درگذشت پدری شریف، ‌از پدران طوقیان سربدار «قتل عام ۶۷»  سیامک نادری

 

 

هیچ کس ندانست درطی این چهل سال چرخه دوّار سیاه ،‌ بر قلب و روح و روان پدران ومادران و خانوادهای نسل سربداران چه گذشت. روز ها اینچنین درگذرند و من و ما اینک در اندوهی سترگ درگذشت پدرعزیزمان آقای حسین نعیم، پدر « محمد رضا نعیم» از طوقیان کاکل قرمز قتل عام ۶۷ و از هم بندیان من در زندان گوهردشت را به مردم ایران و خانواده محترم و عزیزمان « نعیم» و همه خانواده ها و دوستان و آشنایان و زندانیان سیاسی گوهردشت و اوین تسلیت عرض می کنم. اگرچه شرم فرا می گیردم و می گویم سیامک، باید با درگذشت پدر نعیم به تو تسلیت بگویند، و نه آنکه با زخم لیسی روح و تن ات تسلیت گو ی پدر باشی. ناگزیری هایم نقاشی کلامند.

 

محمد رضا نعیم متولد جنوب تهران، خیابان فدائیان اسلام  (رزم آرا  قدیم) و بزرگ شده همان محل بود. اوائل انقلاب در لویزان ساکن شدند  و  مرحوم  حسین نعیم محترم  نیز  امروز در لویزان بخاک سپرده شدند . یاد این پدر گرامی   طوقیان سربدار گوهر دشت و اوین گرامی باد. ایشان  وصیت کرده است  در مراسم ترحیم اش «آخوند» دعوت نکنند و این مراسم در مسجد نیز برگزار نشود. لازم به یاد آوری که ایشان  انسان بسیار باورمند به اسلام و اهل نماز و روزه بود.

بدرستی نمی دانم باید از شکوه شورانگیز محمد رضا نعیم سخن برانم و یا از وفای روح و جان  والاقدر و شریف پدر حسین نعیم.  گویی هردو یک تن و یک ریشه از چشمه نعیم عشق و وفا هستند. و  محمد رضا نیز اینگونه زاده شد از نیای نور .

شعر را تقدیم می کنم به روح والای پدر حسین نعیم

 

“طوقی ماه ام و خورشید ”           ۹۲/۹/۰۰     طوقیان سربدار۶۷

 

از جا کنده میشدم

با نگاه خورشید

 

میدانستم

نه بردۀ بادم

نه بردۀ قلاده های مُطّلا

از سرشت انسانم

طوقی ماه ام و خورشید

 

اینگونه

از پشت ” خورشید و

” شکم ” ماه

بر آمدم

از نیای نور

 

ای زنجیر بافهای هراس

با من

اینگونه با اشارت و ایما و ترس

از تشعشع خورشید  سخن مران.

باصد کنایه و رمز

از سپیدۀ ماه

سخن نچین .

 

مادرم – ماه وشی رقص کنان در شب تنهای شما

پدرم

نوروشِ هستی ها

و منم !

اینک !

توأمان مَه و خورشید

فّر شعله های برین و بی فنا

روزان و شبان

پی آزادی

از بند ها …

طوقی از ماه ام و خورشید

 

ازکتاب:«‌قرارمان عشق بود، نه کین!» سیامک نادری

طوقی: کبوترسپیدی که برروی گردن او طوق سیاه رنگی قرار دارد، تشبیهی برای قتل عام ۶۷ در زندان گوهردشت که بوسیله حلق آویزکردن صورت می گرفت.

محمد رضا نعیم اهل تهران،  هوادارمجاهدین خلق پیش از ۳۰خرداد۶۰ درگروه موسوم به ۹۰ نفره  دستگیر شده تهران بود. ازاین گروه ۹۰ نفره مجتبی نقی نژاد و سعید صفری نیز ازهمان محله یاخچی اباد دستگیر شده و در بند ما بودند.

