روزی روزگاری؛ از بندرعباس تا تهران مختار شلالوند

آنگاه که زیباترین جوانان در تلاش برای آزادی، با فتوای فرمانده کشتار، خمینی جلاد، در بیدادگاه های لاجوردی، گیلانی و نیری و بعد هم رئیسی، پورمحمدی و آوائی … گروه گروه به جوخه های مرگ سپرده می شدند، کی تصور می کردم که روزی همرزمان آن شجاعان، که بالیده ترین جوانان میهن بودند، با برچسب های، اطلاعاتی، مزدور، هضم رابعه و تواب تشنه به خون … زینت بخش سایت های آلوده و سیاست گذاری سخیف آنان شوند.
سقوط گفتمان و اخلاقِ «رهبران» نالایق و آلوده چنان شد که گاهی مردم بجان آمده نه تنها خود را مقابل دیو ارتجاع بلکه ناظر بر انواع و اقسام تبه کاری های رهبران نا کار آمد و ناشایست می بینند، نتیجه چنان شده که تمام اعتمادها و حمایت های بی دریغ مردمی را از دست داده اند، مردم درمانده برای نجات از جور و فساد رژیم، به هر وسیله ای متوسل می شوند تا مگر از دام این اهریمنان نجات یابند. درشرایط بحرانی کنونی که رژیم در چنبره تضاد های گوناگون در گل گیره کرده و فریاد دادخواهی کارگر و معلم و دانشجو و درویش و وکیل … از هر سو به گوش می رسد، گاهی مرور آنچه را در سال های مرگ از سر گذراندیم، علاوه بر عینی کردنمان با وقایعی که پیش آمد، درکمان را ازشرایط جاری نیز روشن تر می کند، از مقایسه این دو آشکار میشود به چه دستاورد هائی رسیده و یا اینکه در این گذار چه شانس ها، قابلیت ها و استعداد هائی را تاراج داده ایم.
در اینجا به یکی از ده ها خاطره این چنینی اشاره می کنم که هنوز در وجودم زنده است، و هر بار با یاد آوریشان حسرت آن دوران را می خورم و به اصحاب نفاق و رهبران کج رفتار لعنت می فرستم. رهبرانی که از دریای بیکران پشتیبانی و حمایت مردمی استفاده نکرده هیچ، بلکه باعث واگرائی نیرو ها شدند.
آذرماه سال 60 تقریباً همزمان با ماه محرم برای سفری چند روزه به بندرعباس رفتم، همان شب هائی که در زندان های کشورصدای شلیک گلوله های جوان کش قطع نمی شد، ودر بیرون از زندان نیز دسته های سینه و زنجیر زنی و صدای تزویر آخوندها، ازمنبرها فضای کشور را روی سرگرفته، خوراک ایدئولوژیکِ تحریک و تهییج میرغضب های زندان را مهیا می کرد تا بلکه بدون وضو و رضای «خدا» قتلی صورت نگیرد و خود بدون تناقض از پس شنیع ترین جنایت و تجاوزات بر آیند.
گاهی طول روز به مزارع سیفی کاری می رفتم، زن ومرد کار می کردند، عده ای خیار وگوجه و بادمجان می چیدند، جمعی آنها را صندوق می کردند وهمه را یک جا کرده تا کامیون های تره بارکشی، آنها را حمل کنند. بودن در مزرعه جز بهترین ساعات من در بندر بود. صحرا همیشه زیبا وآرامش بخش است، بدورازهیاهوی شهر شلوغ ولا اقل بدورازنگاه های دریده وهار گشتاپوهای «انقلاب»، هرروز سوار بر ماشین«لندروور» دوستم به مزرعه می رفتم، و شاهد نگاه های حسرت بار کشاورزان بودم که ما را که نگاه می کردند، از آنجا که خود را از آنان می دانستم دشواری آن را برایم قابل قبول می کرد.
چند هفته به سرعت گذشت و فکر نمی کردم سفرم اینقدر طول بکشد، دیگر کاری نداشتم و ماندنم در بندر زیاد هم جایز نبود. نهایتا تصمیم به بازگشت گرفتم، در آن شرایط بهترین وسیله کامیون دارانی بودند که ترباربه تهران می بردند.
نهار را با آنان خوردیم شش نفر راننده بودند، دستیار دوستم، برای همه ناهار تهیه کرده بود، بعد از ظهر با یکی از آنها به طرف تهران حرکت کردم .
