غالبا آنها را رها میکردم تا در جمع خود درددل کنند . اما همزمان به حرفهایشان گوش می دادم و دلم می گرفت. گاهی وارد اطاق می شدم و سعی میکردم دلداریشان دهم.
انگار که این دختران زخم خورده ، از سیاره ای دیگر آمده بودند، من تا به آنروزها ، این همه درد و غم در جوان ها ندیده بودم. اگرچه فرزندان خودم، با وجود علی، در عمل بی پدر بزرگ شده و کم نکشیده بودند.
احساس می کردم که بدنبال چنین روزی بودند تا دور هم جمع شوند و گوشه ای از دردهایشان را با هم در میان بگذارند. یکبار که بسیار شکایت می کردند به آنها گفتم :
یک سونامی وحشتناک بنام انقلاب و خمینی وارد ایران شد و هر کس را بشدت بسمتی پرتات کرد. عده بسیاری در انقلاب کشته شدند. برادر ۲۷ ساله خودم را در سی خرداد ، پاسداران کشتند ، بیشمارانی در جنگ ایران و عراق تکه تکه شدند. برادر علی در جنگ دو تکه شد ، و بیشمارانی دیگر در رابطه با مجاهدین، از اول حاکمیت خمینی تا بحال اعدام و یا دربدر و زندانی و شکنجه و ترور ووو
حالا من و ما و شما نجات یافتگان این سونامی هستیم و هر کدام بشکلی بها داده و می دهیم، الان باید با داشته هایمان از زندگی لذت ببریم و چاره ای هم نداریم، نباید به عقب برگردیم.
انتظار داشتم که حرف من آنها را آرام کند ،اما دختران یک مرتبه همگی با هم با حالت پرخاش اعتراض کردند که آنچه بر ما گذشت فرق میکند.
نمونه ای از گفته هایشان را می نویسم:
ـ خاله می دونی، هر وقت دوش می گرفتم صاحب خانه آب سرد رو می بست و می سوختم و یا آب گرم رو می بست که پول برق زیاد نشه و یخ می زدم.
ـ آخه خاله عفت، دوستم را که به خانواده ای تحویل داده بودند باو تجاوز کردند.
ـ در خانه ای که بودم نان تازه می خریدند و خودشان با بچه هایشان می خوردند و برای من نان روز قبل را می دادند
ـ در این میان یکیشان با حالت ناراحتی گفت:
رفته بودم اُوور خونه خاله مریم (رجوی)، به او گفتم در خانه ای که هستم ، نمی دونی چه بلاهایی سر من می آورند و مرا بسیار می زنند، می دونی خاله مریم چی گفت؟ گفت: منم وقتی بچه بودم پدر و مادرم منو کتک می زدند!
گفت: خب همه پدر و مادرها بچه شونو می زنن دیگه!
آخه خاله عفت شما باورت میشه؟
همانجا باو گفتم از آنجاییکه مادر خاله مریم را خوب می شناسم ، فکر نمی کنم حتی یکبار هم که شده او را زده باشد ،
دردها و غمها و داستانهای دردناک بسیاری دیگر
ـ یکی از آنها دردی غم انگیزتر داشت و در حالیکه می گریست، تعریف کرد:
بعد از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین، مادر و پدر به همراه برادرش به عراق رفتند و به مجاهدین پیوستند، اما او نخواسته به عراق برود ، آنها این دختر جوان را به خانواده ای غربی تحویل دادند،
او در همانجا به مدرسه رفته و بزرگ شده و وارد دانشگاه و محیط کار شده و دیگر می توانست بر روی پاهای لرزان خودش بایستد.
بعد از اتمام جنگ عراق و آمریکا، بعضی از خانواده ها و یا فرزندانشان که در خارج بودند، توانستند سفری به عراق داشته و با عزیزانشان دیدار کنند. این دختر خانم هم برای دیدن پدر و مادر و برادر ، با خرج خودش به عراق نزد مجاهدین رفته بود. پدر و برادر جداگانه و مادر جداگانه با او دیدار کرده بودند.
از آنجائی که بدنبال “#انقلاب_ایدئولوژیک” هیچ زن و شوهری حق دیدن و صحبت با یکدیگر را نداشتند ، او نتوانست پدر و مادر و برادرش را یکجا باهم ببیند. این زن جوان، بارها خواهش کرده و گفته بود که من این همه راه اومدم، لااقل بخاطر منهم که شده یکبار همه خانواده دور هم جمع شویم، اما سازمان به هیچ عنوان قبول نکرد و حتی سعی در نگهداشتن او در عراق را داشته ، در نهایت او نا امیدانه و با کوله باری از غم ، عراق را ترک کرده بود.
آنشب که این داستان را در جمع دوستانش تعریف می کرد، اشک از چشمانش سرازیر بود . به او گفتم اگر مایل باشی تا روزی که مادرت را ببینی، من مادرِ دوم تو در اینجا باشم و هر مشکلی داشتی به من بگو سعی خواهم کرد حل کنم.
البته که علی رغم تمامی اینها، بیشتر شب ها بعد از خوردن شیر و عسل و جان گرفتن، نوار می گذاشتند و می رقصیدند و دلی از عزا در می آوردند و بسیار هم به همگی خوش می گذشت.
