فروغ، در نامه‌هایش به ابراهیم گلستان احمد افرادی

چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسان ترین راه گذراندن زندگیست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق می‌خواستم و نزدیکی کامل می‌خواستم، دوام و استحکام می‌خواستم.

آن چنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ می‌شود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آنقدر سخت بر من گذشته است. هر وقت که آمدم ماده بشوم بلا فاصله تو خودم نفرت کردم.
————-

فروغ را تا پیش از انتشار نامه‌هایش، عمدتاً، در حدیث دیگران باز شناختیم و از این رهگذر، چه بد فهمی‌ها و کژاندیشی هایی را که سبب نشده‌ایم.
این نامه‌ها که در یک بستر طبیعی نوشته شده‌اند، فروغ را آن گونه که بوده است، بی شائبه‌ی دخل و تصرفی از هر دست، باز می‌شناساند. از این رو، از مهم ترین منابع برای شناخت بی واسطه‌ی او است.
با این نامه‌ها، و به خصوص آن چه که فروغ برای ابراهیم گلستان نوشته است، می‌توان امیدوار بود که، به ظلمی که از رهگذر حُبّ و بغض‌ها، تنگ نظری‌ها، بدفهمی‌ها و افراط و تفریط‌ها بر او رفته است پایان داده شود و چهره‌ای نزدیک به واقعیت از او ترسیم گردد.
ناگفته نمانَد که با شعرهای فروغ نیز می‌توان او را، به تقریب، باز شناخت، اما نامه‌های فروغ، انگار، نوعی «حدیث نفس» است، که بی هیچ محافظه کاری و پرده پوشی، دست نیافتنی ترین و پوشیده ترین زوایای دهنی او را در دیدرَس ما قرار می‌دهد و از استعداد‌ها و قابلیت‌های کمتر دیده و شناخته شده‌ی او سخن می‌گوید.
فروغ، در خرداد سال ۱۳۴۵ شمسی (ماه مه ۱۹۶۷)، برای شرکت در «دومین فستیوال سینمایی مؤلّف» که در شهر «پزارو» برگزار شده بود، به ایتالیا سفر می‌کند. فیلم ِ «این خانه سیاه است ِ» فروغ، از جمله فیلم هایی است که در این فستیوال نمایش داده می‌شود، که مورد تقدیر و تحسین فراوان قرار می‌گیرد.

ناگفته نماند که فیلم مذکور، در دهمین جشنواره بین المللی فیلم‌های کوتاه، که در سال پیش (۱۹۶۴) در شهر اُبرهاوزن آلمان (Internationale Kurzfilm Oberhausen) برگزارشده بود، جایزه نخست را از آن خود می‌کند. بگذریم.
نخستین نامه‌ی فروغ به ابراهیم گلستان (از آن چه که درکتاب خانم فرزانه میلانی ۱ آمده است) در ۲۴ ماه مه ۱۹۶۷ از «رُم» فرستاده شده است. زیرا فروغ، در این سفر، نخست به رُم می‌آید و چند روز بعد به «پزارو» (محل برگزاری فستیوال) می‌رود.
گفتنی است که، توصیف فروغ از هتل و خیابان‌های اطرافش، انگار بریده هایی از یک فیلم سینمایی است:

«سفر هرچه بود تمام شد. حالا در رم هستم. زیر آفتاب و میان مجسمه‌ها.
یک هتل گرفته‌ام نزدیک Stazione Termini. آنقدر شلوغ است که ترجیح می‌دهم تمام روز را در خیابان زندگی کنم. توی هر اطلاق یک تیم کامل فوتبال سنگر گرفته‌اند. با تمام عادات و مشخصات یک زندگی اردوئی. صبح‌ها توی بالکن ورزش می‌کنند. شب‌ها توی بالکن آواز می‌خوانند و صدای کشیده شدن سیفون توالت‌ها یک لحظه هم قطع نمی‌شود. خیابان‌ها هم پر از فاحشه‌ها و توریست‌ها و ماشین هایی است که در بلندگوها برای کاندیداهای احزاب مخالف تبلیغ می‌کنند. آخر فصل انتخابات است.»

و درست از همین جا و از همین نامه است که حدیث بیقراری فروغ برای گلستان مکرّر می‌شود:

«شاهی (۲) عزیزم، قربانت بروم. هرچند نامه نوشتن، با این حالی که من دارم، کار احمقانه ایست اما انگار جز نوشتن هم چیزی راحتم نمی‌کند. آنقدر بدان که تمام این سه روز را در یک حالت وحشتناک گذرانده‌ام. با استخوان‌های پوک و اعصاب کشیده و اضطراب گُم شدگی و غم گُم گردیدگی و فشاری فلج کننده در قلب، و نگاهی بی علاقه در چشم، و رو به رو شدن مداوم با این پرسش تلخ که اصلاً بی تو، بی تو، بی تو، چه می‌تواند باشد. چه می‌تواند معنی داشته باشد، چه به من می‌بخشد؟ بی تو، که ببینمت که با من میائی، که با من تماشا می‌کنی، که با من می‌بینی، که با من می‌بوئی، که با من دوست می‌داری… آخ عزیزم… عزیزترینم… مایه‌ی همه‌ی خوشی‌ها و شادی‌هایم… بگذار که ننویسم.»

