اقدامات مریم و مسعودرجوی  قبل وپس ازمبادرت به قتل درلیبرتی

 

 

برای بیان حقایق نیازاست تا وارد پروسه وجزئیات اقدام به قتل توسط مریم ومسعود رجوی شویم. من نه اوّلین ونه آخرین نفری هستم که سوژه قتل قرارگرفتم. برای سربه نیست کردن من، این اوّلین اقدام رجوی نبود!. همچنانکه  رؤیا احمدی فرماند مرکز۱۰دراواخرتابستان۷۷ دراتاقش بیش از ده باربا کینه ونفرت داد می زد:«‌برو خودت را بکُش». فهمیدم که ازاین پس همین را می خواهند:

درسال ۷۸ درالعماره هنگامی که همه ارتش آزادیبخش بلااستثنا  باید تبدیل به واحد عملیاتی می شدند، خودشان سوژه عملیات انتخاب می کردند ومکان استقرار واحد عملیاتی را هم ازملاء و آشنایان خود درایران تأمین می کردند. تشکیلات می خواست من را هم به تهران بفرستد برای عملیات روی آیت الله گیلانی*، جلاد دادگاههای اوین درسال۶۰. من فهمیدم که این فریبی برای سربه نیست کردن من است. زیرا برغم اینکه سوژه کین توزی بودم … وبلحاظ جسمی بسیار مواقع با دوعصا راه می رفتم و…، امّا مسئولیت حسین مدنی این بود که تیم ما را آماده کند. هم تیمی ( نجم الدین – دررده ام او) من موضوع را می دانست وبه همین دلیل رغبتی به این کارنداشت. این درحالی بود که حسین مدنی فرمانده همان نشستی بود که من را درحضور۶۰ تن اعضای قدیمی سازمان ۲ روززیرمشت ولگد وپوتین گرفته وتهمت پاسداررژیم خمینی بودن را میزد. اوبی سیم بدست (تمپو)تمام صحنه نشست را هر۱۵ دقیقه یکباربه بالا(ژیلا دیهیم) گزارش می کرد. وژيلا دیهیم هم به مقام بالاتر!.

زیرنویس*: کاظم ومحمد فرزندان محمدی گیلانی در فازنظامی مسئول من بودند. ما درسه راه زندان قصر درشهریور سال۶۰ درخانه ایی …همدیگر رامی دیدیم. بیشتردرخیابان قرارمی گذاشتیم. او اطلاعیه ایی که درباره پدرش بود به من نشان می داد ومی خواند….

دوسه ماه بعد، زهرا برنجی ازمسئولین سازمان درخیابان جلو ستاد به من گفت:«‌سیامک!، توعملیات داخل نرفتی، فکرکردی ما می خواهیم تورا بفرسیتم بعنوان عملیات برای داخل!، امّا رهایت کنیم وبرنگردانیم؟». من سکوت کردم. اوهرمنظوری داشت، امّا پیام را دریافت کردم!. تا جاییکه من برخورد داشتم زهرا برنجی آدم خوبی بود، وبامن هم موردی نداشت واتفاقاً برخلاف زنان دیگررابطه بهتری داشت. این امرفاصله اورا با رجوی نشان میداد. به هرمیزانی که هست.

جابرفخیم زاده هم دوروزقبل ازمصاحبه با امریکایی ها یکباره جلومن راگرفت وگفت:«‌دوراه جلوات داری!. یا تغییرکنی! یا بروی خودت را بکُشی!. به اوگفتم یکباردیگرحرفت را تکرارکن!. اوهمین حرف راموبه موتکرارکرد.( همیشه وقتی یک پیام تشکیلاتی است. تمرین می شودکه بروی وچه جمله ایی را بگویی!. این جمله تشکیلاتی بود. به جابرگفتم: چه کسی این حرف را به توزده، تابیایی به من بگویی!. گفت:« خودم . کسی نگفته!» به اوگفتم:« من یکماه است هرروزمی آيم فرهنگی ودرتفکیک نوار( موشک خودره بود ونوارها صدایش خراب شده )وصدا گذاری و…، حتّی به خواهرملیحه مقدم گفتی:« برادرسیامک کمک بزرگی به من میکند وبسیارازکارش راضی هستم واینجا هم باهم رابطه خوبی دارم واینکه درشعرهم خیلی باسواد است و….» چطورشدک یکباره الان این حرف رامیزنی که:یا بروخودکشی کن، یا باید تغییرکنی!. منظورتو از«تغییر؟»چی؟.

گفتم تودراندازه ای نیستی که چنین حرفهایی بزنی!بروبگوهمان کسی که این حرفهارا دردهان توگذاشته خودش بیایدجلو!.

 

بگو: اگررهبری( رجوی) این حرف رازده، این را تشکیلاتی به من بگویند!. اگرمزخرفات دیگران است خودشان بیایند جلو، تا کف دستشان بگذارم. رفتم به جهانگیرگفتم:« من فردابا امریکایی ها مصاحبه دارم، همه را شارژ می کنید، نازونوازش می کنید، برای مصاحبه رفتن؟. جابرراچه کسی فرستاده که بگوید:….، تا فردا به من آنتراکت بدهید واذیّت وآزارنکنید تا بروم مصاحبه وبرگردم. وبعد بازشروع کنید.

جابرفخیم زداه بدلیل اینکه درسال ۶۰ درخانه تیمی با یکی از دختران مجاهد هم خوابی داشته است. خودش درنشست غسل که در سال ۸۰ راه اندازی شد این موضوع را مطرح کرد واینکه هرکاری هم انجام دهد نمی تواند خیانتی که به رهبری کرده است را جبران کند. رجوی ازچنین اهرم ها یی نیز درجهت پیشبردسرکوب خوش بخدمت می گیرد. هرکسی پرونده ایی نزد سازمان دارد.

یکبارهم بهمن جنّت صادقی (مسئول من شده بود، امّا مسئول لجن مال کردن!)درهمین ایام درآسایشگاه به من توهین کرد به اوگفتم بهمن مرزرعایت کن! با تهدید گفت:« حرف بزنی اینجا می زنمت». گفتم:« خجالت بکش! ما را درزندان لاجوردی وحاج داود میزد!». امّا بازتوهین کرد یادم نمی آید چه گفت ولی زهرش راتا نفرت ریخت. رفتم سراغش ویقه پیراهنش راگرفتم وپیچاندم وچسباندم به دیوار( فنون رزمی که  شهریور سال۶۰ یاد گرفتم…) گفتم می بینی! تکان نمی توانی بخوری! همیشه حرمت نگه داشتم همیشه، ببین به چه روزی افتادی، بدبخت، تبدیل شدی به یک چماقدار. یکبار دیگربی مرزی کنی، به هیچوجه رعایتت نمی کنم. برو به جهانگیرهم بگو!.

رفتم به جهانگیرگفتم:«‌ازاین پس هرکسی هرتوهینی هربی مرزی بکند، دیگربحساب آن فرد نمی گذارم، هربی مرزی را بحساب این می گذارم که رهبری( رجوی) فرمان داده است که چنین برخورد هایی رابا من انجام دهند». جهانگیرجاخورد، وشوکه شد.هیچ حرفی نزد. من خواستم تا با پیش کشیدن نام رهبری( رجوی) اقدام بازدارنده انجام بدهم وجلوآنها را بگیرم زیرا درعرض یکماه درخردادماه سال۸۲ وقتی فاکت ها را جمع کردم نزدیک به ۳۰۰ فاکت درموضوعات مختلف داشتم که با من انجام می شد.( این درحالی بود که امریکایی ها آمده بودند وسازمان به همه باج می داد!. امّا درباره من همان تهدید را احساس می کرد که درآینده تمامی حقایق را بیان خواهم کرد.) مضمون تمامی فاکتها درمحورهای مختلف که دسته بندی می کردم چیزی نبود جز: تهدید- توهین- مجبورکردن من به رفتن – بی مرزی سیاسی یا تشکیلاتی – بی حرمتی. این فاکت ویاداشت ها کمک می کرد تا خط برخورد اصلی آنها وارتباطشان را دربیاورم. هرسال می گفتم:« امسال سیاهترین سال زندگی من بود». اشتباه می کردم. مثل همیشه، رجوی وسازمان را نشنا خته بودم. ابتلاعات درراه بود:

“چون گلهای داودی”         ۰۰/۹/۹۲

 

زخم ها

از راه می رسند

و مرا می بوسند

و جزئی از تنم میشوند

عهد می بندیم

وفادار هم باشیم .

 

چون ستاره داود

درکنج آسمان

تنهای تنها

چون گلهای داودی

همیشه در سوز

در سرما

چنگ میزدم دل زمین را

تا بگیرم گرما

زخم ها از راه می رسند …..

ازکتاب : «‌قرارمان عشق بود

                                   نه کین!»

 

بهمن جنّت صادقی که یکسال هم درزمان شاه زندانی سیاسی بود، برادرش بهرام جنّت صادقی یکی ازاصلی ترین شکنجه گران وزندانبانان ثابت یکربع قرن درسازمان مجاهدین بود. بهمن بدلیل سکوت وهمکاری با این فسادو جنایت، به سقوط اخلاقی کشیده شد، ومدتی درقرنطینه زندانی بود. اوبعنوان فرمانده یگان های پشتیبانی تبدیل به عوامل سرکوب درتشکیلات بود. اوچون خودش  همان سالهای ۶۱-۶۲-۶۳ درانفرادی گوهردشت بود، همه مسائل رامی دانست. رجوی همه راوقیح می ساخت.

وقتی درآلبانی شنیدم که اوبدلیل مسائل اخلاقی وعمل لواط ۳ماه درلیبرتی درقرنطینه بوده، برغم اینکه من را خیلی اذیّت می کرد، بهیچوجه خوشحال نشدم. بلکه شکستم. تازه فهمیدم که چرا وقتی چشمش درلیبرتی به من افتاد، نگاهش را برگرداند.  ببنین چه بروزنسل ماآورده اند. دلم نمی خواست تابدین حد سقوط کند. هرگزهرگز…، بخودم گفتم: سیامک! اینها راننویس ننویس ننویس!. امّا بلافاصله ادامه دادم ونوشتم زیرا می ترسیدم که سانسورکنم. نوشتن چنین مسائلی برای من از«بسیاری» جنبه ها سخت است. چه درباره بهمن وچه خودم وچه زندانیان زمان شاه وخمینی!. بهمن پس ازدوسال انفرادی های گوهردشت دربند ۱۷ درسال ۶۳ به اتاق ما( من وبهرام طرزعلی و…) می آمد وبدلیل زخم معده که بشدّت لاغرشده بود ما سهمیه نبات را برای زخم معده اش به اومی دادیم. من با بهمن رابطه داشتم . حتّی درسال ۷۴ درنشست ها بند ف که لایه مرکزما رابه باقرزاده بردند وبتول رجایی دیگ می گذاشت. بهمن درآن قرارگاه نفرتأسیسات بود. دربین راه دیدمش، با یک دستگاه جوشکاری. برگشت با پوزخند به من گفت:« می بینی سیامک!. ما را به چه روزی انداخته اند؟!. حالا ما باید بیاییم وفاکت بخوانیم که بارژیم همکاری کردیم؟.(پوزخند راترکاند). درآن نشست ها، خُرد می شدیم. یکبارمن دراستراحت ظهردرخواب( نشست شب به درازا می کشید…) آنچنان فریادزدم نه ه ه ه ! که یکباره متوجّه شده ام همه بچّه ها که دریک ردیف کناردیوارروی زمین خوابیده بودیم. ازترس وشوکه شدن همه ازجا پریده و خبردار ایستاده اند. من ازخجالت تکان نخوردم وچشمانم را بستم. امّا همه می دانستند که صدای من بود من تنها نفری بودم که بلند نشده بودم.  بگذارمردم وسه نسل بدانند که مریم ومسعود رجوی با ما واین نسل چکارکردند. چیزی که بخشیده می شود، خطاهای فردی افراد است. امّا چیزی که بخشیده نمی شود، عبورازخط قرمزجنایت وفساد واپورتونیسم وخیانت به اعتماد مردم است.

سال ۸۲پس ازسرنگونی صدام، چند نفرمثل زمانی که واحد عملیاتی بودند، درساعت ۴عصرپشت سالن غذاخوری مرکز۶ غذای ویژه می خوردند (  سیخ کباب –جگر و…). من فکرمی کردم سازمان می خواهد واحد عملیاتی به داخل اعزام کند، شاید بخواهد بگوید ما داخل ایران هم نیروداریم. گزارش نوشتم که نفرات کباب می خورند همان فضای تیم ها ی عملیاتی را به ذهن متبادرمی کند. بهتراست این افراد درمکان عمومی چنین کاری نکنند. یکروزجهانگیر( پرویزکریمیان) وبهمن جنّت صادقی (جدیداً مسئول من شده بود) به دیوارسالن غذاخوری تکیه داده وصحبت می کردند.( درسالن هم تلویزیون ها  روشن بود)بحث عملیات بود. بهمن با شوروفتوروخواهش ازجهانگیرمی گفت:« توروخدا من روبفرست!. بعد خواهشش را ادامه میداد، ومی گفت:« من میرم می زنمش». جهانگیرمی گفت:« نه! من خودم می خوام برم!. نگه داشتم برای خودم». آنها میدانستد که من پشت سرآنها ایستاده ام. واین شیرینکاری را زیاد می کردند. تا من هم بشنوم. که گویی عملیاتی هست وقراره بروند داخل. تا این نقطه همینقدرمی دانستم. وقتی درسال۸۶ ازشهاب که پدرش درسال۶۷ اعدام شده بود پرسیدم گفت:« سازمان چند مربی رزمی کارعراقی آورد برای آموزش  وتمرین رزمی، ونفرات مرکزشما( علی جمالی، ایرج علیپور- حسین قهرمانی…) هم دراین کلاس بودند. پرسیدم: به نفراتی که کلاس می رفتند غذای ویژه مثل دوران تیم های عملیاتی می دادند؟. گفت:« نه، اصلاً چنین برنامه ای درمرکزقبلی ما نبود. مثل همه آموزشهای دیگرمثل فوتبال یا داوری فوتبال و…، خوراکی ویژه ایی نمی خواست.

یک روزدراشرف، وقتی درگیری وبرخورد من با جهانگیربعنوان مسئول برادرمقربالا گرفت به اوگفتم:« توچقدرفریبکاری !. فکرمی کنی آدمها نمی فهمند؟. مگرتونبودی پس ازسرنگونی صدام، درسالن با بهرام حرف میزدید، بحث عملیات بود. بهمن با شوروفتوروخواهش به تومی گفت:« توروخدا من روبفرست!.وهی خواهش می کرد، بده من می رم میزنمش. وتومی گفتی اینو نگه داشتم برای خودم. خودم می خوام برم بزنمش» . جهانگیرجا خورد وترسید وگفت:« نه!ماچنین حرفهایی نزدیم». گفتم:« من که فهمیدم این صحنه سازی است که من فکرکنم عملیات است و…وبا این بهانه  من رابفرستید داخل!. جهانگیرشوکه شد وخودش را باخت. می دانست که من همه چیزرا می دانم

درآلبانی سال۹۵هم تحقیق کردم. دراین دوره به هیچکدام ازنفراتی که برای آموزش ورزش رزمی می رفتند، غذای ویژه ایی نمی دادند!. (ترس جهانگیر ازامریکایی ها بود که اگرچنین حرفهایی را بشنوند برای رجوی گران تمام میشد» خیلی جالب است. من درزمان صدام یک کلمه حرف جهانگیررا قبول نداشتم، تکه تکه ام می کردند، حالا جهانگیرازمن می ترسد؟. والّا بخاطراین حرفم ، اگرزمان صدام بود، کاربه جای دیگری می کشید.

