معرفی کتاب: «برای لبخندی که برلبانم بنشیند»

 

معرفی کتاب: «برای لبخندی که برلبانم بنشیند»

 

همپای دستنوشته ها، جانانی که عشق را پیشه کرده اند دست گرم انتقال نوشته ها وتایپ، ویراستاری،طراحی روی جلد والنهایه چاپ کتاب شدند. نمی توانم بگویم مدیونشان هستم، بل عاشق شان!، زنان ومردانی از این دست که عشق را باغبان.

 

تقدیم به خواهرم سیما

تقدیم به خاک پا و

وقارومهربانی هاش…

خواهری

هماره چُونان فرشته ایی …

بر نوک بالهای من

و من پرنده ایی همیشه دراوج ها و

پرواز…

 

 

شعرهای سال۱۳۹۱- ، شامل ۱۱۵شعر، در۱۷۳صفحه             سیامک نادری –  لیبرتی

طرح روی جلد از «آوای جانان»

چاپ نخست: ۱۳۹۴ ISBN:

همه حقوق وچاپ ونشراین کتاب برای نویسنده محفوظ است

 

دیباچه

حقیقت، همیشه ازپشت سرم پاورچین پاورچین می آمد سبزمیشدوپشت گوشم می خواند: پنها ن شوازچشم دیگران ،عاشقان را می کشند !

هُدهُدعشق زمزمه میکرد: برای کشتن حقیقت، بهانه لازم نیست، همیشه هزار دلیل “تهمت”هست.

ومن هماره ندا دادم: آی عشق آی عشق ، همیشه با شهابی از بوسه های سرخ و سوزان در پی ات بودم، آذرخش لبان من خونین است.

رازات را به من بگو . بال ات را به من بده. لبانت را به من بسپار. آی عشق، ای “زهدان یگانگی”، به من بگو این کام شوریده دل آهنگ

مست را، ازکدام سازه ای سرشته ای، اینچنین مست وفرح وش وزیبا. آی عشق ، آنسان می بویمت ، که ذره ذرۀ حرمت انسان و آزادی وعشق

ازمن دریغ گشت. آنسان که درهمیشه ها، درآخرین شمارش معکوس هیولای شب درمحو نورو روشنا ، آخرین ذرۀ نوررا ، بوسیدم . آه ای عشق ،

با من سخن بگو، من تشنۀ چشمنوش توام، با یقین به چشمه ات، آیات آب و آبی تو را می خواهم ، برای زمزمه ای ازآهنگ تشنگی ام.

عشق الهامم میداد:

باغبان، آن است ، که وقتی باران نمی بارد، گُل اش را با اشکهایش سیراب میکند. عشق همیشه تمام ایمانش رابکار می بندد وهستی اش

را می رویاند.

روزگارپلیدی ها وروح زمانه ای چٌنین ،انسان را سرشته به رنج. وانسان همچنان با گامهای ثابت ودلپذیرعشق،هماره “عشقه” ها راازمیان علف

های هرزوخس وخاربیرون میکشد. این خون رفته انسان است، وما راه رفته را می بینیم که انسان ازتله ها جسته ، و پیش رویش ،

هزارخاردیگردرگلوی چرخۀ زندگی، به دام و کمین نشسته. خون می مکد این چرخۀ “پست گرد” سبُع وهرزه صفت، بی آنکه تاوان و

قیمتی دهد براین جنایت جنگی، برروح وروان آدمی، براین شناعت وجنایت سرد. این چرخه و، جنگ انسان برای انسان ماندن، با “عشقه ”

های چیده شده دردست وگامهای ثابت ودلپذیرعشق، داستان نسل ماست .

چند شعرازکتاب: « برای لبخندی که برلبانم بنشیند»

………………………………………………………………………………………………………….

               تقدیم به خواهرم سعیده        ۸/۳/۱۳۹۱                       ” جوانۀ توام “

 

اینروزها

گویی

زندگی

به مرگ سواری می دهد

راه می برد تو را ، هیاهوی پوچ

شاید

زندگی را

ایمان را

بردُم سگ گره زدن ، حرف “تازه”یست؟!

 

اینروزها

تکه تکه زندگی می کنیم

مثل جزایرمتروکه ومنفک

مثل عکس های پاره پاره

تکه تکه های زندگی را می چینم کنارهم

شاید…

درامتداد تکه تکه نکبت اش

ترسیم شود چهرۀ روزها

درقتل عام زندگی !