گرچه انگیزه‌ی فروغ از این سفر شرکت در فستیوال فیلم است، با این وجود لحظه‌ای را برای دیدن موزه‌ها و نمایشگاه‌ها فرو نمی‌گذارد، و این، بی تردید، پی آمد همزیستی و همکلامی با گلستان است:

«دیروز صبح رفتم به واتیکان. رفتم قسمت آثار هنری مصر را تماشا کردم. در واقع تماشا نکردم چون تمام مدت کنار ویترین مومیائی‌ها ایستاده بودم و همین طور نگاه‌شان می‌کردم، تا اینکه موزه تعطیل شد… مگر می‌شود تمام موزه‌ی واتیکان را در طول یک هفته تماشا کرد. مگر می‌شود سوار اتوبوس شد و از کنار بناهای تاریخی گذشت و فکر کرد که همه چیز را دیده است. شاید خوی من و طبیعت من عوض شده است. من حالا برای فهم هر حالتی و هر چیزی، به ته نشین شدن در آن حالت و آن چیز احتیاج دارم. قدیم‌ها این طور نبودم. برای خودم جست و خیز می‌کردم و خودم را به در و دیوار می‌زدم و فکر می‌کردم دارم زندگی می‌کنم. لابد زندگی هم می‌کردم. اما حالا، حالا خیلی سخت و وسواسی شده‌ام… حالا فقط به دست‌های تو اعتماد دارم و از پیله‌ی محبت توست که موجودیت خودم را احساس می‌کنم.»

ازجدّی ترین مشغله‌های فروغ در این سفر، رفتن به سینما و دیدن فیلم‌های مطرح آن سال‌ها است:

«قربانت بروم. سه تا فیلم دیگر هم دیده‌ام. یکی «زندگی پاپ جیوانی» که قبلاً اشتباهاً برایت نوشتم «پاپ پل ششم». نمی‌دانم شاید هم «پاپ جیوانی» همان «پاپ پل ششم» باشد. از این پاپ‌ها هر چه بگویی بر می‌آید. فکر می‌کردم فیلمی خارج از حد انتظار خواهم دید، چون از فیلم‌های «اِرمانو اُلمی» به شدت خوشم می‌آید. اما این طور نبود. یک مستند خیلی دقیق و متبحرانه که گاهی اوقات رنگی شاعرانه به خود می‌گرفت و اغلب اوقات روحیه‌ای متظاهر به مذهب داشت. نمی‌دانم. زیاد خوشم نیامد. شاید برای ساختن این فیلم پول خوبی از کلیسا گرفته باشند. تمام سینما هم پر بود از راهبه و کشیش که پیشانی بند‌های سفیدشان مثل چراغ برق معدنچیان توی تاریکی می‌درخشید و آدم را می‌ترساند و وقتی فیلم تمام شد حسابی ابراز احساسات کردند و از همین بیشتر بدم آمد.
دیگر فیلم «شوالیه برانکالتون» اثر «مونیچلی» را دیدم که همزاد ایطالیایی دُن کیشوت بود. یک شوالیه‌ی بد شانس و ناکام. خیلی خوب بود. از نظر رنگ و میزانسن و ساختن اتمسفر کمیک عالی بود و بازی ویتوریو گاسمن آنقدر شیرین بود که آدم مثل بچه برایش خوشحالی می‌کرد.
دیگر فیلم «پیروی دیوانه» اثر گُدار بود. آخ عزیزم کاش تو همراهم بودی. اما نمی‌دانی تماشچی‌ها چه کردند. آنقدر سوت زدندو با دهانشان صدا در آوردند که می‌خواستم بلند شوم و به زبان خودمان فریاد بزنم خفه شین مادر قحبه‌ها. چه می‌شود کرد. انگار جبهه‌ی احمق‌ها و آسان پسندها برای همیشه‌ی جبهه‌ی وسیع تری خواهد ماند.
من از گدار خوشم می‌آید. تنها آدمی است که دلم می‌خواهم ببینمش. انگار مرکز ضبط همه‌ی ارتعاشات زمین است. آنقدر در تلخیش خونسرد است که جز در زمان ما نمی‌تواند بود و آنقدر خوب روحیه‌ی این دوره را حس می‌کند که آدم بی اختیار خودش را همزاد او و او را همزاد خودش می‌یابد. چرا تو نیستی تا با تو از این فیلم حرف بزنم. به خدا دیدن همین یکی برای یک سالم کافیست.»

آن چه حیرت انگیز است، توانمندی شگفت فروغ ۳۲ ساله، در نقد فیلم هاست. استعدادی که کمتر مجال شکوفایی یافته است، یا من از آن بی خبرم. مورد دیگر (همانطور که در سطرهای بالا هم دیدیم) «وجود ِحاضر و غایب» گلستان، در نامه‌های فروغ است:

«دیشب رفتم به دیدن فیلم «ژولیتای ارواح» و بعد ” فیلم مودستی بلز”. اولی آنقدرها خوب نبود. تمام خواص فیلم‌های فلینی را داشت اما با این تفاوت که این بار رفته بود در قالب یک زن و خواسته بود دنیای یک زن را تجربه کند و در نتیجه گاهی اوقات به شکل غیر قابل تحملی سطحی و خام شده بود. ده بیست دقیقه‌ی اول فیلم خیلی خوب بود اما بعد یک مرتبه افتاد. اما فیلم مودستی بلز محشر بود. یعنی در زمینه‌ی فیلم‌های جیمزباندی محشر بود. اگر آدم می‌خواهد فیلم مزخرف هم بسازد باید این طوری بسازد. حیف که تو با من نیستی تا من بهتر ببینم. می‌خواهم بروم تئاتر تماشا کنم. یک تئاتر تازه از “جان آزبن” هست که سپرده‌ام برایم بلیطی بگیرند.»

