نویسنده باید از جان و عشق مردم بنوشد، نی از آخور حاکمان سیامک نادری

 

محمود دولت آبادی نویسنده ای نمک گیر شده ی حاکمان اهریمن،  زمین و خرمن سوخته مردمان میهنمان را نظاره  می کند، و همچنان پشت به مردم  و  رو به حاکمان، بیش از پیش در پی «آبادی دولت فقیهان» است.

دولت آبادی  همچنان پشت به مردم و  رو به حاکمان، بیش از پیش بنا به نهاد عاجز و مُفلس خود…، نه مردم و میهن، بلکه « دولت» خامنه ای قاتل را« آباد» می کند. او با کور چشمی مفرط خود خواسته، مغز سوراخ شده «پویا بختیاری»  و «نیکیتا اسفندانی» دختر ۱۴ ساله را نمی بیند، اما برای «قاسم سلیمانی» و «لیلا واثقی» های مدل جنایتکاری قاسم سلیمانی، دل سوزانده و اشک می ریزد. این  نان و نمک خورده رژیم و خامنه ای ، «بانمک» بودنش را، با نمک پاشیدن به زخم مردم به ولی نعمت خود نشان میدهد.  او بخوبی  آموخته است:« کور رنگی،  کور چشمی، نورِ – علی نورِ دیکتاتوران حاکم است.»

عباسجان و قدیر دو شخصیت بی بدیل از شخصیت های  ویژه رمان کلیدر است. عباسجان به یک تنه جمیع رذائل و فروپاشی اخلاق را در وجود خود داراست.  شخصیتی  پست و رذل ، فرومایه ای  فریب کار، دروغگو و خبرچین، بیچاره  و فلک زده ای که چون لاشه ای، مانده روی دست حیات… تا جاییکه حتی برای یک کف دست نان، یا یک پک عرق جاسوسی می کند[ خبرسازی و بانمک شدن]  و حتی به ورطه ای می افتد که دست به پدر کشی هم می زند…، همچنانکه محمود دولت آبادی قهرمانان داستانش را.

اما عباسخان شجاعت اعتراف  را داشت که در لحظه ای، زندگی را اینگونه توصیف کند:

« یقین دارم تمام مردم در یک کشتی بزرگ دروغ میان همدیگر وُل می خورند و با این کشتی روی یک دریای بی سرو ته سرگردانند….عمر و زندگیم و دنیایی که در آن زندگی می کنیم، به من فهماند که یک چیز حقیقت دارد، فقط یک چیز، آن یک چیز می خواهی بدانی چیست [ نادعلی] ،…قدرت، قدرت، فقط قدرت، …همان چیزی که من ندارمش، قدرت… » جلد ۹ صفحه  ۲۴۴۹  و ۲۴۵۰

شخصیت دیگر « قدیر» برادر عباسجان است، قدیر یک لمپن روستایی… بسیار تلاش می کند آدم بشود و آدم بماند اما مفید فایده نیست… و دست آخر خرمن گندم را با گربه ای که برآن نفت پاشیده به آتش می کشد…

درسویی دیگر اما  «گل محمد» و «مارال» و… شکوفش مبارزه، عشق و وفا هستند.

گل محمد خود بهترین روای داستان خویش است:« کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چند گاهی است که با عقل حلاجی­اش می­کنم. و در این منزل آخر هم خیال دارم، با عشق تمامش کنم.» کلیدر صفحه ۲۷۳۵

گل محمد جان شیفته را بر سر سودای عشق، و « مارال» آهوی گریز پای عشق و وفا، با چشمانی در پی گل محمد و کوه و پایان یافتن آتش و دود و بوی باروت تفنگ….دریک انتظار کشنده  و تنهایی مدید، پس از جانباختن گل محمد … با وقار و غرور، زخم های روحش را می لیسد… و اسب سیاه رنگ خود (قره آت) را بسوی آینده می راند…

دولت آبادی که نامش را بدنبال نام خامنه ای و دولت امام زمانی او امتداد می دهد، پیشتر از این «گل محمد» را کُشته و « با خر دجّال» بسوی آینده  روان گشته بود… و در حقارتی چند، باز اینچنین «گل محمد»  را با « قاسم سلیمانی» طاق زد، تا در حضیض جاه تن خاکی، استخوان برویاند و بپوساند…

همچنانکه در سخن آغازین کتاب:«‌ قرارمان عشق بود، نه کین!» آمده است:

« نه جهان « قدرت »، این « نهاد پلید فساد»  را شناساگرم ، نه سُم های طلائی حاکمان درنده را براق می کنم . حقیقت فوق ایمان است، قوی تر و بالاتر از ایمان  کوری که بدان عادتمان دادند. و شاعر را گریزی نیست از انفجار عریانی خود و، جان دادن در آتش. سوختن و « ساختن» ، شهد حیاتی و الزام بالهای پروانه ای شعر است. اگر تقدیر اینست که جانی به حیات اجتماعی انسان بدمی، زندگی ناگزیر فداست ، باید که چنین مرگی را بپذیری و پروانۀ شعرهای خود شوی. وظیفه شاعر واکس زدن کلمات نیست. اوّل خود را بیافریند و بعد شعر را …»

 به «مارال» بگویید:

« دولت آبادی هم گل محمد  تو را فروخت »

« نویسنده باید از جان و عشق مردم بنوشد، نی از آخور حاکمان » 

 

بنی آدم از اعضای قاسم سلیمانی اند

 که در آفرینش، هم پیکر سید علی اند

  چو مرگش بدرد آورد جانِ رمّال خمار

دگر جان و مال و منالش  نماند  قرار

روزگار « دولت » حاکمان و « آبادی» و آباد کنندگان جهل و جنون و جنایت…  هرگز مستدام مباد.

حقیقت مانا