راننده آدمی آرام و بسیار جدی می نمود، اهل شوخی و تکه کلام نبود، حسن آقا گفت این راننده شاگرد هم ندارد، گفتم چه بهتر، آدم خوبی بنظر می رسد.
بعد از طی مسافتی فلاسک چای را که بالای سرمان جا داده بود نشان داد و گفت دو تا چای بریز بخوریم.
-چند وقته بندری؟
* چطور مگه
-هیچی، بندری که نیستی کار هم نمی کنی
*درسته، دوست حسن هستم، ماشن تازه خریده بود و داشت می آمد بندر دعوتم کرد، من نگذاشتم از تهران تا بندر تنهائی بیاد.
-دانشجو هستی
*بودم، چند سال پیش تمام کردم.
-بچه خواهر من هم دانشجو بود، سال آخر دانشگاه، بیشرف ها اعدامش کردند.
جرقه را زد، به خود آمدم، کی هست این راننده.
ادامه داد، از خواهر زاده هایم «محسن» را بیشتر از همه دوست داشتم ، یعنی همه او را دوست داشتند، کارش درست بود مورد اعتماد و احترام همه فامیل بود، خود ساخته بود و خیلی با هوش تابستون ها درس می داد، کلاس تدریس تقویتی داشت، مخارج تحصیلش را خود تهیه می کرد. بعد از دیپلم رفت دانشگاه، خیلی حیف شد. خیلی امید ها در سر داشت.
*پرسیدم چرا اعدامش کردند؟
یهو به من رو کرد و گفت بهمین دلیل که تو آمدی بندر، و من از کوی تاکسیرانان، شده ام  راننده شبانه تربار، تو هم که بین راننده ها مرا انتخاب کردی.
گفتم من شما را نمی شناسم، حسن آقا پیشنهاد کرد.
ولی این سومین بار است من حسن را می بینم. به هر حال با من راحت باش!
به چهره مردانه و مصممش نگاه کردم با هیکلی بزرگ و ورزیده ، به جاده نگاه می کرد و پیش می رفت و حرف می زد، دستان بزرگش فرمان را می فشرد، و جاده طولانی را با فراز و نشیب و پیچ و خمش طی می کرد.
-آره اهل محل ناراحت شدند و بعضی هم گریه می کردند همه فامیل داغدار شده بودند ولی صدائی از هیچ کس در نیامد. جنازه او را هم تحویل ندادند، فقط شماره ای به شوهر خواهرم دادند که در قطعه فلان و نمره فلان به خاک سپرده  شده است. تعدادی کتاب درسی و چند تکه لباس و قلب شکسته ای برای باز ماندگان گذاشت و رفت.
نرسیده به دهکده کوچکی در بین راه و در کنار قهوه خانه ای ماشین را نگه داشت، داخل قهوه خانه شدیم، با قهوه چی خوش و بش کرد و احوال خانواده را پرسید و…
غذا و چای خوردیم و به طرف کامیون بر گشتیم، به من گفت تو برو بالا بخواب جای بزرگی است می تونی دست و پایت را بکشی و راحت بخوابی بدین ترتیب  رختخواب خودش را به من داد، اصرار من که شما سر جای خودت بخواب بی فایده بود و حریفش نشدم، رفتم بالا و خودش روی صندلی ها خوابید.
تا دیر وقت در همان حالت با هم حرف می زدیم.
یواش یواش به تهران و نهایتاً به بازار تره بار فروش ها نزدیک می شدیم. گفتم من دیگه باید برم!
-بدون تعارف مهمان من باش
    ممنونم ولی باید برم. چقدر خدمتتون بدهم نگاهی به من کرد که پشیمان شدم البته می دانستم پول نمی گیرد ولی باید چیزی می گفتم
– حالا بگو خودت پول و پله داری؟
   آره
– چقدر داری
   باندازه کافی دارم ، تا نشانش ندادم قبول نمی کرد با دیدن پولهایم، سری تکان داد
-با من تعارف نکن،
   گفتم نه لازم ندارم. به زور پانصد تومان در جیبم گذاشت.
 -گفت خدا نگهدار، حواست را جمع کن، او را در آغوش گرفتم وصورتش را به مهر بوسیدم و خدا حافظی کردم.
 اشک شوق چشمانم را تر کرده بود، سبک شده بودم ، خستگی ها از تنم در آمد، این همه توجه و مهربانی از کجا می آمد.

منبع:پژواک ایران

سایت حقیقت مانا