دیدن تابلوهای نقاشی و رفتن به تئاتر هم از مشغله‌های فروغ در این سفر بود که در ترکیبی از کنکاش و شرح و نقد، در نامه‌های فروغ جلوه می‌کند. افزون بر این، تماشای آثار هنری، عموماً تلنگری است به عاطفه‌ی فروغ، تا عشق‌اش به گلستان، به فریاد در آید و حکایت بیقراری‌اش مکرّر شود:

«دیروز رفتم به Tate Gallery. باز تابلوهای ” ترنر” را تماشا کردم. این دریا‌ها و این آسمان‌ها و این وحدت طلایی میان دریاها و آسمان‌ها مثل لحظه‌های عشق و خوشبختی من هستند. مثل لحظه هایی که حس می‌کنم دست خدا دارد پیشانیم را لمس می‌کند و تنم مثل یک پر سبک شده است و میان خنده و گریه‌ام دیگر فاصله‌ای نیست. شاهی من دوستت دارم. دوستت دارم. می‌دانی؟ دوستت دارم. و دیگر نمی‌توانم زندگی‌ام را به عقب بیندازم. وقتی جلوی این تابلو‌ها ایستاده بودم فقط ترا کم داشتم و همین کافی بود تا از نگاه کردن به آن‌ها احساس یأس و تلخی کنم. آخ که از گرسنگی خفه شدم. از کامل نبودن و هزار پاره بودن خفه شدم. از خواستن و نتوانستن.
چرا اینجا هستم و تو با من نیستی؟ چرا بودنت موقتی است و نبودنت ابدی؟ چرا بودنت قابل لمس و تصرف نیست. بودنت اتفاقی است که در ذهن و تصور من می‌افتد. آخ تا کی می‌شود این دست‌های گوشتی و استخوانی را از رؤیا و خاطره پر کرد؟ شاهی من دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نمی‌دانم چه می‌نویسم. غمت در قلبم می‌جوشد و نمی‌دانم چه می‌نویسم. اگر جلوی خودم را ول کنم گریه‌ام می‌گیرد. اگر جلوی خودم را ول کنم همین فردا هواپیما می‌گیرم و به تهران برمی گردم.
دیشب هم برای اولین بار رفتم به تئاتر، یک بازی بود از مارگریت دورا به اسم «روز در میان درختان» در اولد ویک. برای من قضاوت کردن خیلی مشکل است چون خیلی خوب نفهمیدم. فقط آنچه که با چشم دیدم برایم عجیب و باور نکردنی بود. چقدر تئاترهای ما در تهران بچگانه هستند. چقدر بی خودی هی جیغ می‌کشیم و سر و دست مان را حرکت می‌دهیم. با همه‌ی کششی که در این بازی و در روابط آدم‌های این بازی وجود داشت آدم می‌خواست در سکوت خفه بشود. آن قدر سکوت و سکون بود که وقتی زن بارداری بلند می‌شد و دو قدم راه می‌رفت انگار دنیا می‌خواست منفجر بشود و دیوارها می‌خواستند تا بترکند. عزیزم من تئاتر رفتن را گذاشته بودم برای وقتی که پولم می‌رسد و می‌خواستم یک ده روزی مرتب به تئاتر بروم. اما این بازی را چون عوض می‌کردند این بود که عجله کردم.»

در همین نامه هاست که، هر جا فرصتی دست می‌دهد، فروغ از وابستگی‌اش به گلستان می‌گوید و قدر دانی‌اش از او را مکرّر می‌کند. و همین جا است که بابرخی ویژگی‌های روحی و شخصیتی فروغ، بیشتر آشنا می‌شویم؛ و باز حدیث عشق فروغ به گلستان است که انگار پایانی ندارد و برای سر باز کردن، به بیش از تلنگری نیازش نیست:

«شاهی جان. عزیزم. قربانت بروم. دیروز اولّین نامه‌ات رسید. قربانت دست‌های نازنینت بروم که روی این کاغذ‌ها لغزیده‌اند. نمی‌دانی چقدر خوشحال شدم. داشتم دق می‌کردم. میان این همه آدم‌های جوراجور آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی اوقات گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود. همه‌اش توی لاک خودم هستم و برایم سخت است که باز و راحت باشم. به خصوص که همه‌ی آدم هایی که در اینجا [ فستیوال] جمع شده‌اند گروه گروه هستند و همه‌شان تقریباً همدیگر را می‌شناسند و فقط من هستم که همیشه باید تک و تنها در یک گوشه بایستم. نه این که فکر کنی کسی به طرفم نمی‌آید. چرا. فقط حس خارج از جریان بودن و بی پشتوانه بودن دارد خفه‌ام می‌کند… راستی، اگر ترا نداشتم چه بر سرم می‌آمد؟
… دلم می‌خواهد یک نفر را پیدا کنم و با او از تو حرف بینم. یک نفر که ترا به اندازه‌ی من بشناسد…. اگر تو نباشی مرا ببوسی من هر شب پیر تر می‌شوم. اگر تو مرا نخواهی، من لحظه به لحظه زشت تر می‌شوم و دق می‌کنم.
… دیشب با دختری که سکرتر ” دِرِک هیل ” است آشنا شدم و نمی‌دانی که شنیدن نام تو از دهان او، یکمرتبه میان آن همه شلوغی و غریبگی، چطور گیج و آشفته‌ام کرد. دیگر نتوانستم حرف بزنم. زبانم به لکنت افتاد و کلمات در ذهنم گم شدند. داشتم از اضطراب خفه می‌شدم. دوستت دارم. خدا می‌دانم که چقدر دوستت دارم. آنقدر به تو بسته‌ام و از تو هستم که انگار اصلاً در تن تو به دنیا آمده‌ام و در رگ‌های تو سرازیر شده‌ام و شکل گرفته‌ام و از صبح تا شب در دایره‌ای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می‌زنم، دور می‌زنم و هیچ چیز راحتم نمی‌کند
[با مسعود فرزاد که صحبت می‌کردم، ] به من گفت که گلستان هر وقت به این جا می‌آید اقلاً ۸۰ درصد صحبت‌های ما راجع به شماست. چرا که اقلاً ۸۰ درصد صحبت‌های من هم راجع به تو بود. وقتی این حرف‌ها را می‌زد داشتم توی دلم قربانت می‌رفتم. دوستت دارم. وقتی که بعد از دو هفته دوری یکمرتبه صدایت را در[ بلند گوی] سالن سینمای پزارو شنیدم، فهمیدم که چقدر دوستت دارم. آنقدر به هیجان آمدم که گریه‌ام گرفت. بی تو مثل مومیایی‌ها شده‌ام. هر طرف که سر می‌گردانم انگار سرم به سنگ لحد می‌خورد. همینطور در این رؤیا هستم که می‌آیی و می‌دانم که نمی‌آیی. آنقدر نخواهی آمد تا دیگر اصلاً امکان آمدن و با هم بودم برای هیچکدام موجود نباشد. بمیریم و وقتی داریم می‌میریم با تأسف و حسرت بمیریم. با خندیدن به تمام دیوارهایی که یک عمر دور خودمان ساخته بودیم و زندگیمان را میان این دیوارها خفه کردیم»

