بی تا تر از تفنگ، جهنده تر از گلوله، دخت آبی آبی، فیروزه ای، فیروزه ای ترین

سیامک نادری

چهل ساله که  پار  از  پار و پیرار، بسی دلخسته تر، غمبار…

و اینک:

بی تا  تر از« تُفنگ»!

جهنده تر از گلوله

گرد باد های گیسو پریش

درهر معبر و گذر

شعله ور و سرخ و خون فشان

سبز

آبی

آبی آبی

فیروزه ایی

فیروزه ایی ترین دخت انقلاب

رُخ  به رُخ با زعیم جهل، این خون و خوی انقیاد

 

نک

نیمه ماه سیاه، پیشوای جهل

در کمند ماه و سپیدار دخت انقلاب

چون بید بُنی،  لرزان و ترسان

از مصاف رخش گیسو پریش و، دخت آبی انقلاب

رخش سپید و زنجیر ناپذیران در لچک:

«سرکش تر از ستاره منم »

 

سرکش تر از ستاره منم

» زن                          «

» ماه ترین » بردۀ شب – بی «سپییدارترین «

خوناب دل ستاره منم

» زن                          «

زیباترین گل انسان «زمین» – زیرپا مانده ترین

سیب هوسم دادند – تلخ

پُر تُهمت پُر تابو

در لابلای نفس های زندگی – مرگبارترین

 

گردن آویز من است

طُوق بردگی

مهمیز میزندم

کنام انقیاد قرون

در رهنِ نابرابری – چون نوالۀ شب.

 

روزه دار « سکوتم » کردند

روزه دار  » بی آزادی «

روزه دار » بی سرود و ترانه «

» روزها ی « خشکیده در گلوی آزادی

چنگ می نوازد غمان نابرابری از تارهای احساسم

 

سرکش تر از ستاره منم

« زن »

بی که بخواهم…

همیشه چشمک زن!، همیشه چشمک زن…

بی که  بخواهد – هماره

ایستاده بر سکوی رفیع « اتهام » پست

پُر تهمت ، پُر تابو!

 

آنک

تنها ستاره  این کهکشان منم

مهجورترین ستاره اش

محجوب ترین مغضوب

بی خارترین گلبن

 

زین پس

سرکش ترین ستارۀ عاصی این کهکشان منم

دیگر

سرود اشکها – چشمه گاه ِ من نبود

و سکوت

مسلخِ ستارۀ سرکش

 

زین پس

بر عرشه حقیقت زیبا

در عصرزیبای« سرکشی»

در زهدان تازۀ برابری

کودکی خواهم زاد

که جهان و « پیامبرش» منم

زین پس

سرکش ترین ستارۀ عاصی وش این کهکشان منم

به مردان و دریاها بگو:

از امواج من مهراسند

زنان

پیامبران  آزادی و حقیقت اند

برامواج پر تلاطم دریای زندگی.

 

نه در کمین برابریم

نه برده دار دگر

نه آزمند برابریم

نه برده پرور دیگر

بی تا ترین پردۀ طلوع هوس آزادی و

چشمان پر تلالؤ عشقم

تولد سرکش ترین ستاره

در زهدان تازه های عصر.

******

 

«عصر عجایب تغییر» ( خروش و شکوفش زنان، نماد عصرعجایب تغییر ، زنان، پیامبران خیابانی ، پُرِ وحی، پُر الهام و طنین):

 

عصرعجایب تغییر است

نه رؤیاست !، نه مرسوم !

 

زنی را دیدم

لاک ناخنش قرمز

رُژ لب اش ارغوانی .

در خیابان

فرق سرش را

با خون جوانکی

از وسط، کاکُل وا میکرد

 

من زنی را دیدم

سُرخاب بر گونه

مشت ها هوا کرده

کیف اش پُرسنگ – چشمش پر خشم !

اشک ها و سُرفه ها

درمیان دود و گاز

پُرآتش

با تلفن موبایل – پُرِ َوحی

 

من زنی را دیدم

تجدید قوا می کرد

با زبانی تشنه

از دهان پُر خونش

رُژ لب دیگری می کشید !

ارغوانی تر !!

 

من زنی را دیدم

شمشیر بی نیام ،از گلو رها

سفره”ترس ریخته را”درخیابان ، می گشود !

“نترسیم نترسیم – ما همه با هم هستیم”

 

دختری می دیدم

شیری

برون تاخته از چلّه کمان

 

وآنگاه که بایورش گله های شحنگان

معرکه پس گشت مردمان پی فرار

من زنی را دیدم

روبه مردان میگفت:

نترسید نترسید

فرار نکنید !

و در غرش تارهای صدا و طنین نهیب اش

“خود”

ایستاده بود.

من میدیدم

برپاشنه های دٌخت “بی آشیل”

سرنوشت

شکست را ننوشت

 

من زنی را دیدم

فرشتۀ آهن واحساس

در بزنگاه یورش ودریدن

دستهایش را در امتداد سینه ، بال گشوده

سپر “مردان” گشت

من زنی را دیدم

به مردان می گفت :

نترسید نترسید…

 

زنی را دیدم

سپر یک زن دیگر میشد

پسری داد میزد !!

پیرزن را نزنید!

پیرزن میگفت :

“بچه ها” را نکشید !

 

زنی را دیدم

نه – ندیدمش -!

من شنیدم که زنی

از زندان و زنجیر

به مردم می گفت : “طنین صدای ما باشید”.

زنان را دیدم

با دو بال و

سی آرزو

و چهار فصل رؤیا

در موسم تغییر…

 

نک

سرکش تر از ستاره منم

زن

تولد سرکش ترین ستاره

در زهدان تازه های عصر.

شعرها از کتاب:« عشق خواهرمن است» و « من آبی سرا و، سراب» سیامک نادری

حقیقت مانا