 

من هم تکه تکه ، می نویسم …

چکّه می کنم چنین

و پُرازنقطه چین …

 

کُپه کُپه فکرهایم راجمع می کنیم

می ریزمش به قلکِ خالی زمانه

با انگشتانِ سبزت

طرحی برخاک قلبم می کشم

نمی دانم چرا یاسمن

شمیم عشق را

ازدستان توبه من بخشید

شاید …

جوانۀ توام…

……………………………………………………………………………………

قلبم به استعاره ” می تپد ”               ۲۵/۷/۱۳۹۱

 

درریشه هایم مسکن گزیده ام

بیدارمانده ام

زیرپوست ورگ مردمان خوب

آوازمی خوانم ، ایمان مست

 

دررزوهای نکبت این سگدانی

زیر چترِ دروغ

تن کرده ایم سگ پوشی

بردامان زندگی

قلبی – به استعاره می تپد ! چُنین

 

من گفته بودم – نمی خواهم !

زِنگارهای این چرخِ کین گرفته را

قتل عام روز را …

درسالیانه های شب

چشمان خون گرفته – زخم لیس صید یست

هیچ کس بردر کِز کردۀ این کُومه نکوفت

سالیان است

مُرده آواز

نفرت از سفرۀ مردم

برکت برچیده

سالیان است دراز

روی گُل کرده های نگارِ فخر

ماسیده دروغ

و بوی عفونت گرفته هوا …

 

خون میدود درتخیل من

من – فکرِ مداوم گنجشک باران زده را – دیده ام

درخطوط غریزه اش – کنکاش چاره ای…

 

حجم وقیح دروغ ترکید

بی هیچ مجالی به زخمهای اعتماد

خون میدود در رگان تخیّل من

 

درکاسه خون چشم

شراب یافتن گُمان مبر

بر باد باد آرزو

“امید” بر “خرمن باد” کاشتن

زهر فرو رونده را – به حلقوم نگر!

 

درزهرخورانی این جهان

“قلبم” به استعاره می تپد

وزبان

درگلوی گُر گرفتۀ مختنق

آواز می دهد

خون مرا …

………………………………………………………………………………………………………………

” اینروزها ”                     ۱۸/۴/۱۳۹۱

 

هرگاه هراس ندود بردل گنجشک

هرگاه خورشید طلوع کند ازدل “روزها”ی روشنا !

هرگاه ،”حرمت” هوا شود لقمۀ گلو

هرگاه به دیوارها بُعدی ندهند برای حبسِ نفس

هرگاه ، انسان خواب نارفته “بیدار” شود

وشعر نگردد دنبال قافیه

وحرف بزند ازتُوک زبان قلم

هرچه که هست

آن روز

روزمن است

روزآزادی !.

 

اینروزها

سایۀ هراس

می دود سایه به سایۀ چشم

 

اینروزها

دلَمه دلَمه خونِ حواس

سایه میگیرد از اختناق

 

اینروزها

شب

رنگِ هواست

وهوای تُهی

بادکرده روی دستمان .

…………………………………………………………………………………………

روئین تن ”           ۰۰/۸/۱۳۹۱

 

تنها

امواج زخمهای پیاپی

بی هیچ فرصتی به لیسیدن رنجواره های روح

روئین تنم ساخت

 

درگاه هایی که نفس – حبس میشد

درسلول حنجره

عشق

فرمان میداد :

درهم مشکن

درهم بشکان …!

……………………………………………………………………………………………………………

              ۳/۱/۱۳۹۱         “طرحی ازیک هیجان کوچک “

 

یکباره از خواب پریدن کودکانه

سرزدن شکوفه از شاخۀ درخت

قدم گذاشتن در کرۀ “ما هِ” عسلی

به تعبیر زمین

تولّداجتماعی

ثبت نام درمدار حیات

من هم هستم دیگر

 

آغاز بودن وشدن

ثمرۀ بودن

آفرینشی به جهان من

یک شبنم و یاس

با قدرت زایاندن اتمی

و …

تولدی دیگر

……………………………………………………………………………………………

” احساس شاخه ها ”            ۱۸/۱/۱۳۹۱     تقدیم به دختران خیابانی

 

چه انحنای نرم و لطیفی ، بر متن اشتیاق درختان نشسته است

تنها – احساس شاخه ها

قدرشناس بالهای کبوترانند

و پرنیان فروتنانۀ دستهایش

میزبان سرپنجۀ پرندههاست

 

روزگار !

