خیانت مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین بعد از سی خرداد

مهناز قزلو :

“فرار مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین را خیانتی نابخشودنی به نسلی از جان گذشته و آزادیخواه می‌دانم.”

****
جمهوری اسلامی از آغاز سال ۶۰، سرکوب فزاینده‌تری را ادامه داد. دهها تن از هواداران مجاهدین کشته و هزاران تن دیگر در درگیری‌های مختلف مجروح و صدها هم زندانی شده بودند. این آمار البته منهای هواداران گروه‌های چپ بود. در ۳۰ خرداد یک تظاهرات بزرگ سازماندهی شد.
من با گروهی از هواداران مجاهدین قرار بود در خیابان سیدخندان تهران باشیم تا با بخشی از چماقداران و حزب‌اللهی‌ها مقابله کنیم و موجب پراکندگی آنها از تظاهرات اصلی شویم که با مانع کمتری انجام شود. ما تعدادی دختر دانش‌آموز دبیرستانی بودیم و آنها مردانی قوی جثه و لمپن و بی‌رحم.

زدوخورد پراکنده از بعدازظهر بین ما شروع شده بود. این درگیری‌ها به طرف خیابان فرح (سهروردی) کشیده شد و هر چه زمان می‌گذشت بر شدت پرخاشگری و تهاجم آنها افزوده می‌شد تااینکه ناگهان صدای تیراندازی شنیدیم، صداهای تیرهایی که به‌سوی ما شلیک می‌شد. خمینی دستور تیر داده بود. نفراتی که با هم بودیم به یکباره مجبور به پناه جستن در یکی از فرعی‌های خیابان فرح شدیم که شیب تند سربالایی داشت. من اما یک لحظه صبر کردم تا شاید جایی را برای کمین کردن پیدا کنم و همین مکث، مرا از بقیه عقب انداخت. اما ناگزیر همان راه را انتخاب کرده و شروع به دویدن کردم که ناگهان از پشت سر توسط چند حزب‌اللهی متوقف شدم. شاید هفت یا هشت نفر بودند. با خشونت هیستریکی با لگد و سنگ و چوب و قنداق اسلحه مرا می‌زدند و فحش‌های رکیک می‌دادند. دقایقی ‌گذشت تا اینکه همچنان که خشمگین‌تر شده بودند یکی از آنها یک موزاییک بزرگ از جایی از زمین برداشت تا آن را روی سر من بزند. در حالی‌که به‌شدت مجروح شده و توانی در خود نمی‌دیدیم با خود فکر کردم دیگر تمام شد. اگر آن موزاییک روی سر من زده می‌شد بی تردید مرگم حتمی بود. اما ناگهان یک زن با چادر مشکی که خود را بسیار هم محکم پو شانده بود به من نزدیک شد و در حالیکه سعی می‌کرد دست مرا در آن میانه بگیرد خطاب به مردان حزب‌اللهی عباراتی با این مضامین گفت: «برادرا، این منافقین از خدا بی‌خبر فریب خورده‌اند. صلوات بر امام خمینی بفرستید…» آنها هم با عربده پی‌درپی صلوات می‌فرستادند.

راستش اصلا خوشحال نشدم به‌دست آن زن افتادم. مردان حزب‌اللهی به من دست نمی‌زدند به‌خاطر باور ایدئولوژیک‌شان و فقط با سنگ و چماق و قنداق تفنگ و لگد و غیره به جان من افتاده بودند اما به نظرم آمد که دیگر از دست آن زن رهایی نخواهم داشت. ماشین پلیسی برای دستگیری و انتقال من و دیگران هم آمده بود. آن زن مرا که اسیر چند چماقدار و یک پلیس مسلح شده بودم از میان آنها بیرون آورد و همچنان با صدای بلند در رسای خمینی از آنها می‌خواست که صلوات بفرستند و الله اکبر بگویند. او دست مرا محکم گرفته بود و با خود می‌کشید و من هم که توانی نداشتم و سرم به‌شدت گیج می‌رفت، نمی‌توانستم موقعیت خود را به‌درستی تشخیص دهم. در حالی که مردان حزب‌اللهی مشغول فرستادن صلوات و الله‌اکبر گفتن و شعار مرگ بر منافق بودند ناگهان آن زن درب باز خانه‌ای را نشانم داد و زیر گوشم گفت: «دستت رو که ول کردم می‌روی داخل اون خونه!» به جایی که نشانم داده بود نگاه کردم. دختری جوان در میان درب نیمه‌باز ایستاده بود و با نگاهش مرا به درون می‌خواند. به سوی او رفتم بلافاصله مرا به درون خانه پناه داد و در را بست. او و مادرش مرا به طبقه بالای خانه‌اشان بردند و لباس‌های خونین و خاکی‌ام را در آوردند تا زخم‌ها و آسیب‌های مرا پانسمان کنند. چند جای سرم و پشت گردن، شانه‌ها و کمرم از ضربات زنجیر تسمه‌ای و دیگر آلات تیز و تیغ اوباش زخمی و خونین شده بود. قنداق تفنگ را هم چند بار به صورت و دیگر اعضای بدنم زده بودند. چند بار هم به زمین خورده بودم و پایم خونین و زخمی بود.
تمام زخم‌های مرا شسته، ضدعفونی و پانسمان کردند. مادر و دختری به غایت مهربان و دوست‌داشتنی. آن مادر چندین بار مرا در آغوش گرفت و آنها را نفرین کرد. خواستم پس از پانسمان‌ها خانه را ترک کنم اما آن دو نگذاشتند. دختر مدام از پنجره گزارش وضعیت کوچه را می‌داد لحظه‌ای با نگرانی گفت: «به درون چند خانه حمله کرده‌اند… چند نفر از دوستانت را گرفتند.» لباس‌های مرا پنهان کردند. دختر، یکی از لباس‌های خودش را به من داد و گفت: «اگر به داخل خانه حمله کردند این‌طور ایمن هستی.»
وضعیت کوچه بسیار وخیم بود تا جایی‌که دختر دوباره گزارش داد که به درون چند خانه گاز اشک‌آور پرتاب کرده‌اند. «اصلا صلاح نیست الان بروی، صبر کن.» بالاخره شاید ساعت شاید حدود ۲۱ بود که آن مادر چادر مشکی‌اش را به من داد که البته برای قد من بسیار کوتاه بود ولی چاره‌ای نبود چون دخترش که طرفدار سازمان راه کارگر بود اهل چادر نبود. او به همراه من آمد و در تقاطع عباس‌آباد – سهروردی برایم یک تاکسی گرفت و حتی کرایه تاکسی را هم پرداخت، زیرا من قبل از زدوخورد و درگیری با حزب‌اللهی‌ها مجبور شده بودم کیف مدرسه و پول و کتاب‌هایم را که جلوی دست و پایم را می‌گرفت دور بیندازم.
از فردای آن روز چهره‌ی ایران به‌طور کلی تغییر کرد. سرکوب و وحشت و سیاهی و مرگ. از آن پس وقتی با بسیاری از دوستانم که هوادار سازمان‌های سیاسی بودند تماس می‌گرفتم یک عبارت مشترک می‌شنیدم: «رفته مسافرت!» و این به معنای دستگیر و زندانی شدن هریک از آنها بود.
مدتی پس از اعلام مبارزه فاز نظامی توسط سازمان مجاهدین، خبر فرار مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین را شنیدم که آن را خیانتی نابخشودنی به نسلی از جان گذشته و آزادیخواه می‌دانم.

حقیقت مانا