محمد رضا نعیم درسالهای۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ بیش از ۲سال درسلول های انفرادی گوهردشت بسربرد و پس از آن به بند ۱۷ گوهردشت منتقل شد. ازجمله مجتبی نقی نژاد و سعید صفری( سعید صفری درسال ۱۳۶۵ اززندان آزاد شد).  این بند از کسانی تشکیل می شد که همه ازسلول ها انفرادی آمده بودند، به همین دلیل صمیمیت و یگانگی وصف ناپذیری بین زندانیان موج میزد، گویی سالیان است باهم آشنا هستیم و آنچنان « اعتمادی» بین ما حاکم بود که « اعتبار»ش، گذار از آزمایشهای شرایط سخت و دشوار، و ایستادگی و مقاومت در سلول های انفرادی و در برابرشکنجه ها بود.

ازکتاب:«‌من آبی سرا و ، سراب؟»

تقدیم به یارانی که سه سال را درسلولهای انفرادی گذراندیم

            ۱۹/۱/۱۳۹۱            “یادش بخیر سلام “

 

چه تشنه ام

چوشباهت آینه ها

به دیدن رؤیا

 

دوستی

ونرمۀ دستی

– از قفایم  –

مرحمی برشانه ام

آهای …!   “سلام”…

 

در آینه گوهردشت ها

با چشمبند

چه سلامی می دادیم

سلام ” نیاز ”

بی آنکه بپرسیم

تو کیستی !

یادش بخیر!.

حماسه  مقاومت نسل وفا و آزادی تا بدان جا است که نیازی به سخن من نیست. پاسدار محمد توانا که خود زندانبان بند های سلول انفرادی گوهردشت و در سالهای بعد دادیار زندان شده بود، در سال ۶۴ به یکی از پاسداران می گفت:«‌ تو بی خود کرده ای که به اینها( زندانیان) توهین کرده ای!، ما هرکاری بوده ( شکنجه و سلول های انفرادی) با اینها انجام داده ایم، اینها مقاومت کرده اند، کلمه «مقاومت»، کلمه احترام آمیزی است، باید به اینها احترام گذاشت، چون اینها مقاوم بودند!.» خاطرات بسیاری از درهم شکستن و اعترافات بازجویان و شکنجه گران در برابر این نسل تسلیم ناپذیر و مقاومت شورانگیز آنها در سیاهترین دوران سیاه این میهن بریاد ها مانده است. و من تنها یک نمونه آنرا بازگو کردم.

 

محمد رضا نعیم در ۱۳ مرداد ۶۷ در اوین حلق آویز شد

در زمستان ۶۳ برای اولین بار با محمد رضا نعیم در بند ۱۷ آشنا شدم،‌ آشنایی با بگو بخند و شوخی ها، و سرو صدایی که محمد رضا در بند راه انداخته بود شروع شد. جوانی لاغر اندام و با چهره سبزه،‌ فروتن، بشاش، خاکی و خندان، که یک دم گریزی نبود تا از روحیه شاد و شوخ خندها و طنز محمد رضا روبرو نشوی.