اقدامات قبل ازاقدام به قتل

توسط مریم ومسعود رجوی

حقیقت آن است که من ازچند سال پیش روی کشتن خودم توسط سازمان هوشیاربودم. درتابستان سال ۸۸ وقتی به یگان تبلیغات( سیمای آزادی وسایت مجاهدین و…) منتقل شدم. هنگامی که فهیمه اروانی مسئول تبلیغات شخصاً دراتاق کارتبلیغات، من را برای مهمانی شام دعوت کرد، به اوگفتم:«ازمهمانی استقبال نمی کنم و نمی آيم». هم بدلیل اینکه نمی خواستم دراین مدارقراربگیرم، ورابطه تنگاتنگی داشته باشم وهم بدلیل امنیتی! واحتمال غذای مسموم. کما اینکه دردفعات بعد وقتی می رفتم حواسم به این مسئله بود، والبته دیدم غذا بصورت سرو سرویس بود. امّا وقتی فهیمه اروانی بشقاب خورشت اضافی آورد که من بخورم، نگرفتم. زیرا هیچ اعتمادی نداشتم. بجزاین موردی نبود. اگرچه بدلیل حضوریگانی درمهمانی فهیمه، احتمال کمتری بود که درآنجا چنین کاری کنند زیرا همه می فهمیدند که پس ازمهمانی فهیمه چنین اتفاقی افتاده است.

وقتی به جهانگیر( پرویزکریمیان) درتابستان ۹۲ گفتم:«کسی که اینجا درلیبرتی می ماند ومقاومت می کند ونمی رود، هرچه بیشترمی ماند، ارزشش! بیشترازکسانی است که ازلیبرتی رفته اند. گویی با این حرف من، چیزی شیطانی درذهنش شکل گرفت. ازچشمانش ساطع می شد جهانگیر خطرموقعییّت ودرادامه حضورمن درلیبرتی، بااینکه مخالف تشکیلات هستم، ودرآینده برای آنها امتیازمنفی خواهد بود. با چنین حرفی، سازمان ورجوی را روی خودم بعنوان  نفرسوژه هوشیار کردم. همانجا فهمیدم اشتباه کردم ونباید این حرف رامی زدم، گیرنده های  آنها را روی خودم روی این وجه مسئله، فعال کردم. من ساده اندیشانه فکرمی کردم دست سازمان درلیبرتی بسته است. درواقع موضوع قتل من ازهمینجا باز کلیک خورد.

۱ـ واقعیت این بود که سازمان اساساً نمی خواست پای من به لیبرتی برسد ومی خواست کاررادرهمان اشرف تمام کند. حتی درنام نویسی ساکنین اشرف برای کمیساریا درسال ۱۳۹۰ بعنوان پناهجو، به من گفتند برگه جا ندارد وتوجداگانه باید درفرم دیگری امضا کنی(جدای ازیگان تبلیغات. درحالیکه همه افراد یگان نوشتند واینکاربصورت یگانی وتحت مسولیت فرمانده یگان( هوشنگ دودکانی) انجام می شد. وروزبعد دریک لیست سه نفره امضا کردم( توضیح:‌ آنها می توانستند اسم وامضا من رابه کمیساریا ندهند. زیرا به آن دونفردیگر می گفتند اشتباهی شده وشما دوباره برگه جدید را امضا کنید. برگه قبلی که اسم من هم بود حذف میکردند.

کما اینکه درهمین رابطه با این طرح وسناریو که ما نمونه امضاء تورا می خواهیم در پرونده ات داشته باشیم؟. شهریورسال ۹۰دراشرف، عبدالله سبزه چی وسط خیابان برگه سفید آورد وازمن امضاء گرفت وهمین توضیح را داد وگفت ازرضاآیین وفرشاد پورنمازی و پویا صدیق …هم قراراست امضاء بگیرم وتوتنها نفرنیستی!. من نمی خواستم فضای بی اعتمادی بدهم چون سازما ن مستمردرحال توطئه درموردمن بود ومن آنجا امضاءکردم. ». اگرامضا نمی کردم سازمان براحتی می گفت:«‌توکه به سازمان اعتماد نداری، پس برو کارت را تکی دنبال کن، سازمان مسئولیتی دربرابرتوبعهده نمی گیرد).من تمام ترفندهای آنها رامیدانستم. امّا می دانستم که توطئه ایی درکار است، برای آینده!. بدلیل اینک سالها با من چنین کاری می کرد، تمام سناریوسازی وترفندهای آنها رامیدانستم.

 سناریو سازیهای دروغ بعنوان حذف من ازلیست کمیساریا

کما اینکه میترا رفیعی درزمستان سال ۹۰ من راصدا زد وگفت: خواهرت نامه نوشته وگفته اسم تو درلیست کمیساریا نیست!. با خواهرت تماس بگیر وسپس بعداظهر می رویم نزد فرمانده ارشدمرکز، مرضیه حسنیی! . با تلفن ازخواهرم پرسیدم؛ اوگفت:« من چنین حرفی نزدم!». به او گفتم هرکسی به تواین مزخرفات را بگوید، تو نترس! ونگران نشو!. من ۳۳سال است که درسازمان هستم وزندانی سیاسی هم بودم بنابراین اسم من درلیست کمیساریا هست!».

مشکل ما ومن  این است که نمی دانیم ونمی توانیم هرآنچه را که درسازمان است را بگوییم وبنویسیم، اگراینطورباشد باید صبح تا شبمان را روی کاغذ بیاوریم. حجم دروغ ونیرنگ وطرح وتوطئه ایی که سازمان درتشکیلات پیاده می کند سرسام آوراست. هنگامی که برگشتیم میترا عمویی منکر شد که چنین حرفی زده؟!. گفتم شما دوبار این حرف را نزد حمید اسماعیل زاده فرمانده یگان به من زدید او هم همراه من بود!. دروغ عادی ترین مسئله درسازمان است. پس از جواب من به خواهرم، فهمیدند که من مرعوب نشده ام وتوطئه دیگر راریختند که این توطئه ها درمورد من …تا اقدام به قتل هم پیش رفت.

                                                                               نامه خواهرم سعیده نادری درکانادا خود همه چیزرا حکایت می کند:

 

مجری قتل به مرکزما می آید

جابجایی علی اکبرانباز( یوسف)بجای جهانگیر(پرویزکریمیان).

۲-  همان روز که درباغچه سرگرم کاربودم علی اکبرانباز(یوسف) را درمقرخودمان دیدم. فهمیدم فرمانده جدیداست ودرجا گفتم:« این برای من آمده است!». خطرآمدن اورا احساس کردم اما به هیچوجه مسئله کشتن به ذهنم نزد. یوسف درفاصله ده متری من رادید، امّا نزدمن نیامد؟، تا روال همیشگی فرماند جدید وسلام وعلیک رابطه زدن را داشته باشد، واین هم عجیب وبود. گفتم: نمی خواهد برجسته کند که برای توآمده ام!.( اینهم یکی ازهمان علائم است که می فهمیدم).

۳- درحالیکه سازمان ۱۵سال، له شدن وشکستن مهره کمرم را ازمن پنهان می کرد وعکس رادیوگرافی فرد سالمی را بجای عکس کمرمن تحویلم داده بود وپس ازسرنگونی صدام که تکیه گاه توتالیتاریسم رجوی بود،سریع ازکمدم برداشتند!. آن موقع نمی فهمیدم موضوع چیست؟. درسال ۹۲ درلیبرتی براثرعدم هماهنگی در«لیبرتی»، که رشته کارها ازدست سازمان دررفته بود. همچنانکه رشته امورازدست رجوی هم دررفته بود!، وبسادگی دروغ می گفت، ویادش می رفت که درنشست قبلی حرفهای دیگری زده است!. دکترمهدی کلوشادی قرارعکسبرداری داد؟، با دستگاهی که سازمان مخفیانه به لیبرتی آورده بود. وقتی محمد نکویی عکس گرفت وروی تابلو گذاشت، یکباره گفت:« وای…! توکه مهره کمرت له شده وازچند جا شکسته؟!.» مگرازساختمان یا بلندی پرتاب شده ایی پایین که به چنین وضعیتی افتاده ایی؟. باورش نمیشد که چنین وضعیتی دارم!. من درحالی که کف راهرو دارازکشیده ام وبیشتراز۲۰ دقیقه نمی توانستم بنشینم ویا راه بروم (بدلیل پارگی ها ی رباط های متقاطع یا صلیبی و مینیسک پا و آرتروزشدید وکشکک و…با دوعصا بودم). حالا بدلیل کمرم که هرروزمی رفتم با ماشین سبتیک وراننده عراقی، منابع فاضلاب را تخلیه می کردیم دردست اندازهای لیبرتی مهره کمرم که شکسته، تکان می خوردویکباره دیدم دیگرنمی توانم راه بروم. اما ازاینکه بروم ودرنشست های لایه این انقلاب ایدئولوژیک شرکت کنم، ماشین فاضلاب، با همه بوی نامطبوعش، برای من مطبوع تراز فاضلاب نشست های ایدئولوژیک ودرهم شکننده روح وروان انسان بود. وقتی محمد نکویی آه کشید که چه برسرکمرت آمده… مهره های کمرت شکسته وله شده و نصف اندازه مهره های دیگراست…؟ آن لحظه وآنروزآنقدرخوشحال شدم که گویی خدا دنیا وتمام «حرمتش» را یکباره به من بخشید. زیرا سازمان همیشه تهمت میزد که تمارض می کنی!. سخت ترین چیزاین بود که ما عاشق ترین بودم وچنین مارا بیالایند. چنین بدعتی درهمه مسائل را…مریم رجوی گذاشت، تا جاییکه که زندانی سیاسی بودن درسازمان مثل یک لکهٔ ننگ برپیشانیمان قرارمی گرفت، فرارمی کردیم، ما نمی توانستیم بگوییم زندانی سیاسی بودیم؟ هرتهمتی به ما می چسبید، اوّلین آن خمینی، وازجنس خمینی بودن بود…؟. بنظرمن:

« بالاترین ارزش همانا آزادی است، و از آن والاتر، « حرمت » انسان است!. اگر اینرا نفهمیم ، هیچ چیزی از آزادی و انسان نمی دانیم».

« آی عشق آی عشق ، همیشه با شهابی از بوسه های سرخ و سوزان در پی ات بودم، آذرخش لبان من خونین است. آی عشق آی عشق!، آنسان می بویمت ، که ذره ذرۀ «حرمت انسان» از من دریغ گشت. آنسان که در همیشه ها، درآخرین شمارش معکوس هیولای شب، درمحو نور و روشنا، آخرین ذرۀ نور را، بوسیدم… وگریستم».

قسمتی ازکتاب چاپ نشدهٔ:« پیامبران خیابانی»ـ دستنوشته های اشرف ولیبرتی

خیلی مواقع اهداف پشت پرده مسئولین را نمی دانستم، امّا بعد با کسب اخباروحقایق، دستم می آمد؛ مثل روزیکه قراربود برای اوّلین بارقبل ازسکته مغزی درسال ۹۲برای مصاحبه با کمیساریا بروم. جهانگیر( پرویزکریمیان) ابتدا یک بریف چند صفحه ایی داد بخوانم وساعت ۱۰ شب یک نشست یک ساعت ونیم توجیه برای من گذاشت، وبه من تأکید کرد:« درکمیساریا بگو، کمرت وپاهایت درزندان اینطوری شده، بگو شکنجه شده ام و…» وبا چشمانش زندان ومقاومت درزیرشکنجه را برای من برجسته می کرد. درچنین مواقعی معکوس حرفهای رجوی ومریم وتشکیلات می گفت:« خِب توزندانی مقاوم بودی وسالها درانفرادی بودی کمرت را هم بگو درزندان وزیر شکنجه رژیم اینطورشده، ما یک مونیزم داریم وآنهم بقول برادر( رجوی) رژیم است». من گفتم:«‌پاهایم سال ۷۳ و۷۴ و۹۰ دراشرف دچارپارگی شده وجراحی نشده است». هنوزکمرم را نمی دانستم که مهره هایش له شده و شکسته است که پس ازعکس رادیوگرافی تازه فهمیدم چرا جهانگیراینهمه تأکید میکرد روی کمرم؟( قطرمهره شکسته ، نصف مهره های دیگراست). زیرا پرسنلی پرونده هرکسی را می دهد ومی گوید که روی چه نکاتی انگشت بگذارند. سازمان می خواست بدینوسیله شکستگی وله شده مهره کمرم را به زبان خودم به یک مرجع حقوق بشری به ثبت دهم، که این مسئله درسازمان ویک بخش زیرمشت ولگد وپوتین ها صورت نگرفته است. به جهانگیرگفتم:« من دروغ نمی گویم!. جنایات رژیم خمینی وخامنه ایی آنقدرزیاد است که من مانده ام که که کدامیک شکنجه ها ی وحشیانه واعدامها وقتلعام ۶۷را بگویم. اواصرارکرد. با لبخند و…، امّا این جهانگیردیگرهیچ نشانی ازآن جهانگیرسالهای نخست نداشت. درسالهای ۷۳به بعد همه چهره مسئولین تغییرکرد. ما دیگرهیچ عشق ومهربانی وصمیمیت… درچهره هاشان نیافتیم. نمی دانستیم چرا…َ، هنوزبه اطلاعا ت کافی دراین باره دست نیافته بودیم. حد اقل من اینطوربودم.