“سایۀ” دستهای تو کجاست ؟

باغ ات را

در بی پناهیِ

اخترکانِ بی بال و بامِ ” خیابان ”

کدام دست یغماگری ربود و بُرد ؟

……………………………………………………………………………………………

۲۴/۱/۱۳۹۱                                     ” بی پرده در کنار خدا “

 

گاه

می نشینی

بی پرده درکنار خدا

ومی پرسی :

چرا؟

چرا ؟

اینهمه رنجهای من و”رنجهای آنجلا*”

کفش وکلاه کردن ، برای خونِ دل؟

چرا ؟

چرا؟

 

وصلیب ها

برناصیۀ عشق

برافراشته می شوند !

تو

اینها را

گلچینِ

راهم کرده ای !

 

*  کتاب رنجهای آنجلا – اثر : فرانک مک کورت

……………………………………………………………………………………………

۲۴/۱۱/۱۳۹۱                        ” هوش احساس “

 

چه هوشی دارد این احساس

چه تن پوشی

حریر نرم

سرانگشتان لرزانِ تماسِ بی هوایش

زند با نبض آگاهی

سکوت پُر تمنای نیازی

زند پرسه

شکست قیدها – در راه !

و احساسی عجین من – پرازالهام

……………………………………………………………………………………………

۷/۲/۱۳۹۱              “رویای خدا”                

 

بیهوده

رؤیا هایم را نشانه رفته اید

من چیزی نیستم

جز

رؤیای خدا …

 

نه زندان

نه تیر

نه تبر

نه کین

نه تیشه برآماجگه امید

گرد پای مرا

نیافت .

……………………………………………………………………………………………

۲۶/۲/۱۳۹۱           ” نبض گنجشک و درخت “

 

نبض درخت را می شود گرفت

– با شمارش گنجشک هایی که بر شاخ سارش نشسته اند –

 

آنک توهم

احساس شاخه را دریاب

با شمارش گنجشک هایت

بر بالای شاخه های سبز وجود

…………………………………………………………………………………………………

 

” روبروهای تو ”            ۱۵/۴/۱۳۹۱

 

سینۀ ابرها را بفشُر

و ازشبنم ونم باران

آب وآینه برتن کن

 

کفش های فانوسی ات رابپوش

زمین اراده هایت را بساب

و بدان

حتّی

جادوی جاذبه های ثقل زمین

محسور

عزم ودانش تواند.

………………………………………………………………………………………………………

” در رود آفتاب ”                   ۱۵/۴/۱۳۹۱

 

بگذار

خود را

هفت بار آب کشم

در رودِ آفتاب

تا

لگام سایۀ دیکته ها

“نگیردم”

و نگیردم

به خفقان

 

و نگریم

از ظُلام

بی نوبرانه ای

زنور

………………………………………………………………………………………………………………

                                                ۱۵/۴/۱۳۹۱         ” هیهات “

 

هرگز

نسرشتم

باعطسه های سیاست !

 

ماسیده های عشق

طعم ته مانده غذایی

کاسه رند گدایی

با عیارِعشق

مرا

بس …

………………………………………………………………………………………………………………

“سرعت روزگار ”                   ۱۶/۴/۱۳۹۱

 

روزگار

با این سرعتی که می رود

کاش فرصتی میداد

عاشق اش شویم

 

می دود

می جهد

این گلولۀ شلیک شده درزمان

وبه انبوه سوال

پشت پا میزند

 

نقش زمین شدم

نگاهم را

به او می دزوم ومی پرسم :

کجا کجا کجا ؟

هیچ هیچ هیچ

نمی دانم به کجا !

………………………………………………………………………………………………………………

” رستن ”               ۱۰/۷/۱۳۹۱

 

از هم آغوشی گُلها

از هم آوایی بالها

رستم

ازجمود استخوانهای برجای مانده

ازحضیضِ جاه تن خاکی

جستم

 

رستن وجستنم ، رؤیا بود

درکودکی هایم ، جا کردم

دنیا – جای “بزرگترها” بود

بگذار

جا کنند و بمیرند و

استخوان برویانند …

 

همه اندیشه های محال را گشتم

همه رازها را خوردم

 

از اندیشه کرکس منقاربرلاشۀ هستی گذشتم

این خواهرعفریته و ، دسیسۀ هفت برادر خبیثش-

روباه شغال و گرگ و کفتار

مار و خنزیرو راسوی این جهان –

 

همه اندیشه های محال را گشتم

همه رازها راخوردم

به رؤیای دلم

به آوازک مرغ سحر

بالیدم .

………………………………………………………………………………………………………

” زندان یعنی مکانی برای کشتن آدم ”              ۰۰/۹/۱۳۹۱

 

وقتی گنجشک

درجیب ام جان داد

فهمیدم :

“زندان یعنی : کشتن آدم”

 

درنُه سالگی

اولین جوانۀ احساس دل

پوچی فلسفه را ترکاند

 

درذهن کودکانه من

فلسفه آبکش بود

 

اولین حقیقت تلخ روزگار

پُرسانه ایست مقابل من :

پا درکدام جهانی گذارده ام

اینگونه

“آدمکش” !