طبق معمول روزهای جمعه در زندانیان ، صبح برنامه « کارجمعی» برقرار بود، همه زندانیان بند برای رسیدگی و کمبودهای اتاق ها تلاش می کردند. من نیاز به یک میخ داشتم تا بتوانم یک قفسه توری بالای درب اتاق نصب کنم. راه افتادم و از هر اتاقی سوال میکردم «میخ» دارید؟. چند اتاق پاسخشان منفی بود چون تازه به بند آمده بودیم و هیچ چیزی دربند موجود نبود. رسیدم به اتاق محمدرضا نعیمی، او کف اتاق چمباتمه نشسته و در حال کار جمعی بود، پس از سلام پرسیدم:« میخ داری؟»، طبق معمول لبخند زد و گفت:« نه، امّا، میخ سرکج دارم.»، خیلی خوشحال شدم که یک میخ سرکج هم پیدا کردم و بعد گفتم:« خوبه!، کو؟.»، با انگشت اشاره ای به خودش کرد و گفت:« خودم. بهترین میخ سرکجی که می تونی داشته باشی.» خندیدیم و … او هیچ میخی،‌ حتی میخ سرکجی هم کف دست ما نگذاشت، اما با صمیم مهری که در چشمانش موج میزد، توأمان شوخ و خند و خاکی بودش را درقلبم من نشاند. وقتی به اتاق برگشتم بهرام طرزعلی پرسید:« سیامک میخ پیداکردی؟.» گفتم:« نه، اما یک میخ سرکج بزرگ، سه تا اتاق اون ورتر هست…» بهرام که از نوجوانی اورا می شناختم و باهم فوتبال بازی می کردیم خندید و با احترام و تحسین و قدرشناسی  نسبت به محمد رضا نعیم و برخوردهای او گفت:« هرچیز بهش بگی، «حسین» یک جواب حاضر آماده ای براش داره.»

«حسین» همان محمد رضا نعیم است که دربند به او می گفتیم « حسین سیاه».

کاش زمانه مجالی میداد برای تمامی عزیزان بسرایم …آی زمانه …می شنوی حرفم را …۱۵۰۰کشته دیگر از عزیزانمان در آبان ۹۸ در امتداد قتل ۶۷ روی دست…مجالی بده…مجالی

 

بهرام طرز علی سمت چپ دایره قرمز- سیامک نادری سمت راست در تابستان سال ۱۳۵۸ در بابل و مسابقه فوتبال

بهرام ”             00/9/1392                  تقدیم به بهرام طرزعلی

 

وقتی یک قطره بود هنوز

یک فرشتۀ پُر حُجب

با شبنم کوچه ها می دوید

و عشق

آمین گویش بود .

 

وقتیکه

قطره نماند

ستاره شد

و چکید .

آسمان کوچه

خیس گریه شد

قطره ای

روی گونه ام

دستی بر شانه ام

و اسب سپید خیال

هر بار- بهانۀ پرواز می گرفت

تا ابرها – تا باران

تا بهرام بچکد

 

یک طراوت نجیب

در ادراک محلّه می دوید …

همیشه با بهرام …

از کتاب:«‌ عشق خواهر من است»

امشب ساعت ۲۱:۳۲ قیقه یکباره خبر درگذشت پدر عزیزمان آقای حسین نعیم را مطلع شدم، عکس پدر و آگهی مراسم ختم را برای من فرستادند… چشمم به عکس  محد رضا نعیم افتاد… گریه ام گرفت…

برای دوست عزیزم نوشتم:« بگذر بروم گ….گریه ام گرفته …صبرکن

( دیروز، بمناسبت کشته شدن ۱۷۶ تن در سقوط هواپیما، و دادخواهی کشتار ۱۵۰۰تن از مردم و جوانان در آبان ۹۸و قدردانی از آقای محمد نوری زاد و درخواست صمیمانه برای پایان بخشیدن به اعتصاب غذا… در شهر بوخوم آلمان گردهمایی داشتیم، بشدت مشکل کمر داشتم و نشستن و راه رفتن برایم مشکل بود، سرمای طبقه هم کف کمپ نیز به مشکلاتم اضافه می کیرد…، و باز این خبر رسید… هجوم درد و رنج و فراغ ها… رفتم تا سیگاری روشن کنم …، اینروزها اخبار میهن به سیاهی نشسته  …، مجالی نمی داد و یکباره این خبر نیز رسید و مرا با خود برد. دست از کار جاری و نوشتن مقاله  کشیدم… به احترام این سوگ از دست دادن پدری از شریفان این نسل و میهن، باید نامی و خاطره ای و یادمانی بر این سرو چمانان میهن مان داشته باشم که بقول شاملو: زيرا که مرده‌گان ِ اين سال عاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند ).»