یکبار سال۸۵سعیدوزیری من رادراستخردید، وبا تعجّب وحیرت گفت:« پاهای توچرا اینجوریه؟!. فرقی بین کلفتی مچ پا وران تونیست؟»این درحالی بود که بدلیل فشارکاری وعدم رسیدگی ودکتر…، بارها به من اتهام تمارض می زدند. حقیقت این است که درتابستان سال ۷۷ وقتی فرمانده مقرژیلا دیهیم (محافظ مریم رجوی درسالهای۷۲تا۷۵ درفرانسه ویک سال زندانی سیاسی زمان شاه ) ۲روزمن را درنشست جمعی درانبارمخابرات! وبا حضور۶۰ نفرازام او وام قدیم های سازمان به وحشیانه ترین شکل ممکن زیرضرب وشتم گرفتند وبا مشت ولگد ونوک پوتین تمام ساق پا وکمرم راسیاه کرده بودند وسروصورتم زخمی بود( همان روزی که خاتمی رئیس جمهوررژیم به ایتالیا رفته بود!) من نمی توانستم راه بروم، بنشینم، براثرضربات به سرم، نمی توانستم سرم را روی بالش بگذارم. نمی توانستم شلوارم را بالابکشم. زیرا دنبالچه هم شکسته بود. وقتی فردا نزد دکترخسرو دراتاق کاردیگران رفتم وگفتم مشکل دارم. دکترخسرو که روزاوّل برای لحظاتی دیده بود من را می زنند ودرجریان بود. گفت پیراهنت رابزن بالا ببینم کجای کمرت دردمی کند؟. وقتی کمرم را دید. یکباره آهش بلند شد وترسید… دلش سوخت وگفت:« کمرت تمام سیاه شده وگفت:‌باید بیایی مطب وعکس بگیریم. گفتم من نمی توانم راه بروم یا… درتوالت رفتن مشکل دارم… شلوارم اذیتم می کند ( شکستگی دنبالچه). دکترخسروگفت:« شلواررا بالا نکش بیاورپایین تا فشارنیاورد» گفتم: انگشتم باد کرده نمی توانم تکان بدهم (کبود شده ودوبرابرانگشت شصت دیگرم بود) دیروزدرنشست؟ درحالیکه ۷نفرهمزمان من را گرفته بودند، جاوید عجبی واکبررودینی ویک نفردیگرکه ازسازمان جدا شده، و…)انگشتم را گرفته ومی پیچاندند، من دردست این ۷ نفر تکان نمی توانستم بخورم براثرپیچاندن که آرام آرام فشاررا بیشترمی کردند انگشتم شکست. هرقطعه بدن من دراین وضعیت دردست یکی بود وهرکس که بیشتردراین نشست؟ ازارمیداد وشکنجه…می کردوشکنجه گرمی شد ایدئولوژیک تربود! ( کلمه نشست حرمتی درزمان حنیف نژاد داشت. درزندان نشست با مسئول تشکیلاتی مان مقدّس بود. روی دو زانو با احترام می نشستیم. مسئول من بهرام طرزعلی بود. حتّی حزب اللهی های محلّه مهراباد جنوبی وقتی به بهرام می رسیدند، می گفتند: ما با بهرام کاری نداریم برایش احترام قائل هستیم. دیگران می گفتند: ما سازمان را قبول نداریم، امّا بهرام را قبول داریم!. بهرام ۱۸ ساله بود درست هم سن من. ولی شخصیت او مثال نازدنیست. بگذارید حقیقتی رابگویم: خوب شد که بهرام سربدارشد واین روزها را ندید. می دانم این حرف سنگینی برای خانواده اش است. امّا باید بگویم ما درزندانهای خمینی قدکشیدیم، رجوی، تمام قامت مان را شکست. آنسان که خمینی هرگزنمی توانست، بلحاظ تاریخی نابودمان کند. هنوز ضربه ایی که رجوی به مقاومت وجنبش مردم ایران وارد کره است، آشکارنشده، حقایقی را هم که من خواهم گفت، تنها نوک کوه یخی است که پس از۳۶سال حضوردرتشکیلات و۳سال تحقیق وجمع آوری اطلاعات ازصدها تن جدا شدگان درآلبانی بدست آورده ام.

«بهرام »             ۰۰/۹/۱۳۹۲                  تقدیم به بهرام طرزعلی

وقتی یک قطره بود هنوز

یک فرشتۀ پُر حُجب

با شبنم کوچه ها می دوید

و عشق

آمین گویش بود .

 

وقتیکه

قطره نماند

ستاره شد

و چکید .

آسمان کوچه

خیس گریه شد

قطره ای

روی گونه ام

دستی بر شانه ام

و اسب سپید خیال

هر بار- بهانۀ پرواز می گرفت

تا ابرها – تا باران

تا بهرام بچکد

 

یک طراوت نجیب

در ادراک محلّه می دوید …

همیشه با بهرام …

شعرازکتاب: «عشق خواهرمن است»

فردای آنروزازصبح مرابرده اند برای کارجمعی علف کنی ( حتّی نسترن رستگارپورکه فرمانده من بود وبا تحکم وغیض می گفت:« باید کارکنی و…» خودش دوسال قبل هم فرماند من بود وبسیارانسان شریف ومهربانی بود وبویژه بامن که فرماند دسته اش ارشدش بودم ، رابطه بسیارگرمی داشت. نسترن خود اززندانیان پروژه رفع ابهام سال۷۳بود وپس ازانتقال به آلبانی درسال۹۳ ازسازمان جداشد وسپس به امریکا رفت. بگذارید تأکید کنم که بهیچوجه نمی خواستم نام خانم نسترن رستگارپوررا بیاورم. امّا حقیقت این است که اگرنسترن چنین تحکم وفشاری به من نمی آورد (چه بسا اساساً وضعیت جسمی فعلی من را نمی دانست!) مجبوربه چنین کاری بود درغیراینصورت همین بلا را سرش می آوردند. من ازخانم نسترن رستگارپور شرمنده ام که اسمش را آوردم. هنوزهم برای روابطی که با من ونفرات دیگرداشت احترام بسیاری قائل هستم. خواستم جنایت رجوی را طرح کنم، زیرا دراین چرخهٔ سرکوب همه ما هدف سرکوب بودیم. تفاوتی بین من ونسترن نداشت.

من بدلیل شدت ضرباتی که به تمام قسمت های بدنم زده بودند نمی توانستم برگردم وپشتم را نگه کنم. چون سرم را هم نمی توانستم تکان بدهم. «اینبار»مثل دفعات قبل نبود!. شب رفتم حمام وآینه کوچک را هم بردم وبا دوآینه پشتم رانگاه کردم، باورم نمی شد.سه چهارم کمرم سیاه شده بود. ازخجالت موقع وضوع گرفتن، جورابم را درآخرین مرحله درمی آوردم، وشب هم با جوراب می خوابیدم تا کسی پاهایم را نبیند، پیش اعضای پایین ترخجالت میکشیدم که من زندانی سیاسی رژیم بودم، حالا من دردرسازمان چنین بلای شم آوری سرم می آورند، برایم خیلی تحقیرکنند بود.

روزی که به اشرف آمدم، سیامک سعید پور، من رابه فرهاد دوردیان معرفی کرد، وگفت:« این رامی بینی، یکی ازقهرمانان مقاومت گوهردشت است!». فرهاد گفت:« این به این لاغری؟». حالا ما درچرخهٔ انقلاب مریم، تبدیل به تفاله خمینی شده بودیم. اینها حرفهای من نیست. رجوی خود بارهاوبارها ازنشست حوض وبعد ازآن همین را می گفت وترویج می کرد. سیامک سعیدپورسال۷۰ رفت.

یکی ازجدا شدگان درفروردین سال۹۴ گفت:«فرهاد درودیان رویش خیلی فشاربود. یکباربه مسئولین سازمان گفت:«‌اگربخواهید این فشارها راروی من بیاورید من خودکشی می کنم». فرزند فرهاد هم درآلبانی ازسازمان جدا شد. فرهاد هم اکنون ابلاغیه عضویت برگشت ناپذیررا امضا کرده است؟. آیا می فهمیدکه چه نیازی است که رجوی ازاین فرمها واین سلسله حکم های بازگشت ناپذیررا، صادرمی کند. آنکه حکم بازگشت ناپذیربودن ازاسلام را صادرمی کند!«خدا» بود. وحکم مرتدی می دهد!. اینک این ولایت عقیدتی هم شأن وهمردیف عقیدتی خمینی، وولایت فقاهتی، بمثابه خدا حکم میدهد. طلاق بازگشت ناپذیر!، «عضویت» بازگشت ناپذیر؟و….اینها قلاّده های برده سازمی خواستند. ببینید ازآن سازمان پیشتازبا آن پایگاه اجتماعی روبه پیشرفت ووسیع، کاربه کجا کشیده که حکم به بازگشت ناپذیری می دهد.

آقا وخانم رجوی!

اسلام دمکراتیک وبربار؟

چه نیازی داری که احکامی مشابه «احکام زندانیان ومجرمین خطرناک»  صادرکنی؟. مجازات اتودینامیک را درابلاغیه خودت بخوان!. که حتّی اعضای بالای۳۰سال عضویت خودرا،حکم می دهی به بازگشت ناپذیربودن. آن اقبال توده ایی اوّلیه کجا واین سقوط ودگردیسی مفلسانه کجا؟. می بینی کفگیرایدئولوژیک ، به کجای دیگ خورده است.

حسین برزمهری فردا با دوربین دندانپزشکی عکس گرفت ونشانم داد وگفت:« انگشتت شکسته». عکس بسیارواضح ترازحرف خودش بود. امّا ژیلا دیهیم گفت:« این عکس درست نیست»؟. فردا من را با رادیوگرافی بردند وعکس گرفتند وانگشتم سالم بود؟. نمی دانم انگشت چه کسی بود، زیرا من ازاین انگشت و زانوها ومچ پا وکمرزیاد داشتم، که متعلق به اندام خودم نبود!. اندام سالم دیگران را جای اندام من سند سازی می کردند وبه من می دادند. وپس ازسرنگونی صدام، وقتی برگشتیم اشرف ، این عکسهای رادیوگرافی درکمد من نبود وبرداشته بودند، تا با حضورامریکایی ها دراشرف مسئله ایی برای سازمان پیش نیاید.همچنانکه پیش ازحمله امریکا تمام سند ها را آتش می زدیم( حسن برزمهری اززندانیان سال۷۳ درپروژه رفع ابهام بود ودرلیبرتی طبق اطلاعیه سازمان براثرسکته قلبی وفشارکاری جان باخت… حسین برزمهری ازمخالفین رجوی بود.ل- ل  درسال ۹۵ درآلبانی گفت:« سال ۷۳-۷۴ احمد رازانی، امیر رحیمی، حسین برزمهری و…به یک نشست کوچکی با رجوی می برند آنجا درحضور رجوی باید دست روی قرآن می گذاشتند وسوگند می خوردند که تا آخرش با مجاهدین هستند.) درواقع پروژه رفع ابهام وزندانهای سال ۷۳ تنها به همین مسائل خلاصه می شد. کما اینکه اکنون با ابلاعیه ده ماده ایی ادامه توتالیتاریسم ایدئولوژیک رجوی درآلبانی مواجه هستیم. ابلاغیه(حکم!) ۱۰ماده ایی  « ولایت فرعونی عقیدتی» چیزی جزقلّاد های ایدئولوژیک وبرده داری وزندانسازی دریک سیستم توتالیتاریسم نیست:

مشی من سرنگونی است – کارزارسرنگونی شماره۱۰

کارزار«عهد نامه سرنگونی» واعلام عضویت بازگشت ناپذیر؟(اعضا حق جدا شدن ازسازمان را تا پایان عمر ندارند)…

ازسال ۷۷ به بعد پس ازشکنجه های جسمی و«روانی» من یک مشکل اساسی دیگرهم داشتم، بدلیل فشارهای روانی که برمن می آوردند پاهایم دچار تنش میشد. ابتدا پای راستم بحالت افقی به تنش ولزش شدید می افتاد واگرفشارها وجنگ روانی را ادامه میدادند لرزش وتکان خوردن شدید ازحالت افقی به حالت عمودی تبدیل می شد ودراین وضعیّت تمام ستون بدنم به لرزش می افتاد وتا جاییکه لکنت زبانم ده برابرمی شد وگاهی یک کلمه یا یا حرف را ده مرتبه می خواستم تکرارکنم اما نمی توانستم.

یکباردرچنین وضعیت وقتی صبح ژیلا دیهیم آخرین اتمام حجّت رابا من کرد که تورا می سپارم به دست جمع! آنها می دانند با توچکارکنند!. (همه چیزدرسازمان معناش دگرگون یا دگردیس شده است؟. «جمع» کلمه با ارزشی درتشکیلات بود و ازقضا مهوش سپهری ( نسرین ) همردیف مسعود ومریم رجوی می گفت:«‌جمع خصلت رهبری دارد. اگردونفردریک جا باشند این جمع خصلت وقدرت رهبری دارد» اگرچه هرموقع لازم می شد همین خانم می گفت:«‌ جمع بی غیرت؟» سوال این است  که مگر نمی گوییی:خصلت رهبری دارد؟. یعنی همان خصلت رجوی!. پس چرا بعضی اوقات می گویی ومی گویند: جمع بی غیرت؟. ( یعنی رهبری بی غیرت ؟. اینها معنای کلامشان رانمی دانند. کلمات ابزار نیات پلید آنهاست. ژیلا دیهیم جمع را بعنوان عناصریکه بزن وگروه ضربت وواکنش سریع معرفی وبکارمی گیرد؟).

ژیلابرگشت وبه من که پاهایم به تنش عمودی افتاده بود(  روزوشب قبل درنشست جمعی ستاد و…بودم. اسفندیار( محمدعلی محتسب) ازفرماندهین ارشد مجاهدین من رامی زد وبا نفرت می گفت:« پفیوزبی شرف…فلانت می کنیم جلوما وای می ایستی…») ژیلا دیهیم درحالیکه ایستاده بودم با لحن توهین وتحقیر…می گفت:« بدبخت بیچاره ببین به چه روزی افتادی؟! مثل گداهای توی خیابون، پاهایت را تکان می دهی به لرزه می اندازی تا پول ازمردم بگیری، تواینقدرمفلوک وحقیری آدم پست …» همانجا زنی به نام فریال روبه افرادی که پشت دربودند با اشاره به من گفت:«این مزدوررژیم را ببرید( نشست جمعی روزدوّم درانبارمخابرات مرکز، بدلیل اینکه صدایی به بیرون نرود ازصبح ساعت ۸ تاساعت ۴عصرزیرمشت ولگد وپوتین ۶۰تن ازهمان افراد واعضای قدیمی سازمان…،تمام لباسهای من وحتّی اورکت پاره پاره شده بود. عینکم درهما ن لحظه اول شکست…) . فریال همان خانمی بود که درسال۶۸ درجریان سفرگالیندوپل به ایران، نفرهمراه بود برای بردن ما به اروپا وما بعنوان زندانی سیاسی ازبندرسته، برای افشاگری رژیم  می رفتیم. حالا همان فریال می گوید: :«این مزدوررژیم را ببرید». درسال ۸۲ پس ازسرنگونی صدام درمصاحبه با امریکایی ها هم، همین خانم فریال درقسمت کنترل بود ووقتی من را دید با احترام گفت:« بفرمایید برادرسیامک». دردستگاه ولایت عقیدتی، منهای ارگانیزم دمکراتیک سازمانی، افراد درهرسطح وسطوحی که باشند یا تبدیل به شکنجه گر، یا شکنجه شده می شوند. این روند تمامت دستگاه را می خورد وازبین می برد. شما هنوزپوسیدگی این دستگاه سراسرفساد را ندیده اید. بوی تعفن چنین فسادی، همه را مفلوج ومفلوک کرده است. رجوی دسته گل ها ی جامعه را گرفت، بدون تعارف بگویم: تفاله بیرون داد. به چه علتی ؟. چون بالایش همین بود.