گرچه یاد داشت پیش رو بر آن نیست که به کیفیت فیلم‌ها و فضای حاکم بر «فستیوال پزارو» بپردازد، اما از آن جا که داوری نقادانه و هوشمندانه‌ی فروغ، ناظر بر و حاکی از شعور بالای سینمایی او است، این بخش از نامه‌ی گزارش گونه‌ی او را (برای شناخت بیشتر قابلیت‌های کمتر شناخته شده و به جا نیاورده‌ی او) بازنویسی می‌کنم:

«عزیز نازنینم… اینجا وضع خیلی خراب است. فستیوال تبدیل شده است به یک مبارزه‌ی دائمی میان کارگردان‌ها و کریتیک‌های ِ [ منتقدان] سینمای فرانسه (که رهبرشان «گُدار» است) و کارگردانان و کریتیک‌های سینمای ایتالیا.
کافیست که ” گُدار” وسط نمایش یک فیلم سینما را ترک کند، تا نصف سالن خالی شود. من از این طرز برخورد با مسائل هنری خوشم نمی‌آید. هنر، گوشت نیست که بشود کنسروش کرد و در قوطی‌های مشابه تحویل مشتری‌ها داد. مرتب شاهد فداشدن ارزش‌های فکری و انسانی در برابر نیرو و جاذبه‌ی تکنیک هستیم. کافیست که هرچه بیشتر دوربینت را تکان داده باشی و هرچه بیشتر فیلمت مهمل و بی سر و ته باشد، تا موج تحسین تماشا چی‌ها و منقدان را بر انگیزی. دیشب یک فیلم سوئیسی نشان دادند که واقعاً وحشتناک بود. اگر من بودم، با قیچی تکه تکه‌اش می‌کردم و می‌ریختم توی مستراح… همین طور فیلترهای رنگ وارنگ و تکان‌های مصنوعی دوربین. چشمم داشت کور می‌شد. به نظرم می‌رسد که آدم و مسائل ادبی از روی پرده‌ی سینما مهاجرت کرده است. این گروهی که اینجا جمع شده‌اند همه‌شان بیمار و فاسد هستند. زندگی را نمی‌شناسند. صدای گنجشک را نشنیده‌اند. رشد گیاه را ندیده‌اند. باران را نبوئیده اند…برای من خیلی سخت است که هر کار احمقانه‌ای را به ضرب اسم سینمای نو، قبول و تحسین کنم. تنها فیلم‌های جالب از کشورهای اروپای شرقی هستند. چکسلواکی، یوگوسلاوی، لهستان. همین و بس. سینمای فرانسه افتضاح است. دارد خودش را قی می‌کند.»

در ربط با تأثیر گلستان بر زندگی فروغ (به حدس و گمان و از سر افراط و تفریط) بسیار گفته‌اند،. خانم فرزانه‌ی میلانی با گلستان گفت و گوی بلندی انجام داده است که بخش نسبتاً کوتاهی از آن، در کتاب مذکور۳ آمده است و (آن گونه که خانم میلانی وعده داده است) قرار است همه‌ی آن مصاحبه در کتاب مستقلی منتشر شود. همین بخش کوتاه، در ربط با فروغ بسیار روشنگر است و به جای خود، گره‌های‌های کور بسیاری را از زندگی این دو باز می‌کند.
در جایی از این مصاحبه، به نقش انکار ناکردنی ابراهیم گلستان در زند گی فروغ اشاره می‌شود که گلستان درآمیزه‌ای از واقع بینی و فروتنی پاسخ می‌دهد:

میلانی: فروغ چه چیز خودش را در شما می‌دید؟
گلستان: نه. مسئله دو چیز است. یکی می‌خواهد آن چیزهایی را که ندارد، توی آن طرف پیدا کند. یکی می‌خواهد آن چیزهایی را که دارد توی آن طرف پیدا کند.
میلانی: خُب، هر دوی این‌ها چه بود؟
گلستان: حساسیت بود. من چه می‌دانم.
میلانی: فروغ چه چیز هایی را نداشت و در شما جست و جو می‌کرد؟
گلستان: سن بیشتر. تجربه‌ی بیشتر.
میلانی شما چه چیز فروغ را مکمل خود می‌دیدید؟
گلستان: نه. چیزی را مکمل خود نمی‌دیدم.
میلانی: نمی‌دیدید؟
گلستان: نه. یک ذوق و قریحه و قیاس می‌دیدم که فوق العاده بود.
میلانی: خیلی‌ها گفته‌اند که تأثیر شما بر زندگی و شعر فروغ خیلی بوده…
گلستان: از کجا می‌دانند؟
میلانی: به هر حال این حرف‌ها به کرات گفته شده.
گلستان: این حرف‌ها چیست اصلاً! یک کسی دارد رشد می‌کند. در یک مرحله از رشدش، یک مرتبه به یک فکری می‌رسد، به یک چیزی می‌رسد.
میلانی: ببخشید، می‌خواهم درست متوجه بشوم. شما بر زندگی شخصی و در زندگی ادبی فروغ هیچ تأثیری نداشته‌اید؟
گلستان: من اصلاً نمی‌گویم داشتم یا نداشتم. لابد داشتم این را. شاید. ولی چه جور داشتم، نمی‌دانم آن را: یک مقداری همان گفت و گوهایی بود که می‌کردیم. حرف هایی که می‌زدم، چیزهایی که می‌خواندم برای او. می‌گفتم این را بخوان، آن را بخوان.
میلانی: فروغ روی شما تأثیری داشت؟
گلستان: من نمی‌دانم. نه. چیزی نداشت به من بدهد. جز محبت. جز علاقه. جز برانگیختن ذهن من.
میلانی: یعنی دیدش به دنیا، زیبایی شناسی‌اش، شعرهایش، کتاب‌هایش…
گلستان: دیدش به دنیا را من قبول نداشتم.