 

هیچگاه عادت ندارم از مقاومت و شکنجه های بچه های زندان سخن بگویم، شکنجه یک وجه زندان است که در جامعه و میان مردم بیشتر بار دارد و در این باره سخن می گویند، اما برای من و ما زندانیان، داستان از وجه دیگری مقابل چشمانمان به تصویر در می آید و آن شادی ها و صفا و سرزندگی ها در مبارزه و در کنارهم بودن است. زیرا  کسی که مبارزه می کند، همیشه شاد ترین انسانها است. همچنانکه توماس بورخه، وزیر خارجه دولت نیکاراگوئه که بمدت ۶سال در زندان بسربرده بود، برخلاف کار و در مسئولیت فعلی اش در وزارت خارجه می گفت:«‌ بیشترین دوران شادی عمرمان را در زندانها گذرانده ایم.» و این داستان هرعنصر مبارز و مقاوم است، که محمد رضا نعیم هم از این دست مردان بود.

یاد روز ملاقات در زمستان سال ۶۳ در بند ۱۷افتادم، ناصر زارع بهترین آرایشگر بند بود، زیرا درعرض ۳ دقیقه ریش و دور گوش  را با ماشین دستی اصلاح می کرد. شب های ملاقات سلمانی تا نیمه های شب کار می کرد تا صبح بچه های بند تو نوبت سلمونی بودند و همیشه صبح روز ملاقات همه بچه های بند با وضعیت مرتب وصورت اصلاح کرده( درست درنقطه مقابل ریش پاسداران و زندانبانها) به ملاقات می رفتیم.

ساعت یک شب به بعد محمد رضا نعیم به آرایشگاه آمد و ناصر زارع با لبخند و شوخی گفت:« حسین جون ( محمد رضا نعیم) تو که صورتت سیاهه،‌ مشکلی نداری، معلوم نمیشه که ریش داری یا نداری!، بذار بچه هایی که صورت شون سفیده رو اصلاح کنیم.» محمد رضا با اشاره به خودش گفت:«‌ اولاً شخصیت به این بزرگی که نمی تونه با ریش بره تو ملاقات، دوماً من هم مشکل نداشته باشم، ننه ی ما خیلی مشکل داره!،  چشمای ننه ی ما که مث شما نیست، ننه ی ما توی کابین ملاقات همه جای ما رو وارسی می کنه،‌ و اتفاقاُ اولین چیزی که تشخیص میده، همین ریش بی صاحبه. خوشت میاد ما رو بدی زیر تیغ ننمون؟.» همه خندیدیم و محمدرضا رفت نشست روی صندلی سلمونی. ناصر زارع  گفت:«‌خواستم از دست تویکی راحت بشم اما نشد، فقط باید قول بدی که سه دقیقه حرف نزنی و باکسی هم کاری نداشته باشی.» حسین گفت :«‌ زندون خودش محدودیت داره، تو دیگه رو صندلی سلمونی هم محدودیت نذار.» معلوم بود که اصلاح سر و صورت حسین با سه دردقیقه تمام نخواهد شد و شوخ و خند و طنز در انتظار کسانی اس که در نوبت  سلمونی هستند. ناصر زارع می گفت:«‌ حسین اگر شلوغ کنی با نمره صفرماشین سرت را از ته میزنم تا شبیه زندونی ها بشی! وقتی مادرت تورا ببینه، سوال پیچت کنه که چه اتفاقی برات افتاده!؟.» ما خوشحال شدیم و بشوخی گفتیم:« سرش را با صفر بزن و همه را  از دست حسین راحت کن.»، تا شاید حسین سیاه ما، از نمره صفرماشین اصلاح و  از ترس مادرش ساکت شود. حسین گفت:«‌ خیلی هم خوشحال می شوم سرم را با نمره صفر بزنی، آنوقت مادرم بجای اینکه پوست سر مرا بکند، در سالن ملاقات پوست سرپاسدارن را می کند.»  وقتی این خاطرات را می نویسم خیلی خوشحال می شوم همه تصاویر جلو چشمم می آیند… همان اتاق در ابتدای ورودی بند ۱۷…چهره تک تک بچه ها و همچنین ناصر زارع عزیزم با مهرخند همیشگی اش را  … یک لحظه به هنگام تایپ می بینم لبخند می زنم …  گویی همانجا پیش بچه ها هستم و باز درکنارهم هستم.