بهترین حرف را پس ازپایان این نشت احمد رازانی به من زد. درحالیکه سروضعم کبود وخونین بود بعد ازپایان آن دوروز، همانجا دربیرون انبار به نزدمن آمد وبا احترام وبابغض ولرزش صداگفت: «سیامک !اعتقادت را به خدا ازدست نده! توکّل کن به خدا!، این بی ناموس ها به هیچ چیزپایبند نیستند واعتقاد ندارند!». آنقدردرآن دوروزمن را زده بودند که هیچ جای سالمی دربدنم نداشتم. من دراوین، وقزلحصار وگوهردشت هم خیلی خورده بودم امّا…، به همین دلیل احمد فکر می کرد بدلیل شقاوت وبی رحمی این ۲روز، من حتّی دیگراعتقادم به خدا راهم ازدست می دهم. چون هیچ کس اینطور به جان عاشقانش نمی افتد که سازمان چنین بدعتی رابنا کرد. احمد هم زندانی پروژه رفع ابهام بود. احمد هم درسال۸۹ خودکشی کرد. اوبسیار مذهبی بود وصادق، به همین دلیل خودکشی برای احمد به این سادگی نبود، بویژه اینکه دو پسرودخترش هم درسازمان بودند وپسرش درتبلیغات پیش ما بود ودوسال دریک اتاق کارمی کردیم.

توضیح: درآلبانی بدلیل رهایی ازچنگ سازمان وضعیتم بهترشده وبویژه ازکمک های خواهرانم…، که درواقع اگراین ارتباط را درلیبرتی نداشتم وبه آنها پشت تلفن نگفته بودم که سکته مغزی کردم وسربسته موارد را منتقل نکرده بودم، رجوی سربه نیست کرده بود ونام شهید صدیق هم برمن می گذاشتند کما اینکه با دیگران چنین کردند!.

آخرین لرزش پا، همین چند روزپیش درآلمان بود. یک دوچرخه تعمیری ازیک موسسهٔ خیریه دوچرخه سازی برای پناهندگان گرفتم. زنجیرچرخ دوچرخه سفت بود. پس ازدوهفته ، دوچرخه را برگرداندم وگفتم این زنجیرش مشکل دارد. بازتعمیرکرد وداد چک کنم. با دودقیقه چک کردن، وقتی برگشتم.باز پاهایم به تنش افتاد، به مسئول آنجا لیست بیماریها ی پاها و…مدارک پزشکی را خواستم نشان بدهم. اوبا اشاره به تنش پایم گفت:« نیازی به مدرک نیست، پاهایت را دارم می بینم»  به او گفتم: درتوان من نیست این دوچرخه را برانم، یک دوچرخه مثل همان ۳ دوچرخه ایی که دراین دو هفته اخیر به دوستانم درهایم( کمپ) داده اید بدهید. حقیقت آن بود که وقتی با این دوچرخه بدلیل مسافت طولانی  برای خرید می رفتم، پس ازبرگشت به خانه، تا شب نمی توانستم راه بروم وبرروی تخت می افتادم وپاهایم تحت فشارعصبی بود. هم اتاقی ام هم وضعیت لرزش پاهایم را می دید. آن آقای آلمانی نسبت به من بی اعتماد نبود! ونگفت که تو تمارض می کنی! وگفت:‌الان دوچرخه نداریم به تو بدهیم.

رجوی ژیلا دیهیم را تبدیل کردبه یک شکنجه گر، نه بدلیل مسائلی که با من داشت!. مسائل فراترازاین نمونه ها وحرفهاست….

                                                ۱۵/۴/۱۳۹۱  لیبرتی               ” هیهات “

هرگز

نسرشتم

باعطسه های سیاست !

 

ماسیده های عشق

طعم ته مانده غذایی

کاسه رند گدایی

با عیارِعشق

مرا

بس …

شعرازکتاب : برای لبخندی که بر لبانم بنشیند

۵- دکترعراقی درلیبرتی به من ۳نوع قرص داده بود. امّا بجای سه قرص، دوقرص به من دادند! وامیررحیمی بعنوان امدادگرمقرتأکید کرد، دکترگفته:« این دوقرص را باهم بخور، جدای ازهم نخوری!» وموقع رفتم هم یکباردیگرهمین را تأکید کرد. ( ۳۳روزپس ازاینکه سازمان مجبورشده بدلایل سیاسی من رانزد ۱۰ شب روزجمعه؟  که مطب عراقی  تعطیل بود،دکترببرد!. وآنجا بود که من فهیمدم تنها دوقرص نداده است. بلکه ۳قرص داده است!. دکتردفترش راآورد ونشان داد که نوشته است:« سه قرص داده است. همچنین دکترتأکید کرد من هرگزنگفته ام که هردوقرص را باهم همزمان بخوری!. درحقیقت سازمان ۳قرص راتبدیل کرد به ۲قرص، تا من براثرفشاری که بدلیل مهره کمرم دارم ونمی توانم برروی تخت براحتی جابجا شوم وتکان بخورم( بدلیل شکستگی وله وخردشده مهره واحتمال قطع نخاع) فراموش نکنم وقرص ها اشتباه نکنم وهمان دوقرصی که سازمان داده ویکسال تاریخ مصرف گذشته هم  بوده، استفاده کنم.

آنشب گفتند شام تمام شده. وبرای من کمی پوره ودوتکه مرغ ازروزهای قبل که درفریزربود آوردند. درهمان لحظه به ذهنم زد نخورم!. اما براثرگرسنگی وزخم معده ایی که داشتم خوردم.

یادداشت ارسالی مژگان مهدویه شب قبل ازاقدام به قتل

آقا وخانم رجوی

چرا مژگان مهدویه چنین یادداشتی فرستاد؟

۵- درطی این سالیان بی سابقه بود بویژه درباره من که سوژه کین توزی رجوی ومریم بودم. همان شب که ازدکتربرگشتم. مژگان مهدویه اززنان ارشد شواری رهبری وفرماند سه مرکز، یادداشتی توسط مهدی حسینی برای من فرستاد که برادرسیامک متوجّه شده درنشست نیستی وبیمارشده ایی امیدوارم حالت خوب شود وبازبه تعهد ومسئولیت هایما ن برسیم.  یادداشت مژگان مهدویه آنقدرعجیب بود که کسی باورنمی کرد اوچنین یادداشتی برای کسی بفرستد؟. یادداشت را نشان می دادم وآنها سکوت می کردند زیرا من حقیقت را به دوسه نفرگفتم که سازمان قصد کشتن مرا دارد.همراه با یادداشت هدایای مژگان مهدویه نیزتوسط مهدی حسینی تحویل داده شد. انواع مواد خوراکی. من پس دادم، زیرا می دانستم که هدف سازمان کشتن من است. درثانی نمی خواستم با مسئولین چنین رابطه ایی داشته باشم، زیرامی خواستم همیشه فاصله بگیرم تا به هیچوجه وارد دستگاه سازمان نشوم. امّا مهدی حسینی نگرفت وگفت:«‌خواهرمژگان !فرستاده. توهین آمیزاست که برگرانی. گفتم من نمی خورم ببرید بدهید به بچّه های کا عضو دریگان، آنها دنبال این موادخوراکی ها هستند وهمیشه هم چنین گزارش وفاکتی هایی می آید. مهدی قبول نکرد. برای اینکه مهدی حسینی بفهمد من ازاین مواد نخواهم خورد وسازمان بداند که من تمام این مواد رابه هم یگانی ها دربنگال یا… خواهم داد، تأکید کردم که خودم امشب به بچّه ها می دهم!. تااگرمواد مسمومی باشد، بدینوسیله بدانند که نه من، بلکه دیگران ازآن خواهند خورد!. وبیایند ومواد را بگیرند. من همان شب  بخشی را به مسعود نوری دادم اونمی پذیرفت، اما با استدلال های من مجبورشد بپذیرد.( مسعود نوری انسان بسیارشرافتمندی ، پاک وصادقی بود. اگراونبود من همان فردا صبح با سکته مغزی نفسم بند می آمد. اگرچه او به رجوی وتشکیلات پایبند است واین بدلیل اینست که حقایق رانمی داند ویا….، امّا همیشه بعنوان یک فرد ارزشمند برای او احترام قائل هستم. اگرچه همین مسعود نوری وقتی چند ماه بعدکه دراتاق بستری گفتم: دکترگفته:« من سکته مغزی کرده ام» یکباره با غیض برگشت وگفت:« دکترکشک گفته!»زیرابمدّت ۱۷سال با هم دریک مرکز بودیم ومسائل من را درحدّ خودش می دانست، وواقف بود که سکته مغزی من چه تبعاتی برای سازمان دارد. حتّی اورا توجیه کرده بودند که بیاید وقرص های من را بگیرد. بعنوان اینکه دکترهم به من قرص داده می خواهم ببنیم قرص های من هم مشابه تو است؟. درحالیکه ۴۰دقیقه قبل امیررحیمی امداد گر مقر،اورا صدا زد و نیم ساعت با او حرف می زد وبرای اینکاراورا توجیه می کرد، درحالیکه رابطه ایی با او نداشت ومن هم می دانستم موضوع گرفتن همین قرص ها است. این قرص های تاریخ مصرف گذشته را بمدت۳۳روزپنهان کرده بودم، تا نزد دکترعراقی مدرک داشته باشم.

اقدامات پس ازاقدام به قتل

توسط مریم ومسعود رجوی

۱- با اینکه ۲ساعت روی پله های بنگال( آسایشگاه) بحالت فلج افتاده بودم، هیچ کس حتی مسئولم ومسئول بهداری که بالای سرم بود مرا به دکترنبردند؟. ودورمن ایستاده بودند به شکلی هیچ کس سراغ من نیاید. دکترساعت۷۱۵ دقیقه آمد زمانی که من پس ازدوساعت ابتدا نوک پایم حس پیدا کرد ومی فهمیدم زیرا دربدنم مثل طوفانی صدا می کرد. درحالیکه زمانبندی ویزیت مقرما ساعت۶۱۵تا۶۴۵بود وتازمانیکه من پایم حس پیدا کرد ومشخص شد که زنده می مانم! دکترنیامد. وقتی هم آمد سرپایی گفت: خودت بلند شوبروآسایشگاه، گفتم: هنوزکمر حس ندارد، نمی توانم تکان بدهم. دکترگفت: کمکش نکنید بگذارید خودش برود. ومن پس ازچند دقیقه خودم را بصورت نشسته وخمیده کشاندم بطرف اتاق وتخت.( احتمالاً دکترمی خواست وضعیتم را بداند. اوآدم خوبی بود). امّا دراین سیستم آدمهای خوب هم براحتی دروغ می گویند.

۲- دووسه بارمی خواستند داروهای تاریخ مصرف گذشته را ازمن بگیرند یا بدزدند….، امیررحیمی مسئول بهداری آمد ساعت دوسه ساعت پس ازسکته آمد وقرص ها را بدون اجازه من ازداخل کشو برداشت ورفت. سریع صدایش کردم وگفتم: قرص هاررابیاور!. نمی خواست بیاورد، گفت می خواهم قرصها را ببرم بهداری( زهره جمالی). با تهدید گفتم همین الان بروقرص هارابیاور!. والا خودم میام بیرون، وقرص هارامی گیرم. رفت قرص هارا آورد. سازمان ازیک چیزعجیب می ترسید وآن این بودکه من بلند صحبت کنم ومسئله را بیرونی کنم.

مسعود نوری هم ازسادگی فریب آنها را خورده بود وفوقاً اشاره کردم.

مهدی حسینی درنشست عملیات جاری یگان ام او وام قدیم هاگفت: داروها رابرگران ، خواهر زهره بنی جمال پیگیری می کند…، من وچند نمونه دیگر…

۳- تا۳۳روزدکترنمی بردند… ، بعد هم بدلایل سیاسی شبانه و…بردند. وقتی درآذرماه ۹۲ به مژگان مهدویه می گفتم:« چرا ۳۳روزدکترنمی بردیدکه بردند؟». جواب داد:« دکترنبود، وعراقی ها اجازه ورود به او نمی دادند!». گفتم:« چرا دروغ می گویید، من گفتم حرمت نگه دارید اگربخواهید دروغ بگویید دیگر مثل قبل سکوت نخواهم کرد. اگرمی گویی دکترنیامده است!. فردا صبح برویم جلودرب عراقی ها ولیست خروج وورود را چک کنیم!، تا ببینی که دکترهرروزدراین ۳۳روزبه لیبرتی آمدهاست. ازهمین مقرخودمان دراین ۳۳روز۸ نفربه نزد همان دکتررفته اند وازقضا مسعود نوری هم اتاقی من!. وحمیدرضا اسماعیل زاده که قبلا دراین مقرفرمانده یگان خودمان بود!. چرادروغ می گویی؟. اوجا خورد وبعد خندید….، وقتی دروغ رو میشود، اوّلین چیزی که شاهدش هستی، وقاحت …است.

۴-  درآذرماه سال ۹۲به مژگان مهدویه گفتم: می خواهم با خواهرمریم ( مجبوربودم بزنان تشکیلاتی حرف بزنم) تماس تلفنی بگیرم وبگویم که اینجا داریم قتل انجام می دهیم آیا می دانیدیا نه؟. اگرنمی دانید! من می خواهم به شما بگویم!. به مژگان تآکید کردم ممکن است شما این اخباررا نداشته باشید!. امّا درهمین خبرگزاری اشرف نت نوشته است که اگردراروپا کسی سگ اش را به دکترنبرد بین یک تاسه سال زندان دارد!. شما نمی دانید! اما خواهرمریم که درپاریس است این قوانین را حتّی درمورد سگ ها را می داند!. می خواهم بگویم که چرا ۳۳روزبعد ازسکته مغزی من رادکترنمی بردید؟ چرا…( داستان مفصل راپیشتربازگوکرده ام).

۵- تهدید برای دکتربردن

چهاربارمرابا تهدید وفشاروشانتاژمی خواستند به زوربه امداد سازماندکتروحید(جواد احمدی) ببرند. آنهم ساعت ۴ درزمان ورزش که حتی پرسنل امداد هم درورزش هستند وامداد خالی وخلوت است؟. اشکال اینجا بود که اینجا لیبرتی بود وسازمان نمی توانست همه چیز را مخفی کند. اگردراشرف بودم به هرنحوی می بردند.

قبل از سیزده  بدرسال۹۳ هم اصرابراین بود که به دندانپزشکی بروم. زیرا سازمان پروتز دندان های جلومن را ازکمدم برداشته بود تا مجبورشوم به دکتربروم. من فکرمی کردم گم کرده ام. همه مقربه سیزده بدررفته بودند غیرازمن، بدلیل کمروسکته مغزی ومشکل پا، و دراساس خودم نمی رفتم. زیرا هرچه بیشترفاصله می گرفتم کمتردرمعرض آسیب وتهدید بودم. دیدم یک دکتردندانپزشک ( نام نمی برم زیرا فرداً آدم خوبی است) درمقرخالی ما می چرخد. چشممان بهم افتاد، من سریع چشمم را با ناراحتی وبهم ریختگی برگرداندم، تا بفهمد بهیچوجه تمایلی به صحبت ندارم!، وفضا را بستم.

مژگان مهدویه:«‌با زورمی بریمت!».

