خاطره ای از ۸ تیر ۵۵ و خانه تیمی حمید اشرف سیامک نادری

آنچه که در آنروز صبح اتفاق افتاد، به همان شکلی که درسن ۱۶سالگی شاهد بودم، بدون دانسته های این چهل ساله به تحریر درمی آورم.

عکس ۱۶ سالگی درسال ۱۳۵۵( سیامک نادری)

بدلیل اینکه  علاقمند به ورزش و فوتبالیست بودم، تمام مجله های دنیای ورزش، کیهان ورزش و تاج ورزشی وهمچنین روزنامه «رستاخیر» که صبح ها بچاپ می رسید وصفحه ماقبل آخر به اخبار ورزشی روز می پرداخت، بطور روزانه می خریدم و می خواندم. حتی مجلات ورزشی را به دبیرستان وکلاس می بردم و دبیرمان نیز مجله را می خواند.

طبق معمول هر روز صبح، برای خرید روزنام رستاخیز به انتهای خیابان ولیعهد به کیوسک روزنامه فروشی ۲۰متر مانده پادگان نیروی هوایی رفتم. وضعیّت و فضای خیابان کمی متفاوت بنظرمی رسید، اینطرف و آنطرف را نگاه کردم، تحرکات غیرمعمول را حس کردم، وبعد یکی آمد و بصورت امری گفت:« اینجا وای نأیستید.» به کیوسک روزنامه فروشی هم گفت:« دیگه روزنامه نفروشید، اینجا را تعطیل کنید و برید.» چهره اش را بخاطر ندارم ولی حس کردم که نیروی امنیتی هستند. حدسم درست بود چون اگر مسئله جنایی یا درگیری با سلاح سرد … پیش می آمد باید پلیس و کلانتری می آمد؟. من با حق بجانبی گفتم:«‌ ما کاری نداریم، فقط می خواهم روزنامه صبح رو بخرم» چون دنبال روزنامه بودم و نمی خواستم بی خبربمانم. صاحب کیوسک کمی نگران و ترسیده بود، سریع آمد و روزنامه ها را جمع کرد تا بداخل مغازه ببرد و من سریع پول روزنامه را بهش دادم. از این لحظه به بعد همان افراد با لباس کت و شلوار به همه می گفتند:« اینجا را ترک کنید، هیچکی اینجا نمونه» درحین فاصله گرفتن ازکیوسک و رفتن به طرف خانه بودم که ترکیب دو نفره چشمم را گرفت که بطرف کیوسم می رفتند، هر دو مسلح بودند اما نفرسمت چپی، سی ساله  با قد۱۹۰ سانتی متری، سبزه و با بینی کوفته ایی با موهای سیاه که  جلو سرش طاس بود، روی پیراهن سفید غلاف  چرمی قهوه ای رنگی از شانه تا کمر بسته بود، کلت به کمرش آشکار بود با یک تفنگی که سرآنرا بالا گرفته بود این تفنگ را درفیلم های وسترن دیده بودم( شاتگان)، همه چیز نشان از نیروهای امنیتی ( كميته مشترك ضد خرابكاري ) و درگیری با افراد ضد شاه تحت نام «خرابکار» بود. مهرآباد جنوبی شبیه شیکاگو و تگزاس شده بود، با ظاهرشدن این دو نفر در پیاده رو، یکباره چهره محله و خیابان عوض شد و از چپ و راست خیابان تعدادی که کت وشلوار ویا بدون کت بودند از خودروها پیاده شدند و یا از خیابان به سمت کیوسک روزنامه فروشی و پادگان نیروی هوایی می رفتند و همزمان صحنه از جمعیت خالی می شد و مانع تردّد به آن منطقه می شدند. تازه متوجه شدم که چرا درهمان لحظه اول آمدن به کیوسک روزنامه فروشی شرایط و وضعیّت مثل هر روز نبود، صدای شلیک هم بصورت پراکنده می آمد، هلی کوپترهم آمد و در بالای خیابان ولیعهد چرخ میزد، مشخص بود که هدف کوچه پشت کیوسک روزنامه فروشی است و احتمالا خانه تیمی آنجاست، درمسیر برگشتن به خانه و آهنگری به ذهنم می آمد اینها مشابه همان خسرو گلسرخی در دادگاه هستند. زمانی که درسال ۵۲ محاکمه خسرو گلسرخی بهنگام شب از تلویزیون پخش می شد، درخانه ما سه برادر، پدرم و عمو سیف الله و احتمالا عمو حجّت دادگاه خسروگلسرخی را تماشا می کردند و با صدای آرام که من متوجه نشوم باهم صحبت می کردند. یکبار پدرم (حسین آهنگر) به من گفت:«‌ اینجا نمان برو بخواب.» و رفتم و باز پس ازچند لحظه برگشتم تا دادگاه را ببینم و اینکه چه موضوعی است که با صدای آرام حرف میزنند و نمی خواهند من ببینم ویا حرفهایشان را بشنوم. عمو سیف الله می گفت:«‌ گور نه دییر، واقعاً کیشیدی!»(ببین چی میگه واقعاً مرده) و من از اینکه پدرم و عموهایم کسانی را تأیید می کنند که مخالف شاه هستند، می فهمیدم که بسیاری ازحقایق است که از من پنهان میشود، کما اینکه وقتی از حسین آهنگر عزیزم پرسیدم منظور از اینکه در اخبار تلویزیون و روزنامه ها می گویند« دست راستی و دست چپی» یعنی چه؟. و از سکوت حسین آهنگر و به فکر فرو رفتنش معلوم بود که نباید به این سوالات پاسخ داد.