ازکتاب: « برای لبخندی که برلبانم بنشیند»

“به گوهردشت هایم سلام ”           ۸/۵/۱۳۹۱

 

دل با دلک اش

سوداگر روشنا بود و

می گفت: رو به پنجره بسپار

وان دل – گر نبود

چیزی نبود

جز واحه وحشت و ملال

 

کلاه ظلمات شب

برسرمان نهاده اند

انبان فقیه و شحنه و “شبیحه”

فلاسفه گور”دان” حوزه ها

عُلقه های ماقبل حلقۀ مفقوده

دیوار جهل براندام فکر، اندیشه، خیال

دیوار کوچکترین تبسم رؤیا

و خیال را

محال می خواست و

می نمود و می ربود

از چنگِ ما

 

شب کلاه سیمانی را

تمام قد برسرمان کشیدند

با نام : گور زندگی

وصفت اش: سگ دانی !

 

رؤیای بی دیوار

افسونمان میکرد

چه بیهوده

قفسی ساخته اند

پُر از صداهای هراس

پُر از طنین سکوت و

اخبار دروغ !

سهمی به مساوات

به رایگان

ارزانی مان بود .

 

زاغ

چشم میزد

شایع هراس مرگ و

نعره های زندانی و شکنجه های طویل

 

امّا عشق را باش

چه بی باک و بی هراس

بی گُدار از پستان رؤیا می مکید

از چشمان مان می جهید

و روان میگشت …

 

گوهردشت هامان

درفصل ها

قصرش می پنداشتیم

شیر ناخُفته

زنجیر ناپذیرِ سلولِ دژم .

 

“روی به  پنجره بسپار”

“وحیِ” دل ندا میداد

مؤمن شکستنِ تقدّس قفل وزنجیر

محاربانِ “دیوار”

با چشمانی پرازپنجره

سوداگر بلورین روشنا …

 

دیوارها

طنین ارتعاش روشنای ما شدند:

با نبض سرانگشتان شوخ

شوق “تماس” را

تا آنسوی دیوارمی برد …

ازبندِ “دیکته” دیوار

از بند هوای سیاه هیولای مغزخوار و

“هزارپای زندانش”*

کوچکترین روزنۀ آهن پرده های حائل پنجره ها

معراج چشم بود و

چشمانمان

“هسته” و “هستی” خون سیاه دیوار را ریخت

بند از بند “دیکته دیوار” و  دیکتاتور گسست

و تق تق ضرب آهنگ “مورس”

بر دیوار لرزان می کوبید

ارتعاش احساس

هنوز، هنوز

سگ های سنگی دیوار

زوزه های افقی می کشند

اما

طنین بال یک پرنده :

“پروانه”

آهِ “شبنم” زلال

از لابلای دیوارهای برگ برگ گشته می آید

 

پژواک صدا *!

به “شبنم” بگو ، برسان

“خود”

بالاترین شهودِ پروانه سانِ عشق

به ، ز هرواژه وکلام

شهودۀ عشق

ای جان شیفته

رقص سمندر رؤیایی کلام

تویی ! .

 

پژواک صدا * : اشارتی به نامۀ شبنم مددزاده اززندان قرچک وگوهر دشت، درقسمتی ازنامه اش آمده : نمی دانم با کدام واژه ای باید آنچه دراینجا (زندان) میگذرد، آنچه هست شیئیّت ببخشم… و دیوارها طنین صدایمان بودند ( نقل به مضمون )

“هزارپای زندانش “* : از آسمان که به زندان نگاه کنی شبیه هزارپا است وچنین تشبیهی”هزارپا” درزمان شاه بکاررفته بود .