۶- بارآخرمژگان مهدویه درآذرماه سال۹۲ پس ازتمام صحبت های که کردم وگفتم با ید با خواهرمریم صحبت کنم که اینجا داردقتل انجام می گیرد. ومسئولیتش با خواهرمریم است.. تهدید کرد بایدبرون دکتر! گفتم نمی روم. مژگان گفت وقتی سازمان می گوید این یک فرمان است باید بروی!. گفتم می خواهی عملیات ناموفق قبلی(قتل) را تکمیل کنی؟. مژگان مهدیه ازروی لب تاپ حرف میزد( کسی که پشت لب تاپ فرمان می داد فرشته یگانه مسئول ستاد جنگ سیاسی ودرواقع  حل وفصل مسائل سیاسی سربه نیست کردن آدمها درسازمان بود) مژگان برگشت گفت:«‌با زورمی بریمت!». گفتم: اگرمی توانی اینکاررا بکن! درب رامحکم بستم ورفتم. مهدی حسینی هم آنجا نشسته بود.

درهمین نشست به مژگان گفتم:«‌شما اینجا برای من این کیک یا شیرین قهوه ایی رنگ وزیبا را گذاشته اید. البته من شیرینی نمی خورم!( چای هم نخوردم- همیشه درچنین مکان های عنوان می کردم مشکل دارم الان هیچ چیزی نمی توانم بخورم! حتی آب؟. مشکلم را سازمان ومسئولین می دانستند، فقط بی اعتمادی بود!) این شیرینی نشان رابطه احترام آمیز وگرم است!، امّا اگراین شیرینی توش زهرباشد ومن بخورم، این نشانه احترام و رابطه صمیمانه نیست، بلکه برای مسموم کردن وکشتن است!. اگردراین نشست بخواهید مثل گذشته جواب بدهید من دیگرآن سیامک قبلی نیستم، دروغ را درجا می گذارم کف دستتان واتاق راترک می کنم ودیگر هم صدا کنید، نمی آیم.

خانم مریم رجوی!

خانم «اسلام دمکراتیک وبردبار»؟!

منجی شرق ؟! مهر تابان؟ ومادر ایدئولوژیک  …چرا خبر نداری که دراشرف ولیبرتی درتشکیلات چکارمی کنند ؟!. مگرمن درلیبرتی به مژگان مهدویه نگفتم می خواهم با خواهر مریم صحبت کنم، حق دارم صحبت کنم یانه ؟! می گفت بله حق داری. البته از روی ناچاری می گفت، امّا درعمل این حق را نداشتم !. گفتم اگر حق دارم می خواهم مستقیم به خودش بگویم …می خواهم به او بگویم ما داریم اینجا آدم می کشیم … ! تا او بداند…!. همه در سازمان می دانند وقتی درسازمان کسی را مخاطب قرارمی دهی و جواب نمی آید وسکوت می کند یعنی نفرخودش است که دارد این کارها را می کند !. چون هرکسی در سازمان یک میلیاردم چنین مسئله ای را طرح کند اورا به صلابه می کشند چه رسد به حرف ازقتل درداخل سازمان!. وآنهم مخاطب خود مریم رجوی است!. خانم رجوی ! راستی چرا درقبال حرف من واکنشی نشان نمی دادید!؟. مگر حق نداشتم تلفنی با شما صحبت کنم ؟!. مگرهمه حرفها ی مرا مژگان مهدویه و احمد واقف ومژگان پارسایی و…به شما نگفته اند؟!. چون خوب می دانید چه مسائلی را می گویم، چون چنین تصمیم گیریهایی (قتل ) حتّی درسطح شما هم نیست! بلکه تنها وتنها درسطح وحیطهٔ مسعود رجوی است!. وشما مسئولیت اجرایش را داشتید.

۷- ارسال شعرها ودست نوشته ها وانتقال کتابها ی دستنویس به آلبانی؟

سازمان برای ساکت کردن من حاضر شد تا شعرها را اسکن کرده وبه خواهرم درکانادا ارسال کند. (دراین مورد بااسناد ومدرک همه چیزرا افشا خواهم کرد.) علاوه برآن هنگامی که در۲۷آبان ۹۳کمیساریا من را بعنوان بیمار اورژانس( سکته مغزی وخُردشدن مهره کمر واحتمال قطع نخاع) جزء اوّلین نفرات لیست اعزام بودم، دفترشعر ودست نوشته ها راهم با خودم به آلبانی آوردم؛ اگرچه سازمان مخالف بود…. این درحالی است که سازمان به هیچ کس اجازه نمی داد یک تکه کاغذ بهمراه ببرد وحتی اجناسی مثل شامپوو… راهم دربازرسی هایی که بین ۴۵تا یک ساعت طول می کشیدحذف کرده؛ تا مبادا داخل شامپو نوشته ویا … جاسازی کرده باشند. جلد فابریک قاب عینک را پاره می کردند! و…(درحالیکه بازرسی عراقی ها ۲درلیبرتی تا۳ثانیه طول می کشید!).

سازمان شعرهای محمد مسعودی (ابوذر) را تحویل گرفته و وبا فریب قول داده بود توسط دیسک به آلبانی منتقل، وبه اوتحویل دهد!. امّا وقتی درآلبانی محمد مسعودی با پیگیریهای بسیاردیسکی را تحویل می گیرد، متوجّه خالی بودن دیسک می شود!. سپس این دیسک را به سوئد می فرستد، تا چک شود. درسوئد پس ازچک دیسک، گفته بودند:« این دیسک کاملاً سوخته است! وهیچ چیزی درآن نیست».

هنگامی که درمصاحبه با هیأت امریکایی درآلبانی شرکت داشتم، مصاحبه کننده که اطلاعات وشناخت بسیاروسیعی ازسازمان واشرف ولیبرتی داشت باتعجّب وابهام پرسید:« چطور به تواجازه داده اند که اینهمه شعرهای خود را ازسازمان ولیبرتی خارج کنی؟. آیا این «حق السکوت» برای توبوده است؟.

نه تنها شعرها بلکه سری دوّم شعرها ونثر وشعرهایی که درزندان گوهردشت کرج درسه سالی که درسلول انفرادی بودم سروده بودم؛ همراه با دودفترچه ۴۰۰برگه دست سازخودم ازیاداشت برداریهای مختلف ازکتابها وبطورپنهانی نثرهای خودم هم درآن وارد کرده بودم  را ازلیبرتی به آلبانی آوردم. همه جداشدگان تعجب می کردند که چطور من اجازه داشتم اینهمه مدارک شخصی ودستوشته وشعررا آورده باشم؟. این دست نوشته ها بکمک خواهرم تایپ شده ودرآلبانی دراختیارم گذاشتند. چهارکتاب شعر، درسال ۹۱و۹۲ درلیبرتی سروده شده است، درسایت حقیقت مانا درمعرفی کتابها آمده است.   اگرخواهرانم نبودند، نه تنها این چهارکتاب، بلکه خود من هم نبودم. این نقش وکارکرد خانواده ها است که رجوی ومریم  اینهمه ازآنها هراس وحشت دارند. درواقع تمامی امکانات ووسایلی که من دارم از کامپیوتروتلفن همراه ودوربین فیلمبرداری و… تا همین لبا سهایی که هم اکنون درآلمان به تن دارم وحتی لباس زیرمردانه، تانخ وسوزن … تاهزینه سفرم به آلمان ازطرف خانواده ام تهیه شده است…  حقیقت آنکه من نمی توانستم ازسازمان مجاهدین هزینه مالی دریافت کنم. سازمانی که به همه چیزخیانت کردهئ، سازمانی که قصد کشتن من را داشت و۱۷سال آخرحضورم درتشکیلات فقط با شکنجه های جسمی وروحی روانی سپری شده است؛ ولو اینکه درخیابانهای آلبانی به گدایی می افتادم ازسازمان پولی دریافت نمی کردم. درحالیکه چنین نیز نبود!. می توانستم با دادن اطلاعیه وعلنی ورسانه ایی کردن حقایق، ازدوستان وهمبندیان ومردم شرافتمند که بسیارند کمک مالی بگیرم وچنین راه حلی هم درنبود خانواده!،  بعنوان گزینه دردسترس من بود.  وضعیّت من با سایر افرادی که مجبورهستند بدلیل مشکل مالی یا… پول بگیرند متفاوت بود. کما اینک کمیساریا هم بمدت ۱۶ماه به من هزینه نپرداخت تامثل دیگران ازسازمان هزینه دریافت کنم. اما مستقل ازاینکه هزینه ام تأمین می شد. سعی می کردم با صرفه جویی بتوانم با همین هزینه ایی که می دهند ازپس مخارج خودم بربیایم بویژه برای روزی که هزینه قطع می شود. اگرچه مسئله مالی تنها چیزی بود که درباره من موضوعیتی نداشت وخواهرانم تأمین می کردند. کما اینکه اکنون درآلمان، تنها به حقوق پناهندگی اتکا دارم.

حقیقت آنکه رجوی ومریم با تمام ستاد سیاسی وزنان ارشد شورای رهبری وسیستم های تابعه اش نتوانستند ازپس یک خواهرمن درکانادا بربیایند. اگرچه طرف حساب من پس ازاقدام به قتل بالاترین مسئولین سازمان بودند ومخاطبم درلیبرتی فقط مریم رجوی بود!( بلحاظ سیاسی وتشکیلاتی نمی توانستم داخل تشکیلات شخص رجوی را خطاب قراردهم!) . درخارج محمد سید المحدثین نیز (بهنام) رئیس کمسیون خارجه شورا، ودرواقع فردبالای سیاست خارجی سازمان متناظرخواهرم سعیده درکانادا بود. برای مریم مسعود ومریم رجوی، کارآنچنان بالا گرفته بود که دست راست سیاست خارجه اش را خرج اینکارمی کرد. وبراستی که خواهرم دراین پروسه شاهکارکرد. بگذارید اعتراف کنم، من دراین پروسه دوجا خطا کردم وباید حساب شده ترعمل می کردم(بدلیل خشم سالیانی که ازآنها داشتم)، چون دستم درتشکیلات لیبرتی ودرچنگ آنها زیرتیغ بود؛ امّا سعیده بکمک دوخواهردیگرم نه تنها هیچ اشتباه وخطایی درانجام امورنداشتند. بلکه من ازهوشیاری، دقّت، نکته سنجی، پیگیری بلاوقفه درریزترین مسائل و…، که حتّی کمیساریا هم می گفت:« ما هرروزازخواهرت یک نامه یا تماس روی میزمان داریم!». باعث شد تا دست سازمان درکشتن من بسته باشد. تنها هنرمن این بودکه سکته مغزی ایم را علنی کردم وبه خواهرم گفتم. همه ماجرا ازاینجا چرخید، مسئله سیاسی وبیرونی شد، فرمان ازدست سازمان وخانم مریم رجوی وآقای رجوی خارج شد. حالا کسی که فرمان دردستش بود من بودم. سازمان این را می دانست!، امّا زمین لیبرتی وتشکیلات وزدوبندها …قدرت مالی وسیاستمداران وپالمانترهای اروپایی وامریکایی و محافل مستقل حقوق بشری دست رجوی ومریم  بود. حقیقت، وصورت مسئله چیزی نبود جزقتل درسازمان. من نه اوّلین ونه آخرین نمونه آن درسازمان مجاهدین هستم!. بیت رهبری عقیدتی دربرابرخانواده حسین آهنگر نازنین من( پدرمرحومم  محمد حسین نادری ومادرم سریه قاسمی) مزه شکست راقدم به قدم می چشید. وراه اندازی «سایت حقیقت مانا» که از۳سال پیش توسط یکی ازدوستان عزیزدرکانادا آماده بود، اینک با بیان تمامی حقایق، زهرآخررا به کام رجوی ومریم وبیت ولایت عقیدتی خواهد ریخت.

حقیقت آنکه وقتی برای اوّلین بارٔآذر۹۲ پشت تلفن گفتم: سکته کردم… سعیده فقط ۲۰ دقیقه گریه کرد…

امّا یا پیام رفت!. تاجاییکه وقتی همسرخواهرم شنید، گفت:«‌ دیوانه ازقفس پرید». می خواهند سیامک را بکُشند. آنها مرا می شناختند که چقدرعاشق سازمان وآرمانش هستم. وقتی برای اوّلین بارچنین حرفی میزنم، معنی اش چیست!.

قسمتی ازنثرودستنوشته های اشرف و لیبرتی که با خودم به آلبانی آورده ام، حاصل تمامی تجاربم درطی این ۳۶سال درفساد وجنایت و…مسعود ومریم درتشکیلات است در کتاب چاپ نشده: « پیامبران خیابانی»:

– «برای کشف ” حقیقت ” نباید دنبال دیدن چیزهای زیبا گشت. چون حقیقت ذات یک پدیده است. امّا دانستن و دریافتن حقیقت، زیبا و شگرف است ».

– « دروغ ، همزاد حقیقت است. دوقلوی متضاد، بعد از حقیقت بدنیامی آید».

– «برای پوشاندن یک حقیقت، هزار دلیل و برهان وبهتان آوردن، تنها برای مدت کوتاهی می تواند جوابگوی ذهن باشد. امّا حقیقت تنها یک چیز است، نه هزار چیز!، وزمان پوسته آنرا خواهد شکافت. جوانۀ حقیقت در زمان خودش، ببار می نشیند، و گل مانایش را می شکوفاند».

-«شاید حقیقت هرگز در یک مقطع زمانی مشخص به منصه ظهور نرسد، ولی وجودش آنچنان قوی است که تنها می توانی به آن حقانیّت و مانایی حقیقت تکیه کنی. حقیقت رمز قلب آدمی برای بقا است».

-«حقیقت، تنها واژه ای است که نمی تواند لق لق زبان هر کسی باشد؛ زیرا ماده ای چرب نیست که بر زبان بچرخد».

-«جاودانه چیزی که باقی می ماند همانا حقیقت است، ولو درهزار پستوی پیچاپیچ سالیان، گردو غبار طوفانها از آن بگذرد. حقیقت رمز” قلب ” آدمی برای بقا است».

۶- علی اکبرانباز (یوسف) دربنگال تهدید می کرد:«بیماری سکته مغزی را به کمیساریا نگو!». من گفتم این راگفته ام!. اومی گفت:«  وبرواین حرف راپس بگیر!. من هم درآلمان وقتی سازمان به من گفت، رفتم همان قسمت ازحرفهای مصاحبه ام را پس گرفتم. بلحاظ قانونی مشکلی نیست چون خودت خواسته ایی حذف می کنند». من گفتم پس نمی گیرم چون سکته کرده ام ودکترعراقی که خود شما آورده اید این را گفته است.

توضیح: هنگامی که سازمان ۳۰نفرازمردان را درسال۸۷بعنوان برادران شاخص انقلاب( مشابه معرفی شورای رهبری درسال ۷۲) معرفی کرد. یوسف بعنوان نفراوّل برادران شاخص انقلاب ایدئولوژیک ( فارغ ازجنسیّت وفردیّت) معرفی شد. چنین فردیفارغ ازجنسیّت وفردیّت؟، مسئول پیشبرد قتل من بود.

۷- علی اکبرانباز (یوسف) درروزهای بعد دربنگال تهدید می کرد:« بروبه کمیساریا بگو من نمی خواهم ازلیبرتی بیرون بروم ومی خواهم آخرین نفری باشم که لیبرتی را ترک می کنم».