………………………………………………………………………………………………………………

سوگندهای خدا و عشق ”            ۰۰/۱۰/۱۳۹۱”

 

آیا رنگین کمان سوگندهای خدا رادیده ای ؟

توهم

نامی برای عشق هایت بیاب

با آه خدا

هم آوا باش

 

توهم

ازرنگینه های باغ

پلک های معصوم کودکان فقر بگشا

 

توهم

ازحریردستهای باغ

چیزی به گُلهای بی باغِ “خیابان” بده

دستت را

مرحمی، بردستشان بگذار

توهم

تو هم

سوگندهایت را

بنام عشق هایت کن

تنوع عشقی

به وسعت رنگهای گل .

 

………………………………………………………………………………………………………………

“طفل زمانه”              ۰۰/۱۰/۱۳۹۱

 

چشمان درختان

گره خورده برتنه های تنومند

جنگل رامی پائید.

پیچ پیچ برگ ها

خبرازآمدن غریبه ها

در”همبسته های” حیات وحش می داد

پرنده از شاخه پرید

“پیچ پیچ برگ هاوپرنده ها”

 

من هم

می گردم

دنبال جنگل انسان

همپوشانی نیاز

سایه سارهم .

 

به درختان گفتم :

رازتان را می خواستم

آن ایمان سبز تنیده بهم .

سبز یقینتان

از کدام چشمه

می خورد آب

 

من هم

دنبال جنگل انسان

می گردم

………………………………………………………………………………………

بر من ببار”            ۱۸/۵/۱۳۹۱

 

عشق را بگو :

از وحدتِ گلینِ خویشم

محرومم مساز

بر من ببار

 

عشق را بگو :

سیامک

همیشه “سلام” ات را

می خواست

خیلی زیاد …!

………………………………………………………………………………………………………………

سوگندهای خدا و عشق ”            ۰۰/۱۰/۱۳۹۱”

 

آیا رنگین کمان سوگندهای خدا رادیده ای ؟

توهم

نامی برای عشق هایت بیاب

با آه خدا

هم آوا باش

 

توهم

ازرنگینه های باغ

پلک های معصوم کودکان فقر بگشا

 

توهم

ازحریردستهای باغ

چیزی به گُلهای بی باغِ “خیابان” بده

دستت را

مرحمی، بردستشان بگذار

توهم

تو هم

سوگندهایت را

بنام عشق هایت کن

تنوع عشقی

به وسعت رنگهای گل .

………………………………………………………………………………………………………………

شعر پشت جلد کتاب

 

“برای آنچه می جنگم”              ۱۳/۱۰/۱۳۹۱

 

برای “نام” نمی جنگم

برای دلم

برای لبخندی که برلبانم بنشیند

برای همین لحظه که می نویسم

برای وجدانی که

یگانه خدای تنهایی من است

وثقل آرامش سکوت

ومکث های آگاهی

آرامگاه من است

آرامگاهی

برای انسان

 

می خواهم انسان باشم

با قلبی

برای تجلّی نجابت انسان …

 

دوستان وآشنایان

ازآنجا که بلحاظ مالی محدود به حقوق پناهندگی هستم. نیازاست تا با فروش کتابهای شعرکه درسال۹۴بچاپ رسیده، امّا بدلایل مشخص تاکنون معرفی نشده بود، بتوانم کتاب « حقیقت مانا، گزارشی به سه نسل، خطاب به رجوی» حاصل ۳۶سال حضوردرسازمان وسه سال کارتحقیقی وجمع آوری اخبار واطلاعات وگفتگو با دوستان جدا شده ازسازمان… و بیش از۱۰۰۰صفحه  می باشد، و درنوع خود(بدلیل حجم اطلاعاتی که وجود دارد» بقول دوستان «ویکی لیکسی ازمجاهدین ورجوی»  است را، بچاپ برسانم. هرگونه بیان حقیقت، مبارزه برای کسب آزادیست. لذا ازدوستان وآشنایان درخواست دارم آدرس وایمیل کتابفروشی «سرای بامداد» درجهت یاری به این امر، درسایت ها ووبلاگ هاو… به اشتراک بگذارید، پیشاپیش ازتوجّه وکمک وهمکاری شما دراین زمینه ، سپاسگذارم.

آدرس کتابفروشی:

https://www.facebook.com/saraye.bamdad

سایت حقیقت مانا- سیامک نادری ۱۷آذر ۱۳۹۶