 

گلهای تسلیت، امروز،  باغ با داغ عجین

و بوسه ها طمع وداع

به خانواده گرانقدر و محترم «نعیم» عزیز و همچنین خانواده های گرامی جلائی، فاطمی، کاشانی، وفایی و سایر دوستان و آشنایان با احترام عرض می کنم. در مراسم ترحیم پدرعزیزمان حسن نعیم، نه تنها محمد رضا نعیم و يا آنطور که ما می نامیم اش« حسین سیاه ما»، بلکه همه قتل عام شدگان ۶۷ و بند ۱۷ گوهردشت که پدر و مادر محمد رضا به ملاقاتشان می آمدند، در مراسم ترحیم پدر نعیم، درکنار شما حضور دارند و حضور داریم. پنهان نمی کنم که بهنگام نوشتن همین کلام اشک در چشمانم جاریست اما ناگزیرم بگویم که مثل محمد رضا نعیم فرزند قهرمانتان، شیرتسلیم ناپذیر زندان دژم در گوهردشت و اوین، در سوگ از دست دادن پدر، گرچه اشکها ناگزیرند… اما بنا به  حرمت و و قار پدر گرامی مان صبور و محکم و استوار باشید،‌ اشک های مظلومانه ای که هماره زخم های تن شان را می لیسیند و لبخندهای ما، هر دو قرین صمیمیت و عشق و وفا هستند. همچنین یک خواهشی از شما دارم برسر خاک پدر از طرف من و ما زندانیان و همبندیان «حسین سیاه ما» نیز، زیبا ترتن دسته گل را بگذارید. من و ما و حسین سیاه ما، هرگز نتوانستیم برسر خاک پدارنمان حضور داشته باشیم و گلی و اشکی و لبخند مهری تقدیم شان کنیم. من هم مثل «حسین نعیم» عزیز، پدری داشتم، حسین  آهنگر محبوب من، دسته گلی، که هرگز فرصتی نشد تا بگویم:« درود»، و در بدرود از این جهان،‌ گلی بر مزارش.

 

تقدیم به مادر «محمد رضا نعیم»

و خواهرانش که مادرانه اند

ازکتاب:« برای لبخندی که برلبانم بنشیند»

“مادر “      ۱۳۹۱/۷/۲۱

 

مادر

بازآفرینۀ رؤیای بی زوال زندگی

چرک شوی زندگانی

“سرمایه” عشق و

برف بردلِ پاک یقین اش

و “عشق” سبز

“یار غارِ” ، مادرانه ها یش …

 

بارهای “گناه ازل” بر دوش کومه اش

بخشایش خدا را

آفرینه است .

 

مُهرِ نجیبِ سکوتِ لبانش

بافته های عشق

رازهای آفرینش سر به مُهر…

 

هنوز نمی دانم

عشق

موم دست مادران است

یا مادران

مومِ دست عشق

 

میدانم

خدا

رنگمایه عشق را

از “جانِ” مادران گرفت

مادران

هستانه های بی رنگ خدا !

 

دستگیر و محاکمه حمید عباسی بمثابه داد خواهی قتل عام ۶۷

امیدوارم که با دستگیری و محاکمه حمید عباسی در دادگاه سوئد، همه زندانیان،‌ خانواده ها  و گروه ها با شرکت فعال در این پرونده ملی، نقش و مسئولیت خود در دادخواهی قتل عام ۶۷ را آنچنان که درشأن پاکی، صداقت و فداکاری این نسل وجود داشت به فرجام برسانند.

در کتاب تمشک های ناآرام  و  تا طلوع انگور نوشته اایرج مصداقی  در دو جا نام حمید رضا آمده است . در قسمت دیگر که تنها نام محمد رضا نعیم آمده است در این مقاله سندش را نیاورده ام:

با هزاران سلام و درود بر پدر نعیم و فرزند او محمد رضا نعیم و خانواده های جانباختگان قتل عام ۶۷

با عرض ادب و احترام

سیامک نادری- آلمان

حقیقت مانا