میلانی: درک من از حرف‌های الان شما این است که رابطه‌ی فروغ با شما باعث شد ” تولدی دیگر” متفاوت باشد.
گلستان: هیچ معلوم نیست. من اصلاً همچین حرفی نزدم… حداکثر من برایش این را خواندم، آن را خواندم. ولی من این را برای هر کی هم بخواهم بخوانم، هر کی او نمی‌شود. او یک چیزی داشت که این جوری شده، به من هم چیزی اضافه نمی‌شود یا از من هم چیزی کم نمی‌شود که بگویم این‌ها به من مربوط هست، یا مربوط نیست…»

گرچه حرف‌های گلستان در مورد توانمندی‌های ذاتی فروغ خالی از حقیقت نیست، اما عطف به اعتراف فروغ در نامه‌هایش، گلستان نقشی انکار نا کردنی در زندگی او داشته است. در یکی از نامه‌های فروغ می‌خوانیم:

«قربانت بروم. فکر نکنی که دارم از تو گله می‌کنم که چرا مرا به اینجا [ پیزارو] فرستادی. خدا می‌داند که من چقدر مدیون محبت‌های تو هستم. در حقیقت آنچه که در این لحظه هستم، چیزی جز حاصل محبت‌ها و خواسته‌های تو نیست. من این همه را از تو دارم و خدا را شکر می‌کنم که همیشه به وضع خودم آگاهم و فراموش نمی‌کنم که چقدر امکان لغزیدن و فرو کشیده شدن وجود دارد و من تا چه حد حق دارم پیش بروم. اگر این کنترل و آگاهی نباشد شاید که من تبدیل به موجود بدبخت و بی ارزشی بشوم.»

فروغ، در فاصله‌ی کوتاه ِ آشنایی با گلستان، به سرعت متحول می‌شود. این دگرگونی‌ها، از یک سو، برآمده از استعدادهای درونی فروغ، و از سوی دیگر پی آمد هم صحبتی با گلستان (و از این رهگذر) آشنایی با تازه‌های ادبی – هنری است. «استودیو گلستان» نیز نقشی انکار نشدنی در کشف استعداهای هنری فروغ داشته است:

«… یک فیلم ایتالیایی نشان دادند… که به نظر من فیلم موفقی بود. چیزی از نظر فرم و تکنیک شبیه خشم و هیاهوی فاکنر، و یا جویس (من که جویس را نخوانده‌ام اما از روی حرفهای تو می‌توانم یک کمی بشناسمش)… خیلی خوشم آمد به خدا حس می‌کنم که از همه بیشتر می‌فهمم. این حرف‌ها از روی غرور نیست اما وقتی ساکت می‌نشینم و گوش می‌کنم، می‌بینم که تمام قضاوت‌های درست، دنباله‌ی فکر‌های خود من هستند. افسوس که نمی‌توانم حرف بزنم و گرنه شاید که من هم برای خودم در اینجا رهبری می‌شدم و پیروانی پیدا می‌کردم.»

و در نامه‌ای دیگر، بر این معنا تأکید می‌شود:

«یک بازی هم هست از برنارد شاوکه تو همش می‌گفتی بخوانم به اسم Man and Superman که جزو برنامه‌ی تئاتر هائیست که تصمیم گرفته‌ام بروم و ببینم.»

و باز، موردی دیگر از حضور تأثیر گذار گلستان در زندگی هنری فروغ:

«می خواهم یک کمی صفحه‌ی موسیقی بخرم. یک لیست در حدود ده تا کلاسیک و پنج شش تا جاز خوب برایم تهیه کن و بفرست تا صفحه‌های احمقانه نخرم.»

برخی از این نامه، روایتگر جدالی است که فروغ با خود و با روزگارش دارد. این که اگر در محیط باز تر و مستعد تری به دنیا آمده بود و زندگی می‌کرد، توانمندی‌ها و استعدادهای هنری‌اش، تا چه مایه می‌توانست شکوفا شود و به بار نشیند.
فروغ (هر جا که دست می‌دهد) بابت امکاناتی که گلستان برایش فراهم آورده است، از او قدردانی می‌کند. در همین نامه، فروغ از ایران آن روزها می‌گوید و از وضعیت فرهنگی و اجتماعی روزگارش گله و انتقاد می‌کند:

«کاش در جای دیگری از ایران به دنیا آمده بودم. در جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همه‌ی عمرم و همه‌ی توانایی‌هایم را باید، فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها، در بیغوله‌ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم. همچنان که تا به حال کرده‌ام. وقتی تفاوت را می‌بینم و این جریان زنده‌ی هوشیار را که با چه نیرویی پیش می‌رود و شوق آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار می‌کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‌شود. دلم می‌خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به کانون فیلم نگذارم. مجله‌ی فردوسی را نخوانم. ما از دیگران چه کم داشتیم و چه کم داریم. من و تو، جز یک محیط مستعد برای رشد کردن و بار برداشتن و میوه دادن و سیرآب شدن؟ دلم می‌سوزد. راستی اگر ترا نداشتم چه بر سرم می‌آمد؟
این دو سه روزه آدم‌های مختلفی به اینجا [ فستیوال] وارد شده‌اند. گُدار[ Jean. Luc Godard]، روسولینی، پازولینی، مارکو ارل، فولکویونی و خیلی‌های دیگر که هنوز ندیدم‌شان. با همه‌ی شوقی که به دیدن گُدار داشتم، دو روز تمام به خودم فشار آوردم تا توانستم راضی شوم که برتولوچی مرا به او معرفی کند. فکر می‌کنم چه فایده دارد و راستی هم چه فایده داشت. من از گنداب بیرون آمده‌ام و باید به گنداب برگردم و در این فاصله هر برخوردی جز این که افزاینده‌ی حسرت‌های من باشد و اندوه مرا تشدید کند برای من چه حاصل می‌تواند داشته باشد. افسوس که دیگر برای هر تغییری زمان گذشته است.»

در بسیاری از نامه‌های فروغ به گلستان (صرف نظر از شرح بیقراری ها) اظهارعشق و نیاز معنوی فروغ به گلستان، حیرت می‌افریند:

«امروز روز چهارمیست که از تو دور شده‌ام. اگر فقط دوری بود و نه بی خبری، شاید آسان تر تحملش می‌کردم. اما اینکه نمی‌دانم که در چه حالی هستی و چه می‌کنی و نمی‌دانم کِی خواهم دانست، خفه‌ام می‌کند. اگر تهران بودم حالا بلند می‌شدم و راه می‌افتادم می‌آمدم اداره. اگر اداره نبودی به خانه‌ات تلفن می‌کردم و اگر جواب نمی‌دادی می‌آمدم دور خانه‌ات می‌چرخیدم و به آن تنها پنجره‌ای که از پشت شاخه‌های افرا پیداست نگاه می‌کردم و لابد چراغ را می‌دیدم و یا می‌دیدم که پرده یک سو کشیده شده و یا لنگه‌ی در باز است. و یا سلطان دارد با زنبیل پُر به خانه بر می‌گردد و حالت عادی دارد و خیالم راحت می‌شد. اما حالا، حالا همین طور راه می‌روم و فکرت را می‌کنم و بغضم را فرو می‌کشم و نمی‌دانم نشانت را باید از چه کسی بگیرم. قربانت بروم. قربان مِهر نگاهت بروم.‌ای کاش اصلاً نیامده بودم.»

و همین معنا در نامه‌ای دیگر:

«عزیز دل و جانم… فردا می‌روم به پزارو. نمی‌دانی چقدر خوشحالم. فکر این که به جایی می‌روم که تو هم آن جا بوده‌ای تا میزان زیادی غم غربتم را سبک می‌کند. شیراز هم که بودم همین طور بود. توی خیابان که راه می‌رفتم، انگار پا به پای کودکی و جوانی تو راه می‌رفتم. هوا را که می‌بوئیدم، انگار نفس عزیز تو را می‌بوئیدم و نگاهم بر در و دیوار دنبال یادگارهای تو می‌چرخید و راضی بر می‌گشتم. قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو درخاک برای من کافیست. برای من کافیست. کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم و درخت‌ها و آفتاب و گنجشک‌ها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب و تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینه‌ام بزرگتر می‌شود. دلم مرا به بیقراری می‌کشاند. عشقی که ازمیان آن همه تجربه‌های دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمی‌تواند باشد.»

اظهار عشق فروغ به گلستان، گاه از حد متعارف «خواستن و طلبیدن» فراتر می‌رود و مالیخولیا به خود می‌گیرد:
«عزیزنازنیم… از این جا که من خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریاها قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی انتهایی باشم، آن وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم. بالای خانه‌ی تو باشم. جلوی شیشه‌ی ماشینت بایستم و نگاهت کنم. از درخت‌هایت پائین بریزم و زیر پایت آرام بگیرم. بیا یک قبر بکنیم و هر دو لخت بشویم و برویم توی قبر، توی بغل هم دراز بکشیم و خاک را روی خودمان بریزیم و ساکت بخوابیم. تا آخر دنیا ساکت بخوابیم تا بپوسیم و جدا نشدنی بشویم»

از این همه بی تابی و بیقراری، آن هم از زنی ۳۲ ساله، من ِ خواننده به حیرت می‌افتم:

«تو چشمه‌ی طهارت من هستی. چیزی هستی که رویم جاری می‌شوی و پاکیزه‌ام می‌کنی. نجاتم می‌دهی. از دست بَدی‌های خودم نجاتم می‌دهی. تو اگر حتی دشمنم هم باشی تنها دشمنی هستی که می‌توانم به او اعتماد کنم. شاهی، من بی تو نمی‌توانم زندگی کنم. این را بدان. بی تو فقط روز را می‌گذرانم. مثل غربتی‌ها که زمین ندارند و سرگردانند. این زندگی کردن نیست. هیچ کدام از این رنگ‌ها مرا فریب نمی‌دهد. راضی نمی‌کند. این انتظار زندگی کردن را کشیدن است. زندگی من پشت سر من ایستاده است. در آنجائی که تو هستی. میان سینه‌ی تو. در آن لحظه هایی که خودت را به من می‌بخشی و مرا می‌گذاری تا در تو راحت شوم. در صدای پایت که توی اطاقم می‌پیچد. در صدای حمام گرفتنت. در صدای مرا صدا کردنت. شاهی، دوستت دارم. دوستت دارم. آنقدر دوستت دارم که وحشت می‌کنم اگر یکباره بی تو بمانم چه خواهم کرد. مثل چاهی خالی خواهم شد و سیاه خواهم شد و حفره‌ی مرگ و نیستی خواهم شد. شاهی، دوستت دارم. دلم می‌خواهد این را با تکه‌های تنم، با تن تکه تکه شده‌ام زیر پای تو بنویسم.»