شبی دیگر هم که دوباره دور هم جمع شده بودند ، یکی از آنها گفت: امروزبا یکی از خواهر های مجاهد به پاریس رفتیم و لازم شد یک سری مدارک را زیراکس کنیم، او پول نداشت، من هر چه در کیفم پول تو جیبی داشتم همه را خرج کردم و دیگر یک یورو هم ندارم، نمی دونم از فردا چکار کنم؟
دیگری گفت من پول دو ماه اجاره آپارتمانم را دادم و بلیط هواپیما خریدم و اومدم اینجا، می ترسم وقتی بر گردم دیگر نتوانم آپارتمانم را بدست آورم.
هر کدام داستانی را تعریف می کردند و من مانده از اینکه چه باید کرد؟
روز بعد، در اولین فرصت ، به سراغ خانواده رفتم. پدر و مادر و هر کدام از اعضای خانواده جمعا ۶۰۰ یورو کمک کردند. بعد با دوستان آنزمان در مقابل اور موضوع را سر بسته در میان گذاشتم و ۶۰۰ یورو دیگر هم آنها کمک کردند و توانستم هزار و دویست یورو به این دختر بدهم تا خرج سفر و مقداری از کرایه خود را حل کند. و باو قول دادم که سعی خواهم کرد دو باره کمکش کنم
همان دختری که وقتی به سواد و اخلاق و آموزش اجتماعی و تحصیلاتش پی بردم، به یکی از مسئولین زن مجاهدین گفتم که شما میتوانید از این دختر که به چند زبان تسلط دارد ، برای کارهای دیپلماسی خود کمک بگیرید. خانم باصطلاح مسئول گفت: او را می شناسیم خوب هم می شناسیم، نزدیکش نشو. این دختر به لحاظ اخلاقی بسیار فاسده!!!!! من که کمی در جریان زندگی این دختر جوان قرار گرفته بودم از این جواب شوکه شدم.
حالا داستان این “فساد” از نظر مجاهدین چه بود؟ دختری کوچک که خانواده اش رهایش کرده و به خانواده ای خارجی سپرده شده و باید به تنهایی از پس مشکلات درس و زندگی بر آید و طبق روال جامعه غربی می تواند به راحتی دوست پسر داشته و در آینده، بعد از توافق با شریک زندگی اش، آن را به عنوان همسرش انتخاب کند، این را مجاهدین دلیل “فساد اخلاقی” این زن جوان می دانستند.
من در مقابل این برخورد ، پاسخی ندادم . اما چند روز بعد، بله درست چند روز بعد! کاملا هم مشخص بود بنا به معرفی من، یکی از مسئولین زن مجاهدین بسراغش آمده و او را برای ارتباط با سیاستمداران و نمایندگان ، به مجلس فرانسه فرستادند و دور سرش هم می گشتند.و بعد از آنهم تا سال دو هزار و ده که مجاهدین را با افتخار ، ترک کردم ، او بسیار فعالانه در تمامی برنامه ها حضور و همکاری داشت ، ولی من ، با شنیدن این خبر، بواقع باور نداشتم چگونه این جماعت هنگام نیاز ، این چنین فرصت طلبانه رنگ عوض می کنند!
وقتی دختران ، بعد از آزادی #مریم_رجوی به کشورهای خود بازگشتند ، طبق قولی که به آن دختر داده بودم ، دوباره دست بکار شده و سراغ خانواده و دوستان و افراد بیشتری رفته و اقدام به جمع آوری پول کردم . بعد از مدتی دو هزار و پانصد یورو جمع شد و در صدد ارسالش بودم که آقای جلال گنجه ای (آخوند سازمان مجاهدین) و عضو شورایشان ، که احتمالا از جریان این پول اطلاع یافته بود ، با من تماس گرفت ، گنجه ای که ما به او آقا جلال می گفتیم به همان شیوه آخوندها چنان روضه ای در گوش من خواند که نفهمیدم چطور شد همه پول را بردم و از طریق خانم مهناز سلیمیان ، دبیر ارشد شورا ، باو فرستادم .
سوم ماه ژوییه ۲۰۰۳ فرا رسید و مریم رجوی آزاد شد.
از فردای آنروز بتدریج “دخترانم” خداحافظی کرده و رفتند.
روز آخر، چند تن از آنها که رابطه خیلی نزدیکی با هم برقرار کرده بودیم، گفتند:
خاله عفت می خواهیم برای دوستانمان سوغاتی بخریم ،آنها را بردم و خودم برای کارهای دیگر از آنها جدا شدم.آنروز عصر، هنگام خداحافظی دور هم جمع شدیم و آنها این گلدان زیبا بهمراه عکس قلبی با بوسه ای وسط آن که توسط روژلب نقاشی کرده بودند را به من هدیه دادند و روی آن با امضای تک تک شان نوشته بودند:
“خاله جون مرسی برای همه زحماتی که برای ما کشیدید، خیلی ممنونیم از شما، به امید دیدار. دخترانتان:
م ـ ص ـ س ‌ـ‌ آ ـ ر ـ آ ـ و ـ م ـ ف ـ دوسه ت داریم”
و…………………… این اولین قلبی بود که در طول عمرم هدیه گرفتم!

عفت اقبال ۳ ژوییه ۱۳۹۹
هفده سال بعد از دستگیری و آزادی مریم رجوی
*** با توجه به اینکه از این دختران در پی جدایی ام از مجاهدین دیگر اطلاعی ندارم. نخواستم بدون اجازه عکس و نامشان را منتشر کنم. برای همین به مخفف اولین حرف نامشان اکتفا کردم.

منبع:‌ فیسبوک عفت اقبال

Efat Eghbal

6 ژوئیه 2020

حقیقت مانا