عصرها طبق معمول  صدای روزنامه فروش با صدای بلند در خیابان می آمد:« کیهان – اطلاعات» و پدرم همیشه روزنامه عصر را می خرید و برای دیگران نیزمی خواند. آنروز روزنامه آمد و طبق انتظار من خبر درگیری  صبح درمهرآباد جنوبی را زده بود:

تیتر روزنامه‌های هشتم و نهم تیرماه ۱۳۵۵ از اتفاق مهمی خبر می‌دهند که تعدادی از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق، در یک درگیری چندین ساعته در مهرآباد جنوبی کشته شده‌اند.

فردا برای خرید روزنامه صبح رفتم، کما اینکه دبیرستان و زمین فوتبال نیز درمهراباد جنوبی بود ودر این سالیان همیشه محل رفت وآمد من بود. مردم بخشی از آنچه روی داده بود را از زبان شاهدین نقل می کردند. مهمترین صحنه این بود که هنگامی که هنوز صدای تیرمی آمد ، یکی از آن چریک ها که فرمانده شان بود از طبقه دوم( ارتفاع ۳متری) خانه پایین پرید و با چند ملق زدن رفت زیر ماشین قرمز رنگی که سمت راست درب پادگان نیروی هوایی پارک شده بود،‌ و نیروهای امنیتی با او شلیک می کردند.

خانمی می گفت:«‌ زنی که دراین خانه بود همیشه با چادر می آمد و از میوه فروشی محل  سبزی خوردن و …می خرید. ساکت بود و با کسی هم حرفی نمی زد.» آنزمان خانم های خانه دار در محله ما معمولاً چادر استفاده می کردن و دختران دبیرستانی و دانشجو معمولا بدون چادر و روسری بودند.

خانه تیمی حمید اشرف هیچ راه فراری نداشت و تنها کوچه موجود پشتی نیزعملاً امکانی برای فرار را ایجاد نمی کرد. تنها ویژگی این خانه پرت بودن آن از محله وهمسایه ها بود. زیرا درنقطه ایی قرار داشت که نه کوچه بود و نه امتداد خانه ها دریک خیابان. تک افتاده دریک نقطه خاص که می توانست درجنوب شهربدون تماس با مردم در آن زندگی کرد. و ازطرفی بدلیل وجود پادگان نیروی هوایی و کلانتری ۱۹ واداره راهنمایی و رانندگی که افسران پلیس همیشه درآنجا حضور داشتند،‌ کمتر شک برانگیز بود که خانه تیمی درچنین مکانی باشد.