۸- علی اکبرانباز (یوسف) با تهدید به من ابلاغ کرد:«به خواهرت بگو وکیل نگیرد!». درتشکیلات همه میدانند وقتی ابلاغ می کنند یعنی حکم است والّا کیس تو به ستاد جنگ سیاسی می رود و….

۹- علی اکبرانباز (یوسف) روزهای بعد می گفت:«‌ما یک تیم ۳نفره میشویم سازمان(خودش) وتو خواهرت درکانادا؛  ومسئله تورا برای اعزام به کانادا حل می کنیم. من باورکردم وگفتم حتماً می خواهند کوتاه بیایند که کارازاین خرابترنشود وبامن انطباق کارمی کنند. چندروزبعد خواهرم تماس گرفت وگفت:«‌ درپارلمان کانادا بایک نماینده صحبت می کردم، فردی ازسازمان ( دیوید کیلیگور) آمد وگفت:« با این خانم صحبت نکنید این خانم زبان تندی دارد» واودرنزد نمایندگان کار من را خراب می کند! ».

آمدم به یوسف گفتم، جاخورد، وگفت من خبرندارم؟. تیم ۳ نفره براین انحراف من وسعیده بود. سعیده سرکش ترازاینها بود که با این راهبندها، کوتاه بیاید.

مترجمان سازمان

۱۰- مترجم سازمان بنام محمد حسینی به دکترکمیساریا که برای تأیید بیماریها مشخص شده بود، بزبان عربی تمام مسائل را دروغ ترجمه کرد. دکتربرگشت وبه من گفت:«توخیال می کنی که سکته مغزی کردی؟» به عبارتی این حرف ناشی ازذهن وبرداشت خودم می باشد ونه حرف دکترعراقی (آقای رافل)که چند ماه قبل پیش اورفته بودم.

محمد حسینی- صف آخرـ ازسمت چپ نفرسوم( عینک دودی – به سمت راست خودش نگاه می کند)

۱۱- سازمان(علی اکبرانباز- یوسف) به خواهرم ایمیلی ازدکتروحید ونظر دکترعراقی کمیساریا را فرستاد که سیامک سکته نکرده است!. درحالیکه این دکترترجمه محمد حسینی را بعنوان سند حرفهای من ثبت کرده بود. درواقع اگرمن این را درلیبرتی افشا می کردم من را تحویل پلیس عراق وهتل مهاجرمی دادند. سازمان با این عمل مزوّرانه، می خواست ثبت کند که سکته نکرده ام!.

من درتماس تلفنی غیرمستقیم به خواهرم گفتم:« اینجا عراق است، دکترکه چه عرض کنم، حتّی وزیر وپارلمان مجلس عراق را با پول می خرند. پول می گیرند تا فلانی وزیرشود واین مسائل درمطبوعات عراق موجود است. تا خواهرم بفهمد من سکته کرده ام وحقیقت دارد.

۱۲- وقتی مهدی حسینی بعنوان مسئول من دراتاق کارخودش، با شانتاژدادوبیداد راه انداخت که سکته مغزی چیست که ازخودت درآورد؟ وهمه این حرفها دروغ است، (فهیدم داستان دکترکمیساریا وترجمه محمد حسینی چه بود!) دیگرامان ندادم. گفتم درعراق میشود وزیر دولت ونماینده پارلمان راهم خرید ودرمطبوعات هم درج شده. امّا سکته مغزی را نمی توانید انکارکنید، قرم بیست ویکم است وبایک آزمایش می توان فهمید که این فرد سکته مغزی کرده است. درضمن خود شمادرهمین چند ماه اخیرتا کنون، هیچوقت چنین حرفی نمی زدید که سکته نکرده ای؟ واتفاقاً بدلیل سکته مغزی دیگرنمی توانستم به نشست های طولانی بیایم وحرفی هم نبود وپذیرفته شده بود!. همه افراد آسایشگاه می دانند که که من در۴۸ ساعت فقط یک ساعت می خوابم، این اوّلین تبعات سکته مغزی درمن بودن است. مهدی حسینی بازهم صدایش را بالا برد وبا سفسطه بازی وتهدید کردن من، حرفها را تکرارمی کرد. من گفتم، صدایت را بلند می کنی؟ فکرمی کنی من می ترسم؟، برعکسی است، ازبنگال بیا بیرون، بگذارپیش همه حرف بزنیم بگذارهمه بشنوند، ازبنگال بیرون رفتم ووبا صدای بلند گفتم:« فردا می روم کمیساریا وسکته مغزی را می گویم وترجمه ایی که صورت گرفته، می رویم آزمایش می کنیم نزد پزشک!، تاببینیم چه کسی دروغ می گوید، چه کسی قرص تاریخ مصرف گذشته داده، چه کسی برخلاف نسخه دکترحرف زده  ومی خواست چنین کاری(قتل) بکند، چرا سکته مغزی کردم، چرا۳۳روزدکترنمی بردید؟!». مهدی حسینی جا خورد ولحن عوض کرد وازموضع پایین واینبارمحترمانه می گفت:« بیرون با صدای بلند داد نزن! بیا داخل حرف بزنیم» من گفتم:« هیچ حرفی با شما ندارم، می روم کمیساریا و همین حرفها را می زنم، تاببینیم چه کسی دروغ می گوید». ساعت ۱۰ شب بود ازبنگال مهدی حسینی برگشتم آسایشگاه، ساعت ۱۰۴۵دقیقه شب، یکباره مهدی حسینی آمد وبه همه گفت:« بچّه ها، هیچ کس بیدارنماند، بروید بخوابید، فردا صبح نشست برادر(رجوی)است. بله رجوی خودش ظاهرشد، چون تهدید کردم فردا به کمیساریا می گویم!.

۱۳- نشست رجوی من درسنگربیرون سالن، روی تخت درازکش بودم. سازمان محمود بازرگان وسعید عبداللهی را گذاشته بود تا واکنش من را بهنگام سخنان رجوی زیرنظربگیرند. این کارهمیشگی سازمان ومسئولین است بویژه اگرکسی سوژه باشد. من این مسائل را میدانستم. درسال ۷۸ درالعماره هم همی شیوه را درنشست های ژیلا دیهیم انجام دادند. وبرخلاف نشست های قبلی، چون موضوع محفل چند نفرازافراد بود. شش تن اززنان شورای رهبری روبه جمعیت مردان نشسته بود، تا بهنگام طرح موضوع واسم بردن از….، واکنش اوّلیه افراد را چک کنند. این شیوه سازمان بود. رجوی درباره مسائل سیاسی صحبت می کرد، یکباره وبی مقدمه بدون ارتباط با سخنان قبلی برگشت وگفت:«‌ خُب بریدی!، بگو بریدم. ماهم تکلیفمان مشخص است با تو!». وسپس لحنش را عوض کردوملایم گفت:« امّا اگرنبریدی، وهنوزمجاهد خلقی!، ما هم کمک می کنیم که بروی خارج( یا بفرستیم خارج). اصلاً ما نیازی نداریم که کمیساریا ما را به خارج اعزام کند( با خنده وتمسخر)؛ خواهرمریمتان خودش با ۲۰ کشوردرتماس است، برای اعزام شمایان به خارج. نه درچهارچوب کمیساریا؟!،  بلکه درچهارچوب سازمان مجاهدین».

بگذارید همین دروغ رجوی راهم بازگوکنم!. درنشست بعدی که چند ماه بعد بود. رجوی گفت:« خواهرمریمتان می خواست همه را درچهارچوب سازمانی به بیست کشورببرد. امّا رژیم پیچید سرراه او، وهیچ کشوری چنین جواب مثبتی نداد واین کارمنتفی شد».

رجوی هیچگاه اخبارمنفی نمی داد! خودش هم یکبارگفت:« بله ما سانسورمی کنیم واخباربد نمی دهیم که روحیه افراد پایین بیاید». امّا اخبارشکست مریم دراعزام به ۲۰ کشور را می داد. اگرچه رجوی بلافاصله خواست با دادن این خبر ومنتفی کردن آن، شکاف نشست قبلی که بازشده را ببندد! آنجا بخاطر مسائل پشت پرده که اطلاعات حیاتی شخص رجوی است، مجبورشد وعده داده وچنین لاف وگزافی بگوید!. زیرا این اخباررجوی کجا وشعاری که ازجمله درهمین نشست رجوی برتمام سالن های غذا خوری نوشته شده است کجا( لیبرتی پلی بسوی تهران)؟.

اوّلین نشست درطی این سالیان بودکه رجوی شعاری وسناریویی و طرح وبرنامه ایی وپلاتفرم وشعارمحوری موضوع نشست رانداشت!. رجوی وقتی شنید درجا اعلام نشست کرد. تنها من می دانستم پشت پرده این نشست چیست!. رجوی دراین نشست وقتی تمام حرفهاش رازد واصلیرترین حرفش هم همان است که زیرش خط کشیده ام، دیگرسخنی نداشت. وبرگشت به همه گفت:« من نمی دانم چه اسمی برای این نشست بگذارم؟ خود شما بگویید؟. یکی ازدختران جوان میلیشیا طبق معمول بلند گورا گرفت وگفت:« برادرمادر«نشست های کمیته های انقلاب»( اخرین حربهٔ سرکوب افراد بدست خود افراد) همه مسائلمان راخودمان حل می کنیم!» رجوی روهوا این جمله را زد وگفت:« اسم این نشست را می گذاریم «نشست کمیته های انقلاب» بله رجوی هم کشف کردکه:«مریض خرخورده».

جملاتی که زیرش خط کشیده ام، خطاب رجوی مستقیم به من بود. وبدلیل همان مسائل شب قبل که درباند چهارم بنگال ها که مکان عمومی واتاق کارفرماندهان ومسئولین وکامپیوترها وسالن غذاخوری و… بود، علنی دادزدم که می روم به کمیساریا حقایق را می گویم، ومی رویم پیش دکتررافل تا مشخص شود چه کسی دروغ می گوید، پرونده سازی می کنید پاپوش درست می کنید…؟!. رجوی ازهمین ترسید و۴۵دقیقه پس ازاین برخورد، اعلام شد، صبح زود نشست برادراست بروید بخوابید!. درواقع فردا صبح حتّی اگرمن می خواستم بروم به کمیساریا هم بگویم، عملاً نشست بود. درحالیکه من هم به آنها تهاجم کردم تاپس بنشینند!. وتعادل قوا به سمت آنها نچرخد. با سکته مغزی، واطلاع به کمیساریا!، فرمان حرکت درتعادل قوادردست من بود.

من درسنگرکنارسالن بدلیل بیماری درازکش بودم. سازمان محمود بازرگان و«س- ع» را گذاشته بود برای چک عکس العمل من. این شیوه کارتشکیلات بود، ازواکنش اوّلیه افراد، درقبال سخنی که گفته می شود، وضعیّت فرد رابدست می آورند. اززمانیکه نشست رجوی شروع شد، صورتم را برگرداندم بطرف دیوار، وملحفه را هم کشیدم روی سرم. درتابستان گرم عراق، خفه کننده بود، امّا نباید می گذاشتم واکنشم را دربرابررجوی ببنینند. اگرچه به آن سطح رسیده بودم که آگاهانه می توانستم کنترل کنم، امّا بهرحال واکنش غیرقابل پنهان است، زیرا ۱۷ سال این وضعیت را داشتم وروی واکنش نشان ندادن وخنثی بودن کارکرده بودم. زیرا نمی خواستم درونم را نزد سازمان فاش سازم.

احمد واقف( مهدی براعی) و استخدام وکیل با ۴۰۰۰۰ دلاربرای من  

۱۴- احمد واقف پس از۱۷ سال کینه کشی بامن، که حتّی یکبارهم به صورت من نگاه نکرده بود، اینک به دیدارمن درمقرمی آید تا استخدم وکیل با هزینه ۴۰۰۰۰دلاردرکانادا با سه وکیل زیردست برای انتقال من به کانادا؟ را به عرض من برساند؟. سازمانی که می خواست من را بکُشد، حالا ونقش پلیس خوب یا بازجوی خوب رابازی میکند. من مخالفت کردم گفتم:« نه من چنین درخواستی کردم ونه شما ازمن اجازه چنین کاری را گرفته اید؟». می دانستم که این توطئه است. یک سفیدسازی برای قتل ودوّم برای کش دادن پروند اعزام به خارج؛ زیرا کانادا افراد سازمان را به سختی می پذیرفت. وازهمه مهمتراین کیس دردست ستاد جنگ سیاسی ( فرشته یگانه) بود. ازابتدا من را انداخته بودند درمجاری جنگ سیاسی که با اضداد ودشمنان مجاهدین بود؟. پس ازیک ساعت ونیم نشست وفشاروایجاد فضای شانتاژ، وقتی کوتاه نمی آمدند برسرتحمیل وکیل درنهایت با قاطعیت وتعیین تکلیف کردن مسئله، خطاب به احمد واقف گفتم:‌« من ازآغازهمین نشست گفتم:« اگرچه محترمانه ، امّا صریح وبدون تعارف صحبت خواهم کرد. ازابتدا گفتم من نمی توانم بیش از۲۰ دقیقه بنشینم بدلیل مشکل کمر!. چرا یک ساعت ونیم است فشارمی آوری؟. من همان جمله اوّل، درپاسخ به شما گفتم نه!. چرا کش می دهی؟. وبا خشم وتهاجم گفتم:«‌بجای این فشارها، من ازشما سوال می کنم؟: شما نماینده قانونی ساکنین هستید! به چه دلیل قرص تاریخ مصرف گذشته دادید؟ به چه دلیل ۳۳روزپس ازسکته مغزی دکترنمی بردید؟ جوابدهید؟.

خیلی جالب بود. احمد واقفی که دراشرف ولیبرتی خدایی می کرد. حالا به من می گوید:« اینقدرنگو: من!، من!. واقعا به اوبرخورده بود زیراهمیشه با یک برده سروکارداشتند. من گفتم:« اصلاً مشکلی نیست!. هرطورکه شما می گویید. این حساسیّت شما است!، من دیگرنمی گویم من!. ولی ازاین به بعد من هم رسمی می گویم! تا هیچ ابهامی نباشد. روی دیواربنگال با انگشت نوشتم: آقای سیامک نادری می گوید: «نه!، وتمام» (آقا وخانم  رجوی وبرادرواقف!، آیا واقف هستید که: «آن سبو بشکست وآن پیمانه ریخت».

بهزاد صفاری هاج وواج مانده بود وبا تعجّب پرسید؟. داستان قرص تاریخ مصرف گذشته چیست؟. داستان ۳۳روزدکترنبردن پس ازسکته مغزی چیست؟.احمد واقف را نگاه کردم. هاج وواج مانده، بی تکلم!. دستانش به اندازه ۵سانتیمترلرزش گرفته بود. اتاق را ترک کردم ورفتم. هرسه آنها مخصوصاً احمد واقف خشکش زده بود. یک چیزدردرونم احسا س کردم، مشکل فقط قتل من نبوده، سلسله ایی ازقتل ها بود. که اگرمورد من مشخص شود، کلاف همه چیزبازمیشود. وتمام تلاش سازمان ورجوی هم همین نقطه است.