آن گونه که از نامه‌ی فروغ بر می‌آید، گلستان هم معتاد ِشنیدن فریاد عشق، از زبان فروغ است و زندگی را در خواندن حدیث مهربانی، در کلام او، معنا می‌کند:

«بعد از این بیشتر برایت می‌نویسم. هر روز می‌نویسم. قربانت بروم چه چیزی بیشتر از این که تو خوشحال باشی مرا راضی می‌کند. من اگر بخواهم جواب محبت‌های ترا بدهم باید خودم را فدای تو بکنم. بگذریم از لحظه‌های سرگردانی‌های من، از لحظه‌های بیگانگی من حتی با خودم، و گرنه کِی بوده است که من دلبسته‌ی عشق تو نبوده‌ام، کِی؟ قربان صدایت بروم که مثل صدای گنجشک‌های صبح دلم را پر از همهمه‌ی شادی می‌کند. شاهی، توعزیزترین چیزی هستی که من در زندگی دارم. تنها چیزی هستی که می‌توانم دوست بدارم.»

وابستگی فروغ به گلستان در حدی است که حتی برخی یادها و خاطرات، گلستان را برایش تداعی می‌کند و به صحرای عشق می‌کشاندش:
«قربانت بروم. دیروز رفته بودم به ناسیونال گالری نقاشی تماشا کنم. وقتی رسیدم به تابلوی “آرایش ونوس” ولاسگوئز، یک مرتبه یخ کردم. هشت سال گذشته است و من همان فروغ هستم، همانی که جلوی تابلوی “آرایش ونوس” ایستاده بود و قلبش پر از تکرار نام تو بود. اگر عشق، عشق باشد زمان حرف احمقانه ایست. شاهی. شاهی.‌ای کاش می‌توانستم سینه‌ام را پاره پاره کنم و عشقم را مثل یک چیزی که بشود دیدش و لمسش کرد به تو نشان بدهم…»

پیشتر گفته‌ام که استودیو گلستان، در کشف و شکوفایی برخی استعدادهای نهفته‌ی فروغ، تأثیری انکار نکردنی داشت. شاهدش مستند کوتاه «این خانه سیاه…» است. فروغ، در یکی از نامه‌ها، از انتظارات برنیامده و نقش گلستان در تحقق آرزو‌هایش می‌گوید:

«‌ای کاش می‌توانستم یک کمی به خودم اعتماد کنم و واقعاً یک فیلم بسازم که آن طوری که دلم می‌خواهد. اما تردید‌های من سر انجام مرا تبدیل به یک آدم بی خاصیت خواهند کرد. چقدر این دوسال زندگیم به بطالت گذشت. می‌دانی که هیچ کاری نکرده‌ام. از خودم نفرت دارم. باور کن وقتی به خودم نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم. باید تکان بخورم و می‌دانم که انتظار معنی ندارد. انتظار آدم را کند تر و بی حس تر می‌کند. صبح را توی خیابان راه رفتم و به همین موضوع فکر می‌کردم. اگر هیچ بشوم خودم را می‌کشم. اگر یک زن آبستن هم بشوم باز بهتر از هیچ شدن است.‌ای کاش می‌توانستی کمکم کنی. کاش می‌آمدی و کتکم می‌زدی و می‌گفتی بنویس. من پول و راحتی را نمی‌خواهم. ترجیح می‌دهم که شب توی خیابان بخوابم و در عوض وجودم حاصلی داشته باشدتا این که میان یک پالتو پوست چیزی جز یک جنسیت معطر بزک کرده نباشم.»

فروغ، مکرر مورد اعتراض کسانی بوده است که او را به «شکار مردی متأهّل» متهم کرده‌اند. سرزنشی از این دست، حتی تا به امروز هم کشیده شده است.
یکی از نامه‌های فروغ اشاره‌ای پوشیده و گنگ به همین موضوع دارد، و واکنش دربرابر تلقی‌ای است که او را به مراعات «قراردادهای اجتماعی» ملزم می‌کند. فروغ در این نامه، از حد اعتراض فراتر می‌رود و حکایت را معکوس می‌بیند. انگار شخص دیگری، «پیش از تولدش»، گلستان را از او ربوده است:

«… نمی‌دانم برای چه باید رعایت کنم. چه چیزی را باید رعایت کنم. برای چه بگذارم که زندگی خودم و آن کسی که دوستش می‌دارم مفهومی جز حسرت نداشته باشد. کاش در جنگل به دنیا آمده بودم و با طبیعت جفت می‌شدم و آزاد بودم. معتاد شدن به این عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به این حد‌ها و دیوار‌ها کاری برخلاف جهت طبیعت است… یک چیزی را از من گرفته‌اند. نمی‌دانم چه کسی و کجا و چرا؟ شاید اصلاً پیش از تولدم آن را از من گرفته باشند. شاید که من اصلاً بی سامان به دنیا آمده‌ام و همه‌ی عشق من به تو چیزی جز جستجوی قرارگاهی بر روی خاک نباشد. نمی‌دانم. نمی‌دانم…»

در برخی نامه‌های فروغ، شاهد خاکساری او در برابر گلستان هستیم. نمونه هایی از این «خود زنی»‌ها را، در سطر‌های بالا دیده‌ایم. این فروتنی بیش از حد گرچه با روح سرکش فروغ نمی‌خواند، اما، انگار وقتی پای عشق در میان است، ملاحظانی از این دست برای او محلی از اِعراب ندارد:

«… کاش می‌توانستم جوراب‌هایت را برایت بدوزم. کفش‌هایت را برایت واکس بزنم. احمقم. اما آرزویش را می‌کنم و زنی هستم که با همه‌ی گردنکشی‌هایش در برابر جنسیت خودش، باز هم زن است…»

در برخی از این نامه، واکنش‌های متفاوت روحی فروغ را، در موقعیت‌های گوناگون، به وضوح می‌بینیم:

«دلم می‌خواهد زودتر به پزارو بروم تا بتوانم آدرسی داشته باشم و از تو خبر بگیرم. نمی‌دانی چقدر از رفتن به آن جا می‌ترسم. مثل احمق‌ها شده‌ام. وقتی به من احترام می‌گذارند تعجب می‌کنم. راستش را بخواهی دیگر حالم از فیلم خانه سیاه است واقعاً به هم می‌خورد. خیلی وقت است که به هم خورده. اصلاً از این که آدم از یک مسئله‌ی قابل افتخار بیش از حد لازم افتخار بیرون بکشد خوشم نمی‌آید. حس می‌کنم دارم شبیه ابراهیم صهبا می‌شوم. به نظر من به محض این که اسم آدم وارد لیست مهمان‌های رسمی یک جای رسمی شد، دیگر خیلی احتمال دارد که کار آدم ساخته بشود.»

می‌دانیم که فروغ ِ شاعر و هنرمند، خلاصه و محصول عاطفه‌ها و حساسیت‌ها، به علاوه هوشمندی غریب‌اش بوده است. این معنا را، از جمله در شعر‌هایش می‌توان دید. آن جا که گل و گیاه، باغچه‌های محله‌ی کشتار گاه با آب خونین جاری در آن و… با دغدغه‌های اجتماعی‌اش گره می‌خورد و مضمون بسیاری از شعرهایش می‌شود. در چند نامه، همین معنا، در نگرانی فروغ برای گل‌های آفتابگردان خانه‌اش نمود می‌کند:

«… به خانه که بر می‌گشتم نمی‌دانی چه حالی داشتم. مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گل‌های آفتاب گردانم بودم. چقدر بلند شده‌اند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس.»

و در نامه‌ای دیگر:

«راستی گل‌هایم در چه حالند. خیلی وقت است که نه از تو و نه از گل‌هایم خبر دارم. اگر برایم نامه می‌نویسی همه‌ی این چیز‌ها را برایم بنویس. از گربه‌ام هم بنویس. از آفتابگردان‌ها هم بنویس که چقدر بلند شده‌اند.»

و مهم تر از این‌ها، حساسیت‌های انسانی فروغ نسبت به رنجی است که بر آدمیزاد می‌رود:

«فیلم «خدا حافظ آفریقا»، اثر «جاکوپتی» شاهکار بود. از این نظر شاهکار بود که یک لحظه‌ی تاریخی از زندگی یک ملت را با نگاهی دقیق و بی طرفانه ضبط کرده بود. تصویر‌ها انگار خاصیت انبساط و انجماد داشتند و هماهنگ با مفاهیمشان سخت و نرم می‌شدند. قدرت اگر همراه با وجدان انسانی نباشد چیز کثیفی است. کثیف است. کثیف ترین چیزها. همین طور، خون، خون، خون. یک لحظه به نظرم رسید اگر به نگاه کردن ادامه بدهم حالم به هم خواهد خورد. آفریقا برای ما فقط عبارت است از خبرهایی که در روزنامه‌ها می‌خوانیم. اما رو به رو شدن با واقعیت آن چیزی که در کنگو گذشته است خارج از حد تحمل انسان است. هزاران کیلومتر جنازه، جنازه‌ی پوسیده. متعفن. زن‌ها، مردها، بچه‌ها. و انبوه لاشخور‌ها و مزدوران چومبه. اعدام‌های دست جمعی، اعدام‌های بی محاکمه، قتل عام، غارت، و همینطور رگبار مسلسل و روشن کردن سیگار با اسکناس و باز کردن در بطری آبجو با صلیب. گریه‌ام گرفت. به حال آن معصومیت ساده لوحانه‌ای که سینه‌اش را جلوی گلوله می‌گرفت و به خاطر هیچ و پوچ می‌مرد. گریه‌ام گرفت. خوشحالم که این فیلم را دیده‌ام. شاید یادش تا آخر عمر با من بماند. تماشای مرگ، انسان را فروتن می‌کند.»

از فروغ، «در نامه‌هایش به گلستان»، بسیار بیش از این‌ها می‌توان گفت که نمی‌دانم تا کجا می‌تواند با حوصله‌ی خواننده‌ی متعارف همخوان باشد. از این رو، با باز نویسی فرازی از یکی از نامه‌هایش به ابراهیم گلستان، این یادداشت را به پایان می‌برم:

«چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسان ترین راه گذراندن زندگیست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق می‌خواستم و نزدیکی کامل می‌خواستم، دوام و استحکام می‌خواستم. آن چنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ می‌شود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آنقدر سخت بر من گذشته است. هر وقت که آمدم ماده بشوم بلا فاصله تو خودم نفرت کردم.»

۱- «فروغ فرخزاد، زندگی ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، فرزانه میلانی، انتشارات پرشین سیرکل – تورنتو – کانادا، سپتامبر ۲۰۱۶»
۲- برخی از اعضای خانواده‌ی گلستان، ابراهیم گلستان را از کودکی ” شاهی” صدا می‌کردند.
۳- «فروغ فرخزاد، زندگی ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، فرزانه میلانی، انتشارات پرشین سیرکل – تورنتو – کانادا، سپتامبر ۲۰۱۶»

منبع:گویا نیوز

حقیقت مانا