آنروز رفتم خانه تیمی را ببینم که مردم گفتند درب خانه را آبکش کرده اند، درب خانه حمید اشرف و یارانش روبروی خیابانی بود که در۵۰-۶۰ متری آن اداره راهنمایی و رانندگی و کلانتری ۱۹ درکنارهم بودند. درب خانه بر اثر اصابت گلوله ها سوراخ سوراخ شده بود حتی دیوارحیاط  و ساختمان پر بود از آثار گلوله. تا چند ماه این خانه به همین صورت باقی مانده بود. تا اینکه مدتی بعد توسط یک دکتر  آن خانه به یک مطب پزشکی تبدیل شد.

آنروزها فکر نمی کردم ۲سال و ۷ ماه دیگر شاه سرنگون می شود، فکر نمی کردم ۵ سال دیگردرسال ۶۰ خودم در زندان اوین خواهم بود وبا دوتن از دوستان همین «خرابکارن» هم سلول خواهم شد.

وقتی درمهر و آبان ۶۰ در بند ۲ اوین در اتاقهای ۱ و ۲ با داود مدائن از اعضای سازمان چریکهای فدایی ( اقلیت) باهم بودیم، و داود ۴سال در زمان شاه زندان بود، خاطره درگیری خانه حمید اشرف را برای او تعریف کردم و اینکه حتی پس ازانقلاب هم آن خانه را همیشه نگاه می کردم و…؛ داود هم در تأیید حرفها گفت:« پس از انقلاب به آن محله و خانه تیمی حمید اشرف هم رفتم، منطقه خوبی بود اما اشکالش این بود که هیچ راه فراری نداشت.» به او گفتم حتی اگر راه فرار هم داشت بدلیل هلی کوپتری که به صحنه آوردند…امکان هیچگونه گریز از چنگ ساواک نبود.

داود مدائن

محمد رضا نعمتی اهل بروجرد از مرکزیت سازمان چریک های فدای خلق( اقلیت) که درسالهای ۴۸تا ۵۲ و ۵۳ تا۵۷ زندانی سیاسی رژیم پهلوی بود نیز، هنگامی که سال۶۰ از ۱۱مهر  دربند ۲ دراتاق مسجد با هم بودیم می گفت:«‌ خانه حمید اشرف هیچ راه فراری نداشت.» داود مدائن و محمد رضا نعمتی هر دو در زندانهای جمهوری اسلامی اعدام شدند.

در زمانی که عمریک چریک ۶ماه بود،‌ حمید اشرف توانست ۶سال زنده بماند و درحالیکه ساواک در سال ۱۳۴۹ برای حمید اشرف و هشت نفر دیگر از فرماندهان چریکهای فدای خلق ۱۰۰هزار تومان جایزه تعیین کرده بود و او در طی شش سال زندگی چریکی توانسته بود چهارده بار از محاصره مأموران امنیتی رژیم پهلوی بگریزد…. حمید اشرف تنها عضو چریکهای فدایی که در حین حیات خود به او لقب «کبیر» داده شد.

اما صبح ۸تیرماه ۱۳۵۵ در مهر‌آباد جنوبي، بيست‌متري وليعهد، خيابان پارس كوچه رضاشاه كبير به محاصره افتاده و پس از نبردی ۴ ساعته، همراه با دیگر یارانش جان باخت.

اگرچه این عناصر صادق  و فداکار با شور انقلابی و آرمانگرایی، مبارزه مسلحانه چریک شهری را یگانه راه مبارزه با رژیم پهلوی میدانستند، اما تب «رمانتیسم انقلابی» آنچنان ذهن و عین همه این جوانان انقلابی  را پر ساخته بود که به هیچ راه دیگری نمی توانستند بیندیشند. کما اینکه پس از سال ۵۷ نیز ضرباتی که ما و مردم از اندیشه و عملکرد رمانتیسم انقلابی و متکی به  اراده گرایی ( ولونتاریسم)خورده اند در این چهل ساله آثار خود را بوضوح آشکار و علن ساخته است.

حقیقت مانا