(فهمیدم بهزاد صفاری هیچ چیزی نمی داند، بهزاد صفاری مترجم ما درسفربا اروپا ،سویس و…برای افشاگری درجریان گالیندو پل درسال ۶۸ بود. ببین رجوی افراد را برای پوشاندن چه کثافت کاری بخدمت گرفته است؟. بهزاد تبدیل شده به اهرم فشاروشانتاژ برعلیه من. به بهزاد صفاری گفت:« تووکیل هستی! چطورنمی دانی نمیشود فردی که بیمارقطع نخاعی است، سکته مغزی کرده و… بیش ازیک ساعت ونیم سرپا نگه داشته ایی وحرف یک نفرتان تمام میشود آن یکی شروع میکند … درحالیکه نه یکبار! ۲۰ بارگفتم وکیل نمی خواهم، بدون اجازه من وبدون اطلاع من نمی توانی چنین کاری بکنی؟. من زندانی سیاسی بودم. نمی توان ونباید چنین کاری کرد. آقای وکیل! توچطورنمی دانی!. امّا همگی شرم را وانهاده اند. احمد واقف بازشروع کرد…).

۱۵- درتابسان سال۹۳ محمد گلزار دوخیارسبزآورد وگفت:« برادریوسف(علی اکبرانباز) گفته ازخیارهای سبزباغچه اوّلین نوبریش را بچینم وبه تو ومحمد علی آگهی بدهم. چون این افراد دست به خیارهانمی زنند ومظلوم هستند.تآکید کرده: اوّل به آنها بده. خیاررا با اصرارزیاد تحویلم داد. من یکی ازدوخیارسبزمحصول لیبرتی را به دوستم سعید عبداللهی دادم تابخورد. هرچه اصراکردم نخورد!. ( چون جریان سکته وقتل را می داند وتمام صحبت ها رابه سعید گفته بودم و۱۷ سال با هم دریک مقربودیم ودررابطه با شعروکتاب و… ارتباط تنگاتنگی داشتیم)سعید تحت فشارواصرارمن، خیاررا دوقاززد وسپس انداخت داخل سطل آشغال آسایشگاه حمید آلفری، وتف کرد بیرون وسریع ازمن دورشد!.(تا دورازمن دهانش را باآب شستشو دهد) رفتم خیاررا ازسطل آشغال برداشتم، خیارازدوجا چاک خورده بود، امّا مثل آکاردئون وقتی جمع کردم، خیارکاملاً سالم بود!. سعید هیچ نخورده بود، زیرا می دانست که چه بلایی سرمن آورده اند وهرچیزی که به من می دادند را نمی خورد.( درحالیکه خیارسبزهرگزمثل خیارچنبل نیست که بعضاً تلخ باشد).

یکبارهم همبرگراجباری که مهدی حسینی خریده وآورده بود را نخوردم. روی دستم مانده بود. به هرکسی میدادم که جریان را می دانست نمی خورد. به محمد علی آگهی دادم اوبا اکراه گرفت. وده دقیقه دیگرپس آورد گفت من سیرم نمی خورم( همه می دانند که کسی در اشرف ولیبرتی همبرگرفروشگاه چلچلراغ را کسی رد نمی کند، دربیابان لنگه کفش غنیمت است). البته من به مهدی گفته بودم الان می برم می دهم به بچّه ها ! تا درجریان باشد که اگرآلوده باشد کس دیگری می خورد. النهایه هردوهمبرگربه محمود حجازی رسید!.

پاییزسال ۹۳روزی گفتند فروشگاه چلچلراغ اینترنتی شده، وباید ازکامپیوترها اجناس را انتخاب ولیست بدهید و دوروزبعد درزمانبندی مرکزما بروید وتحویل بگیرید. ما هم می خواهیم مثل جوامع پیشرفته باشیم، حتّی خرید های شخصی رزمندگان ارتش آزادیبخش!. تمام کامپیوترها اشغال شد ودیگرنمی توانستیم اخبارکوتاه هم بخوانیم. من می دانستم که این نوع خرید، مشکل امنیتی دارد برای من. زیرا لیست من ازدوروزقبل تحویل سازمان می شود ومی توانند بسته من را آلوده کنند. مخالفت کردم بااین طرح وگفتم خرید اینترنتی باید داوطلبانه باشد نه اجباری. درثانی همیشه می گفتید:«‌ بچّه ها که جایی را ندارند جزفروشگاه چلچلراغ وهرماه یکباربرای تنوع برای خرید می روند واین برای روحیه ورفاه جمعی است. چرا این کاررا حذف کرده اید. خرید اینترنتی برای کسانی است که وقت ندارند یا پول زیادی دارند یا همیشه درشهر هستند ومحدود به بنگال ویا محوطه ۵۰ در۵۰ متری مقرنیستند. درضمن هرکس می خواهد اینترنتی نخرد آزاد است. اگرچه اکثریت افراد هم مخالفت کردند جزافرادتشکیلات ومسئولین!. واقعیت اینکه من لیست ندادم فقط یک جعبه نوشابه یاآبمیوه که گازداروبودند لیست دادم تا اگرموادی ریختند قابل چک وکنترل باشد.

من این مسئله را درآلبانی پیگیری کردم، افراد مراکزدیگرگفتند:« خرید اینترنتی خوب نبود بچّه ها مخالف بودند امّا درمرکزما اجباری نبود گفتند داوطلبانه است. این سیستم خرید تنها درمرکزما اجباری بود وبه من هم گفتند: نمی توانی همان روزبروی وازقفسه انتخاب کنی! باید ازدوروزقبل لیست بدهی؟.( نامه سعیده به دستم می رسید اومی نوشت: پسته و…بگیربخوربرای توخوب است… من خنده ام می گرفت. دردلم می گفتم بیا اینجا وضعیتم را ببین!. من فقط تلاش می کنم چیزی به خوردم ندهند…، البته به سعیده هم گفته بودم دکترنمی روم! دارونمی خورم! چون چنین دارویی قبلاً به من داده اند. ب

زیرا یکباربیسکویت که یکی ازدوستانم داد، اوحتّی بشوخی گفت: این را بخور، سم توش نیست. بیسکویت درکمد باقی مانده بود، من استفاده نکردم، زیرا شب کنترلی برکمد نداشتم یا هنگامی که به توالت یا حمام ونشست می روم. آن بیسکویت را به گنجشک های بالای درخت کناربنگالمان دادم. فردا هیچ کدام ازآن گنجشک ها نیامدند. درحالیکه هرروزمی آمدند، وسروصدای زیادی هم داشتند.

همان بیسکویت رابرای چک  به یکی از دوقمری که روبروی بنگال ما درآسایشگاه محمد گلزاربودند، خُردکردم و ریختم باغچه. وقتی خورد،  برخلاف این چندماهه که جفت بودند. دیگرپیدایش نشد وتنها یک قمری درلانه بود.

حساسیّتم روی این بیسکویت ازاین جهت بودکه من ازآن خورده بودم ویکباره وقتی پیراهن عوض کردم. لکه های صورتی پُر رنگ، درناحیه شکم تا سینه هایم دیدم. جا خوردم، سریع خودکاربرداشتم وکاغذ ونقشه شماتیک ازشکم تا گردن رارسم کردم ودربرابرآینه ایستادم وتعداد نقاط صورتی رنگ را روی کاغذ منتقل کردم. تا ببینم این بیماری پیش رونده است یا نه؟. هرروزچک می کردم. تنها چیزی که خورده بودم همان بیسکویت بود.

درواقع پس ازسکته مغزی از۲۲مهرماه سال۹۲ تا۲۷آبان ۹۳ که درلیبرتی، چون دربنگال درازکش و بستری بودم ، همیشه یک نخ سیاه رنگ به زیرتخت می بستم وفلاسک چای را زیرتخت می گذاشتم  ونخ را ازدسته فلاسک آویزان می کردم تا اگرکسی درنبود من فلاسک را بردارد مشخص شود که فلاسک دست خورده و آلوده است. وهرچند وقت یکبارشیوه ردکردن نخ راتغییر می دادم وهنگام برداشتن چای ابتدا نخ را چک می کردم که دست خورده است یانه!. من اینچنین زنده ماندم. دربدترین شرایط جسمی، همیشه خودم می رفتم چای می آوردم. همه تعجّب می کردند وعلت کارمن را نمی دانستند. فقط یکباربه شاهروخ امیری گفتم برایم چای بیاورد. امّا باز اعتماد نداشتم؛ زیرا اگرمسئولین می دیدند ممکن بود بگویند: شاهروخ یک لحظه خواهرمیترا یا یوسف با توکاردارند. وفلاسک را بگیرند وخودشان پرکنند وسپس شاهروخ برایم بیاورد. کما اینکه خیلی واضح وعلن وآشکاروقتی به اتاق کاریوسف برای توجیه یا مسائل مربوط به خواهرم درکانادا می رفتم وچای وشیرینی می آورد مطلقاً دست نمی زدم. آنها هم خوب میدانستند که ازچه زاویه ایی نمی خورم امّا علنی نمی گفتم که ممکن است آلوده باشد.

۱۶ـ آخرین مرحله ازاین دست، شام هات داگ درفروشگاه وپارک بود. من گفتم نمی روم. مهدی حسینی گفت:« من برایت می گیرم!. گفتم: من نمی خورم. دهها باراین مکالمه بین ماتکرارشد پس ازیک ساعت که مهدی درسنگرمحل استراحت ما نشسته بود وبا من چانه می زد وفشارمی آورد.گفتم من نه می آیم ونه بیاوری می خورم واگرهم بیاوری من همان هات داگ یا همبرگر دوبله را با افراد دیگرمی دهم تا بخورند!. من همان شام خودمان را می خورم!. مهدی که فرمانده پشتیبانی مقربود گفت:«‌شام نداریم !» امشب همه شام بیرون می خورند. گفتم: دراین چندین ساله اینطوربود که درچنین روزهایی به اندازه ۴۰ درصد غذای هرشب پخته می شد تا هرکسی نتوانست یا نخواست با پول ماهانه خودش هات داگ بخورد یا خواست نیمی را برای فردا نگه دارد. می آمد وشام را درمرکزهم می خورد. شاید کسی نخواهد پولش راخرج کند. گفت:« اینبارفرق کرده!، گفتند غذایی درست نکنیم وهم باید هات داگ یا همبرگربخورند». درواقع این شیوه سازمان بود من تمام تجارب این ۱۷سال درگیری شبانه روزی باسازمان را داشتم. سازمان همه راهها را می بندد وتورا درکُرنرمی گذارد وهیچ راهی جزانتخاب آن چیزی که می گوید نداری؛ چه ایدئولوژیک، چه سیاسی خطی وچه تشکیلاتی، درواقع میزسازمان مثل پشت بام است که همه راهها رامی بندد وحلقه راتنگ می کند یک راه  بیشترنداری یا ازپشت بام بیفتی پایین وسقوط کنی یا با آنها تن بدهی. این تعریف «انتخاب» افراد درسازمان است.

۱۷- سعید عبداللهی مستمراً برای من پیام می آورد که چرا دکترنمی روی؟. با اینکه می دانست دکتررفتن من معنی اشت کشتن من است. بارآخرکه محکم ایستاد روی این حرف، گفت:« برای من هم سوال شده توچرا دکترنمی روی؟

به سعید گفتم:« تومسائل رامی دانی!». گفتم: خواهرمیترا (فرمانده مقر) ازتوسوال کرده؟ گفت:بله!. گفتم: بروبه میترا بگو:« اگرسوال داری! بیا ازخودم سوال کن!. من قبلا به مژگان مهدویه گفته ام. نه تنها دکترنرفتن، بلکه می خواهم با خواهرمریم صحبت کنم. درواقع دراینجا بود که خفقان می گرفتند ومی ترسیدند. چون پای صاحب علّه  اصلی پیش کشیده می شد!. ( مسئولین همیشه دروغ می گفتند!. چون ۱۰ماه قبل من درآذرماه ۹۲ صریحاً به مژگان پارسایی درحضورمهدی حسینی گفته بودم:« من دکترنمی روم!. می خواهید همان عمل ناموفقی که قبلاً انجام دادید!. اینباربه عملیات موفّق تبدیلش کنید!. من که درنشست قبلی هم گفتم که می خواهم با خواهرمریم درپاریس صحبت کنم وبگویم شما می دانید اینجا( لیبرتی) دارند قتل انجام می دهند یانه؟. اگرنمی دانید من به شما بگویم!. زیرا مسئولیتش با شما است، تصمیم گیری چنین عملی درسطح کسانی نیست که فرمانده مراکزیا…هستند( بطورتلویحی گفتم که تصمیم گیری چنین عملی(قتل) تنها با شخص ومسئولیّت رجوی است. ومریم رجوی هم پیش برنده چنین اموری است).

وحشت رجوی ازقتل ها درسخنرانی رجوی در۱۱و۱۲ آبان۹۳

بهنگام خروج من ازلیبرتی درآبان

وحشت رجوی ازافشاء جنایت وخودکشی ها

۱۸- سخنان  رجوی در ۱۱ آبان ۱۳۹۳ همین  ترس وحشت و سراسیمگی وعدم تعادل رابازتاب می دهد. درحالیکه سخنان رجوی مربوط به ۱۱آبان است، ۲۶آبان که ازتوجیه کمیساریا در ساعت ۸شب به مقر وسالن غذا خوری برگشتم وقراربود فردا صبح به آلبانی پروازکنیم. یکباره دیدم اخبارسیمای مقاومت پخش شد وسخنان رجوی درباره کسانی بود که موضوع مرگ های مشکوک درمجاهدین را علم می کنند و…، من جا خوردم زیرا یکی ازاین موارد خود من بودم( بطورجداگانه آنرا طرح کرده ام). رجوی پخش این سخنان را با ۱۵روزتأخیر درسیمای مقاومت پخش کرد وهدف آن کسی نبود جزمن. تاجاییکه فردا از۴صبح که برای رفتن به آلبانی درسالن بزرگ غذاخوری همه برای رفتن جمع شده بودند نوارهمین نشست تنها ازهمین قسمت مرگ های مشکوک آغاز می شد  واین نواردوبارمتوالی با صدای کرکننده بلندگوها بازپخش شد. چند نفرهم به مسئولین گفتند که صدا خیلی بلند است اذیّت مان می کند، آنرا کم کنند، و افراد فکرمی کردند مسئول پخش صوت ونوار، اطلاعی ازکرکننده بودن صدا درسالن ندارد؟. من سکته مغزی کرده بودم وگوشی درگوشم قرارداده بودم امّا برغم این صدابصورت کرکننده شنیده می شد. تاجاییکه فرشته یگانه ( مسئول ستاد جنگ سیاسی) که برای توجیه نفرات ازچگونگی نقشه مسیر خروج وبازرسی ها و… حرف می زد چندین با رگفتیم صدانمی آید!. برغم اهمیّت ندادن، فرشته بعد نا چارشد یک خواهر ی بفرستد تا صدای بلند گورا کم کند. امّا بازکم نکردند! یکبار هم خودش رفت، امّا بازهم صدای بلندگوراکم نکردند. درحالیکه اصلی ترین مسئله برای خروج همین توجیه بود. من که درردیف دوّم نشته بودم صدارانمی شنیدم چه رسد به نفرات پشت سرمن!. زیرا فقط یک چیز مهم بود وآن شنیدن تهدید وارعاب رجوی بصورت کرکننده، که سوژه موردنظرکسی نبود جزمن.

حدوداً شش ماه بعد وقتی سخنان رجوی که ازسیمای مقاومت پخش شده را دریوتیوپ دیدم بسیار تعجّب کردم. زیرا دراین نوار برخلاف لیبرتی آغازسخنان رجوی با مرگ های مشکوک شروع نمی شود؟ درحالیکه دراخبارسالن غذاخوری مقر بهنگام شام سخنان رجوی ازقسمت مرگ های مشکوک وتهدید وارعاب اوشروع می شد وفردانیز بهنگام اعزام به آلبانی درسالن بزرگ لیبرتی ازهمین قسمت دوبار بصورت متوالی پخش شد؟. ومن فکر می کردم که این اوّل نوار است! زیرا جزء همان مسائلی بود که می خواستم پشت صحنه این سخنان واین نوار را افشا کنم که حقایق چیست. یعنی رجوی نیازداشت که فرد موردنظراین تهدید وارعاب شنیده باشد وبه همین دلیل سخنان رجوی از۱۱آبان ۹۳ یکروزقبل ازاعزام به آلبانی پخش شد. اگر اعزام این سری به هردلیل منتفی یا عقب می افتاد آنرا پخش نمی کرد، همانطور که رجوی با ۱۵ روزتأخیرآنرا پخش کرد؟.

کسانی که پشت صحنه این مسائل را درلیبرتی نمی دانند ازسخنان رجوی که غیر متعارف وتوأم با سراسیمگی وتهدید و… است. تحلیل های دیگری می کردند. این اوّلین بارنبودکه رجوی غیرمستقیم (به درمی گوید که دیواربشنود)من راتهدید می کرد. پیش ازاین نیز درسال۹۲ دریک قسمتی ازسخنانش بی آنکه ازمن اسم ببرد یکباره بی ربط موضوعی را مطرح کرد که هیچ کس نمی دانست طرف موضوع کیست. امّا من واو(رجوی) ومسئولینی که درجریان بودند می دانستیم که مخاطب من هستم. دراینجا چون هنوز بحث اعزام به آلبانی نبود تهدید همراه با تطمیع بود.

کمپ بابرو درآلبانی

۱۹- دو روزپس ازرسیدن به کمپ آلبانی به ژیلا دیهیم گفتم می خواهم با خواهرم درکانادا تماس داشته باشم. ژیلا گفت:« راستش ما اینجا اصلاً دیگه تماس نمی گیریم!. گفتم قراربراین بوده بدلیل سکته مغزی تماس داشته باشم. فرداش گفت تلفن نداریم!. گفتم: اینجا که لیبرتی نیست؟. من می توانم ازسایرپناهدگان کمپ تلفن بگیرم، امّا چون تشکیلاتی هستم درچهارچوب تشکیلات عمل می کنم. می گویید تلفن همراه نداریم. از۱۲۰نفری که درگروه ما آمده اند، دوتلفن نزد برادران و۱۲تلفن دست خواهران دراین کمپ است. این دروغها چیست که می گویید؟. رفت ومعصومه ( همردیف مسئول اوّل راآورد) گویی من باید درمقابل او بعنوان یک شخصیت مقدّس بخاک بیفتم. ژیلا با چاپلوسی گفت:«‌خواهرمعصومه الان ۲روزاست که دنبال کارشما است تا توبتوانی با خواهرت درکانادا صحبت کنی!. به ژیلا گفتم: نیازی نیست که دوروزوقت بگذارد نفرسودانی درهمین کمپ تلفن گالکسی ۳ دارد. کودک ۹ساله عرب تلفن همراه دارد. دردست خواهران ۱۲تلفن هست، خودتان هم تلفن دارید. ما دراشرف ولیبرتی هم مشکل تلفن همراه نداشتیم چه رسد به آلبانی؟.النهایم گفتم من باید شب تماس بگیرم!. شب نیامدند وبازپیگری کردم مجبورشدند بیایند.ژیلا ومعصومه  تلفن رادادند. هردوکنارمن ایستادند تا ببینند من چه می گویم!. من هم وقتی تماس با خواهرم سعیده درکانادا وصل شد، فرصت سلام وعلیک وخوش بش وخوشحالی رابه خواهرم ندادم!، به شکل یک فرمان نظامی گفتم:« سعیده من فرصت صحبت ندارم، یک چیزمی گویم!،«فردا دیراست، همین امروزحرکت کن بیا اینجا» سه باراین را به شکل فرمان نظامی تکرارکردم!. سعیده گفت: سه روزدیگرمی رسم آنجا». ژیلا ومعصومه خیلی ترسیدند. تلفن رادادم وگفتم ممنون. رفتم.

خواهرم آمد امّا سازمان توطئه کرد وخواهرم را به کمپ راه نمی دادند! ازصبح یکباره حجم تماس های معاون کمپ بالا رفت، ، در نبود خانم الکتا مسئول کاراین خانم بود، معلوم بود که کاربه مقامات بالا کشیده است. ‌ژیلا دیهیم می گفت :«‌برودریک هتل خارج ازکمپ با خواهرت دیدارکن!. من گفتم نه. ملاقات آزاد است اینجا که کمپ لیبرتی نیست که شما می گویید رژیم عراق ممانعت می کند. من اگربروم بیرون و بدلیل اینکه برگه اقامت ندارم، طبق قانون وآنچه کمیساریا گفته است: دستگیرمی شوم وکمیساریا هم گفته است درصورت دستگیری ما هیچ کمکی نمی توانیم برای شما بکنیم!. تازمانیکه برگه تردّد یا اقامت موقّت شما بیاید!. سازمان این قوانین را می دانست!. واگربیرون میرفتم با هماهنگی واطلاع سازمان دستگیرمی شدم وسفرخواهرم خنثی ودیدارمحقّق نمیشد. این تمام هدف سازمان بود. یعنی جلوگیری ازدیدارمن وسعیده درکمپ بابرو درآلبانی!.

مترجم سازمان بنام محمود بدروغ ترجمه می کردکه من(سیامک) می خواهم بروم خارج ازکمپ درهتل با خواهرم دیدارکنم؟ هم رامعکوس ترجمه می کرد. عصبانی شدم گفتم:« تو سلطان بانوی مایی! یا سلطان بانوی وزیر؟.

سازمان گفت، کمپ گفته باید شما تعهد بدهید که هراتفاقی اینجا افتاد! مسئولیت چنین کاری به عهده شما خواهد بود. من گفتم این تعهد نامشروع است اما مانعی ندارد، امضا می کنم.

معاون کمپ خانم ملیندا با چشمایش می گفت: این کارها، کارمن نیست. کارخودشان است. ومن می فهمیدم که زیر فشار است.

یکماه بعد خانم افغانی ملاقات پسرش آمد وهیچ مشکلی نبود و پذیرایی هم شد.

النهایه پس ازسه ساعت جنگ ودعوا، به ژیلاگفتم:« تا الان چیزی نگفتم وآرام بودم. الان صریح می گویم:«هرکسی که پشت این کاراست که نمی گذارد سعیده بیاید داخل!،حتّی اگرامام حسین هم باشد، کارنامشروعی است، من این اما حسین را می کشم پایین ومی گذارم زیرپایم!».ژیلا با  ذلالت گفت:«‌ نه!نه! صبرکن، الان میگم سعیده رو راه بدن داخل!.( همه چیزدردست همین تشکیلات بود وپشت صحنه هم حسن نایب آقا بعنوان مسئول ارتباطات با مسئول کمپ درتماس بود. دراین حیص وبیص بود که دیدیم ازشکاف درب یک زنی پرید داخل ومرا بغل کرد( من می ترسیدم کس دیگری باشد ومن بغل کنم وببوسم وبعد بگویم:«خانم می بخشید من فکرکردم شما خواهرمن هستید!» هی می پرسیدم سعیده تویی امّا سعیده گریه امانش نمی داد. به ما اتاق ندادند. حق نداشتیم درحیاط کمپ باشیم؟ دریک ملاقات دوساعته درکف راهرو یک متری دفترنزدیک توالت درازکشیده ( ازصبح درگیرم دیگرکمرم نمی کشید) وبا سعیده حرف زدم. فردای آنروز خانم الکتا آمد وهمه چیز چرخید. اوگفت: هرچقدرکه می خواهید اینجا باشد، بهداری را خالی کرد دکتروپرستاررا بیرون کرد، من رابرروی تخت بهداری خواباند، پاس سعیده را پس داد ومعذرت خواهی کرد. دراین دو دیدارمن تمامی حقایق را به سعیده گفتم. سعیده شوکه شده بود. به اوگفتم اگرمن اینجا مُردم همه این حقایق راافشا کنید. روزآخرژیلا دیهیم آمد وبه سعیده گفت:« سیامک مثل بچّهٔ منه!. من مثل مادربراش می مونم، واینجا بهش میرسم».( من خنده ام گرفته بود. چون سعیده همه حقایق را درباره ژیلا ازمن شنیده بود. درثانی این خانم بدلیل اعمالی که انجام داده… دیگرنمی تواند نقش پلیس خوب را بازی کند خیلی مضحک بیان می کند همه می فهمند که دروغ می گوید). سعیده درهمان کمپ به من گفت:« سیامک این که چهره اش دادمیزنه که چکاره است؟». وازمن پرسید تومطمئن هستی این زن واینطورزنان سالم… هستند؟. به سعیده گفتم:« رجوی درجنایت وفساد آلوده شده است. امّا درمورد چنین مسائلی… من مطمئن هستم که رجوی فرد پاکی است. وروابط آلوده جنسی ندارد. درسازمان مواردی هست که چنین بوده وحتّی زنان سراغ من هم آمده اند. امّا بطورسیستماتیک مطلقاً چنین چیزی نیست. اینها حرفهای رژیم ومزدورانش است. ( این بخش بماند تا بعد توضیح بدهم. اطلاعاتی که ازجدا شدگان به من می رسید. شوکه ام  میکرد. چند باربه بچّه ها گفتم ازاین مسائل با من حرف نزنید. اویل فکرمی کردم عده ایی می خواهند بی مرزی کنند وپای چنین مسائلی را درصحبت بازکنند…، مانع می شدم یا باورنمی کردم ویا می گفتم ناشی ازذهن خودش است…، امّا حقیقت فوق ایمان است.

 

عکس درکمپ بابرو توسط سعیده گرفته شده است

آن روی سکه ژیلا دیهیم که کارش درسیستم ومرکزپذیرش اشرف، زندان وشکنجه بود. ذلیل ترین فردی است که درمجاهدین دیده ایم وبدترازهمه خود را آگاهانه هم به ذلالت وزبونی می زند، بعدها افشا خواهم کرد که چرا یک زندانی سیاسی رژیم تبدیل به چنین اشخاصی… میشوند.

نامه سعیده نادری به آقای سیدالمحدثین

روی لینک کلیک کنید:

Letter to Mr. Mohaddesin Dec18-14

 

۲۰- مهدی فیروزیان، من راصدا زد وگفت:« بیا اتاق ما. من اینجا تنها هستم. اوپیشنهادکرد. من بیایم به اتاق آنها، زیرا اوتنها است وازصبح همه می روند کلاس یا کارونشست… واودراتاق تنهاست، بهتراست که من هم اتاقم را عوض کنم و بیایم به این اتاق! ( میدانستم که این حرف تشکیلات است، بهانه اوردم. اویک نکته هم گفت:«‌که مواظب باشم که بیرون ازسازمان، آدمها را می کشند به مواضع غلط و…باید همیشه باسازمان باشیم. اتاق مهدی فیروزیان( هم دادگاهی رجوی ) برای من بلحاظ امنیتی( هم آلوده کردن غذا وهم شنیدن مکالمات من با سعیده ) مناسب نبود. درضمن دراین اتاق مختار(بهرام جنت صادقی) و (حسن عزتی) که یک ربع قرن دراشرف زندانبان وشکنجه گربودند ومن هم با این نفرات درزندان سروکارداشتم، بهیچوجه مکان امنی نیست.

۲۱- دربدوورود به کمپ ژیلا اصرارداشت تورا فردا ببریم دکتر!وتا دوروزهمین را اصرارمی کرد. امّا من نیازی به دکترنداشتم تا خواهرم بیاید.

تماس تلفنی سازمان پس ازجدا شدن من ازسازمان

۲۲-  پس ازجدا شدن ازسازمان، کاک حسام( شهید زاده) درتماس تلفنی اصرارداشت که با من دیدارحضوری داشته باشد. من می گفتم ما صحبتی با هم نداریم. اومی گفت می خواهم باتو خدا حافظی کنم بعنوان یک دوست. گفتم توفردتشکیلاتی هستی! ما درسازمان دوست نداریم! دوست یعنی محفل ووزارت اطلاعات!. اگرخدا حافظی هم باشد با تلفن هم میشود خدا حافظی کرد. اومی خواست دردیدارحضوری همان حرف وپیام رجوی را برساند. به همین دلیل پشت تلفن حرف نمی زد. هدفش تطمیع بود، نه تهدید!. زیرا درموقعیتی نیست که بتواند مرا تهدید کند. این من هستم که مدارک بسیاری ازسازمان دارم واوّلین مدرک، همان بلایایی هست که رجوی دراین ۱۷ سال برسرمن آورده است. رجوی ازافشای همین حقایق می ترسد.

۲۳- محدود کردن افراد ازتماس بامن درآلبانی.

ازهمان آغازمن بدون هیچ واهمه ایی همه مسائل را بازگومی کردم وحقایق را می گفتم. به همین دلیل افراد اعتماد داشتند وپیش من حرف می زدند. پس ازچندماهی سازمان افراد جدا شده دورورخودش را، که برای سازمان درآلبانی کار جاسوسی می کردند، گفته بود که با سیامک رابطه نداشته باشید. ازطرفی ازآنجا که من تنها کسی بودم که وقتی کمیساریا هزینه ماهانه را قطع کرد. من ازسازمان پول نمی گرفتم زیرا اینکاربرای من مثل این بود که ازرژیم خمینی پول بگیرم. تفاوت من  با سایرین این بودکه من با سازمان به نقطه قتل وحذف فیزیکی رسیده بودیم. سازمان می دانست که من روزی حقایق را افشا خواهم کرد، امّا جرأت نداشت زودتربرعلیه من اعلامیه بدهد. زیراازیکطرف زمان به نفع سازمان نبود!؛ وازطرف دیگرومهمتر، مسئله مرگ ها درسازمان روخواهد شد. من یک شاهد عینی بودم که عملیات قتل موفق نبوده وچنین مسئله ایی روی دست سازمان مانده است. به همین دلیل درآذرماه ۹۵ به دوسری که می آمدند پول ماهانه بگیرند گفته بود با سیامک هم حرف نزنید. امّا به سری های بعدی چیزی نگفته بود.

یکی ازجداشدگان درپاییز۹۵ به من گفت:‌»به ما گفتند:‌سیامک اطلاعات جمع می کند» اطلاعات همان حقایق است. چیزی که رجوی ازآن وحشت دارد وتمام داستان همین است. زیرا اطلاعات یعنی « شفافیّت خودش»، هراس می باردش.

 

سایت حقتقت مانا – سیامک نادری   دوشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۶